eitaa logo
گریزهای مداحی و گریز های مناجاتی
3.6هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
564 ویدیو
800 فایل
گریز زیارت عاشورا ، دعای کمیل و دعای توسل و جوشن کبیر https://eitaa.com/gorizhaayemaddahi
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✅وقتی پسر طوعه، مطلع شد که مسلم در خانه مادر اوست، خبر را به عوامل حکومت رساند و ابن زیاد گروهی ۷۰ نفره را به محمد بن اشعث داد که مسلم را دستگیر کند و به قصر بیاورند. محل اختفای مسلم که فاش شد، خانه ی طوعه توسط سربازان عبیدالله محاصره شد. سپاهيان، ابتداء خانه را سنگباران كردند و با نى هاى آتش گرفته، آتش مى‏ افكندند. مسلم چاره را در جنگ با آنان دید پس آن گاه به زن گفت : خدا، تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت، گرفتار شدم. درِ خانه را بگشا! زن، در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان، قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و چهل نفر از آن ملاعین را به درک واصل کرد.(۱) خبر به عبیدالله رسید و به پسر اشعث پیغام داد که ما تو را فرستادیم که فقط یک مرد را نزد ما بیاوری و او چنین رخنه ای را در میان یارانت ایجاد کرده است؟!! ابن اشعث جواب داد : 📋《ایُّها الاَمِیرُ! أَ تَظُنُّ انَّکَ بَعَثَتَنِی اِلَی بَقَّالِِ مِن بَقَّالِی الکُوفَةِ اَو اِلَی جَرَمقَانِی مِن جَرَامِقَةِ الحِیَرَةِ؟! اَوَلَم تَعلَم اَیُّهَا الاَمِیرُ اَنَّکَ بَعَثَنِی اِلَی اَسَدِِ ضَرغَامِِ وَ سَیفِِ حِسامِِ فِی کَفِّ بَطَلِِ هَمَامِِ مِن آلِ خَیرِ الاَنَامِ》 ♦️ای امیر! تو گمان کردی مرا به جنگ بقّالی از بقّالهای کوفه و یا کشاورزی از کشاورزان حیره فرستادی؟! مگر نمی دانی که مرا به جنگ شیری ژیان و شمشیری بُرّان فرستادی، شمشیری که در دست یک قهرمان بی همتا و یک شجاع بی مانندی از خاندان پیغمبر(ص) است.(۲) 📚منابع : ۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۵۷ ۲)بحارالانوار مجلسی، ج۴۴، ص۳۵۴ .
. ✅وقتی دیدند که مسلم را نمی توانند مهار کنند، چاره را در این دیدند که از راه خدعه وارد شوند و به او امان دهند. پس محمد بن اشعث به مسلم امان داد و از این طریق او را دستگیر و سوار بر استری کردند و او را به سمت دارالعماره کوفه بردند. در طول مسیر، مسلم همواره آیه استرجاع می خواند و می گریست. عبیدالله سُلَمی با کنایه به او گفت : کسی که در طلب چیزی مثل آنچه تو به دنبال آن بودی باشد، چنین اتفاقی که بر تو افتاد اگر برایش بیفتد، نباید بگرید! از جان خویش می ترسی؟ مسلم جواب داد : 📋《وَ اللهِ إنِّي مَا لِنَفْسِي بَكَيْتُ وَ لَا لَهَا مِنَ القَتْلِ أرْثِي وَ إنْ كُنْتُ لَمْ أُحِبُّ لَهَا طَرْفَةَ عَيْنٍ تَلَفاً》 ♦️به خدا قسم برای خود نمی گریم و برای جان خودم سوگوار نیستم اگر چه به اندازه چشم به هم زدنی دوست ندارم جانم تلف شود! 📋《وَ لَكِنِّي أبْكِي لِأَهْلِيَ الْمُقْبِلِينَ، إنِّي أبْكِي لِلْحُسَيْنِ(ع) وَ آلِ الْحُسَيْنِ(ع)》 ♦️ولی برای خاندانم می گریم که به این سو می آیند. من برای حسین(علیه السلام) و برای بچّه‌ های حسین(ع) گریه می‌کنم.(۱) سپس خطاب به محمد بن اشعث گفت : آیا می توانی مردی را بفرستی که از زبانم پیامی برای حسین علیه السلام ببرد و بگوید : 📋《اِرْجِعْ فِدَاكَ أَبِي وَ أُمِّي بِأَهْلِ بَيْتِكَ وَ لَا يَغُرُّكَ‏ أَهْلُ الْكُوفَةِ فَإِنَّهُمْ أَصْحَابُ أَبِيكَ الَّذِي كَانَ يَتَمَنَّى فِرَاقَهُمْ بِالْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ قَدْ كَذَبُوكَ وَ لَيْسَ لِمَكْذُوبٍ‏ رَأْيٌ》 ♦️با اهل بیت خود برگرد! اهل کوفه تو را نفریبند که آنها همان اصحاب پدر تو هستند که آرزوی مرگ یا شهادت می کرد تا از دست آنها راحت شود. بدان که اهل کوفه به تو و من دروغ گفتند و کسی که به او دروغ گفته شده رائی ندارد.(۲) مسلم به دارالعماره رسید و او را در بیرونی دارالعماره نگه داشتند تا اذن دخول دهند. در این حین، مسلم احساس عطش کرد و با دیدن کوزه آبی طلب آب نمود. مسلم بن عمرو از دادن آب به مسلم امتناع کرد و به او آب نداد، تا اینکه عمرو بن حریث به غلامش دستور داد تا جرعه آبی به او بنوشاند. مسلم جام را گرفت و همین که خواست بنوشد، خون دهان مبارکش، جام را پر کرد، او دو بار نیز این کار را کرد، که هر بار این عمل تکرار شد و بار سوم که خواست بنوشد دندانهای پیشین او، در جام افتاد. و در این هنگام مسلم گفت : 📋《الحَمدُلِله! لَو كَانَ لِي مِن اَلرِّزقِ المَقسُومِ شَرِبتُهُ》 ♦️خدا را سپاسگزارم! اگر از این آب، رزق مقسوم من بود، حتما از آن سیراب می شدم.(۳) 📚 📚منابع : ۱)الکامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۳ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، صص۶۰_۵۹ ۳)الکامل ابن اثیر، ج۴، ص۳۴
. ✅مسلم را وارد مجلس ابن زیاد کردند. مسلم با بی اعتنایی کامل وارد شد و در ادامه بین او و عبیدالله سخنانی رد و بدل شد تا اینکه عبیدالله با عصبانیت تمام، شروع کرد به ناسزا گفتن به امام علی(ع) و حسنین(علیهما السلام) و در آخر مسلم را تهدید به قتل کرد. و مسلم خطاب به عبیدالله گفت : تو و پدرت به دشنام سزاوارترید، هر چه خواهی بکن ای دشمن خدا! سپس عبیدالله حکم قتل او را صادر کرد.(۱) در این هنگام، مسلم درخواست نمود تا وصیتی کند و عبیدالله گفت : وصیت کن! مسلم به اطراف خود نگریست و عمر بن سعد را دید و او را به گوشه ای فراخواند و وصیت خود را به او بازگو نمود. سفیر مظلوم امام حسین(ع) در واپسین لحظات عمر خود سه وصیت کرد و گفت : 📋《إِنَّ عَلَيَّ دَيْناً بِالْكُوفَةِ اسْتَدَنْتُهُ مُنْذُ قَدِمْتُ الْكُوفَةَ سَبْعَمِائَةِ دِرْهَمٍ فَاقْضِهَا عَنِّي! فَإِذَا قُتِلْتُ فَاسْتَوْهِبْ جُثَّتِي مِنِ ابْنِ زِيَادٍ فَوَارِهَا وَ ابْعَثْ إِلَى الْحُسَيْنِ(ع) مَنْ يَرُدُّهُ فَإِنِّي قَدْ كَتَبْتُ إِلَيْهِ أُعْلِمُهُ أَنَّ النَّاسَ مَعَهُ وَ لَا أَرَاهُ إِلَّا مُقْبِلًا》 ♦️همانا در شهر كوفه من قرضى دارم كه از هنگامى كه وارد اين شهر شدم آن را به قرض گرفته‏ ام و آن هفتصد درهم است، پس زره و شمشير مرا بفروش و بدهى مزبور را بپرداز، و چون كشته شدم بدن مرا از ابن زياد بگير و دفن كن، و كسى به نزد حسين(ع) بفرست كه او را از اين سفر باز گرداند، زيرا من به او نوشته و آگاهش ساخته‏ ام كه مردم با او هستند، و چنين پندارم كه او در راه است.(۲) بعد از وصیت مسلم، عمر بلافاصله آن را به عبیدالله شرح داد و حتی عبیدالله نیز وی را خائن به مسلم دانست و عمربن سعد ملعون نیز به وصایای مسلم عمل نکرد. 📚منابع : ۱)اللهوف ابن طاووس، ص۱۲۰ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۶۱ .
. ✅بعد از وصیت مسلم، عمر بلافاصله آن را به عبیدالله شرح داد و حتی عبیدالله نیز وی را خائن به مسلم دانست و عمربن سعد ملعون نیز به وصایای مسلم عمل نکرد. به دستور عبیدالله، بکر بن حمران مسلم را به بالای دارالعماره برد و مسلم را در حالی که مشغول تسبیح خدای تعالی و استغفار و درود بر پیغمبر(ص) بود، سر از تنش جدا کردند و سرش را به دمشق نزد یزید فرستادند و جنازه اش را نیز، به دستور ابن زیاد، در محلّه كُناسه كوفه، به دار آويختند و سرهای مقدس مسلم بن عقیل را به همراه هانی بن عروه، به دمشق برای يزيد فرستادند.(۱) در تاریخ درباره مسلم آمده است که؛ 📋《وَ هَذَا أَوَّلُ قَتِیلِِ صُلِبَت جُثَّتُهُ مِن بَنِیِّ هَاشِمِِ وَ أَوَّلُ رَأسِِ حُمِلَ مِن رُوُوسِهِم اِلَی دِمَشقَ》  ♦️مسلم اولین شهیدی بود که جسدش به صلیب کشیده شد و سرش اولین سری بود که از بنی هاشم به دمشق فرستاده شد.(۲) حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام) در منزل زُباله از شهادت مُسلم بن عقیل و هانی بن عروه مطلع شد و بعد از شنیدن خبر آیه استرجاع خواند و گریست.(۳) 📚منابع : ۱)بحارالانوار مجلسی، ج۴۴، ص۳۷۵ ۲)مروج الذهب مسعودی، ج۳، ص۶۰ ۳)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۷۵ .
