.
🟢 حکایات مناجاتی
5⃣2⃣ وصیت های جوان به مادر پیرش
نجيب الدين(۱) نقل فرموده است: يك شب در قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مى آيند و يك جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مى رسد كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد. گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلو آمد، گفتم اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟ گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كرده است.
اول: چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بى انداز و مرا در خانه بكش و بگو: خدايا اين همان بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آورده ام به او رحم كن.
دوم: جنازه ام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد نكند تا عذاب شوم.
سوم: اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام واز كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده.
وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت: الا ان اولياء الله هم الفائزون، با بنده گنه كار ما اين طور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم.
خوشحال شدم كه توبه اش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتيم همين كه خواستم لحد را بچينم، آيه اى را شنيدم كه: (الا ان اولياء الله هم الفائزون )
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شده است و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد اهانت قرار گيرد.
1. ابوحامد محمد بن علي بن عمر سمرقندي ملقب به نجيب الدين. او از اطبا و داروشناسان مشهور دورة خوارزمشاهي، معاصر امام فخر رازي (متوفي 606 ق)، طبيب مسلمان و از مردم سمرقند بود. تأليفات بسياري در زمينة پزشكي و داروشناسي داشت. آثار او در سراسر دنياي اسلام شهرت فراوان يافت، مخصوصاً كتاب الاسباب و العلامات كه از مهمترين كتابهاي پزشكي قديم بوده است دستكم تا پنج قرن از نفوذ بسياري برخوردار بود.
📚منابع:
"قصص التوابين، ص ۱۱۰
در آغوش خدا (توبه)، استاد ابراهيم خرمى مشگانى.
@gorizhaayemaddahi
#ماه_مبارک_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
#جوشن_کبیر
.
🟢 حکایات مناجاتی
6⃣2⃣ آزار و اذیت مرحوم کبودر آهنگی
مرحوم آیت الله طهرانی - قدس سره - می فرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نامدار و از صاحبان نفس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قريه كبودر آهنگ (چند فرسخی همدان ) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالكان اهتمام می ورزید.
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفين و معاندین آن بزرگواره تصمیم می گیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم می سازند و ایشان را به آن مجلس دعوت می کنند.
مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد می شود و می بیند که اراذل قربه همگی در آنجا جمع می باشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم می شود و و پذیرایی از مهمانان آغاز می شود. در این هنگام درب اطاق باز می شود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس می شود و به یک یک از مهمانان کاسه ای از شراب می¬نوشاند، تا اینکه می رسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پر کرده به ایشان تعارف می کند. مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلا به اطراف توجه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی که میرقصید و به سمت ایشان حرکت می کرد، می خواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأدی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجهی نمی کند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی که متوجه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد:
"گر خود نمی پسندی تغییر ده قضا را"
در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: تغییر دادم!
یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچه ای می گشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد. مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان درآمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.
📚منبع:
سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج ۱
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
.
.
🔴 روایات مناجاتی
🟡 حدیث ۲۷: پیرامون توبه
الإمامُ عليٌّ عليه السلام - مِن وصاياهُ لابنِهِ الحسنِ عليه السلام:
لَم يُشَدِّدْ علَيكَ في قَبولِ الإنابَةِ و لَم يُناقِشْكَ بالجَريمَةِ، و لَم يُؤْيِسْكَ مِن الرَّحمَةِ، بل جَعَلَ نُزوعَكَ عنِ الذَّنبِ حَسَنةً، و حَسَبَ سَيِّئَتَكَ واحِـدَةً، و حَسَبَ حسنَتَكَ عَشْراً، و فَتَحَ لكَ بابَ المَتابِ.
امام على عليه السلام ـ در سفارش هاى خود به فرزندش حسن عليه السلام ـ فرمودند: [خداوند] در پذيرفتن توبه، بر تو سخت نگرفته و به علّت گناه، تو را در تنگنا نينداخته و از رحمت خويش نوميدت نكرده است، بلكه خوددارى تو را از گناه، حسنه به شمار آورده و گناهت را يك و حسنه ات را ده به شمار آورده و درِ توبه و بازگشت را براى تو گشوده است.
📚منبع:
نهج البلاغه، نامه ۳۱
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۲
#توبه
#روز_بیست_وهفتم
.
.
🟢 حکایات مناجاتی
7⃣2⃣ اهمیت رضایت مادر
نقل شده که پیامبر گرامی اسلام(ص) بر بالین جوانی که در حال احتضار بود حاضر و شهادتین را به او تلقین کرد، ولی جوان نتوانست آن را بگوید. حضرت پرسید: آیا او مادر دارد؟ زنی که نزد او بود عرض کرد: بلی، من مادر او هستم. فرمود: آیا بر او غضبناکی؟ گفت: شش سال است با او حرف نزدم. پیامبر رحمت(ص) از او تقاضا کرد که از جوانش راضی شده و از او درگذرد. مادر نیز تقاضای حضرت را پاسخ داد و به محض رضایت، زبان جوان به کلمه توحید باز شد.
📚منبع:
گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج۱، ص۱۲۸
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
.
.
♦️♦️انس شهید قاسم سلیمانی با روضه اهل بیت(ع)
زندگی حاج قاسم بدجوری به روضه اهل بیت (ع) گره خورده بود. خیلی پیش می آمد دلش بهانه روضه می کرد. زنگ می زد به مداح و می گفت فلان نوحه را بخوان.
گاهی وقت ها خودش می خواند. با سوز و آه. خیلی وقت ها فاصله ۲۰۰ کیلومتری کرمان تا روستا را مهمان روضه تلفنی بودیم.
