#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_ویکم
صداے چرخیدن ڪلید در قفل و بعد پایین ڪشیده شدن دستگیره،بہ نفس راحتے میہمانم مےڪند.
در آرام باز مےشود،نیڪےـبا چادر سفید با گل هاے ڪوچڪ بنفش،در قاب در ظاهر..
عقب مےڪشم،مانے هم.
بہ چہارچوب در تڪیہ مےدهد و سرش را پایین مےاندازد.
آرام مےگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار بہ اندازه یڪ سال گریہ ڪرده..
مانے جواب سلامش را مےدهد،اما من نمےتوانم.
نمےتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمے توانم حرف دلم را بزنم،نمےتوانم حتے سلام بگویم...
چرا ؟مانے راست مےگوید.. این مسیح را نمےشناسم.
من همان پسر بےاحسا ِس مغرورم؟
چرا با بےتفاوتے شانہ بالا نمےاندازم؟
چرا بہ رفتارهاے ڪودڪانہ ام،پوزخند نمےزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس ڪُشتن شریفے را دارند؟
اصلا چرا غر نمےزنم و اعتراض نمےڪنم ڪہ نیڪے نگرانم ڪرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سڪوت بدے حاڪم است..
مانے هم دستپاچہ شده:چیزه.. خواب بودین؟ ڪلے در زدیم...
نیڪے سرش پایین است:ببخشید،نماز مےخندم...
مانےـمےگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یہ سر بیرون.. گفتم شما هم حتما دلتون
گرفتہ..باهم بریم یہ دورے بزنیم
نیکی نگاهے سرسرے بہ من مےاندازد،پر از دلخورے و آزوردگے...
نگاهش،حرارت را میہمان صورتم مےڪند،سرم را پایین مےاندازم.
مےگوید:نہ آقامانے... من یہ ڪم خستہ ام،حوصلہ ندارم..ممنون از دعوتتون
مانے اصرار مےڪند:زنداداش خواهش مےڪنم... لطفا... روےمنو زمین نندازین دیگہ.. نیڪے مےگوید:آخہ
آقامانے...
دوست دارم از او حمایت ڪنم،بگویم من و نیڪے امشب بیرون نمےآییم... اما این تنہا راهیست ڪہ مانے دارد...
مانے با سماجت مےگوید:آخہ نداره دیگہ.. قول مےدم خیلے طول نڪشہ.. بریم دیگہ،باشہ؟
راه فرار ندارد...
سرش را تڪان مےدهد.
مےدانم با خودش مےگوید: درگیر برادران دیوانہ ے آریا شده...
*نیڪے*
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_ودوم
*نیکی*
عجب پیشنہاد مسخره اے.. الان وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادِر دیوانہ ے آریا گیر افتاده ام...
یڪے فریاد مےڪشد و صداے خشنش را بہ رخم مےڪشد،دیگرے بذر محبت مےپاشد و قصد مہربانے دارد!
الحق ڪہ دیوانہ اند...
زیر لب استغفار مےڪنم و بہ خودم نہیبـ مےزنم ڪہ حواسم بہ فڪر هایم باشد...
در ڪمد را باز مےڪنم،آنقدر ڪلافه ام ڪہ حوصلہ ے لباس پوشیدن را ندارم.
اولین پالتویے ڪہ روے رگال مےبینم،برمےدارم.
مانتو ڪرم و روسرے صورتے ام را برمےدارم.
نگاهے بہ صورتم در آینہ مےاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تڪان مےدهم تا دیگر فڪر نڪنم،حوصلہ ے فڪر ڪردن را ندارم...
چادرم را سر مےڪنم و ڪیفم را برمےدارم.
باید از فاطمہ خواهش ڪنم یڪ روز براے خرید چادر،همراهے ام ڪند.
این روزها،رسما یڪ بانوے چادرے ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جارے مےڪند.
از اتاق بیرون مےروم،مسیح و مانے ڪنار یڪدیگر روے مبل نشستہ اند و مسیح،در فڪر فرو رفتہ.
نگاِه ناراحتم را از مسیح مےگیرم
:_آقامانے من آماده ام.
نگاهم مےڪنند.
سرم را پایین مےاندازم.
بلند مےشوند.
مانے با لبخند ساختگے مےگوید :قول مےدم خوش بگذره
چیزے نمےگویم،مانے از ڪجا مےداند امروز من و برادرش...
نفسمـ را بیرون مےدهم.
نباید فڪر ڪنم،حتے از یادآورے اش اعصابم بہم مےریزد.
از خانہ بیرون مےرویم.
مثل همان شب،سوارـماشین مانے مےشویم و راهے خیابان ها.