. 🏴حضرت رسول اکرم(صلوات الله علیه و آله) اولین گریه کننده بر حضرت مسلم(علیه السلام) :👇 ✅شیخ صدوق روایت می کند؛ روزی امیرالمؤمنین(ع)، به حضرت رسول اکرم(ص) عرضه داشت : 📋《یَا رَسُولَ اللهِ(ص)! إنَّکَ لَتُحِبُّ عَقِیلَاً؟》 ♦️ای رسول خدا(ص)! آیا شما عقیل را دوست دارید؟ حضرت(ص) فرمودند : 📋《اِی وَاللهِ!》 ♦️به خدا قسم، عقیل را دوست دارم. سپس فرمود: 📋《إنِّی لَاُحِبُّهُ حُبَّینِ، حُبَّاً لَهُ وَ حُبَّاً لِحُبِّ أَبِی طَالِبِِ(ع) لَهُ》 ♦️من عقیل را از دو جهت دوست دارم! یکی این که؛ عقیل را به خاطر خودش دوست دارم و یکی هم این که؛ عقیل محبوب پدرش ابوطالب(ع) بود و به خاطر اینکه ابوطالب(ع) عقیل را دوست داشت، دوستش دارم. 📋《وَ إنَّ وَلَدَهُ لَمَقتُولٌ فِی مَحَبَّةِ وَلَدِکَ》 ♦️و همانا فرزند عقیل در راه عشق و محبت فرزند تو حسین(ع)، شهید می شود. 📋《فَتَدمَعُ عَلَیهِ عُیُونُ المُؤمِنِینَ》 ♦️و بر او ،چشم همه ی اهل ایمان اشک می ریزد. 📋《وَ تُصَلَّی عَلَیهِ المَلائِکَةُ المُقَرَّبُونَ》 ♦️و فرشتگان مقرب پروردگار، بر فرزند عقیل، مسلم، صلوات و درود می فرستند. 📋《ثُمَّ بَکَی النَّبِیُّ(ص) حَتَّی جَرَت دُمُوعُهُ عَلَی صَدرِهِ》 ♦️با نام بردن از حضرت مسلم(ع)، پیغمبر اکرم(ص) گریه کردند تا جایی که اشک های مبارک پیغمبر(ص) برای مصیبت مسلم بر صورتشان جاری شد و سپس فرمود : 📋《إِلَى اَللَّهِ أَشْكُو مَا تَلْقَى عِتْرَتِي مِنْ بَعْدِي》 ♦️به خداوند شكايت مى‌كنم از آنچه بر سر خاندانم مى‌آورند.(۱) 📚منبع: ۱)امالی شیخ صدوق، ص۱۲۸ .
. 🔹🔷《سَلامُ اللَّهِ الْعَظِيمِ وَ صَلَوَاتُهُ عَلَيْكَ يَا هَانِيَ بْنَ عُرْوَةَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ》🔷🔹 ✅  از بزرگان کوفه و یاران خاص امام علی(ع) بود که در جنگ جمل و صفّین حضور داشت. از فعالیت های سیاسی او می توان به همراهی او با قیام حُجْر بن عَدی در برابر زیاد بن ابیه، و از مخالفان بیعت با یزید در زمان امام حسین(ع) نام برد و همچنین خانهٔ او از زمان ورود عبیدالله بن زیاد به کوفه، مرکز فعالیت‌های سیاسی و نظامی بود و او نقش مهمی در قیام مسلم بن عقیل داشت. او نزد مردم کوفه، بسیار وجیه بود و از بزرگان قبیله بنی مراد محسوب می شد و رهبری آن‌ها را به عهده داشت. به نقل مسعودی : هانی چنان بود که هنگام سوار شدن چهار هزار سواره و هشت هزار پیاده با او حرکت می‌کردند و هر گاه هم پیمانان خود از قبیله کنده را فرا می‌خواند سی هزار نفر گرد او جمع می‌شدند.(۱) هنگامی که مسلم بن عقیل در روز پنجم شوال سال ۶۰ هجری وارد کوفه شد، ابتدا به خانه مختار ابن ابوعبیده ثقفی رفت و پس از آگاهی از آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه و تهدیدهای او، از خانهٔ مختار به خانهٔ هانی بن عروه رفت. ارتباط با شیعیان تا زمانی که در خانه هانی بود، مخفیانه بود، اما عبیدالله بن زیاد با گماردن جاسوسان از مخفیگاه مسلم، آگاه شد. بعد از اطلاع عبیدالله بن زیاد از مخفی‌گاه مسلم، هانی بن عروه را به قصر فرا خوانده شد و از او خواستند مسلم را به آنان تحویل دهد. وقتی هانی زیر بار چنین کاری نرفت، دستگیر شد. از طرفی هم هنگامی که خبر دستگیری هانی به مسلم رسید، مسلم از خانه هانی فاصله گرفت و به همراه اصحاب خود، شبانه، که جز سى نفر با او كسى نمانده بود، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، توجه کرد، دید ديگر كسى با او نبود!(۲) هنگامی که هانی بن عروه دستگیر شد، او را نزد عبیدالله بردند. ابن‌ زیاد به او گفت : 📋《وَ اللّهِ لَتَأْتِيَنِّي بِهِ أَو لَأَضْرِبَنَ عُنقَكَ!》 ♦️یا باید مسلم بن عقیل را نزد من بیاوری یا گردنت را خواهم زد! هانی گفت : 📋《إِِذَاً وَاللّهِ تَكثُرُ البَارِقِةُ حَولَ دَارِكَ》 ♦️به خدا شمشیرهای برنده در اطراف خانه تو فراوان می گردد. ابن‌زیاد گفت : 📋《وَالَهفَاهُ عَلَيكَ! أَبِالبَارِقةِ تُخَوِّفُنِي؟》 ♦️وای بر تو! مرا از شمشیرهای برّنده می‌ترسانی؟ هانی می ‌پنداشت که قبیله‌اش به یاری وی بر می‌خیزند و به دفاع از وی می‌ پردازند. ابن‌ زیاد که از سخنان هانی عصبانی شده بود، گفت : او را نزدیک من بیاورید! هنگامی که چنین کردند، و هانی نزدیک شد؛ 📋《فَاعْتَرَضَ وَجْهَهُ بِالْقَضِيبِ فَكَسَرَ أَنْفَهُ وَ خَدَّهُ وَ جَبِينَهُ وَ أَسَالَ اَلدِّمَاءَ عَلَى لِحْيَتِهِ وَ ثِيَابِهِ》 ♦️پس عبیدالله با ضرباتى پى در پى بر او فرود آورد كه در نتيجۀ آن جنايت، بينى، پيشانى و گونه‌هاى هانی را در هم شكست و خون بر محاسن سپيدش فرو ريخت و آن را رنگين كرد و لباس او نيز خونرنگ گرديد. سپس عبیدالله گفت : 📋《قَد حَلَّ لَنَا دَمَكَ! جَرُّوُهُ!》 ♦️خون تو بر ما حلال است! او را بکشانید و ببرید! سرانجام او را کشان کشان به درون محبسی انداختند.(۳) در این هنگام بیرون کاخ شایعه شد که هانی بن عروه به شهادت رسیده است. پس بدین ترتیب عمرو بن حجاج با شنیدن این خبر که هانی به قتل رسیده است، باقبیله مذحج کاخ ابن‌ زیاد را به محاصره درآوردند. او فریاد زد که من عمرو بن حجاج‌ هستم و این‌ها سواران و جنگجویان قبیله مذحج‌اند؛ ما از پیروی خلیفه دست برنداشته و از مسلمانان جدا نگشته‌ایم چرا باید بزرگ ما هانی کشته شود؟ به ابن‌ زیاد گفتند : قبیله مذحج بر در کاخ ریخته‌اند! ابن‌زیاد به شریح قاضی گفت : نزد بزرگ آنان، برو و او را ببین و سپس بیرون رو و به آن‌ها بگو که او زنده است و کشته نشده است. شریح، در حالی که جاسوسی از غلامان ابن‌زیاد برای او گماشته شده بود که آنچه می‌گوید ثبت کند به اتاق هانی آمد و او را دید. هانی با دیدن شریح گفت : ای خدا! ای مسلمانان! قبیله من هلاک شدند! کجایند دیندارن؟ کجایند مردم شهر؟ این سخنان را می‌گفت و خون بر محاسنش جاری بود که صدای فریاد واغوثا از بیرون کاخ شنیده شد، گفت : به گمانم این فریاد قبیله مذحج و پیروان مسلمان من است! اگر ده نفر نزد من بیایند مرا رها خواهند کرد و به شریح گفت : از خدا بترس! ابن‌زیاد مرا خواهد کشت! شریح که این سخن را شنید نزد قبیله مذحج آمد و گفت : 📋《إِنَّ اَلْأَمِيرَ لَمَّا بَلَغَهُ مَكَانُكُمْ وَ مَقَالَتُكُمْ فِي صَاحِبِكُمْ أَمَرَنِي اَلدُّخُولَ إِلَيْهِ فَأَتَيْتُهُ فَنَظَرْتُ إِلَيْهِ، فَأَمَرَنِي أَنْ أَلْقَاكُمْ وَ أَنْ أُعْلِمَكُمْ أَنَّهُ حَيٌّ! وَ أَنَّ اَلَّذِي بَلَغَكُمْ مِنْ قَتْلِهِ كَانَ بَاطِلاً》 ادامه مطالب :👇
