eitaa logo
لاویا،🥺🇵🇸💔
383 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
"لاویا به معنی نوازش شدن😍 🥺🤍🫂 رمان های دلبر❤ عکس های دلبرانه❤💍 متن های عاشقانه :) تولد کانالون۱۴۰۰/۷/۸ من:) @kasiriiiof2020 https://harfeto.timefriend.net/16840927701495 حرف انتقادی در خدمتم 👀 ما اینجایم یک فضای از جنس عاشقانه ودلبری 💍
مشاهده در ایتا
دانلود
ㅤ ‌‌ CLEAN YOUR WORLD FROM 𝗡𝗘𝗚𝗔𝗧𝗜𝗩𝗘 𝗩𝗜𝗕𝗘𝗦... دنياتو پاك كن از انرژي‌‌‌هاي منفي..! ‌‌‌ •❥︎• @gordan110•❥︎•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صداے ڪوبشهاے متمادے قلبم،تمام راهرو را برداشتہ. دستم مےلرزد. مثل قلبم... نفسهایم بہ شماره افتاده. حس مےڪنم دنیا دور سرم مےچرخد. مسیح با لبخند رو بہ زن مےگوید:بہ نظرم شربت تو ڪابینت بغلے باشہ.. صدایش مےزنم:مســـــیـــح... خنده از روے لبهاے مسیح مےپرد. مےگوید:نیڪے.... من...من نمےدونستم خونہ اے زن بہ طرفم برمےگردد. حس مےڪنم چشمانم سیاهے مےرود... و دیگر هیچ نمے فہمم.. چشمانم را محڪم روے هم فشارـمےدهم. مےخواهم از این ڪابوس وحشتناڪ بیدار شوم. چشمهایم را فشار مےدهم و آرام باز مےڪنم. چہره ے نگران مسیح را برابرم مےبینم. تنہا یڪ قدم با هم فاصلہ داریم. آرام،اما ملتہب مےپرسد :_خوبے؟؟رنگت پریده... قامت بلند مسیح نمےگذارد آشپزخانہ را ببینم. اما..نہ،هنوز هم خوابم. هنوز هم ڪابوس مےبینم. سایہ ے شوِم زنے پشت سِر مرد من دیده مےشود. مرِد من... ؟؟ یڪ قدم عقب مےروم. مسیح همان یڪ قدم را پرـمےڪند. دستمـ را بہ دیوار پشت سرم مےگیرم و برمےگردم.حس مےڪنم محتویات معده ام،بہ سمت دهانم هجوم مےآورند. چشمانم را مےبندم و دستم را روے شڪمم مےگذارم مسیح با نگرانے صدایم مےزند :_نیڪے... نیڪے... نیڪے..... قدمهاے تند و نامرتبے بہ ما نزدیڪ مےشود. چشمهایم را باز مےڪنم. نمےخواهم از دید آن دو،ضعیف بہ نظر برسمـ. زن جلو مےآید. مانتوے بلند دارچینے پوشیده و موهاے خاڪسترےاش از زیر مقنعہ ے قہوهاےاش بیرون ریختہ. چقدر چہره اش آشناست. زن،لیوان بلندے بہ دست مسیح مےدهد : بدید خانم بخورن... چروڪهاے ریز و درشتخ اطراف چشمش،خط هاے افقے روے پیشانے اش.. من این زنه پنجاه سالہ را قبلا ڪجا دیده ام ؟ دستم را بہ ڪمرـمےگیرم تا صاف بایستم. مسیح،مضطرب قاشق را درون لیوان مےچرخاند و صداے بہم خوردن حبہ هاے قند و دیواره ے لیوان،اعصابم را بہم مےریزد. زن آرام بہ مسیح مےگوید :رنگشون پریده... بہ نظرم ضعیف شدن ... صدایش هم برایم آشناست. ڪجا دیدمش؟ مسیح مےخواهد بہ طرفم بیاید،اماـمردد رو بہ زن مےگوید:لطفا ڪمڪ ڪن رو اون مبل بشینن. زن،ڪمڪم مےڪند تا جسِم ڪمتوانم را روے مبل بیندازم. مسیح برابرم زانو مےزند و با نگرانے در چشمهایم خیره مےشود. َم :_بیا اینو بخور... بخور ـ خان ... به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