بہ مغازه هاے اطراف نگاه مےڪنم،بہ تڪاپو و تالش ها و دویدن هایشان...
بوے عید را از همین فاصلہ مےشود حس ڪرد.
سال گذشتہ اصلا فڪرش را هم نمےڪردم،ڪہ امسال متأهل باشم و فردے مثل مسیح،سایہ وار در زندگے ام.
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وسوم
آه مےڪشم و نگاهے بہ دست چپم مےاندازم.
چشمانم جاے خالے حلقہ را مےڪاوند.
تازه بہ یاد مےآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد..
از حلقہ اے ڪہ موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش..
صداے مسیح در سرم مےپیچد،چقدر ترسناڪ شده بود..
(من حق دارم،اینجا خونہ ے منہ تو هم زن منے.. هر غلطے دلم بخواد توش مےڪنم...(
آرنجم را ڪنار شیشہ مےگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم.
چقدر جملہ اش مےتواند مرا بترساند...
اگر بخواهد... نہ... امڪان ندارد... اگر قصد چنین چیزے....
نفسم را باصدا بیرون مےدهم.
انگار با دو مسیح روبہ رویم.
مسیحے ڪہ سر میزـنہار نشستہ بود،با عشق از نہج البلاغه برایش مےگفتم و او گوش مےڪرد...مسیحے ڪہ هیچ
وقت صبحانہ نمےخورد و بہ خاطرـمن...
یا مسیحے ڪہ فریاد مےڪشید و اصرار داشت بداند چرا ماجراے تأهلم را ڪسے نمےداند...
آخ آقاے شریفے،ظہر وقت زنگ زدن بود؟
اصلا چرا با شماره ے پرستو ؟
سڪوت ماشین را صداے زنگ موبایل مےشڪند.
از دنیاے فڪر و خیال بیرون مےآیم.
مانے با تلفن حرف مےزند،نگاهم را از پنجره بہ آدم ها میخ مےڪنم.
نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس مےڪند.
شیشہ را پایین مےڪشم و دستم را تا مچ زیر باران مےگیرم.
صداے مسیح مےآید،بدون اینڪہ برگردد
:+شیشہ رو بده بالا،سرما مےخورے...
نفس عمیقے مےڪشم و شیشہ را بالا مےبرم.
مانے هم چنان با تلفن مشغول است:آخہ الان نمےشہ ڪہ..باشہ.. ببینم چے ڪارـمےڪنم...
ڪنار خیابان پارڪ مےڪند،بہ طرف من برمےگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یہ ڪارخیلے مہمے پیش
اومده،ببخشید...
مےگویم:عیب نداره آقامانے دشمنتون شرمنده،ما برمےگردیم خونہ..
مانے مےگوید:نہ بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح مےگوید:پس خودت چے؟
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وچهارم
مانے ڪمربند ایمنے اش را باز مےڪند :من ڪارم همین نزدیڪیاست... نگران نباش...شما برین خوش بگذره..
خداحافظ زنداداش...
مےگویم:آخہ...
مانے پیاده مےشود،مسیح هم.
باهم دست مےدهند و مانے مےرود.
مسیح،پشت رول مےنشیند،بدون اینڪہ نگاهم ڪند مےگوید:بیا جلو...
پیاده مےشوم و روے صندلے شاگرد مےنشینم.
مسیح راه مےافتد : ڪجا برم؟
:_بریم خونہ...
:+تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یہ جایے پشیمون نمےشے...
چیزے نمےگویم. چیزے ندارم ڪہ بگویم.
با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد.
دوباره بہ مردم و زندگے هاےـرنگے شان خیره مےشوم.
دریاے مواج فڪر و خیال،درون طوفان هایش غرقم مےڪند.
بازے عجیبے دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازے انسان هاست با هم...
)اصلا پشیمونم...مےخوام برگردم...(
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم ڪہ سرسفره ے عقد دانیال بنشینم؟
نہ،مسیح هرچہ ڪہ باشد،هرچقدر هم متڪبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد...
این مہم ترین مزیت زندگے با اوست...
حس مےڪنم مغزم درد مےڪند...
بازهم فشار هاے عصبے،منه بے پناه را دچار ڪرده اند.
سرم را روے شیشہ مےگذارم و چشم هایم را مےبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتے بیدار شدم،همہ ے طوفان هاے زندگے ام خوابیده باشد..
نمےدانم چقدر مےگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز مےڪنم،اطراف تاریڪ است و هیچ جا را نمےبینم.
مسیح،ڪمربندش را باز مےڪند و پیاده مےشود.
ڪمے مےترسم.
در را برایم باز مےڪند.