سوریه که بودیم، بیشتر پیش هم بودیم. توی جلسه یا خلوت فرقی نمی کرد. می گفت: «موعظه مون کن تا غافل نشیم. روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم».
یه روزی بهم گفت: روضه بخوان.
گفتم: روضه هیئتی بلد نیستم. روضه های من روایتیه.
گفت: بخوان.
شروع کردم به داستان شهادت یکی از شهدای مدافع حرم به نقل از فرمانده اش:
«رزمنده ای داشتیم با نام جهادی ابراهیم. وسط عملیات بهم بی سیم زد که برام روضه مادر بخوان. صدایش به سختی می آمد. فهمیدم از پهلو تیر خورده است.»
تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه.
«دستور دادم هر طور شده به عقب منتقلش کنند. برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش. به ظاهرحال خوشی نداشت. دهانش پرخون شده بود. لخته های خون را از دهانش کنار می زدم. دیدم با چشم هایش انگار دارد دنبال کسی می گردد.
گفتم: «ابراهیم! تو را به خدا اگر این لحظه های آخر مادر سادات را دیدی بگو یا زهرا (س)».
گریه حاج قاسم بلندتر شده بود.
«ابراهیم لب باز کرد که بگوید یا زهرا اما کلامش ناقص ماند: یا ز… و شهید شد».
گفتم: حاجی مادرمون حضرت زهرا توی این جبهه هاست. داد حاج قاسم بلند شد. خیلی طول کشید تا آرام شود.
📚منبع
کتاب سلیمانی عزیز،نویسنده: عالمه طهماسبی، لیلا موسوی و مهدی قربانی، ص ۱۰۱،۱۰۳
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
.
.
«امام رضا(علیهالسلام)»:
اَلمُؤمِنُ اِذا أحسَنَ اِستَبْشَرَ و اذا أَساءَ اِستَغفَر.
مؤمن کسی است که وقتی کار خوبی میکند شاد و خوشحال میشود و زمانی که گناهی مرتکب گردد استغفار و (از خداوند) طلب آمرزش مینماید.
📚منبع:
بحار، ج ٧١، ص ٢٥٩
.
.
اِلهى اِنْ اَدْخَلْتَنِى النّارَ فَفى ذلِكَ سُرُورُ عَدُوِّكَ وَ اِنْ اَدْخَلْتَنِى الْجَنَّةَ فَفى ذلِكَ سُرُورُ نَبِيِّكَ؛ وَ اَنَا وَ اللّهِ اَعْلَمُ اَنَّ سُرُورَنَبِيِّكَ اَحَبُّ اِلَيْكَ مِنْ سُرُورِ عَدُوِّكَ
#ابوحمزه
آلوده نموده ام اگر دامن را
امّا به نبی ببخش جُرم من را
شیطان ز عذاب گشتنم شاد شود
یارب مپسند شادی دشمن را
#عاصی_خراسانی✍
#رباعی
۲۵ #ماه_رمضان ۱۴۴۳
.
.
🔴 روایات مناجاتی
🟡 حدیث ۲۸: پیرامون مهربانی خداوند
امام سجاد علیهالسلام یکی از گفتگوهای پروردگار را با پیامبرش موسی (ع) برای اصحابش نقل کرده، میفرماید:
خدای تعالی به موسی بن عمران (ع) وحی کرد: ای موسی! مرا به مخلوقم و آنان را نسبت به من مهربان کن! حضرت موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا چگونه مهربان کنم؟ خطاب رسید: نعمتهای ظاهری و باطنی مرا برای ایشان بازگو کن تا مرا دوست بدارند و هیچ گریزپایی را از در خانه من و هیچ گمراهی را از آستانه من بازمگردان که این عمل برای تو از عبادت یک سال که روزها روزه بداری و شبهایش را نماز بگزاری بالاتر است. موسی (ع) عرض کرد: پروردگارا! این بنده گریزپا کیست؟ خطاب رسید: آن بندهای است که از فرمان من سرکشی کند. عرض کرد: پس آن که از آستانه تو راه را گم کرده و آن گمراه کیست؟ فرمود: کسی که امام زمانش را نشناسد و پس از شناخت او نیز به حضور او نرسد و به احکام دینش آشنا نگردد، در حالی که احکام دین و آنچه را که بدان وسیله خدا را عبادت کند و آنچه را که باعث خشنودی پروردگار است برسد به او شناسانده است.»
📚منبع:
بحارالانوار، ج ۱، ص ۷۱
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#توبه
#روز_بیست_و_هشتم
@gorizhaayemaddahi
.
.
🟢 حکایات مناجاتی
8⃣2⃣ ماجرای قاسم شاگرد آیت الله قاضی
مرحوم آیت الله قاضی زمانی که در نجف زندگی می کردند، هم محله لاتی می شوند که با تمام لاتی اش، مرحوم قاضی را دوست داشت، این لات به قاسم معروف بود؛ مرحوم قاضی باطن آدم ها را می دانست.
مرحوم قاضی این چنین آدمی بود. ایشان به قاسم که لات محله شان بود گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری؟، پس امشب بلند شو و قبل از نماز صبح، نماز شب بخوان و بخواب». قاسم می گوید: «من نماز صبح بلد نیستم، چه برسد به نماز شب؛ نمی توانم آن موقع صبح بیدار شوم، چرا که تا ظهر مي خوابم.» مرحوم قاضی جواب می دهد که «تو نیت کن، من بیدارت می کنم.»