دهانش باز مےماند،ضمیر مالڪیت را از انتہاے جملہ اش پاڪ مےڪند و نفسش را با صدا بیرون مےدهد. ڪلافه،لیوان را بہ دستم مےدهد. یڪ جرعہ مےنوشم. زن راست مےگوید. ضعف ڪرده ام. انرژ ِے شیرینش نیاز دارم. بہ نیروے قند و باید هرچہ سریعتر سلول هاے خاڪسترے مغزم را هشیار ڪنم. باید حافظہام یارے ڪند تا بہ خاطر بیاورم این زن را ڪجا دیدهام. چشمانم را مےبندم و باز مےڪنم. مسیح شمرده شمرده بدون اینڪہ ثانیہ اے نگاهش را از چشمانم بگیرد،مےگوید :_آرومـ بخور... جرعہ اے دیگر،از آبه شیرین درون لیوان مےنوشم. نفس عمیقے مےڪشم. مسیح مےپرسد :_بہترے؟ سر تڪان مےدهم. خوبم،بہترم یعنے... از جا بلند مےشوم. سعے مےڪنم مقتدر بہ نظر برسم.مسیح نگران همراهم بلند مےشود. :_مطمئنے خوبے؟ یاد آزمایشگاه مےافتم. همان روزے ڪہ ضعف ڪردم..ـ آن روز،مسیح نگران نبود،شڪ ندارم... اما امروز،نگران است... لحنش را مےشناسم.برق چشمهایش را هم... نگرانے حتے از حالت نگاهش مےبارد. ِے این وابستگ مسخره،با من و تو چہ ڪرده پسرعمو... مسیح سرش را پایین مےاندازد. چشمهایش را مےبندد و باز مےڪند. ڪلافہ برمےگردد و دستش را درون موهاے لخت مشڪے اش حرڪت مےدهد این بار نوبت اوست ڪہ نگاه بدزدد. نمےدانم چقدر اما متوجہ مےشوم مدت زیادے است بےآنڪہ چیزے بگویم،در چشمهایش خیره شده ام. چرا من اینطور مےڪنم ؟ بہ طرف زن برمےگردم. در چہره اش هیچ خصومتے نسبت بہ من نیست برعڪس، نگاهش مہربان و دلسوز بہ نظر مےرسد. مےخواهم از ڪنارش بگذرم ڪہ مسیح صدایم مےزند. سرماے لحنش،قلبم را در قط ِب جنو ِب بےاحساسے زنده بہ گور مےڪند. :_نیڪے... بہ طرفش برمےگردم اما او همچنان پشت بہ من ایستاده. :_طلا خانم از امروز زحمت مےڪشن میان اینجا نہار و شام رو آماده مےڪنن. زن را نگاه مےڪنم،طلا... خدمتڪار خانہ ے زنعموشراره... دارد برایم خط قرمز مشخص مےڪند . مےخواهد ثابت ڪند ڪہ اینجا،خانہ ے اوست و من حتے حق تصرف در آشپزخانہاش را ندارم. صداے شڪستن دلم،و ڪمے بعد غرورم مےآید. لبخند بے جانے بہ صورت طلا مےپاشم. بےهیچ حرفے بہ طرف اتاقم مےرومـ. در را مےڪوبم و پشت در،روے زمین مےافتمـ. او حق ندارد با من اینطور رفتار ڪند. به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
حق ندارد غرورم را بشڪند. حق ندارد احساساتم را بہ بازے بگیرد... حق ندارد... احساسات؟؟ مگر... مگر من نسبت بہ او،حسے دارم؟؟ *مسیح* ڪانالهاے تلویزیون را بےهدف عوض میڪنم. جز مستندے از مہاجرت پروانہ ها و برنامہ ے آموزش بیف استراگانف،چیز دندانگیرے نصیبم نمےشود. تلویزیون را خاموش مےڪنم و ڪنترلش را روے مبل پرت. از جیب شلوارم،موبایل مانے را بیرون مےآورمـ. شماره ے همراه خودم از دیروز خاموش است. از دیروز ڪہ موبایل را بہ دیوار ڪوبیدم. برخلاف صفحہ ے خلوته گوشے من،موبایل مانے پر از اسمهای مختلف و بازے هاے گوناگون و برنامه هاي عجیب و غریب است. گوشے را ڪنار ڪنترل مےاندازم. ناخودآگاه نگاهم ڪشیده مےشود سمت در اتاق نیڪے... صبح حالش بد بود،رنگ صورتش سفیدتر از همیشہ بود و لبهایش مےلرزید. سر تڪان مےدهم تا فڪر او دست از سرم بردارد. نیڪے ممنوعہ است،حق ندارم بہ او فڪر ڪنمـ. ِ نیڪے بیرون مےڪشد. صداے طلا،ناجےام مےشود و مرا از خیاله نیکی بیرون می‌کشد :_آقا نہار آماده است،برم خانم رو هم صدا ڪنم؟ از جا بلند مےشوم :+خودم صداشون مےڪنم..قدم اول، را ڪامل برنداشت ام ڪہ طلا مےگوید :_آقا،ببخشید. بہ طرفش برمےگردم :+بلہ طلاخانم؟ سرش را پایین مےاندازد. :+چیزے شده طلا خانم؟؟ :_نہ آقا... مہم نیست فراموشش ڪنین :+اگہ ڪارے داشتے بہ من یا مانے بگو. سر تڪان مےدهد.. حوصلہ ے پیگرے ندارم،اگر بخواهد خودش مےگوید. بہ طرف اتاق نیڪے،گامهایم را تند مےڪنمـ. پشت در اتاقش مےرسم،مرددم. هنوز با خودم و دلم تعارف دارمـ. نمےدانم از این زندگے چہ مےخواهمـ. دستم را بالا مےبرمـ اما بہ سرم مےزند بےاجازه وارد شومـ. چند نفس عمیق مےڪشم و بر شیطان وجودم قالب میشوم دستمـ روے در فرود مےآید و صداے چند تقہ فضای خالے را پر میڪند. چند لحظہ مےگذرد و هیچ جوابے از اتاق نمےرسد. دوباره و این بار ڪمے محڪم تر روے در میڪوبمـ. منتظرم صدایے از داخل بیاید،اما انگار خبرے نیست. نگران مےشوم،نڪند مثل صبح،حالش بد شده باشد ؟ دستم را بالا مےبرم تا بار سوم هم روے در بڪوبم،ڪہ صدای چرخیدن ڪلید درون قفل مےآید و بعد هلاله راست چہره ے نیڪے،از بین دِر نیمہ باز و دیوار رویت مےشود. چادر رنگے گلدارش را سر ڪرده و با دستش،رو گرفتہ است. سرش را پایین انداختہ و در را ڪامل باز نمےڪند. با لحن قاطعے او را از علت آمدنم آگاه مےڪنم:باید باهات حرف بزنمـ بدون اینڪہ سرش را بلند ڪند مےگوید :بفرمایید نگاهے بہ اطراف مےڪنم و مےگویم:اینجا نمیشہ... به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
از بالای سرش،سرڪ مےڪشم و داخل اتاق را مےبینمـ. سعے مےڪنم شیطنت لحنم را ڪم ڪنم و همچنان جدے بہ نظر برسم :مہمون نمےخواے همسایہ؟ براے چند صدم ثانیہ سر بلند مےڪند و در چشمهایم خیره مےشود. مسته تیلہ هاے براق قہوه اےاش مےشوم ڪہ در این روشنایے ظہر،روشن تر بہ نظر مےرسد. سریع نگاهش را مےدزدد و ڪنار مےڪشد. آرام، "یا الله" مےگویم و وارد اتاق مےشومـ. نیڪے با چشمهاے گرد شده نگاهم مےڪند. سعے مےڪنم خنده ام را ڪنترل ڪنم:باید صندلهامو بیرون درمےآوردم؟ببخش همسایہ،حواسم نبود....ولے مطمئن باش تمیزه... خیالت راحت... با تعجب همچنان نگاهم مےڪند. حق دارد. حتے خودم هم نمےدانم چرا در ڪنار او،بہ جنبہ هاے دیگرے از درون مسیح پے مےبرم. اما باید خودم را ڪنترل ڪنمـ. مےترسم این وابستگے،بعدها ڪار دستم بدهد. مےگویم:نہار آماده است... حس مےڪنم چہرهاش دمغ مےشود: میل ندارم نباید خودم را ببازمـ. باید مثل یڪ فرمانده جنگے حواسم بہ اوضاع باشد. لحنم را جدے مےڪنم و دلخور،مےگویم: گفتے سرقولم باشم....هستم،خیالت راحت چشم از صورتم مےگیرد و گلهاے قالے را نگاه مےڪند. :_اما تو هم باید سر قولت باشے جا مےخورد،سرش را بالای مےآورد و سریع،پایین مےاندازد. آرام مےپرسد:چہ قولے؟ شمرده شمرده مےگویم:قول دادے تا وقتے اینجا هستے،با من غذا بخورے،سر یہ میز، یادت ڪہ نرفتہ ؟ مےخواهد اعتراض ڪند :+ولے آخہ پسرعمو... :_ولے و اما نداره،پاے قولے ڪہ دادے بمون، همونطور ڪہ توقع دارے من بمونم.... سرجایش بےحرڪت ایستاده. بہ نظرم،این سڪوت علامت موافقت است. بہ طرف در مےرومـ. یڪ لحظہ یاد چیزے مےافتم و برمےگردم '_طلا خبر نداره از قضیہ ے ما.. خواهشا تابلو نباش... آرام سر تڪان مےدهد. از اتاق بیرون مےآیم و بہ طرف نہارخوری مےرومـ. دلم براے دستپخت نیڪے تنگ شده... هرچند همین ڪنارهم غذاخوردنمان توفیق اجبارے است. طلا راست مےگوید،نیڪے واقعا لاغرتر شده. با این حربہ الاقل از غذاخوردنش مطمئن خواهم شد. حداقل روزے سہ بار ڪنارش مےنشینمـ. این دیدار هاے ڪوتاه، را بعد از دوهفتہ بہ غنیمت خواهم برد. دو هفتہ و بعد از آن،خط خوردن نام نیڪے از شناسنامہ ام و از آن بدتر،از زندگےام... چہ مدت ڪوتاهے... چقدر زود حریفت را مغلوب و بازنده ڪردے... باید بہ خاطر سپرد این جنگ را... همین خاطرا ِت ڪوتاِه مشترڪ مےشود سوغات جنگ... جنگ نابرابریِ یڪ جفت سپاِه چشمانش،با یڪ قل ِب بےنوا... براے یادگارے هم از این جنگ،قلب مجروحم را خواهم بردـ به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
قلبے ڪہ تا ابد،جراحتش بہ هیچ نوشدارویے درمان نمےشود... ڪاش تنہا،دو هفتہ از عمرم باقے بود،ڪاش... *نیکی* مڪبر،دستور قامت بستن مےدهد. چادِر نمازم را روے سرمـ مرتب مےڪنم. بلند مےشوم و هنوز فڪرم درگیر تصمیمهاے ناگہانے مسیح است. رفتن... برگشتن... برگشتن با یڪ آشپز... اینها چہ معنے مےدهد ؟ ِ پیشنماز مےآید ڪہ آرام اذان مےگوید. صداے آرام و زمزمہوار هنوز فڪرم درگیر است. پس زدن ها و پیش ڪشیدن هایش را نمےفہممـ. مرا از آشپزے در خانہ اش منع مےڪند، اما یادآورے مےڪند ڪہ روزے سہ بار باید ڪنارش غذا بخورم. باید خودم را بہ دستان مقتدر خدا بسپارم. مگر نہ اینڪہ او رحمان و رحیم است و بر هر چیز بندگانش آگاه... تاریڪخانہ ے ذهنم را از هرچہ جز او پاڪ مےڪنم و توڪل مےڪنم بہ معبودم★ . چادر رنگےام را مرتب و باحوصلہ تا مےڪنم و درون ڪیفم جا مےدهم. چادر مشڪے ام را در دست مےگیرم و آرام،بازش مےڪنمـ. مشڪ ِے براقم جلوے چشمانم مےݪغزد و دلربایے مےڪند. روزے تمام آرزویم این بود ڪہ بےهیچ دغدغہ و نگرانے،براے نمازهاے یومیہ بہ عنوان بانویے چادرے بہ مسجد بیایمـ. حالا ڪہ این نعمت در اختیارم قرار داده شده،چرا شڪرگزار نیستم ؟ الحق ڪہ آدمے فراموشڪار است و "قلی له من عبادے لاشڪور".. ڪش چادرم را دور سرم مےاندازم و با افتخار دوباره مےنشینم. دستهایم را دو طرف تربت سیدالشہدا مےگذارم و سجده ے شڪر را با حالوت "الحمد الله"هایم بہ جا مےآورم. چقدر من ناسپاس بوده ام... چرا یادم رفتہ،من همان بنده ے ناخلف و ناصالح بودم و دست مہربان خدا، تا ڪشتے نجات،هدایتم ڪرد. چرا فراموش ڪرده ام،اوست ڪہ آدمے را جان مےبخشد و مےمیراند... سر از مہر ڪہ برمےدارم،انگار بار روے دوشم سبڪ مےشود. دیگر نگران نیستم.. نگران هیچ چیز... نہ مسیح... نہ جدایے... نہ بازگشت بہ خانہ ے پدرے... مگر مےشود خدا را بنده بود و از آینده،بیمناڪ ؟؟ محال است. آرام از جایم بلند مےشوم. ڪیفم را برمےدارم. مےخواهم از مسجد خارج شوم ڪہ دستے روے شانہام مےنشیند. برمےگردمـ. چہره ے مہربان و صمیمے حنانہ،همسر سیدجواد،پشت سرم مےبینمـ. لحنه دوستداشتنے منحصر بہ خودش مےگوید: بہ بہ نیڪے خانم! لبخند مےزند و با چشممون بہ جمال شما،روشن.... نمٻتوانم صبر ڪنم. محڪم بغلش مےڪنم:واے حنانہ دلمـ برات تنگ شده بود.... حنانہ مےخندد:حالا دلت تنگ شده بود و سال بہ سال خبرے از ما نمےگیرے؟ از حنانہ جدا مےشوم و در چشمهاے سبز روشنش خیره. لبخند مےزنم:بہ جون هر جفتمون گرفتار بودم... نگاهے موشڪافانہ بہ صورتم مےاندازد: بلہ دیگہ... عروس شدے ، ما رو یادت رفت... به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
از خجالت سرم را پایین مےاندازم. حنانہ بغلم مےڪند و گونہ ام را مےبوسد. مےگوید:مبارڪ باشہ خوشگل خانم... ان شاء الله بہ پاے هم پیر بشید... هنوز هم بہ این جملہ ے تعارفے عادت نڪرده ام. لبخند ڪمجانے مےزنم و آرام و جویده جویده پاسخ مےدهم:ممنون حنانہ مےگوید:حالا ڪہ عجلہ ندارے،دارے؟ دو دقیقہ بشین پیش ما... با هم بہ گوشہ مےرویم و هر دو بہ دیوار تڪیہ مےدهیم. حنانہ با لبخند مےگوید: خب الہے قربونت برم تعریف ڪن ببینم... مشدے بہم گفت ڪہ با همسرت اومدے و ڪلے غذا آوردے واسہ نیازمندا.. سر تڪان مےدهمـ. مےگوید :پس خداروشڪر همسرت اهل ڪار خیر هستن... نمےدانم چہ بگویم. فقط ڪمے از این بحث،خوشم نمےآید. مےگویم:از آقاے علوے چہ خبر ؟ حنانہ لبخند تلخے مےزند : میاد... یڪے دو هفتہ مےمونہ،دوباره اعزام مےشہ.. هرچقدر مےگم بیشتر بمون،قبول نمےڪنہ.. حتے فڪر نمےڪنم واسہ زایمانم بتونہ خودشو برسونہ... چند لحظہ طول مےڪشد تا جملہ ے ساده اش را تجزیہ و تحلیل ڪنم. با ذوق بہ چشمان حنانہ خیره مےشوم:چے؟؟الہے قربونت برم...مامان شدے؟؟ حنانہ،لبخند گرمے مےزند:آره... با اشتیاق دوباره بغلش مےڪنم. صداے حنانہ آرام مےآید:خالہ جون مامانمو ڪُشتے.. حنانہ را از خودم جدا مےڪنم و مےگویم:الہے خالہ قربونش بره... حنانہ لبخند مےزند : ان‌شاءالله خودت مامان بشے... سرخ مےشوم و سرمـ را پایین مےاندازمـ. ★ آرام از ڪنار خیابان راه مےافتم. بغض ڪرده ام. یاد چشمان بارانے حنانہ مےافتم،وقتے از دلتنگےهایش مےگفت. من ڪہ هیچ علاقه ای بہ مسیح ندارم و تنہا بہ عنوان خشڪ و خالے همسر،ڪنارش زندگے مےڪنم،آن شب ڪہ بےخبر از خانہ بیرون زد،نزدیڪ بود مجنون شوم. تا خود صبح،بیدار بودم و چشمم بہ در.. از حنانہ خجالت مےڪشم. ِکسانی از امثال حنانہ ڪہ همسرانشان را،سایہ ے سرشان را، امید خانہ شان را ،پدر فرزندانشان را و رد را بہ خونخوار مرگ مےفرستند. قطره اشڪے بہ سرعت روے گونہام مےلغزد. من،هیچ وقت نمےتوانم مثل آنها،مقاوم باشم. خالے ذهنم مےپیچد. "وقتے مےخوام از دلتنگے شڪایت ڪنم، از عمہ ے سادات ِ پژواڪ صداے حنانہ در خجالت مےڪشم.. آقاسید رفتہ جنگ،ولے خب پدرم،برادرم، پدر ایشون،همہ هستن... دستتنہا نیستم. اگہ چیزے لازن داشتہ باشم همہ سریع، مےخوان ڪمڪم ڪنن... آقاسید همیشہ میگن،اگہ دلت گرفت فقط یادت بیفتہ حضرت زینب، عصر روز عاشورا، وقتے هیچ مردے نبود، وقتے میون اون همہ نامحرم.... فقط بہ این فڪر ڪن حنانہ" .... اشڪهایم را از صورتم پاڪ مےڪنم. بہ سمت خیابان مےروم و مےگویم: تاڪسے... ★ به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