. ♦️همانا امیر آمدن شما و سخنان‌تان را درباره بزرگتان شنید به من فرمان داد تا نزد او روم، من پیش او رفته و وی را دیدم. او به من فرمان داد تا شما را ببینم و به اطلاعتان برسانم که او زنده است و این که به شما گفته‌اند او کشته شده، دروغ است! عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند : اکنون که کشته نشده خدا را سپاس گزاریم و سپس پراکنده شدند.(۴) پس از این واقعه، عبید الله بن زیاد با خیالی آسوده دستور قتل هانی را داد. عبیدالله دستور داد تا هانی را در بازار شهر، محلی که گوسفندان را خرید و فروش می‌کردند، ببرند و گردنش را بزنند. هنگامی که، هانی را برای اجرای حکم می‌بردند، پیوسته دوستان و هوادارانش را به یاری می‌طلبید و فریاد می‌زد و می گفت : ‌ای قبیله مذحج! کجایید من یاوری از قبیله مذحج ندارم.(۵) سرانجام در روز هشتم ذی الحجه سال ۶۰ هجری قمری، بعد از گردن زدن هانی، جسد او و جسد مسلم بن عقیل را در بازار کناسه بر زمین کشیدند و سپس؛ 📋《فَأَمَرَ بِصَلْبِهِ مَنكُوسَاً》 ♦️عبیدالله دستور داد تا جنازه هانی [و مسلم بن عقیل] را وارونه (که مرسوم بود یاغیان را چنین کنند) به‌ دار بیاویزند.(۶) عبیدالله بن زیاد سرهای مبارک مسلم و هانی را، توسط دو تن به دمشق نزد یزید فرستاد. زمانی که یزید آن سرها را به همراه نامه عبیدالله مشاهده کرد، بسیار خوشنود شد و دستور داد که سر مسلم و هانی را بر بالای دروازه‌های دمشق بیاویزند و پس از آن طی نامه‌ای در پاسخ عبیدالله، این اقدام او را ستایش کرد.(۷) زمانی که خبر شهادت هانی و مسلم در منزلگاه زرود به امام حسین(ع) رسید، 📋《فَاستَعبَرَ الحُسَینُ(ع) بَاکِیَاً》 ♦️حضرت(ع) به شدت گریستند و سپس مکرّر فرمودند : 📋《انّا لِلّه و انّا الَیهِ راجِعونَ! رَحمَةُ اللَّهِ عَلیهِمَا》 ♦️رحمت خدا بر آن‌ها باد!(۸) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : ای سایه ات فتاده به روی سرم حسین معنای واقعی اصول الکرم حسین   یک یاحسین گفتم و دیدم غمی نماند تسکین دردهای دل مضطرم حسین یادم نمی‌رود که همه عزتم تویی من پای سفرۀ تو شدم محترم حسین   لطفی که کرده‌ای تو به من مادرم نکرد ای مهربان‌تر از پدر و مادرم حسین من سال‌هاست در به در روضه توام داغ تو را به جان و دلم می‌خرم حسین   در کوچه‌های سینه زنی سالیان سال در حسرت هوای حرم می‌پرم حسین کابوس من شده غم دوری کربلا در خواب هم ذکر لب من حرم حسین   اینجا عجیب بوی فراق تو می‌رسد یک دم نگاه کن تو به چشم ترم حسین مجموع حرف‌های من اینجا خلاصه شد در یک کلام: ای همۀ باورم حسین 👤صیامی 📚منابع : ۱)مروج الذهب مسعودی، ج۳، ص۵۹ ۲)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۵۴ ۳_۴)الارشاد شیخ مفید، ج۲، صص۵۱_۵۰ ۵_۶)مناقب ابن شهرآشوب، ج۳، ص۲۴۵ ۷)جلاء العیون علامه مجلسی، ص۶۲۳ ۸)الفتوح ابن اعثم، ج۵، ص۶۴ /الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۷۴ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. و «یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم با تو ولی باکی از این لشکر ندارم از ابتدای راه گفتم «حَسبِیَ الله» نقشی به جز این، روی انگشتر ندارم من آسمانم را به تو تقدیم کردم دور و برم یک ماه، یک اختر ندارم دور از حبیب‌خویش‌ماندن،غربت این‌است درد من از این نیست که یاور ندارم «یا رادَّ یوسف عَلَی یعقوب» بنگر دیگر علی اکبر، علی اکبر ندارم «یا رازقَ الطّفل الصَغیر» اصغر فدایت غیر از همین لاله، گلی دیگر ندارم دارم سَر و سِرّی در این هنگامه با تو می‌آید آن ساعت که دیگر سر ندارم با عضو عضو پیکرم می‌گویم اینک ترسی ز تیر و نیزه و خنجر ندارم هر زخم با تو حرف‌هایی تازه دارد ذکری، مناجاتی از این بهتر ندارم این شمرها احساسشان را سربریدند این‌ها مسلمان‌اند؟ نه باور ندارم هم زنده‌ام با اشک هم مقتول اشکم از راز خود پرده چگونه بر ندارم «اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک‌َالفَرَج» ........................................................................... ............................ ✍امام حسین عليه السلام: خدایا با تدبیر خودت مرا از تدبیر خودم مستغنی(بی نیاز) گردان فرازی از گاهی ما یک چیزی را از خدا می‌خواهیم و یک شرایطی را از خدا طلب می‌کنیم که برایمان خوب نیست یا به مصلحت ما نیست، اما این‌قدر اصرار می‌کنیم که خدا به ما می ‌دهد. وقتی خدا آن را به ما داد، می‌بینیم که شرایط ما برای گناه‌نکردن، خیلی سخت شده؛ یعنی در فضایی قرار گرفته‌ایم که نمی‌توانیم از عهدۀ امتحاناتِ آن فضا، بر بیاییم... مثل اهل‌بیت علیهم السلام دعا کنیم: خدایا با تدبیر خودت مرا از تدبیر خودم مستغنی(بی نیاز) کن «أَغْنِنِي‏ بِتَدْبِيرِكَ لِي عَنْ تَدْبِيرِي‏» البته خودمان هم باید فکر کنیم و برنامه‌ریزی کنیم اما از خدا بخواهیم که برای ما تدبیر کند... برخی از خواسته‌هایمان را چون به مصلحت ما نیست، خدا به ما نمی‌دهد، اما در برخی موارد هم خدا به ‌خاطر اصرار خودمان به ما می‌دهد، آن ‌وقت در شرایطی قرار می‌گیریم که می‌بینیم امتحاناتش سخت است و از عهدۀ آن بر نمی‌آییم و دچار خطا و گناه می‌شویم! 👤استاد پناهیان .
. 🔴 از قربان تا عاشورا و خدا می داند که بر ابراهیم (علیه السلام) پس از پایان ماموریتش در روز چه گذشت؟! خلیل الله هر چند که در امتحان بزرگ بندگی و تسلیم و اخلاص قبول شده و به بالاترین مقام یعنی امامت رسیده بود ، اما هیچ گاه توفیق دادن قربانی در راه خدا را پیدا نکرد !! ؛ و این توفیق بزرگ ماند برای خون خدا حسین بن علی(ع) در روز عاشورا. آن هم نه یک قربانی ...
. 10 2 _ شهادت عبدالله محض و جمعی از آل حسن علیه السّلام در این روز در سال 145 هـ جناب عبدالله محض بن حسن مثنی بن امام حسن مجتبی علیه السّلام در سن 57 سالگی همراه با جمعی از برادران و پسر عموهای خود در زندان منصور دوانیقی لعنة الله علیه به شهادت رسیدند. زندان آنان به گونه ای بود که روز و شب در آن مشخص نبود. برادران عبدالله محض حسن و ابراهیم بودند، مادر این دو بزرگوار فاطمه بنت الحسین علیه السّلام بود. فرزندان عموی عبدالله محض، یعقوب، اسحاق، ابو الحسن علی العابد، عبّاس و عبدالله بودند. بعضی از این بزرگواران مثل ابراهیم بن حسن زنده دفن شدند. بعضی دیگر هنگامی که داخل خانه بودند سقف را روی آن ها خراب کردند و شهید شدند. مرقد آل حسن علیه السّلام در هاشمیّه نزدیک بغداد است، که مشهور به قبور سبعه است. (2) منصور به خاطر عداوت خاصّی که با اهل بیت علیهم السّلام داشت، مدّتی قبل از شهادت آن بزرگواران، در سال 144 هـ دستور داد آل حسن علیه السّلام را با غل و زنجیر بر گردن و پا، بر مرکب های چموش و بدون رو انداز سوار کرده به ربذه ببرند. آنان را با این حال در مقابل آفتاب با بدن برهنه در مقابل منصور نگه داشتند. خطاب به منصور فرمود : «آیا ما در روز بدر با اسرای شما چنین کردیم» ؟ این کلام بر منصور گران آمد و برخاست و رفت. هنگامی که آن بزرگوار را با این حال از مدینه بیرون می بردند، امام صادق علیه السّلام از پس پرده ای به آنان نگاه کرد و آنقدر گریست که اشک بر محاسن شریفش جاری شد و فرمود : «به خدا قسم بعد از این جماعت حرمتی برای خداوند حفظ نکرده اند». (3) 📚 منابع : 2. مراقد المعارف : ج 2، ص 15. و ... . 3. همان : ج 2، ص 19. و ... . .