قاسم یک ساعتی را نیت می کند و همان ساعت هم بیدار می شود، وقتی بیدار شد دید چه حال خوشی دارد. قاسم رفت وضو بگیرد و در همین که آستین ها را بالا می زد، می گفت:« خدایا در این دنیا کسانی هستند که صدایشان برای ملائکه و تو آشناست؛ اما صدای من آشنا نیست، دیر به درگاهت آمده ام، مرا بپذیر.»
قاسم بعد از این قضیه جز شاگردان آیت الله قاضی می شود؛ به طوری که مردم نیم خورده غذایش را برای تبرک می بردند.
📚منبع:
دریای عرفان؛ زندگینامه و احوال آیت الله سید علی قاضی، هادی هاشمیان
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
.
.
در این شبهای آخر ماه مبارک بخوانید حکایتی از طرز معامله انسانی شریف که سالهاست سر به تیره تراب نهاده است باشد که خدا نیز همگی ما را بخرد
حکایت زیر حکایت سید مهدی قوام از روحانیان دهه ۴۰ است
هوا رو به غروب بود که در زیر گذر میوه فروشی که خیارهایش را روی چرخ میفروخت از مردم خواهش میکرد میوه هایم را بخرید نخرید تا فردا خراب میشود سید مهدی نگاهی به او کرد و شروع کرد به سوا کردن ، در این هنگام میوه فروش با التماس از او خواست درهم بردارد چون فقط مقداری از خیارها خوب بودند و باقی پلاسیده شده بودند
این را که گفت سید نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن
باران چشمان سید بود و نگاه مرد میوه فروش
اینبار دستان لرزان سید به آسمان بلند شده بود که میگفت خدایا سوا نکن درهم بخر 🍁
قدیمی ها میگویند وقتی سید به رحمت خدا رفت صحن حضرت معصومه (س) جا برای سوزن انداختن نداشت و پر بود از جاهلها و کلاه شاپوئیهایی که سرشون را به تابوت سید میزدن و سید راهشون را عوض کرده بود
روحت در این شب عزیز شاد حاجی
.
#گریز_مناجاتی
#وداع_با_ماه_رمضان
#حکایت
.
#وداع_با_ماه_رمضان
منم شب آخری ، و با همه ی روسیاهیم اومدم بگم ؛ درسته که عوض نشدم ، اما اومدم بگم یاغی نیستم.. 😭
#تلنگر_و_تفکر
🔸🔸 مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو ساختن بود که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به #نماز ایستاد..
🔸🔸 مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اتمام وضوی آخوند آن شخص #نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
🔸🔸 به هنگام خروج، مرحوم کاشی پرسید:
چه کار می کردی؟
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید #نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
🔸🔸 آقا فرمود: مگر تو #نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم #نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت:
فقط آمده بودم به خدا بگویم
من #یاغی نیستم ، همین!
🔸🔸 این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می گفت:
✅ #من_یاغی_نیستم
🔸🔸 خدایا خودمان هم می دانیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... #نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط آمدیم بگوییم ما یاغی نیستیم
🌹🌹خدایا ما یاغی نیستیم...
.
.
✅ حضور امام علی در لحظه مرگ و جان دادن
متن فارسی:
حارث همدانى مى گويد: شبى دير هنگام به محضر اميرالمؤمنين عليه السلام رسيدم، حضرت فرمود: چه چيزى باعث شد كه تو در اين وقت شب به اين جا بيايى؟ گفتم: اى اميرمؤمنان! به خدا قسم حبّ و دوستى تو، مرا به اين جا آورد. حضرت در پاسخ او فرمود:
اينك براى تو حديثى مى گويم كه شكر آن را نمايى، اى پسر اعور! آگاه باش،بنده اى كه مرا دوست دارد، نمى ميرد مگر آن كه هنگام جان دادن مرا آن گونه كه دوست دارد، خواهد ديد و هيچ بنده اى كه بغض و دشمنی مرا داشته باشد، نمى ميرد، مگر آن كه هنگام جان دادن مرا همان طورى كه بغض و دشمنی دارد، خواهد ديد.
متن عربی:
…قَالَ سَمِعْتُ الْحَارِثَ الْأَعْوَرَ وَ هُوَ يَقُولُ أَتَيْتُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيّاً (ع) ذَاتَ لَيْلَةٍ فَقَالَ يَا أَعْوَرُ مَا جَاءَكَ قَالَ فَقُلْتُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ جَاءَ بِي وَ اللَّهِ حُبُّكَ، قَالَ، فَقَالَ:
أَمَا إِنِّي سَأُحَدِّثُكَ لِتَشْكُرَهَا، أَمَا إِنَّهُ لَا يَمُوتُ عَبْدٌ يُحِبُّنِي فَتَخْرُجُ نَفْسُهُ حَتَّى يَرَانِي حَيْثُ يُحِبُّ وَ لَا يَمُوتُ عَبْدٌ يُبْغِضُنِي فَتَخْرُجُ نَفْسُهُ حَتَّى يَرَانِي حَيْثُ يَكْرَهُ.
📚منبع: اختیار معرفة الرجال المعروف برجال الکشی، جلد1، صفحه89
@gorizhaayemaddahi
.
🟢 حکایات مناجاتی
9⃣2⃣ مناجات امیرالمومنین(ع) از نگاه ابودردا
ابودرداء مي گويد علي ابن ابيطالب عليه السلام را در نخلستان بنی نجار ديدم که از دوستانش کناره گرفته و از همراهانش مخفی شده در ميان انبوه نخل های خرما پنهان شده، جوياي آن حضرت شدم ناگاه صدای حزينی شنيدم و نغمه اندوهگينی که او مي گفت: بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتي از مقابله کردن با کينه توزي، چقدر گناهان را به کرمت پوشاندي، بارالها عمر من در نافرماني طولاني شد و بزرگ شد در نامه عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزي اميدوار نيستم و من جز از رضوان و خوشنودي تو اميدي ندارم.