:+نترس،بیا پایین
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وپنجم
پیاده مےشوم و اطراف را نگاه مےڪنم،ماشین در شانہ ے خاڪے جاده متوقف شده..بیرون شہر است،بالای ڪوه
انگار لبہ ے پرتگاهے ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو مےرود و صدایم می زند
:+بیا اینجا
از تاریڪے خوفناڪ فضا بہ امنیت هم شانہ شدن با او پناه مےبرم.
ڪنارش مےایستم.
دست هایش را در جیب هاے شلوارش ڪرده و نگاهش بہ شہر است،ڪہ مثل نقطہ اے براق،مےدرخشد.
:+داد بزن
با تعجب بہ طرفش برمےگردم.
:_چے؟
:+داد بزن.. هرچے از مردم این دنیا ناراحتے،سر این ڪوه داد بزن..
نگاهش مےڪنم،او هم مرا...
:+امتحان ڪن... جواب مےده..
برمےگردد و دورتر،ڪنار ماشین مےایستد و دستش را روے ڪاپوت مےگذارد...
بہ طرف دره برمےگردم،همان بغض لعنتے با پنجہ هایشان گلویم را فشار مےدهد.
با صداے خفیفے مےگویم:خدا
قطره اشڪ اول از چشم راستم بہ سرعت روے گونہ ام مےغلتد و همراه با نم نم باران،خاڪ زیر پایم را تر
مےڪند.
قطرات بعدے سریع تر و بہ دنبال هم چشمانم را بہ مقصد قلہ ے ڪوه ترڪ مےڪنند
گویے براے هم صداشدن با باران، از هم سبقت مےگیرند.
محڪم،بلند و با آواے خشمم فریاد مےزنم :خـــــــدا
نفس نفس مےزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینڪہ نگاهم ڪند،سیگارے آتش مےزند.
ِن اعصابم را بہ رخ زمین مےڪشم:خـــــــــدا
دوباره عصبی
همہ ے غصہ و تنہایے هایم را با لرزش تارهاے صوتے ام،بہ گوش دنیا مےرسانم:خـــــــــــــدا
بارش باران شدید مےشود،رمقے برایم نمانده.
روے زمین مےنشینم.
چشمانم را مےبندم،سنگینے و گرماے اورڪت مسیح روے شانہ هایم مےافتد.
توجہے نمےڪنم.
تنہا بہ بارش بے امان چشم هایم و بہ صداے گریہ ے ابرها گوش هایم را مےسپارم.
این چہ دوگانگے عجیبے است ڪہ در رفتار مسیح موج مےزند
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وششم
ڪدام مسیح را باور ڪنم؟ مسیح قلدر و عصبے ظہر،یا مسیح آرام الان ڪہ خوب مےداند چطور مےشود آرامش را
بہ جانم برگرداند.
آشوبش را باور ڪنم،یا آرامشش را..
رگـ برجستہ ے گردنش را فراموش ڪنم،یا برق چشم هاے خندانش را..
بلند مےشوم،اورڪت را بہ طرفش مےگیرم.
بےتوجہ،سیگارش را زیر پا لہ مےڪند و بہ طرف ماشین مےرود.
بہ دنبالش ڪشیده مےشوم،در را برایم باز مےڪند.
مےنشینم و ڪت را روے صندلے عقب مےگذارم.
مسیح هم مےنشیند،باران،شدید نبود اما سرشانہ هاے او را خیس ڪرده.
ماشین را روشن مےڪند و بعد درجہ ے بخارے را بالا مےبرد.
:+آروم شدے؟
سر تڪان مےدهم.
+:دستاتو بگیر جلو دریچہ،سرما نخورے..
این دو رفتار،از یڪ انسان،آن هم در یڪ روز واقعا عجیب است..
چند دقیقہ مےگذرد،نمےدانم چرا راه نمےافتد...
:+نیڪے؟
بہ طرفش برمےگردم،نگاهش روے گونہ هایم مےلرزد.
اشڪ هایم را با نگاه مےشمارد.
دستش روے زانویش مشت مےشود.
:+نیڪے میشہ ڪمڪم ڪنے؟
نگاهم را بہ روبہ رو مےدوزم.
انگار نہ انگار ڪہ من از رفتارش شاڪے ام..
البتہ،حق دارد.. چہ توقع بیہوده اے دارم...
مگر جایگاه مسیح در زندگےمن بیشتر از یڪ...
صدایش،فڪرم را قفل مےڪند
:+لطفا ڪمڪم ڪن...