. 🔹🔷《اَلسَّلٰامُ عَلَیْکَ یَا اَبٰاعَبْدِاللهِ الحُسَینِ(ع)》🔷🔹 ✅هنگامی که حضرت ابراهیم(ع) ماموریت یافت که فرزندش اسماعیل(ع) را ذبح کند، نزد اسماعیل(ع) آمد و خطاب به فرزندش فرمود : 📋《يَا بُنَيَّ! إِنِّي أَرَي‌ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ! فَانْظُرْ ما ذا تَري‌؟》 ♦️پسرم! من در خواب دیدم که تو را ذبح می‌کنم، نظر تو چیست؟ اسماعیل(ع) جواب داد : 📋《يا أَبَتِ! افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني‌ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرينَ》 ♦️پدرم! هر چه دستور داری اجرا کن، به خواست خدا مرا از صابران خواهی یافت!(۱) سپس هنگامی كه حضرت ابراهيم(ع) خواست اسماعيل(ع) را براي قربانی به همراه خود ببرد، به مادر او حضرت هاجر(س) فرمود : فرزندت را زينت كن كه او را به ميهمانی خداوند ببرم.(۲) هنگامی که آن دو بزرگوار به قربانگاه رسیدند، اسماعيل(ع) رو به پدر كرد و گفت : 📋《يَا أَبَتِ! اُشْدُدْ رِبَاطِي حَتَّى لاَ أَضْطَرِبَ وَ اُكْفُفْ عَنِّي ثِيَابَكَ حَتَّى لاَ يَنْتَضِحَ مِنْ دَمِي شَيْءٌ فَتَرَاهُ أُمِّي وَ اشْحَذْ شُفْرَتَكَ وَ أَسْرِعْ مِنَ اَلسِّكِّينِ عَلَى حَلْقِي لِيَكُونَ أَهْوَنَ عَلَيَّ فَإِنَّ اَلْمَوْتَ شَدِيدٌ》 ♦️ای پدر! اكنون كه تصميم به كشتن من دارى، دست و پايم را محكم ببند تا در وقت سر بريدن آن موقع كه كارد بر گلويم مى رسد، دست و پا نزنم و بدين وسيله از پاداش من كاسته نشود، زيرا مرگ سخت است و ترس آن دارم كه هنگام احساس آن مضطرب گردم. و ديگر آن كه چاقویت را تيز كن و به سرعت برگلويم بكش تا زودتر آسوده شوم و هنگامى كه مرا بر زمين خوابانيدى صورتم را برزمين قرار بده و به يك طرف صورت مرا بر زمين مخوابان، زيرا مى ترسم وقتى نگاهت به صورت من بيفتد، حال رقّت به تو دست دهد و مانع انجام فرمان الهى گردد. و هم چنين جامه ات را هنگام سر بريدن، بيرون بیاور كه از خون من چيزى بر آن نريزد و مادرم آن را نبيند. و اگر مانعى نديدى پيراهنم را براى مادرم ببر، شايد براى تسليت خاطرش در مرگ من، وسيله مؤثرى باشد و بدين وسيله بهتر دلدارى شود و آلام درونى اش تخفيف يابد. پس از اين سخن ها بود كه ابراهيم خلیل(ع) خطاب به اسماعیل فرمود : 📋《نِعْمَ اَلْعَوْنُ أَنْتَ عَلَى أَمْرِ اَللَّهِ》 ♦️به راستى كه تو اى فرزند براى انجام فرمان خدا نيكو ياور و مددكارى هستى.(۳) پس ابراهیم(ع) چاقو را تيز كرد و دست و پاى اسماعيل(ع) را بست و روى او را برخاك نهاد، ولى از نگاه كردن به او خوددارى نموده و سر را به سوى آسمان بلند كرد و آن گاه چاقو را برگلويش نهاد و به حركت درآورد، اما ديد كه چاقو کارگر نمی شود و گلوی فرزندش را نمی بُرد. چندبار اين عمل تكرار شد و چاقوی حضرت ابراهیم(ع) گلوی اسماعیل(ع) را نبرید. در این هنگام؛ ندا آمد كه : 📋《يَا إِبْرَاهِيمُ! قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا، إِنَّا كَذَٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ، إِنَّ هَٰذَا لَهُوَ الْبَلَاءُ الْمُبِينُ، وَفَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ》 ♦️اى ابراهيم! خوابت را تحقّق دادى، به راستى ما نيكوكاران را اين‏گونه پاداش مى‏‌دهيم. به يقين اين آزمايش روشن بود و ما فرزندت را در برابر قربانى بزرگى، [از ذبح شدن] رهانيديم.(۴) پس خداوند اسماعیل(ع) را از ذبح شدن نگهداری نمود و او را به ابراهیم(ع) بخشید. سرانجام ابراهیم(ع) اسماعيل(ع) را به نزد مادرش هاجر(س) برگردانيد. علامه مجلسی نقل می کند که؛ 📋《فَأُخْبِرَتِ اَلْخَبَرَ قَامَتْ إِلَى اِبْنِهَا تَنْظُرُ فَإِذَا أَثَّرَ اَلسِّكِّينُ خُدُوشاً فِي حَلْقِهِ فَفَزِعَتْ وَ اِشْتَكَتْ وَ كَانَ بَدْوَ مَرَضِهَا اَلَّذِي هَلَكَتْ فِیهِ》 ♦️هنگامی که به هاجر خبر داده شد، نزد پسرش رفت و به او نگاه كرد كه ناگاه اثر و نشانۀ چاقو را در گلوى اسماعیل ديد و مضطرب شد و بيمار گشت و آن بيمارى، آغاز همان بيمارى بود كه در اثر آن وفات نمود.(۵) 🏴اما لا یوم کیومک یا اباعبدالله(ع)! دلا بسوزه برای ابراهیم کربلا! با اينكه اسماعيل(ع) هنوز سالم و زنده بود، ولی مادرش تحمل دیدن آثار طناب و چاقو را نداشت. چه کشید مادر (ع) ادامه مطالب :👇
زمانی که امام حسین(ع) علی اصغر(ع) خود را به قربانگاه آورد، او را در مقابل لشکر به روی دست گرفت و بلند کرد، به طوری که زیر بغلهای امام(ع) پیدا بود و خطاب به آنان فرمود : 📋《يا قَوْمُ! قَدْ قَتَلْتُمْ شِيعَتِي و أَهْلَ بَيْتي وَقَدْ بَقي هذَا الطِّفْلُ! فَاسقُوُهُ شَربَةً مِن المَاءِ!》 ♦️ای قوم! ياران و اهل بيت مرا به قتل رسانديد و تنها اين كودك باقي مانده است. پس او را با جرعه آبی سیراب کنید.(۶) در نقلی آمده است که حضرت(ع) فرمود : 📋《یَا قَومِ! إنْ لَمْ تَرحَمُونِي فَارحَمُوُا هَذَا الطِفلَ》 ♦️اگر به من رحم نمی کنید، به این طفل رحم کنید.(۷) در نقلی دیگر؛ 📋《أَلَم تَرَوُهُ كَيفَ يَتَلَظَّى عَطَشَاً؟》 ♦️آیا نمی بینید که از شدت عطش حالت تلظّی به خود پیدا کرده است؟ در این هنگام، اختلاف و همهمه ای در سپاه یزید به وجود آمد، در حالی که به یکدیگر می گفتند : 📋《اِسقَوهُ فَإِنَّهُ لَا ذَنبَ لَهُ! وَ الآخَرُ يَقُولُ : لَا تَسقُوهُ أبَداً وَ لَا تَبقُوا مِن أَهلِ هَذَا البَيتِ بَاقِيَةً!》 ♦️به او آبی بیاشامانید، او که گناهی ندارد! و دیگری می گفت : هرگز به او آب ندهید تا از اهل بیت او کسی باقی نماند. 📋《بَینَمَا هُوَ یُخَاطِبُهُم!》 ♦️هنوز کلام امام(ع) تمام نشده بود.(۸) که در این هنگام؛ 📋《اِذ رَمَاهُ حَرمَلَهُ بنُ کاهِل الاَسَدَی بِسَهمٍ فَذَبَحَهُ》 ♦️پس حرمله بن کاهل تیری انداخت و آن طفل را ذبح کرد.(۹) 📋《فَذَبَحَهُ مِنَ الْوَرِيدِ إِلَى الْوَرِيدِ》 ♦️پس تیر از رگ گردن تا رگ گردنش را ذبح کرد.(۱۰) 📋《فَتَلَقَّى حُسَينُ(ع) دَمَهُ فِى يَدِهِ وَ ألقَاهُ نَحوَ السَمَاءِ》 ♦️امام حسين(ع) دست برد زیر قنداقه و خون را در كف دست جمع كرد و به هوا پرتاپ کرد.(۱۱) امام باقر(ع) در این باره می فرماید : 📋《فَلَمْ یَسْقُطْ مِنْ ذلِکَ الدَّمِ قَطْرَهٌ إِلَى الْأَرْضِ》 ♦️از خون گلوى على اصغر که امام(ع)آن را به آسمان پاشید، قطره‌‏اى به زمین برنگشت.(۱۲) یعقوبی می نویسد : 📋《..فَوَقَعَ فِي حَلقِ الصَّبِي، فَذَبَحَهُ، فَنَزَعَ الحُسَينُ(ع) السَّهمَ مِن حَلقِهِ، وَ جَعَلَ يُلَطِّخُهُ بِدَمِهِ》 ♦️تیر به گلوي اين كودك نشست و حلقش را دريد و امام حسين(ع) تير را از گلويش بيرون آورد در حالي كه او به خون خود آغشته شده بود.(۱۳) حضرت(ع) با طفل كشته شده ی خود به امام(ع) به پشت خیمه گاه برگشت، در حالي كه خون از گلوي آن طفل به سينه حضرت(ع) جاری بود. 📋《وَحَفَرَ لَلصَبِیِّ بِجَفنِ سَيفِه، وَصَلَّى عَلَيه وَدَفَنَه مُرَمَّلاً بِدَمِه》 ♦️با بُن غلاف شمشیر، قبری را برای آن طفل حفر کرد و بر او نماز خواند و در حالی که آن طفل به خون خود آغشته شده بود، دفن نمود.(۱۴) {وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ} 📝شعر : امشب از جان بهتری را در بغل دارد حسین شیرخوار اکبری را در بغل دارد حسین هم چو گردون اختری با جلوه های سرمدی هم چو دریا گوهری را در بغل دارد حسین غرقه در امواج شادی گشته آن دریای نور زمزمی یا کوثری را در بغل دارد حسین پیر کنعان گو ننازد بر جمال یوسفش یوسف زیباتری را در بغل دارد حسین گر که از گهواره شد آغاز اعجاز مسیح یک مسیح دیگری را در بغل دارد حسین 👤موئد 📚منابع : ۱)سوره صافات، آیه۱۰۲ ۲)خصائص الزینبیه جزایری، ص۲۲۷ ۳)مجمع البيان طبرسی، ج۸، ص۳۲۶ ۴)سوره صافات، آیه۱۰۷ ۵)بحارالأنوار مجلسی، ج۱۲، ص۱۲۸ ۶)اللهوف ابن طاووس، ص۱۱۷ ۷)تذكرة الخواص ابن جوزی، ص۲۵۲ ۸)يَنابيع المودة قُندوزی، ج۳، ص۷۹ ۹)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۶ ۱۰)ثمرات الأعواد خطیب الهاشمی، ج۲، ص۶۳ ۱۱)البداية و النهاية ابن کثیر دمشقی، ج۸، ص۱۸۶ ۱۲)بحارالانوار مجلسی، ج۴۵، ص۴۶ ۱۳)تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۲۴۵ ۱۴)الاحتجاج طبرسی، ج۲، ص۳۰۱ .