ابودردا گفت صدا مرا سرگرم کرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علي ابن ابيطالب عليه السلام است خود را پنهان کردم، درختان زياد حرکت مرا پنهان کرد، پس حضرت چند رکعت نماز خواند در دل شب تاريک بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتي که مي کرد اين بود که مي گفت: بارالها فکر در بخشش تو مي کنم گناهان در نظرم آسان مي شود بعد بزرگي و سختگيری تو را يادآور مي شوم بلاهايم بر من بزرگ مي شود، سپس فرمودند: آه اگر من بخوانم در نامه عملم گناهانی را که فراموش کردم و تو آنها را نوشته ای، ميگویی بگيريد او را پس وای بر حال گرفتاری که فاميل و خويشانش نمي توانند او را نجات دهند و قبيله اش هم نمي توانند نفعی به او برسانند، بعد فرمود: آه از آتشي که کبدها و کليه ها را پخته می کند، آه آه از آتشی که دست و پا و پوست سر را مي کند و مي برد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه زياد کرد نه از او صدایی شنيدم و نه حرکتي در وی ديدم، با خود گفتم به واسطه بيداري خواب بر او چيره شده خوبست او را براي نماز صبح بيدار کنم حرکتش دادم تکان نخورد دورش کردم دور نشد گفتم (إنا لله و إنا إليه راجعون) به خدا علي ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانه اش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود ابودردا در چه حالي علي را ديدی داستانش چيست؟ قصه را عرض کردم، فرمود به خدا ای ابودردا آن حالت غشوه از خوف خدا است بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند به هوش آمد به من نگاه کرد ديد گريه مي کنم. پرسيد چرا گريه ميکنی ای ابيدرداء؟ گفتم: براي تو، فرمود چگونه ای ابيدرداء اگر مرا ببينی خوانده می شوم به سوی حساب و اهل گناه يقين دارند به عذاب و برانند مرا فرشتگان درشت خو به سوی شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم....
الي آخره
📚منبع:
بحارالانوار، ج ۴۱، ص ۱۱
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
@gorizhaayemaddahi
.
🟢 حکایات مناجاتی
0⃣3⃣ مشاهده مرحوم ملامهدی نراقی
در اینجا یكی از مشاهدات مرحوم ملا مهدی نراقی صاحب كتاب شریف «جامع السعادات» را یاد آور می شویم.
مرحوم نراقی از علمای بزرگ و جامع علوم عقلیّه و نقلیّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهی بوده و در فقه و اصول و حكمت و ریاضیّات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان، از علمای كم نظیر اسلام است. و فرزند ارجمندش حاج مولی احمد نراقی استاد مرحوم شیخ انصاری و از علمای برجسته و صاحب تصانیف عدیده است.
این داستان در میان علما و طلاب نجف اشرف مشهور است و از مسلمیات احوالات مرحوم نراقی محسوب می گردد:
مرحوم نراقی در نجف اشرف سكونت داشته و در آنجا وفات می كنند و مقبره او نیز در نجف متصل به صحن مطهر است.
ایشان در همان ایام اقامت در نجف، در ماه رمضانی كه بر او می گذرد یك روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او می گوید:
هیچ در منزل نیست، برو بیرون و چیزی تهیه كن!
مرحوم نراقی در حالی كه حتی یك فِلس پول سیاه هم نداشته است از منزل بیرون می آید و یك سره به سمت وادی السلام نجف برای زیارت اهل قبور می رود؛ در میان قبرها قدری می نشیند و فاتحه می خواند تا این كه آفتاب غروب می كند و هوا كم كم، رو به تاریكی می رود. در این حال می بیند عده ای از اعراب، جنازه ای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و به او رو كردند و گفتند: ما كاری داریم و عجله داریم، به محلّ خود می رویم. شما بقیه تجهیزات این جنازه را انجام دهید!
مرحوم نراقی می گوید: من در میان قبر رفتم، كفن را باز نموده تا صورت او را به روی خاك بگذارم و بعد به روی او خشت نهاده و خاك بریزم و تسویه كنم؛ ناگهان دیدم در آنجا دریچه ای است. از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درختهای سرسبز سر به هم آورده و دارای میوه های مختلف و متنوع است.9
از دَرِ این باغ راهی است به سوی قصر مجللّی و تمام این راه از سنگ ریزه های متشكّل از جواهرات فرش شده است.
من بی اختیار وارد شدم و یك سره به سوی آن قصر رهسپار شدم. دیدم قصر باشكوهی است و خشتهای آن از جواهرات قیمتی است؛ از پلّه بالا رفتم، وارد اطاقی بزرگ شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشسته اند.
سلام كردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادی كه در اطراف اطاق نشسته اند از آن شخصی كه در صدر نشسته، پیوسته احوالپرسی می كنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می كنند و او پاسخ می دهد.
و آن مرد مبتهج و مسرور به یكایك سؤالات جواب می گوید؛ قدری كه گذشت ناگهان دیدم ماری از در وارد شد و یك سره به سمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد.
آن مرد از دَردِ نیش مار صورتش متغیّر شد و قدری به هم بر آمد و كم كم حالش عادی و به صورت اولیه برگشت.
سپس باز شروع كردند با یكدیگر سخن گفتن و احوال پرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن.
ساعتی گذشت دیدم برای مرتبه دیگر مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت.
آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره اش دگرگون شد و سپس به حالت عادی برگشت.
من در این حال سؤال كردم: آقا شما كیستید؟ اینجا كجاست؟ این قصر متعلق به كیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش میزند؟
گفت: من همین مرده ای هستم كه همین اكنون شما در قبر گذارده اید و این باغ، بهشت برزخی من است كه خداوند به من عنایت نموده است و از دریچه ای كه از قبر من به عالَم برزخ باز شده است پدید آمده است.
این قصر مال من است، این درختان با شكوه و این جواهرات و این مكان كه مشاهده می كنید بهشت برزخی من است و من به این جا آمده ام.
این افرادی كه دور اطاق گرد آمده اند ارحام من هستند كه قبل از من، بدرود حیات گفته و اینك برای دیدن من آمده و از بازماندگان و ارحام و اقربای خود در دنیا احوال پرسی نموده و جویا می شوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو می كنم.
گفتم: چرا این مار تو را نیش میزند؟
گفت: قضیه از این اقرار است: من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زكوة و هر چه فكر میكنم كار خلافی از من كه مستحق چنین عقوبتی باشم سر نزده است و این باغ با این خصوصیات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است.
مگر آن كه یك روز در هوای گرم تابستان كه در میان كوچه حركت می كردم، دیدم صاحب دكانی با مشتری خود گفتگو و منازعه دارد؛ من برای اصلاح امور آنها نزدیك رفتم و دیدم صاحب دكان می گفت: شش شاهی از تو طلب دارم و مشتری می گفت: من پنج شاهی بدهكارم.
من به صاحب دكّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دكان بده.
ادامه ...
👇
.
مگر آن كه یك روز در هوای گرم تابستان كه در میان كوچه حركت می كردم، دیدم صاحب دكانی با مشتری خود گفتگو و منازعه دارد؛ من برای اصلاح امور آنها نزدیك رفتم و دیدم صاحب دكان می گفت: شش شاهی از تو طلب دارم و مشتری می گفت: من پنج شاهی بدهكارم.
من به صاحب دكّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دكان بده.
صاحب دكان ساكت شد و چیزی نگفت. ولی چون حق با صاحب دكان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود كه صاحب دكان راضی بر آن نبود حق او را ضایع نمودم، در كیفر این عمل خداوند عزوجل این مار را معین نموده تا هر یك ساعت مرا بدین منوال نیش زند تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به بركت شفاعت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نجات پیدا كنم.
چون این را شنیدم برخاستم و گفتم : عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم.
همان مردی كه در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه كرد. از در كه خواستم بیرون آیم یك كیسه برنج به من داد، كیسه كوچكی بود و گفت: این برنج خوبی است، برای عیالتان ببرید.
من برنج را گرفته و خدا حافظی كردم و آمدم بیرون باغ از دریچه ای كه داخل شده بودم. دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم روی زمین افتاده و دریچه ای نیست، از قبر بیرون آمدم و خشتها را گذارده و خاك انباشتم و به طرف منزل رهسپار شدم و كیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم.
مدتها گذشت و ما از آن برنج طبخ می كردیم و تمام نمی شد و هر وقت طبخ می كردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد می شد كه محله را خوشبو می كرد. همسایه ها می گفتند: این برنج را از كجا خریده اید؟
بالاخره بعد از مدتها كه روزی من در منزل نبودم یك نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ میكند و آن را دَم میكند، عطر آن فضای خانه را فرا می گیرد. میهمان می پرسد این برنج از كجا است كه از تمام اقسام برنجها خوشبوتر است؟
اهل منزل مجبور شده و داستان را برای او تعریف می كنند. پس از این بیان، آن مقداری از برنج كه مانده بود چون طبخ كردند دیگر برنج تمام می شود.
📚منبع:
معادشناسی، علامه سید محمد حسین حسینی تهرانی، ج ۲، ص۲۴۶
#ماه_رمضان
#رمضان۱۴۴۳
#حکایات_مناجاتی
.
.
#عید_فطر
❌ #عيد_فطر شبيه روز قيامت!
🔴 اميرمؤمنان على(ع) در روز عيد فطر خطبه اى ايراد کردند و چنين فرمودند:
🔰 اى مردم! امروزِ شما، روزى است که در آن به نيکوکاران پاداش داده مى شود و بدکاران در آن زيان مى کنند. امروز، شبيه ترين روزها به قيامت شماست. با بيرون آمدن از خانه هايتان به مصلا، از بيرون آمدن از گورها و رفتن به پيشگاه خداوند ياد کنيد و از توقف و ايستادن در محل نماز، وقوف خود در برابر خدا را به ياد آوريد، و از بازگشت به خانه هايتان، بازگشت خود را به جهنم و بهشت فرا ياد آريد.
📚 روضة الواعظين، ص ٥٦٤
#عید_سعید_فطر
.
#مادر
✨﷽✨
🌼ارزش خدمت به مادر
✍دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. هر دو متقی و پرهیزکار بودند و عالم وعارف. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد وآن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام وخاص شد و از اقصی نقاط دنیا ،عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می کرد فرصت همنشینی وهمکلاسی با دوستان قدیم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر می پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمند تر از خدمت برادر است ،چرا که او در اختیار مخلوق است ومن در خدمت خالق ،و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم و از این پس تو را حکم کردیم که در خدمت برادر باشی. عارف صومعه نشین اشک در چشمانش آمد وگفت: یا رب العالمین، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا در خدمت او می گماری وبه حرمت او می بخشی، آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟َ!
💥ندا رسید: آنچه تو می کنی ما از آن بی نیازم و لکن مادرت از آنچه او می کند، بی نیاز نیست، تو خدمت بی نیاز می کنی و او خدمت نیازمند، بدین حرمت مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم و تو را در کاراو کردیم.
❤️قدر پدرها ومادرهارو بدونید عزیزان❤️
✅#ترحیم_خوانی
.
.
#کرامات_حضرت_عباس
یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور میزد و آب به دست بچهها میداد، نقل میکند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شبها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا میروی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبردهای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد.
میگوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جملهای را به من گفته که دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، والا فردا میآیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره میکنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار میگذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد.
نیمههای شب بود. هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه میکردم و هم پسرم.
میگوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!
من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه میکردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا میزند و میگوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من میگوید بلند شو! گفتم : نمیتوانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم،. بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد!
و بمن گفت به بابات بگو دیگه از پاره کردن مشک حرفی نزنه، آخه برای ما یک مشک پاره ای که در کربلا اتفاق افتاد کافیه.
ناقل داستان میگوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند میگفتم : ای هیئتیها بیایید ببینید عباس علیه السلام بیوفا نیست، بچهام را شفا داد!
#کرامات #حضرت_عباس
@gorizhaayemaddahi
.
#حضرت_رقیه
#حکایات
یكی از روضه خوان ها میگه، شب پنجم صفر پیرهن سیاه تنم كردم برم هیئت، یه دختر پنج، شش ساله مریض حال داشتم،
گفت: بابا كجا میری؟
گفتم:دارم میرم هیئت،
گفت: مگه الان چه خبره؟
گفتم:شهادت حضرت رقیه است،
گفت: بابا رقیه كیه؟
گفتم:دختر امام حسینه،
گفت:بابا چند سالشه؟
گفتم: هم سن خودته،
گفت: بابا منم با خودت میبری؟،
گفتم: نه عزیزم تو مریضی، استراحت كن، حالت بهتر بشه،
گفت: بابا حالا كه من رو نمیبری با خودت، بهش میگی بیاد كنارم؟
با خودم گفتم: حالا من چی توضیح بدم به این بچه، گفتم: نه، نمیتونه بیاد،
گفت: چرا بابا؟
گفتم: اونم مریضه،
گفت: چرا بابا؟ چی شده؟
گفتم: بابا پاهاش درد میكنه
گفت : بابا : چرا پاهاش درد میكنه؟
گفتم:رو خارهای بیابون دویده،
گفت:بابا چرا رو خارهای بیابون دویده؟ مگه كفش پاش نبوده؟
گفتم نه كفش نداشته، كفشاشو غارت كردن، كفشاشو دزدیده بودند.
گفتم : دخترم میذاری من برم، بیچاره ام كردی تو؟
گفت:آره برو....
من خداحافظی كردم، دم در دوباره گفت:بابا، یه سئوال دیگه..... سئوالش من رو بیچاره كرد، نشستم دم در شروع كردم به گریه كردن،
گفت:بابا كفشاشو غارت كردن، چرا باباش بغلش نمیكرد !!!!! بابا من اون روز كفشم گم شده بود تو بغلم كردی بابا، چرا باباش بغلش نكرد....
السلام علیکِ یا رقیة بنت الحسین
♥هرکی دلش شکست یه صلوات برای بی بیِ سه ساله بفرسته.....
#کرامات
@gorizhaayemaddahi
.
.
#روضه
داستان ابی الحسن خلیعی و چگونگی تشرّف او به آیین شیعه
مرحوم آقای قاضی (ره) در مجالسش، صاحب ریاض الجنّه (ره) در روضه ی اولی و مرحوم محدّث بزرگوار علاّمه امینی (ره) در الغدیر، شرح حال ابی الحسن خلیعی را این گونه نقل می فرمایند:
جمعی از اهل تسنّن ناصبی مذهب، که نعوذ بالله سبّ اهل بیت علیهم السّلام را جایز بلکه لازم می دانستند و سیره ی شیعیان را قبول نداشتند و زیارت قبور ائمّه علیهم السّلام را شرک می دانستند شبیه افکار وهّابی های کنونی، در شهر موصل و حلّه عراق زندگی می کردند.
پدر و مادری در این شهر از داشتن اولاد ذکور بی نصیب بودند. با خود عهد و پیمان بستند، که اگر خدا فرزند پسری به ما بدهد، او را به گونه ای تربیّت خواهیم کرد که وقتی به سن تمیز و تکلیف رسید از توان و قدرت ویژه ای برخوردار شود و او را در مسیر حلّه به کربلا می گماریم تا از حرکات شرک آلود رفضه (شیعیان) ممانعت نماید و ضمن خلع ید ایشان توان سفر را از ایشان سلب نماید.
پس از مدّتی خداوند، فرزند پسری به این خانواده داد. مراحل رشد و نمو را طی نمود. جوانی برومند همراه با باطنی سالم و فطرتی خوب، ولی در مذهب والدینش بود، تا این که روزی پدر و مادر او را خواستند، و داستان عهد و پیمانشان با خدا را برای او بازگو نمودند، از او خواستند تا تقاضایشان را اجابت نمایند.
پسر پذیرفت و به همراه تعدادی از دوستانش به نخلستان هـای مجـاور جادّه ی کربلا رفتند. مدّتی منتظر ماندند، خبری از قافله نشد به خواب رفتند.
در عالم خواب جوان دید، قیامت به پا شده و ملائکه ی الهی مشغول انجام وظیفه هستند و هر کسی را فراخور حالش به عدل الهی می سپارند، نوبت او شد. ملائکه ی عذاب آمدند و او را کشان کشان به سمت دوزخ بردند و در آستانه ی درب دوزخ او را میان زبانه های آتش سوزان جهنّم رها ساختند.