سر تڪان مےدهم،بدون اینڪہ نگاهش ڪنم
ادامہ مےدهد
:+راستش من تا حالا از ڪسے معذرت خواهے نڪردم...ولے الان مجبورم،یہ ڪارے ڪردم ڪہ باید براے
جبرانش از یہ نفر عذرخواهے ڪنم،ولے نمےدونم چطورے ؟
سعےمےڪنم لحنم بےتفاوت باشد و نگاهم فقط بہ جلو.. مےگویم
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وهفتم
:_واقعا از ڪسے معذرت خواهے نڪردین؟
:+تو دبیرستان،با اینڪہ از بہترین دانش آموزا بودم ولے بہ خاطر معذرت خواهے نڪردن،یہ هفتہ از مدرسہ اخراج
شدم...
:_معذرت خواهے ڪار سختےـنیست،دل شڪستن خیلے سخت تر از معذرت خواهیہ...اول بگید ڪہ متأسفید بعدش
این همہ ڪلمہ و اصطالح هست ،ببخشید،عذر مےخوام،متأسفم...
+:چطورے باید بگم؟یعنے با چہ لحنے؟
:_اگہ از تہ دل از ڪارتون پشیمون باشید،لحن خودش درست مےشہ..
:+ببین اینطورے بگم،خوبہ؟
بہ طرفش برمےگردم
:+من خیلے اشتباه ڪردم.. بایت رفتارم واقعا متأسفم..
ببخشید،عذر مےخوام،متأسفم..
لحنش،پشیمان است...
سر تڪان مےدهم و برمبگردم
:_آره خوبہ..
:+نیڪے؟ببخش منو...مےبخشے؟
سرم را پایین مےاندازم و با انگشتانم بازے مےڪنم.
مخاطب حرف هایش من بودم؟
با این روش،از من معذرت خواهے ڪرد؟
:+هیچ وقت تو عمرم،معنے شرمندگے رو حس نڪرده بودم...ولے الان...با تڪ تڪ سلول هایم مےفہممش...
شرمنده ام نیڪے.. ببخش...
با دست راستم،اشڪ هایم را مےگیرم.
:+مےبخشے؟
نمےتوانم نبخشم... نمے شود از التماسش ڪلامش،ساده گذشت..
سرم را آرام تڪان مےدهم
مےخندد
ِ
:+خب بریم یہ شام دونفره ے...یہ شام همسایه ای بخوریم
دو هفتہ است من مہمون دستپخت تو ام،امشب مہمون من..آها راستے؟
سرم را بالا مےآورم،دست راستش را بہ طرفم مےگیرد.
حلقہ ے ظریفم روے دست مردانہ ے مسیح...
جدے مےگوید
:+لطفا همیشہ دستت ڪن،همیشہ..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوهشتاد_وهشتم
حلقہ را برمےدارم..
ذوق زده،با لبخند مےگوید
:+مانے صحبت ڪرده با مامانینا.. ڪہ مثلا مسافرتمون تموم شده،تا دو روز برمےگردیم... دیگہ مجبور نیستے دروغ
بگے..
راه مےافتد.
نگاهش مےڪنم
نہ شڪ ندارم....
ِ واقعے ڪنارم نشستہ..
مسیح
بےاحساسه سردے ڪہ همہ مےگویند، نمےشناسم...
ِ
مسیح
مسیح،همین پسربجہ ے مغرورے است ڪہ حرفش را در حجاب لفافہ زد و حالا؛سرخوش از پیروزے؛روے ابرها
سیر مےڪند.
سرم را پایین مےاندازم و لبخندـمےزنم.
ِے تلخ ماجراے ظہر را مےشود از یاد برد،با آرامشے ڪہ حالا دارم...
خدایا،ممنون!
*نیڪے*
جزوه ها را داخل ڪیف مےچپانم.
شام دیشب را مہمان مسیح بودم و دیر بہ خانہ برگشتیم.
چادرم را سرمےڪنم و از اتاق بیرون مےروم.
بہ گمانم مسیح هنوز خواب است،پاورچین پاورچین و بے صدا حرڪت مےڪنم مبادا بیدار شود.
مےخواهم از جلوے آشپزخانہ رد بشوم ڪہ صدایے مےآید
:_صبح بخیر
هیــــــن بلندے مےڪشم و دستم را روے قلبم مےگذارم.
لب هایش بہ لبخند بزرگے باز شده اند و او سعے مےڪند،پنہانش ڪند.
سریع،خودم را جمع و جور مےڪنم.
با اعتماد بہ نفس مےگویم
:+سلام،صبح بخیر
:_ترسیدے؟
:+نہ خیر.. مگہ شما اجنہ اے ڪہ من بترسم؟
خنده اش را ڪنترل مےڪند.
:_ولے انگار ترسیدے..
:+مگہ شما از خودتون مےترسین؟ بہ نظر من ڪہ ترسناڪ نیستین..
به قَلَــــم فاطمه نظری
@gordan110