. نکته مهم توجه داشته باشید که توسط امام حسین، طی سالهای قبل از سال ۶۰ هجری خوانده شده. ضمن آنکه در سال منتهی به واقعه کربلا، امام حسین روزِ قبل از ، مکه را ترک کردند. .
. َاطِمَهُ وَ أَبِی عَلِیٌّ وَ أَخِیَ الْحَسَنُ یَا خَلِیفَهَ الْمَاضِینَ وَ ثِمَالَ الْبَاقِینَ  فَنَظَرَ إِلَیْهَا الْحُسَیْنُ ع فَقَالَ یَا أُخْتَاهْ لَا یَذْهَبَنَّ بِحِلْمِکِ الشَّیْطَانُ فَقَالَتْ بِأَبِی وَ أُمِّی أَ سَتُقْتَلُ نَفْسِی لَکَ الْفِدَاءُ فَرُدَّتْ غُصَّتُهُ وَ تَرَقْرَقَتْ عَیْنَاهُ بِالدُّمُوعِ ثُمَّ قَالَ لَوْ تُرِکَ الْقَطَاهُ لَیْلًا لَنَامَ فَقَالَتْ یَا وَیْلَتَاهْ أَ فَتَغْتَصِبُ نفسی [نَفْسَکَ اغْتِصَاباً فَذَلِکَ أَقْرَحُ لِقَلْبِی وَ أَشَدُّ عَلَى نَفْسِی ثُمَّ أَهْوَتْ إِلَى جَیْبِهَا فَشَقَّتْهُ وَ خَرَّتْ مَغْشِیَّهً عَلَیْهَا فَقَامَ ع فَصَبَّ عَلَیْهَا الْمَاءَ حَتَّى أَفَاقَتْ ثُمَّ عَزَّاهَا ص‏ بِجُهْدِهِ وَ ذَکَّرَهَا لِمُصِیبَتِهِ بِمَوْتِ أَبِیهِ وَ جَدِّهِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ أَجْمَعِینَ.- اللهوف، ابن طاوس،۸۰     ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ منابع: ۱٫ فیض الدموع، بدایع نگار ،ص:۱۴۸ ۲٫ عقد الفرید ج ۵/ ۱۲۱٫ ۳٫ الدمعه الساکبه ج ۴/ ۲۵۶؛ ناسخ التواریخ ج ۲/ ۱۶۸؛ ذریعه النجاه ص ۶۷؛ ینابیع الموده ص ۴۰۶؛ اثبات الهداه ج ۵/ ۲۰۲ با اندک تفاوت؛ اللهوف ص ۱۳۹؛ الفتوح ص ۸۸۴؛ مقتل الحسین ج ۱/ ۲۳۴؛ وقعه الطف ۱۷۹؛ اخبار الطوال ص ۲۵۲؛ بحار الأنوار ج ۴۴/ ۳۸۳؛ العوالم ج ۱۷/ ۲۳۴٫ ۴٫ فیض الدموع، بدایع نگار ،ص:۱۴۸ ۵٫ فیض الدموع، بدایع نگار ،ص:۱۴۸ ۶٫ اللهوف، ابن طاوس،۸۰      ۷٫ فیض الدموع، بدایع نگار ،ص:۱۴۸ ۸٫ اللهوف، ابن طاوس،۸۲   *************** مقتل ورود کاروان به کربلا ـ مقتل دوم محرم امام حسین(علیه السلام) در دوم محرّم سال ۶۱ هجرى به اتّفاق یاران خویش به سرزمین کربلا وارد شد، ابتدا به یارانش رو کرد و فرمود: « اَلنّاسُ عَبیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعِقٌ عَلى أَلْسِنَتِهِمْ، یَحُوطُونَهُ ما دَرَّتْ مَعایِشُهُمْ، فَإِذا مُحِّصُوا بِالْبَلاءِ قَلَّ الدَّیّانُونَ»؛ (مردم، بندگان دنیا هستند و دین همانند چیزى است که بر زبانشان باشد، تا آنگاه که زندگى شان [به وسیله آن] پر رونق است آن را نگه مى دارند، ولى هنگامى که با مشکلات آزموده شوند عدد دین داران اندک مى شود). آنگاه پرسید: آیا اینجا کربلا است! پاسخ دادند: آرى، اى پسر پیغمبر! آن حضرت فرمود: «هذا مَوْضِعُ کَرْب وَ بَلاء، ههُنا مَناخُ رِکابِنا، وَ مَحَطُّ رِحالِنا، وَ مَقْتَلُ رِجالِنا، وَ مَسْفَکُ دِمائِنا»؛ (این دیار، جایگاه اندوه و بلا [و سرزمین گرفتارى و آزمون] است، اینجا محلّ خوابیدن شتران ما، و بارانداز کاروان ما، و محلّ شهادت مردان ما و جارى شدن خون ماست).(۱) سپس اصحاب امام(علیه السلام) پیاده شدند. «حرّ» نیز با هزار سوار جنگى در ناحیه دیگرى در مقابل امام(علیه السلام) اردو زد و نامه اى به عبیدالله بن زیاد نوشت و در آن نامه او را از ورود امام حسین(علیه السلام) به کربلا باخبر ساخت. در روایت دیگرى چنین مى خوانیم: امام حسین(علیه السلام) فرمود: اسم این مکان چیست؟ پاسخ دادند: کربلا. فرمود: «ذاتُ کَرْب وَ بَلاء، وَ لَقَدْ مَرَّ أَبِی بِهذَا الْمَکانِ عِنْدَ مَسیرِهِ إِلى صِفّینَ، وَ أَنَا مَعَهُ، فَوَقَفَ، فَسَأَلَ عَنْهُ، فَأُخْبِرَ بِاسْمِهِ»، فَقالَ: «هاهُنا مَحَطُّ رِکابِهِمْ، وَ هاهُنا مِهْراقُ دِمائِهِمْ»، فَسُئِلَ عَنْ ذلِکَ، فَقالَ: «ثِقْلٌ لآلِ بَیْتِ مُحَمَّد، یَنْزِلُونَ هاهُنا»؛ (سرزمین اندوه و سختى، پدرم [امیرالمؤمنین(علیه السلام)] در مسیر جنگ صفّین که من نیز همراه او بودم از این سرزمین عبور کرد، چون به اینجا رسید، ایستاد و از نام آن پرسید. وقتى که نامش را شنید، فرمود: «اینجا محلّ کاروان آنان و جاى ریخته شدن خون هاى پاکشان است). پرسیدند: از چه خبر مى دهى؟ فرمود: «از حوادث سنگینى براى خاندان پیامبر که روزى در این مکان فرود مى آیند». سپس امام حسین(علیه السلام) مشتى از خاک گرفت و بویید و فرمود: «هذِهِ وَ اللّهِ هِىَ الاَرْضُ الَّتِی أَخْبَرَ بِها جَبْرَئیلُ رَسُولَ اللّهِ أَنَّنِی أُقْتَلُ فیها، أَخْبَرَتْنِی أُمُّ سَلْمَهَ»؛(به خدا سوگند! این همان سرزمینى است که جبرئیل به پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) خبر داد که من در آن شهید مى شوم. امّ سلمه [همسر بزرگوار رسول گرامى اسلام] به من خبر داد). آنگاه امام(علیه السلام) سخن امّ سلمه را این گونه نقل کرد: «روزى جبرئیل نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود و تو هم [اى حسین(علیه السلام)] نزد من بودى، پس گریستى، پیامبر فرمود: فرزندم را رها کن و من تو را رها کردم، پیامبر(صلى الله علیه وآله) تو را در آغوش گرفت و بر دامانش نشاند. جبرئیل از پیامبر(صلى الله علیه وآله) پرسید: آیا حسین(علیه السلام) را دوست دارى؟ پیامبر فرمود: آرى. جبرئیل گفت: «فِإِنَّ أُمَّتَکَ سَتَقْتُلُهُ، وَ إنْ شِئْتَ أُریتُکَ تُرْبَهَ أ
رْضِهِ الَّتی یُقْتَلُ فِیها»؛ (امّت تو وى را خواهند کشت و چنانچه خواسته باشى خاک زمینى را که در آن شهید مى شود به تو نشان دهم؟. پیامبر فرمود: آرى! آنگاه جبرئیل بالش را بر زمین باز کرد و آن زمین را به پیامبر نشان داد)(۲) ابومخنف در کتاب مقتل خویش از کلبى نقل مى کند که امام و حرّ با سپاهیان خود راه مى پیمودند تا آن که در روز چهارشنبه به سرزمین کربلا رسیدند، ناگهان اسب امام حسین(علیه السلام) از حرکت ایستاد. امام(علیه السلام) از آن پیاده شد و سوار بر مرکب دیگر شد؛ ولى آن اسب نیز قدم از قدم برنداشت، اسب هاى متعدّدى عوض کرد، ولى هیچ یک حرکت نکردند. امام(علیه السلام) چون این امر شگفت آور را مشاهده کرد، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریّه. فرمود: آیا نام دیگرى دارد؟ گفتند: نینوا. فرمود: به جز اینها آن را چه مى نامند؟ گفتند: شاطى الفرات (ساحل فرات). فرمود: آیا باز هم نامى دارد؟ پاسخ دادند: کربلا. پس آهى کشید و فرمود: «أَرْضُ کَرْبٍ وَ بَلاَءٍ»؛ (دشت اندوه و بلا) است. سپس افزود: «قِفُوا وَ لا تَرْحَلُوا مِنْها، فَهاهُنا وَاللّهِ مَناخُ رِکابِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ سَفْکُ دِمائِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ هَتْکُ حَریمِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ قَتْلُ رِجالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ ذِبْحُ اَطْفالِنا، وَ هاهُنا وَاللّهِ تُزارُ قُبُورُنا، وَ بِهذِهِ التُّرْبَهِ وَعَدَنِی جَدِّی رَسُولُ اللّهِ وَ لا خُلْفَ لِقَوْلِهِ»؛ (همین جا توقّف کنید و از آن کوچ نکنید. پس به خدا سوگند! خوابگاه شتران ما و جاى ریخته شدن خونمان است. به خدا سوگند! اینجا محلّ هتک حریم ما و کشته شدن مردان و ذبح کودکان ماست. به خدا سوگند! اینجا محلّ زیارت قبور ماست. جدّم رسول خدا مرا به این تربت نوید داده است که در فرموده او تخلّفى نیست).(۳) سرزمین کربلا از خاطره انگیزترین سرزمین هاى کشور اسلام است، سرزمین دلاورى ها و رشادت ها، سرزمین ایثارها و فداکارى ها، و سرزمین پایمردى ها در مسیر هدف. نام کربلا براى امام حسین(علیه السلام) کاملا آشنا بود، چرا که پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) در زمان خود از آن خبر داده بود و این خبر را رسول خدا(صلى الله علیه وآله) طبق روایات از جبرئیل، امین وحى خدا شنید، که فرزندت حسین را در این سرزمین شهید خواهند کرد (شهادتى که موج آثارش پهنه تاریخ را فراخواهد گرفت). حتّى امیر مؤمنان على(علیه السلام) مطابق روایتى هنگامى که از آن عبور مى کرد صحنه هاى آینده این سرزمین را با چشم خود دید و در آنجا نماز گزارد و حسین عزیزش را به پایمردى بیشتر دعوت کرد. لذا هنگامى که امام حسین(علیه السلام) به این سرزمین موعود رسید، دستور داد بارها را بگشایند و خیمه ها را برپا کنند و فرمود منزلگه مقصود ما همین جاست!(۴) منابع :  (۱). مقتل الحسین خوارزمى، ج ۱، ص ۲۳۷ و بحارالانوار، ج ۴۴، ص ۳۸۳ . (۲). مجمع الزوائد، ج ۹، ص ۱۹۲٫ (۳). ناسخ التواریخ، ج ۲، ص ۱۶۸ و رجوع کنید به : اثبات الهداه، ج ۵، ص ۲۰۲ . (۴). گردآوری از کتاب: «عاشورا ریشه‏ ها، انگیزه ‏ها، رویدادها، پیامدها»، سعید داودی و مهدی رستم نژاد،(زیر نظر آیت الله العظمى ناصر مکارم شیرازى)، انتشارات امام على بن ابى طالب(علیه السلام‏)، قم، ۱۳۸۸ هـ.ش‏، ص ۳۷۹٫       ************** مقتل ورود کاروان به کربلا ـ مقتل دوم محرم حضور امیرالمومنین علی علیه السلام در کربلا … عن رجل من بنی ضبّه : شَهِدتُ عَلِیّا علیه السلام حینَ نَزَلَ کَربَلاءَ ، فَانطَلَقَ فَقامَ ناحِیَهً ، فَأَومَأَ بِیَدِهِ، فَقالَ: مُناخُ رِکابِهِم أمامَهُ ، ومَوضِعُ رِحالِهِم عَن یَسارِهِ ، فَضَرَبَ بِیَدَیهِ الأَرضَ ، فَأَخَذَ مِنَ الأَرضِ قَبضَهً ، فَشَمَّها فَقالَ : واحَبَّذَا الدِّماءُ یُسفَکُ فیهِ .ثُمَّ جاءَ الحُسَینُ علیه السلام فَنَزَلَ کَربَلاءَ . قالَ الضَّبِّیُّ : فَکُنتُ فِی الخَیلِ الَّتی بَعَثَهَا ابنُ زِیادٍ إلَى الحُسَینِ علیه السلام ؛ فَلَمّا قَدِمتُ فَکَأَنَّما نَظَرتُ إلى مَقامِ عَلِیٍّ علیه السلام وإشارَتِهِ بِیَدِهِ ، فَقَلَبتُ فَرَسی، ثُمَّ انصَرَفتُ إلَى الحُسَینِ بنِ عَلِیٍّ علیه السلام فَسَلَّمتُ عَلَیهِ ، وقُلتُ لَهُ : إنَّ أباکَ کانَ أعلَمَ النّاسِ ، وإنّی شَهِدتُهُ فی زَمَنِ کَذا وکَذا قالَ : کَذا وکَذا ، وإنَّکَ ـ وَاللّه ِ ـ لَمَقتولٌ السّاعَهَ . قالَ : فَما تُریدُ أن تَصنَعَ أنتَ ؟ أتَلحَقُ بِنا ، أم تَلحَقُ بِأَهلِکَ ؟ قُلتُ : وَاللّه ِ ، إنَّ عَلَیَّ لَدَینا ، وإنَّ لی لَعِیالاً ، وما أظُنُّ إلّا سَأَلحَقُ بِأَهلی . قالَ : أمّا لا ، فَخُذ مِن هذَا المالِ حاجَتَکَ ـ وإذا مالٌ مَوضوعٌ بَینَ یَدَیهِ ـ قَبلَ أن یَحرُمَ عَلَیکَ ، ثُمَّ النَّجاءَ ، فَوَاللّه ِ ، لا یَسمَعُ الدّاعِیَهَ أحَدٌ ولا یَرَى البارِقَهَأحَدٌ ولا یُعینُنا ، إلّا کانَ مَلعونا عَلى لِسانِ مُحَمَّدٍ صلى الله علیه و آله . 👇
قالَ : قُلتُ : وَاللّه ، لا أجمَعُ الیَومَ أمرَینِ : آخُذُ مالَکَ ، وأخذُلُکَ . فَانصَرَفَ وتَرَکَهُ . ترجمه: ابن حجر عسقلانی در المطالب العالیه ج ۴ ص ٣٢۶ ح ۴۵١٧ . می‌نویسد: مردى از قبیله بنى ضَبّه گفت: هنگامى که على علیه السلام در کربلا فرود آمد، من حاضر بودم. ایشان رفت و در کنارى ایستاد و با دستش اشاره کرد و فرمود: «آنجا جایگاه فرود آمدن مَرکب هایشان و سمت چپ، جاى بار و بُنه شان است». سپس با دستانش به زمین زد و مُشتى از خاک آن را برگرفت و آن را بویید و فرمود : «وه که چه خون هایى بر آن، ریخته مى شود!» . بعدها حسین علیه السلام آمد و در کربلا فرود آمد. من در میان سوارانى بودم که ابن زیاد آنها را به سوى حسین علیه السلام روانه کرده بود. هنگامى که رسیدم گویى به جایگاه على علیه السلام و اشاره با دستش مى نگریستم. اسبم را چرخاندم و به سوى حسین بن على علیه السلام بازگشتم و بر او سلام دادم و به او گفتم: پدرت داناترینِ مردم بود و من در فلان موقع کنارش بودم. او چنین و چنان فرمود . به خدا سوگند، تو در این زمان ، کُشته مى شوى! حسین علیه السلام فرمود: «تو مى‌خواهى چه کنى؟ آیا به ما مى‌پیوندى، یا به خانواده ات ملحق مى‌شوى ؟» گفتم: به خدا سوگند من فردى بدهکار و عیالوارم. به خانواده ام ملحق مى‌شوم. حسین علیه السلام فرمود: «حال که به ما نمى‌پیوندى نیازت را از این مال (مالى که پیشِ رویش نهاده شده بود) بردار پیش از آن که بر تو حرام شود . سپس خود را نجات بده که ـ به خدا سوگند ـ هر کس فریاد یاریخواهىِ ما و برق شمشیرها را ببیند و یارى مان ندهد، بر زبان پیامبر صلى الله علیه وآله لعن شده است» . گفتم: به خدا سوگند، امروز هر دو کار را با هم انجام نمى دهم. مالت را بگیرم و رهایت کنم؟! مرد ضَبّى، باز گشت و حسین علیه السلام را وا نهاد. المطالب العالیه، ابن حجر عسقلانی: ج ۴ ص ٣٢۶ ح ۴۵١٧ .
. . 💠ماجرای شعر معروف ( ها عَلی بَشرٌ - کیفَ بَشَر ): ملا مهرعلی خوئی تبریزی کسی که این شعر را گفت، میگوید شبی که این شعر را گفتم خوابیدم و همان شب حضرت سید انبیاء صلی الله علیه و آله به خوابم آمد، فرمود که دیشب در مورد ابن عم من علی چه گفتی؟ بخوان عرض کردم یا رسول الله گفتم: ها عَلی بَشرٌ کیفَ بَشَر؟ بدان كه على بشر است، اما چگونه بشرى است؟ بشرى است كه آثار قدرت پروردگارش در وجود او آشكار و نمايان شده است. حضرت با دست اشاره کرد به من که متوقف شو، و ساکت شدم، دیدم پیغمبر رحمت ص، سر به زیر انداخته با تعجب سه مرتبه فرمودند: شب کیف بشر ؟! کیف بشر ؟! کیف بشر ؟! .