ڪرایہ را بہ طرف راننده مےگیرم و پیاده مےشوم. هوا ڪاملا تاریڪ شده و صداے رفت و آمد ماشینها در گوشم مےپیچد. با ڪلید در را باز مےڪنم و وارد لابی ساختمان مےشوم. آرام بہ نگہبان سلام مےڪنم و دڪمہ ے آسانسور را فشار مےدهم. درب آسانسور باز مےشود،وارد مےشوم و منتظر مےایستمـ. بہ طرف آینہ برمےگردمـ. زیر چشمهایم گود افتادهـ. هرچقدر خواستم مقاوم باشم و حداقل جلوے حنانہ گریہ نڪنم،نشد... وقتے از اولین بارے ڪہ صداے قلب دخترشان را،تنہا شنیده بود،وقتے از طعنہها و ڪنایہهاے دوست و فامیل مےگفت،وقتے از مجروحیت سید جواد حرف مےزد.... نتوانستم خودم را ڪنترل ڪنمـ. دست در گردنش انداختم و بلند بلند گریہ ڪردمـ. طورے ڪہ خانمهایے ڪہ براے مجلس تفسیر قرآن جمع بودند،برگشتند و نگاهم ڪردند. آهے از تہ دل مےڪشمـ. آسانسور مےایستد. بہ آرامے پا در راهرو مےگذارم و بہ طرف خانہ قدم برمےدارم. نرسیده بہ در،دست در ڪیفم مےڪنم و بہ دنبال ڪلید خانہ مےگردم. قبل از اینڪہ ڪلید را درون قفل بیندازم،در واحد باز مےشود. مسیح،با چہره اے عبوس پشت در ایستاده. آرام،سلام مےدهم و وارد خانہ مےشوم. ڪاش مےشد بہ این پسربچہ ے تخس و پر سر و صدا یاد بدهم،جواب سلام واجب است. مےخواهم بہ طرف اتاقم بروم ڪہ مےگوید : ڪجا بودے؟ بہ طرفش برمےگردمـ. ،نیڪی چند سال پیش را نشانش دهم و مثل خودش، لجبازے ڪنم. مےخواهم باز اما یاد حرفهاے حنانہ،یاد قرارے ڪہ با خدا بستم... من نمےتوانم مغرور باشم. همین نیڪے ساده و آرام را ترجیح مےدهمـ. حس مےڪنم این نیڪے،بہ خدا نزدیڪتر است. سرمـ را پایین مےاندازم :+رفتہ بودم مسجد.... مسیح سعے مےڪند صدایش بالا نرود. :_نیڪے یہ نگاه بہ ساعتت بنداز،ساعت هشت شبہ.... با گوشہ ے روسرےام بازے مےڪنم. :+ببخشید.... :_میشہ لطفا بگے اون گوشے واسہ چے همراهتہ؟؟ واسہ اینڪہ اگہ یہ بدبختے اینور خط،از ساعت چہار بعد از ظہر،تا هشت شب، بال بال زد تا صداتو بشنوه،تو جواب بدے... مےدونے تا بیاے ُمردم از نگرانے؟ سرم را بلند مےڪنم. چشمهایش بہ خون نشستہ اند اما صداقت میان برق چشمانش پرواز مےڪند. نگران من شده... براے بار دوم.. چقدر مسئولیت پذیر! :+ببخشید پسرعمو... اصلا حواسم بہ ساعت نبود... اگہ مےدیدم زنگ زدین حتما جواب مےدادمـ.. ببخشید... مےخواهم قصد اتاق ڪنم ڪہ مےگوید:میشہ بعد از این هرجا ڪہ میرے بہ من یا طلا بگے؟ حتے اگہ یہ یادداشت ڪوچولو برام بذارے... سر تڪان مےدهم به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
:+حتما...و سعے مےڪنم هیچوقت دیر نیام لبخند مےزند. لبخند واقعے... از آن خنده ها ڪہ او را شبیہ پسربچہ ها مےڪند. مثل برقگرفتہ ها از جا مےپرم. دوست ندارم اینطور بےمہابا بہ او زل بزنمـ. بہ طرف اتاقم مےروم. در را ڪہ مےبندم،موبایل را از ڪیفم در مےآورمـ. راست مےگوید،هفتاد و یڪ تماس بےپاسخ... گوشے را روے تخت مےاندازم و در ڪمد را باز مےڪنمـ. مےخواهم مانتویم را از تن بڪنم، ڪہ حس مےڪنم صفحہ ے گوشے روشن مےشود. بہ طرفش مےروم. تماسه دریافتے از طرف "زنعمو" جواب مےدهم و موبایل را روے گوشم مےگذارم. :_جانم زنعمو؟ :+سلام نیڪےجان،خوبے؟ :_سلام،ممنون شما خوبین؟ :+بدموقع ڪہ مزاحم نشدم؟ :_نہ اختیار دارین... :+خب من سریع حرفمو مےزنم،ڪہ بیشتر از این وقتتو نگیرم.. دخترم باید ببینمت... باید باهم صحبت ڪنیم،فقط لطفا مسیح از این قضیہ بو نبره؟ باشہ؟ تأڪید مےڪنم،مسیح نباید چیزے بفہمہ... چند تقہ بہ در اتاقم مےخورد. با شتاب برمےگردم صداے مسیح را از پشت در مےشنوم:نیڪے... بلند مےگویم:بلہ؟ :_شام حاضره... :+اومدم اومدم موهایم را ڪنار مےزنم و گوشے را با دو دستم مےگیرمـ. ڪنجڪاوے امانم را بریده. زنعمو ڪہ متوجہ اوضاع شده مےگوید:برو دخترم... شتابزده مےگویم:چشم،سلام برسونین،خداحافظ موبایل را روے تخت مےاندازم و سریع لباسهایم را عوض مےڪنم. مےخواهم از اتاق بیرون بروم ڪہ یڪ لحظہ چیزے شبیہ برق از تنم مےگذرد. صداے مسیح،در سرم مےپیچد،بزرگ مےشود و همہذجا را مےگیرد "یڪے اینور خط از چہار بعدازظہر ، تا هشت شب،بال بال زده تا صداتو بشنوه"... آرام،ناخودآگاه،دستم را از روے دستگیره برمےدارم. ُ تمام وجودم گر مےگیرد. براے اولینذبار در عمرم،احساسے خالص و ناب،در رگهایم جریان مےیابد. دوباره،صداے مردانہ و محڪم مسیح، زمزمہوار، گوشهایم را نوازش مےدهد. "مےدونے تا تو بیاے،من ُمردم از نگرانے" دستم از من فرمان نمےبرد. ناخودآگاه،سمت چپ قفسہے سینہام مےنشیند. قلبم،آنقدر بلند و محڪم مےڪوبد ڪہ مےترسم مسیح صدایش را بشنود. برمےگردم. رو بہ آینہے قدےام مےایستم. ِ پیراهن سرخابے،ڪہ از ڪمر بہ پایین گشاد است و قدش تا وسطه ساق پایم مےرسد. جورابشلوارے ضخیم مشڪے و شال گلبهی چشمهاے درشت قہوه اے روشن... به قَلَــــم فاطمه نظری _______ @gordan110
پوستِ روشن و مہتابے... شالم را روے سرم مرتب مےڪنم. باز نگاهم بہ برق چشمانم مےافتد.... صداے مسیح در سرم مےپیچد "تا بیاے،ُمردم از نگرانے".... حس مےڪنم این نفس نفس زدن هاے بےامان،ڪوبشهاے محڪم و... صداے مسیح مےآید،دور است.. انگار از آنسوے خانہ صدایم مےزند :_نیڪے....شام،یخ ڪرد .... حس مےڪنم دستپاچہ شدهام. انگار اولین بار است ڪہ میبینمش. پاتند مےڪنم و از اتاق خارج مےشوم. مسیح پشت میز ڪوچڪ آشپزخانہ نشستہ،روبہرویش مےنشینم. بدون اینڪہ نگاهم ڪند،مےگوید :_چقدر دیر ڪردے... از سرماے لحنش،یخ مےزنم. با تعجب،نگاهش مےڪنم. چقدر زود،حالتش عوض مےشود. با حوصلہ،در بشقابش،سہ تا ڪتلت مےگذارد و بعد،بشقاب را بہ طرفم مےگیرد. هول مےشوم،تشڪر مےڪنم و بشقاب را مےگیرم. براے خودش هم،ڪتلت مےگذارد و شروع بہ خوردن مےڪند. من هم آرام،شروع مےڪنم. اما هرچند لحظہ یڪبار ناخودآگاه سر بلند مےڪنم و نگاهش مےڪنم. او،بےتوجہ بہ من،مشغول خوردن است. :_چقدر گرسنہ بودم.... سرم را بلند مےڪنم. اولین بار است ڪہ از گرسنگے مےگوید. زیر لب مےگویم :+ڪاش زودتر غذاتون رو مےخوردین... بدون اینڪہ نگاهم ڪند،برخلاف من،با لحنے محڪم مےگوید :_منتظر تو بودم... غذا برایم مےشود زهره هلاهل... مےشود سم... مےشود مرگ.... حسے بچگانہ،گلویم را چنگ مےاندازد. "نگران نشده فقط مےخواستہ با من غذا بخوره،اونم از سر تڪلیف".... سعے مےڪنم ڪودڪ درونم را آرام ڪنم. چند نفس عمیق مےڪشم. حس مےڪنم،بغض چنبره زده بر گلویم سعے دارد خفہام ڪند. مسیح،پارچ آب را برمےدارد و بدون اینڪہ چیزے بگوید،لیوان مقابلم را پر مےڪند. از همہ ے حرڪاتش تعجب مےڪنم. بہ چہ حقے ذهن من را مےخواند ؟ ِ آب احتیاج دارم. هرچہ ڪہ بود،الان بہ این لیوان نیاز دارم دست دراز مےڪنم و لیوان را برمےدارم و لاجرعه سر مےڪشم. حس مےڪنم بہترمـ هرچند وقتے در اتاق،یاد حرفهاے مسیح و دلنگرانےاش افتاده بودم،حال دوست‌داشتنی تری داشتم از پشت میز بلند مےشومـ. آرام،متڪبر و مغرور سر بلند مےڪند :_غذاتو ڪامل نخوردے... +:میل ندارم... و بے هیچ حرف دیگرے بہ طرف اتاق برمےگردمـ. به قَلَــــم فاطمه نظری ___ @gordan110
لحظہےآخر،صورتم را بہ طرف آشپزخانہ مےگیرم. مسیح،دست تنہا مشغول جمع ڪردن میز است. پا روے دلم مےگذارم و وارد اتاقم مےشوم. ★ ڪتاب بہ دست ، وارد آشپزخانہ مےشومـ. طلا مشغول پاڪ ڪردن سبزے است. متوجہ حضور من نشده. سرفہ اے مصلحتے مےڪنم تا توجہاش جلب شود. سرش را بلند مےڪند،مےخواهد بلند شود ڪہ مےگویم :_بشین،بشین صندل روبہ رویش را بیرون مےڪشم :_مزاحم ڪہ نیستمـ ؟ لبخند مےزند :+اختیار دارین خانم... روے صندلے مےنشینم و ڪتاب را روے میز مےگذارم. طلا دوباره مشغول مےشود. :_ڪمڪ نمےخواے؟ :+نہ خانم،ممنون :_تو یخچال سبزے نداشتیم؟ :+پلاسیده شده بودن خانم...بہتره سبزے رو نشستہ،داخل یخچال گذاشت.. سر تڪان مےدهم :_نمےدونستم... طلا لبخنِد عمیقے مےزند :+خانم شما خیلے جوونین...آقامسیح هم واسہ همین بہ من گفتن بیام.. بہ صرافت مےافتم :_واسہ چے؟ :+خب خانم،خونہدارے سختہ...آقا گفتن نمےخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین... راستش شراره خانم هم... طلا حرفش را مےخورد. یڪ تاے ابرویم را بالا مےدهم و با لحنے پر از شڪ و ابہام مےپرسم :شراره خانم چے؟ طلا با چاقو و ساقہهاے ڪرفس خودش را مشغول مےڪند :+هیچے خانم،هیچے... یاد تماس دیشب زنعمو مےافتمـ. ڪنجڪاوے،قلقلڪم مےدهد. از بچگے خیلے اهل ڪنجڪاوے نبوده ام،اما نمےدانم چرا راجع هرچہ بہ مسیح مربوط مےشود،گوشتیز مےڪنم. با لحنے شمرده و محڪم مےگویم :_طلاخانم،مٻگم زنعمو چے مےگفتن ؟ طلا آرام مےگوید :+هیچے بہ خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلے شما رو دوست دارن... بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهم و فڪر مےڪنم ناآگاهانہ،پوزخند مےزنمـ. طلا مےگوید :+شراره خانم همیشہ راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه... خوِد من دیدم،دیروز ڪہ شما بےخبر رفتین بیرون،آقا وقتے برگشتن خونہ چقدر نگران شدن... تا وقتے من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن... مدام موبایل و تلفن خونہ دستشون بود و بہ شما زنگ مےزدن... من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم... مےخواهم بحث را عوض ڪنم :_شما ڪے رفتے؟ :+من سہ ربع از چہار گذشتہ بود،رفتم..مےدونین آخہ شوهرم یہ ڪمے حساسہ... حس مےڪنم مےخواهد درد و دل ڪند. به قَلَــــم فاطمه نظری ___ @gordan110