جوان می گوید: دیدم تمام افرادی که با من وارد دوزخ شدند در دم سوخته و خاکستر شدند، ولی آتش جهنم به من اثر ندارد.
از خازن جهنّم سئوال کردم: مرا چه شده که آتش بر من بی تأثیر است؟
جواب داد: بگذار از مالک سئوال کنم.
از مالک جهنّم پرسید، او پاسخ داد.
ای جوان! خاک پای زوّار قبر حسین بن علی بر سر و رویت نشسته و مادامی که این گرد و غبار با تو باشد، آتش به احترام زوّار حسین بر تو بی اثر و حرام است.
جوان می گوید: سراسیمه از خواب بیدار شدم در حالی که تمام اعضاء و جوارحم می لرزید، دیدم قافله رد شده و فاصله ی زیادی با ما ندارد. با سر و پای برهـنه به دنبال قافلـه افتادم، احسـاس عجیبی پیدا کرده بـودم به گونه ای که فکر کردم طبع شعر پیدا نموده ام و اوّلین ابیاتی که به ذهنم خطور کرد این بود که:
اِذا شِئتَ النَّجاةَ فَـزر حُسَیناً
لِکَی تَلَقی اِلالهَ قَریر عَین
فَإِنَّ النّارَ لَیسَ تَمُسُّ بجِسماً
عَلَیهِ غُبارُ زُوّار الحُسَیـن
در حالی که خاک کف راه را بر می داشتم و بـه سرم می پاشیدم فـریـاد می زدم:
هر کس نجات و رستگاری می خواهد به زیارت قبر حسین برود من باچشمان خود دیدم که آتش جهنّم بر جسمی که بر او غبار پای زوّار حسین بود، اثر نمی کرد.
جوان با همین کیفیّت وارد حائر حسینی و حرم امن ثارالله گشت. دست برد، مشبکّات ضریح را چسبید و پیوسته فریاد می زد:
السَّلامُ علیکَ یا اباعبدالله! اَشهَدُ أَنَّکَ وَلیُّ اللهِ وَابنُ وَلیِّه و ناله و شیون سرداد، به گونه ای که جماعت انبوهی دور
او حلقه زدند و بر حالت او می گریستند و او با سیّد و مولایش نجوا می نمود.
در همین حال فضای حرم حال و هوای خاصی پیدا کرد، ناگهان معجزه ای رخ داد و همه ی زوّار مشاهده کردند که قطعه ی پارچه ی سبزی از روی ضریح سیّد الشّـهداء بلند شد و روی دوش این جوان قرار گرفت.
از آن پس مردم به او لقب خلیعی دادند. یعنی کسی که از امام معصوم خلعت گرفته است.
بیایید ما هم به مولایمان عرض کنیم:
یا امام حسین! فدایت شویم، امشب خلعتی هم به ما عنایت بفرمایید. این مردم با هزار امید امشب آمدند، امیدشان را نا امید مفرما.
یا امام حسین! شما حتّی به ناصبی هم نظر داشتید که این طور هدایت و عاقبت به خیر شد، ما را هم این طور هدایت فرمایید.
شما کشتی نجات هستید دست ما را هم بگیرید. ما را هم سوار کشتی کنید.
ای چراغ هدایت! ما را از ظلمت جهل و گناه به روشنایی هدایت رهنمون فرمائید.
ای مردم! دامن امام حسین را امشب رها نکنید.
دعا برای فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نیز یادتان نرود.
آن جوان مدّتی در حرم سیّد الشّهداء ماند. آن گاه روانه ی نجف اشرف گردید و برای عرض ادب به ساحت نورانی قطب عالم وجود حضرت علی بن ابیطالب وارد بارگاه ملکوتی آن حضرت شد.
همان حال و هوای ورود به حرم حسینی را داشت و پیوسته از امیرالمؤمنین عذر خواهی و پوزش می طلبید و شروع به شعر گفتن نمود. جمعیّتی در اطرافش گرد آمدند. ابن حماد، که هم تولیّت حرم علوی را بر عهده داشت و هم از شعرای به نام خاندان رسالت و شخص مولی
.
شخص مولی الموحّدین است، به سراغ خلیعی آمد و گفت: از کجا بدانم تو فکر دیگری جز آنچه می گویی در سر نداری؟
جوان از شیوه ی بیداری و تنبّه خود، ابن حماد را مطّلع نمود و عرضه داشت: هرچه
بگویی من تسلیم هستم.
ابن حماد گفت: چند بیت از اشعار من و تو را به درون ضریح مولی الموحّدین علی می اندازیم، تا ببینیم حضرت جواب کدام یک از ما دو نفر را می دهد. آن جوان هم قبول کرد
مرحوم آقای قاضی، مرحوم علاّمه امینی و... می فرمایند: هنگام خارج نمودن اشعار از درون ضریح اتّفاق عجیبی افتاد. یعنی امیرالمؤمنین هردو را قبول کرده بودند و پای هردو شعر مهری زده شده بود.
زیر نامه ی جوان که تازه به آیین تشیّع پیوسته بود، با آب طلایی نوشته شده بود:
اَنتَ مُحِبنا حَقّاً. تو حقیقتاً از محبّان ما گشته ای.
ولی در پایین نوشته ی ابن حماد با آب نقره نوشته شده بود:
اَنتَ ولیُّنا حقّا. تو واقعاً از اولیاء ما هستی.
ابن حماد می گوید: با دیدن این وضعیت بسیار متأثّر شدم و گریه کردم تا از هوش رفتم.