. ✨﷽✨ 🌼چهار بار که شیطان به شکل انسان ظاهر شد! ✍️به یاد آورید هنگامی را که شیطان، اعمال مشرکان را در نظرشان جلوه داد و گفت: هیچ کس از مردم بر شما پیروز نمی‌گردد و من همسایه شمایم، اما هنگامی که دو گروه (جنگجویان و حمایتِ فرشتگان از مؤمنان) را دید، به عقب بازگشت و گفت: از شما بیزارم. چیزی را می‌بینم که شما نمی‌بینید (انفال آیه 48) از ظاهر این آیه به دست می‌آید که شیطان می‌تواند به صورت آدمی نمودار شود. (تفسیر نمونه، ج7، ص201، نشر دارالکتب الاسلامیه، تهران، 1329ه.ش)؛ قریش هنگامی که تصمیم برای حرکت به سوی میدان بدر گرفتند، از حمله طایفه بنی‌کنانه ترس داشتند، زیرا قبلاً با هم دشمنی داشتند. در این هنگام ابلیس در چهره «سراقه بن مالک» که از سرشناسان قبیله بنی‌کنانه بود، به سراغ آن‌ها آمد و اطمینان داد که با شما موافق و هماهنگم. کسی بر شما غالب نخواهد شد، اما به هنگامی که نزول ملائکه را دید، عقب‌نشینی نمود و فرار کرد. (شیخ صدوق، امالی، مجلس پانزدهم، حدیث10)؛ ابلیس چهار بار به صورت چهار نفر مجسم شد. اول به صورت سراقه؛ در جنگ بدر به صورت سراقه در آمد و به کفار قریش گفت: امروز هیچ کس ‍ بر شما غالب نخواهند شد؛ زیرا شما با داشتن این همه نفرات و ساز و برگ جنگی ارتشی شکست‌ناپذیر هستید. وانگهی من نیز در کنار شما هستم و به وقتش، چون یک همسایه وفادار و دلسوز از هیچ گونه حمایتی دریغ ندارم. دوم به صورت منبه بن حجاج؛ در روز عقبه به قیافه او در آمد و فریاد کرد:‌ ای یاران! محمد و کسانی که از دین برگشتند کنار عقبه‌اند. آن‌ها را دریابید. حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم به انصار فرمود: نترسید! چون صدای او به کسی نمی‌رسد. سوم به صورت پیرمردی از اهل نجد؛ روزی که کفار مکه در"دارالندوه" برای مشورت در مورد قتل پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم اجتماع کردند، شیطان به صورت پیرمرد نجدی وارد مجلس شد و دستور‌های لازم را در این باره داد. چهارم به صورت مغیره بن شعبه؛ روزی که حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رحلت فرمود، آن لعین به صورت مغیره در آمد و در میان مهاجر و انصار فریاد زد: ‌ای مردم! خلافت را مانند پادشاهان ایران و قیصران روم قرار دهید. هر کس بعد از خود آن را به فرزندان یا خویشانش وصیت کند و آن را در اختیار بنی‌هاشم قرار ندهد تا آن‌ها هم در اختیار فرزندان خود قرار دهند. آن ملعون برای این که با پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت نماید و ایشان را از بین ببرد، در این چهار جا به صورت انسان در آمد. شیطان به صورت پیامبر و امامان ظاهر نمی‌شود، بلکه به صورت شیعیان پاک و اولیای الهی هم ظاهر نمی‌شود. 📚تفسیر نمونه، ج7 ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ .
. 13 ذی الحجّه 1 ـ شقّ القَمَر در شب 14 ذی الحجّه واقعه ی شقُّ القَمَر به اعجاز پیامبر صلّی الله علیه و آله درمکّه رخ داد. (1) بعضی این واقعه را در شب 18 این ماه گفته اند. (2) قریش از آن حضرت معجزه طلب کردند، و حضرت با انگشت اشاره به ماه کرد، و به قدرت الهی دو نیم شد و باز به هم پیوست و آیه نازل شد : اقتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انشَقَّ القَمَرُ. (3) ابو جهل گفت : «این سحر است ! بفرستید از شهرهای دیگر هم بپرسند که آیا آن ها هم دیدند که ماه دو نیم شد. چون از اهل شهرهای دیگر پرسیدند آن ها نیز خبر دادند که نیمی ازماه پشت خانه ی کعبه و نیمی بر کوه ابو قبیس افتاد. (4) 📚 منابع : 1. بحار الأنوار : ج 17، ص 352. فیض العلام : ص 120. 2. وقائع الشهور : ص 231. 3. سوره ی قَمَر : آیه ی 1. 4. حقّ الیقین : ص 28. و ... .
🔆 نقش علامه امینی در پاسداشت واقعه غدیرخم سروده عمرعاص در مورد واقعه غدیر خم از نکات جالبی که مرحوم علامه امینی بدان پرداخته این است که علامه در «الغدیر» به شعری از یکی از شعرایی که به واقعه غدیر به همان نحوی که در باور شیعه است، اشاره می کند و این شاعر یکی از دشمنان اهل بیت(ع) و امیرالمؤمنین(ع) است و او کسی نیست جز عمروعاص. عمروعاص قصیده ای دارد به نام «جلجلیه» که از شاهکارهای ادبی عرب است. وقتی معاویه عمروعاص را به فرمانداری مصر منصوب می کند، پس از مدتی از او خراج مصر را طلب می کند و با شانه خالی کردن عمروعاص از پرداخت مالیات، معاویه او را تهدید می کند که اگر خراج مصر را ندهی تو را عزل می کنم و عمروعاص در جواب معاویه این قصیده را می فرستد. جلجل صدای زنگ شتر را می گویند و عمروعاص در آخر قصیده خطاب به معاویه می گوید نگذار این شتر گردنش تکان بخورد و صدای جلجل بلند شود که آبروی تو می رود. این قصیده دقیقا به مر غدیر و خلافت و ولایت امیرالمؤمین(ع) بر اساس همان اعتقاد شیعه اشاره می کند. بعضی از شعرا این شعر را این گونه ترجمه کردند: شهی کز پیغمبر بامراله شد او بر همه سرور و داد خواه چه بسیار درباره اش مصطفی سفارش به امت نمود از وفا وصایای پیغمبر پاکدین به شأن علی آن ولیّ امین شنیدیم بسیار در هر مقام که تصریح فرمود او را به نام بروز غدیر آن شه انبیا به منبر برآمد چو بدر سما به امر خداوندگار عزیز به بانگ رسا آن شه با تمیز در آن دم که کف بر کفش داشت جفت بر جملگی این دُر نغر سفت بفرمود «من کنت مولاه» را که جمله شناسند آن شاه را اشعار عمرو عاص و قيس بن سعد در نصب علي که در صفين هم مي خواند و عمروعاص نيز قصيده‏اي سرود، که بعضي از آن اين است: بآل محمد عرف الصواب و في أبياتهم نزل الکتاب فضربته کبيعة يوم خم معاقدها من القوم الرقاب اذا نادت سوارمها النفوسا فليس له سوي نعم جواب ترجمه: به واسطه آل‏محمد صلي الله عليه و آله و سلم راه راست شناخته شد و کتاب خدا در خانه‏هاي ايشان نازل شد. پس محل ضربت شمشير علي مانند بيعت خم غدير، گردنهاي قومست، زماني که شمشيرهاي برنده‏ي علي به جانهاي مردم ندا در دهند، سواي نعم و اجابت جوابي ندارند،يعني: خواه ناخواه در ايشان تأثير مي کند. وقيس بن سعد بن عباده دراين باب اين اشعار را انشاء نموده و در جنگ صفين در برابر اميرالمؤمنين عليه‏السلام مي‏خواند. قلت لما بغي العدو علينا: حسبنا ربنا و نعم الوکيل و علي امامنا و امام لسوانا، أتي به التنزيل يوم [1] قال النبي من کنت مولا ه فهذا مولاه، خطب [2] جليل [ صفحه 86] انما قاله الرسول علي الامة ما [3] قول قال و قيل ترجمه - چون دشمن بر ما سرکشي نمود، گفتم: پروردگار ما را بس است، و نيکو وکيلي است؛ و علي امام ما و امام ماسواي ماست که قرآن حاکم به اين امر است؛ روز غدير پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: هر که من مولايم اويم اين علي مولاي او است، و اين امر بزرگي است؛ اين حکمي که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود بر امت، در آن گفتگو و قال و قيل شايسته نيست. [1] يوم: ظرف لقوله: اتي به‏التنزيل، مضاف الي الجمله. [2] خطب جليل: خبر لمبتدء محذوف، اي ذلک الامر. [3] ما: نا فيه. [1] علامه امینی، الغدیر فی الکتاب و السنه و الادب، ج‏2، ص 174- 179، مرکز الغدیر للدراسات الاسلامیة، چاپ اول، قم، 1416ق. ------------------------------------------------------- قصيده ي جلجليّه و ظهور حق عمروبن عاص بن وائل عنصري فرومايه و از خانداني پست بود و اسم او ، همراه با معاويه بن ابي سفيان در صدر اسامي دشمنان امير مؤمنان حضرت علي عليه السلام قرار دارد . عمرو بن عاص در كشمكش هايي كه با معاويه بر سر خراج مصر داشت ، براي نپرداختن خراج و ساكت كردن معاويه ، قصيده‌اي در مدح حضرت علي اميرالمؤمنين عليه السلام سرود كه به قصيده ي جُلجُليّه مشهور شده است، البته ذكر فضايل حضرت امير عليه السلام از چنين فردي نشانه ايمان و محبت او نيست ، بلكه ترفندي براي كوچك كردن معاويه و به دست آوردن خراج مصر بود . قابل ذكر است بعضي از گروهها براي فرار از قبول پيام غدير، « ولي »را در من كنت مولاه فهذا علي مولاه » به معناي دوست گرفته‌اند در حالي كه در اينجا ولي ، به معناي امام و سرپرست است ، اين مطلب آنقدر روشن است كه در اشعار عمروعاص نيز به وضوح ذكر شده است.1 مُعاوِيَةُ الحــالَ لا تَجْهَلُ [1] معاويه ، بر من مشو ناسپاس مزن خود ، به‌ ناداني و التباس بياد آر ، كاندر هواداريت چها كردم اندر پي ياريت به شام و باهلش، ز مكر و فريب چه غوغا بپا كردم اي نانجيب كه تا خلق، سويت شتابان شدند چو گاوان بگسسته از قيد و بند دگرگون نمودم من آيينشان به نام تو آميختم دينشان چو با پيشواي ره راستي به عصيان و طغيان ، تو برخاستي بدانسان ، دگرگون نمودم امور كه افكندم آن
خلق را در غرور اگر چه ترا آن مقام بلند نبد در خور اي پست نا ارجمند تو را من نماياندم اندر جهان زمن نامور گشتي و قهرمان گران است بر من كه نشناختي مرا ، اي جگر خوار زاده‌ي دني اگر من نبودم هوادار تو وزير و مشير و نگهدار تو نبودت بر اين جايگه هيچ راه نبودي تو فرمانروا هيچگاه اگر من نبودم ، تو همچون زنان پس پرده در خانه بودي ، نهان نموديم از جهل ، ياري تو را ايا زاده ي هند شوم دغا ببرديمت اندر فراز از نشيب زپستي بمانديم خود ، بي نصيب بنا حق تو را بر شه سرفراز مقدم نموديم از حرص و آز شهي كز پيمبر، بامر اله شد او بر همه سرور و داد خواه چه بسيار، در باره اش مصطفي سفارش به امت نمودم از وفا وصاياي پيغمبر پاكدين بشأن علي ، آن ولي امين شنيديم بسيار در هر مقام كه تصريح فرمود او را به نام به روز غدير، آن شه انبيا به منبر بر آمد ، چو بدر سما به امر خداوندگار عزيز به ‌بانگ رسا ، آن شه با تميز درآندم ، كه كف بر كفش ، داشت جفت بر جملگي اين در نغز، سفت كه آيا نيم من سزاوار تر ز جان شما بر شما سر بسر بگفتند: آري تو ، اَولي زما بما هستي اي سرور و رهنما در آن دم نمود ، آن شه ملك دين علي را امير همه‌ي مؤمنين بفرمود من كنت مولاه را كه جمله شناسند ، آن شاه را پس آنگه ، برآورد دست دعا بدرگاه بيچون وگفت : اي خدا ! هرآنكس كه او را بود دوستدار ورا دوست باش و ورا دستيار هر آنكس به كينش ببندد ميان ورا باش دشمن ، بهر دو جهان سپس گفت : با عترت پاك من مبادا كه باشيد پيمان شكن ! هر آنكس كه از عترتم شد جدا دگر با منش نيست راه بقا معاويه ! با اين اساس متين كه بر پا نمود ، آن نبي امين ببايد نماييم ، خود اعتراف كه جمله گرفتيم راه گزاف نموديم خود را در اين جور و كين گرفتار در اسفل سافلين به درگاه حق جملگي شرمسار اسير عذاب و گرفتار نار نه جبران شرمندگيها شود نه از خون عثمان نجاتي بود علي آن عزيز خداي ودود بود خصم ما جمله يوم الورود زحق دور و در جور خود سوختيم زهي زشت نامي كه اندوختيم حساب من وتو به دست علي است بلي روز محشر محاسب علي است چه عذري است ما را به روز جزا درآندم كه افتد ز رخ پرده ها پس اي واي بر تو، در آن روز سخت سپس بر من مجرم تيره بخت اَيا زاده ي هند، بد باختي ! سرانجام ، خود را تبه ساختي تو عهدي كه با من نمودي ، چه شد؟ و فايي نكردي تو برعهد خود چو بر اوج عزت شدي ، مستقر تو را عهد و پيمان برفت از نظر به اغيار دادي عطاي زياد ولي يار خود را ببردي ز ياد بدادي به عبدالملك ، مصر را نمودي در اين كار، بر من جفا به هر حال اكنون كه مصر از من است به وصلش دلم ، راحت و ايمن است نما از خراجش ، تو صرف نظر ز تكرار اين گفتگو ، در گذر تو را گر به مصر است ، چشم اميد زبام تو ، مرغ تمنّا پريد و گرنه كنم ، آنچه نا كردني است بگويم ، هر آنچه كه ناگفتني است بر انگيزم از مصر، خيل و سپاه كنم روزگار ترا بس تباه دل خلق ، بر تو دگرگون كنم حجاب غرور از ميان بر كنم كنم خلق را ، آگه از حال تو بر آرم ز بُن ، نخل آمال تو عيان سازم اين نكتة نغز را برون آرم از پوست ، اين مغز را كه از منصب إمرة المؤمنين تو دوري ، تو را نيست حقي چنين خلافت كجا و تو اندر كجا! چه نسبت بود بين ارض و سما معاويه ، آن عنصر جاهلي نباشد قرين با علي ولي خلاصه ، معاويه اين را بدان نباشي تو از مكر من در امان مپندار كه اكنون شدي كامياب دگر نيست با عمرو عاصت حساب منم اشتر پيش آهنگ تو به گردن ، را هست آن زنگ تو چو جنبد سرم ، زنگ آرد صدا از اين زنگ سنگت شود بر ملا چون معاويه اين اشعار را خواند از دريافت خراج مصر صرف نظر كرد و ديگر متعرّض عمر وعاص نشد. مناقب اهل بيت علیهم­السلام را دشمنانشان برايمان مي­گويند و اين براي آن دشمنان فضيلتي نيست چه به فضايل اهل ­بيت علیهم السلام حسد مي­ورزند. وقتي دشمنانشـان چنين فضايلي را بيان مي­كنند؛ ديگر ولايتشان براي جهانيان قابل انكار نيست. .
﷽ 📎 ؛ ویژهٔ 👌 ماجرای بسیار جالب و خواندنی به هیچ‌وجه از دست ندهید 📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت اول 👤 جناب حجت الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپايگانى می‌فرمايد: 🔰 من در تهران از جناب آقاى حاج محمد على فشندى كه يكى از اخيار تهران است، شنيدم كه می‌گفت: 🚫 من از اول جوانى مقيّد بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آنقدر به حج بروم تا به محضر مولايم حضرت بقيةالله روحى فداه، مشرف گردم. 🕋 لذا سال‌ها به همين آرزو به مكه معظمه مشرف می‌شدم. در يكى از اين سال‌ها كه عهده‌دار پذيرايى جمعى از حجاج هم بودم، شبِ هشتم ماه ذی‌حجه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم قبل از آنكه حجاج به عرفات بیایند، براى زوارى که با من بودند، جاى بهترى تهيه كنم. ⛺️ تقریباً عصر روز هفتم بارها را پیاده کردم و در یکی از آن چادرهایی كه براى ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمناً متوجه شدم كه غير از من هنوز كسى به عرفات نيامده است. 🌌 آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بيدار ماندم تا آنكه نيمه‌هاى شب ديدم سيد بزرگوارى كه شال سبز به سر دارد، به درِ خيمه من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: «حاج محمدعلى، سلام عليكم.» 🔆 من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعى از جوان‌ها كه تازه مو بر صورتشان روييده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسيدند. ◽️ من ابتدا مقدارى از آن‌ها ترسيدم، ولى پس از چند جمله كه با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جاى گرفت و به آن‌ها اعتماد كردم. جوان‌ها بيرون خيمه ايستاده بودند ولى آن سيد داخل خيمه تشريف آورده بود. 🔺 ايشان به من رو كرد و فرمود: «حاج محمدعلى! خوشا به حالت! خوشا به حالت!» گفتم: «چرا؟..» ✍ ادامه دارد... .👇
. ﷽ 📎 ؛ ویژهٔ 📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت دوم 👈 حضرت فرمودند: شبى در بيابان عرفات بيتوته كرده‌اى كه جدم حضرت سيدالشهداء اباعبداللَّه الحسين (علیه‌السلام) هم در اينجا بيتوته كرده بود. ❓ من گفتم: «در اين شب چه بايد بكنيم؟» فرمودند: «دو ركعت نماز می‌خوانيم، در اين نماز پس از حمد، يازده مرتبه قل هوالله بخوان.» 🤲 لذا بلند شديم و اين عمل را همراه با حضرت انجام داديم. پس از نماز آن حضرت يك دعايى خواندند كه من از نظر مضامين مانند آن دعا را نشنيده بودم. 🍃 حال خوشى داشتند و اشک از ديدگانشان جارى بود. من سعى كردم كه آن دعا را حفظ كنم. ولى حضرت فرمودند: «اين دعا مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى كرد.» (و من همچنان متوجه منظور ایشان نمی‌شدم!) 📖 سپس به حضرت گفتم: «ببينيد آيا توحيدم خوب است؟» فرمود: «بگو.» من هم به آيات آفاقيه و انفسيه بر وجود خدا استدلال كردم و گفتم: من معتقدم كه با اين دلايل، خدايى هست. ✨ فرمودند: «براى تو همين مقدار از خداشناسى كافى است.» سپس اعتقادم را به مسئله ولايت براى آن آقا عرض كردم. فرمودند: «اعتقاد خوبى دارى.» بعد از آن سؤال كردم كه: 🔴 «به نظر شما الان حضرت امام زمان (علیه‌السلام) در كجا هستند؟» حضرت فرمودند: «الان امام زمان در خيمه است.» 🔰 دوباره سؤال كردم: «روز عرفه، كه می‌گویند حضرت ولی‌ّعصر (علیه السلام) در عرفات هستند، در كجاى عرفات می‌باشند؟» فرمود: «حدود جبل الرحمة.» گفتم: «اگر كسى آنجا برود آن حضرت را می‌بیند؟» فرمود: «بله! او را می‌بيند ولى نمى‌شناسد.» 🌌 گفتم: «آيا فردا شب كه شب عرفه است، حضرت ولیّ‌عصر (علیه‌السلام) به خيمه‌هاى حجاج تشريف می‌آورند و به آن‌ها توجهى دارند؟» فرمود: «به خيمهٔ شما می‌آيد زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) متوسل مى‌شويد.» ☕️ در اين موقع، آقا به من فرمودند: «حاجّ محمدعلى، چاى دارى؟» ناگهان متذكر شدم كه من همه چيز آورده‌ام ولى چاى نياورده‌ام. عرض كردم: «آقا اتفاقاً چاى نياورده‌ام و چقدر خوب شد كه شما تذكر داديد زيرا فردا می‌روم و براى مسافرين چاى تهيه مى‌كنم.» حضرت فرمودند:«چای با من.» ✍ ادامه دارد... ...................... دارم به سرم باز هوای عرفه خوانده ست مرا کربوبلای عرفه ای کاش ببینم رخ مولایم را در کربوبلا بین دعای عرفه در ✍علی مهدوی نسب(عبدالمحسن) ............... 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
. 📌 تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - قسمت سوم 🍃 حضرت از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطر و شيرين بود كه من يقين كردم، آن چاى از چای‌هاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند. 🥣 من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: «غذايى دارى، بخوريم؟» گفتم: «بلى نان و پنير هست.» فرمودند: «من پنير نمی‌خورم.» گفتم: «ماست هم هست.» فرمودند: «بياور.» من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند. 🕋 سپس به من فرمودند: «حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى) می‌دهم، تو براى پدر من يک عمره به جا بياور.» عرض كردم: «اسم پدر شما چيست؟» فرمودند: «اسم پدرم "سيد حسن" است.» گفتم: «اسم خودتان چيست؟» فرمودند: «سيد مهدى.» 🔆 من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لب‌هايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم. 🔰 پس از چند لحظه كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را نديدم! 🌟 يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه بوده‌اند، به‌خصوص كه اسم مرا می‌دانستند و فارسى حرف می‌زدند! ❤️ نامشان مهدى بود و پسر امام حسن عسكری بودند... ✍ ادامه دارد... 📎 ؛ ویژهٔ .