در عالم رؤیا حضرت امیرالمؤمنین را دیدم. سلام کردم و عرضه داشتم:
یا امیرالمؤمنین! چه شد که جوان از راه رسیده را با آن کیفیّت تحویل گرفتید و مرا که عمری نوکری می کنم، کمتر مورد عنایت قرار دادید؟
حضرت فرمودند: تو از موالیان ما هستی و این جوان تازه به ما رسیده و میهمان ماست.
ضمناً ابن حماد توجّه داشته باش که حسین عزیزم بسیار سفارش این جوان را نموده است.
یا امام حسین! تقاضا داریم امشب سفارش ما را هم به امام زمانمان بفرمایید تا ایشان عنایتی بفرمایند.
ای مردم! کشتی نجات در ماندگان و مسیر هدایت، حسین بن علی است. اوست که
بر عزادار و محبّ و گریه کُنَش نظاره می کند و برای محبّانش از خـداوند طلب
مغفرت و آمـرزش می نماید.آقا جان!
ما هم در گناهانمان غرقیم. از خداوند برای ما هم طلب مغفرت نموده و سفارش ما را هم به درگاه الهی بنمایید.
آقاجان! اگر شما سفارش ما را به امام زمانمان بفرمایید ایشان ما را مورد لطف قرار می دهند.
اگر شما به ما توجّه فرمایید، خداوند ما را مورد عنایت خویش قرار خواهد داد. چون شما همه چیز خود را در راه خدا دادید و خداوند هم همه چیز به شما عنایت فرموده است.
خدایا! به حقّ حسین که این قدر برایت عزیز است، ما را ببخش، والدینمان را هم ببخش، کمکمان فرما بنده ی خوبی برایت باشیم
ما را با اخلاص و راضی به رضای خودت بگردان.
مرگ ما را اوّل آسایش و راحتیمان قرار بده.
در شب اوّل قبر، عالم برزخ و فردای قیامت اربابمان را به فریادمان برسان
ذهنم آمد، یک شبی مـرگ مـن است فصل پائیز گل و برگ من است
غسل دادنـد و کـفـن پـوشاندنم در میـان قـبـر خـود خـواباندنم
زیـر تـلّ خـاک، نـاپـیـدا شدم همـرهان رفتند و مـن تنها شدم
از نهیـب قبـر، اعضایـم گـرفت لـرزه از وحشت، سرا پایم گرفت
بعد چنـدی بـاز شد، چشم تـرم دو ملـک بـودنـد، بـالای سـرم
آن یکی می گفت: از دینت بگو این یکی می گفت: اعمال تو کو؟
آن یکی می گفت: ها، وامانده ای؟ این یکی می گفت: تنها مانده ای؟
بـا خـودم گفتم: عذابـم می کنند از شـرار قـبـر، آبـم مـی کنند
وای بر مـن، قبر مـن را می درند عنقریبـم، سوی آتش می برند
ترس و وحشت، فوق حالت و بس پای تا فرقم، خجالت بود و بس
.
.
شفای دختری که لال مادرزاد بود
یکی از خادمین حرم مطهر حضرت معصومه (س) به نام آقای عبدالله افسا میگوید: یک دختر نه ساله که لال مادرزاد و اهل زنجان بود، به همراه مادربزرگش به حرم آورده شد.
معلوم شد که والدین این طفل از دنیا رفتهاند و مادربزرگش او را از زنجان به قم آورده تا شفایش را از حضرت معصومه (س) بگیرد. مادر بزرگ پیر، در کنار ضریح ایستاده، خطاب به حضرت معصومه (س) میگفت: ای بی بی ! این دفعه من به زیارت نیامدهام، بلکه آمدهام شفای این دختر را از شما بگیرم.
من، تنها سرپرست او هستم. نمیدانم اگر بمیرم، سرنوشت این بچه چه میشود؟ شما میدانید من با چه سختی او را تا اینجا آوردهام.
در همین حال که پیرزن با حضرت، درد دل میکرد، یک مرتبه دخترک که در کنار ضریح نشسته بود، بلند شد و با زبان ترکی مادربزرگش را صدا کرد.
پیرزن با یک دنیا خوشحالی او را در آغوش کشید. خادمان پیرزن و دخترک را نزد تولیت آستانه بردند.
تولیت بیست هزار تومان به عنوان کمک هزینه زندگی به آن پیرزن هدیه داد و بلیت مسافرت برای آنها تهیه کرد و آنها با خوشحالی به زادگاه خود بازگشتند.
#کرامات
@gorizhaayemaddahi
.
.
غیب و شهود
✨﷽✨
✍مرحوم قاضی در #مسجد_کوفه و #مسجد_سهله حجره داشتند و بعضی از شب ها را به تنهایی در آن حجرات بیتوته می کردند و شاگردان خود را نیز توصیه می کردند تا بعضی از شب ها را به عبادت در مسجد کوفه و یا سهله بیتوته کنند و دستور داده بودند که چنان چه در بین نماز و با قرائت قرآن و یا در حال ذکر، فکری برای شما پیش آمد و یا صورت زیبایی را دیدید و یا بعضی از جهات دیگر عالم غیب را مشاهده کردید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید.
♦️ علامه طباطبائی می فرماید:
روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت وبرای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همینکه خواستم به او توجه کنم یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. پس آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم، پس آن حوریه بهشتی رنجیده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به یادم می افتد، از رنجش آن حوریه متأثر می شوم.
📚 کتاب مهرتابان. یادنامه و مصاحبات تلمیذ (سید محمدحسین حسینی تهرانی) و علامه طباطبائی).
#حکایات
.