فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای قرارِدلِ بیقرارم.....♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بچه های انقلابیم😌🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
・・●●♥●●・・
«•[جورےباش✨
ڪہهروقت
حضرتمهدے(عج)
یادتوافتاد🙂
بالبخندبگہخداحفظشڪنہ:)🌱
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت4
ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید :
ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو !
لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید .
وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید :
ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟
سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد :
ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم .
چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید .
وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم .
دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد .
صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد .
چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم .
و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے🥀
ما عشق را پشٺ درِ آݩ خانه دیدیم
زهرا در آتش بود امّا #حیدر داشٺ
میسوخت..؛🔥🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با خودت تکرار کن؛☺️
امروز زیباتر ازهر روز نفس میکشم،
زیباتر ازهمیشه میبینم 🥰
وبهتر ازهمیشه زندگی میکنم
من احساسم را،
امروزم را وخدایم را
بیش از همه دوست دارم 🤍
❄️خدایا شکر 🙏
#صبح_بخیر
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
#اولصبحسلاممبهتوخیلیچسبید
سلیمان گر شوم، بر تو غلام حلقه بر گوشم
بهشتا! ناز کمتر کن، که من شیدایِ شش گوشم ..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼 #پروفایل
📝 بیا ای صاحب عزای فاطمیه
📌ایام شهادت #حضرتزهرا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت197
_دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات
دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم :
_پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا
_ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی
با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده ..
_شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب !
از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ...
_حرف حساب نداره جواب !
آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه
جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه
!
بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم
_ پس چرا نمی خوری؟
_سیر شدم
-تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه
_من ترشی مادرجونُ دوست دارم
_عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها
_کاریه که از دستش بر میاد
_الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟
_خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم!
_نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی
_باشه
_تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟
حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم !
_خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد
_شرایط درونی یا بیرونی ؟
_هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت
نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی
دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید :
ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°#رهـبرانهـ❤️
حرف های رهبرمون با آقا ❤️
من جان ناقابلی دارم ...😔💔
💜─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_735618868.mp3
7.59M
#مادرِبیحرم💔
مادرم
تکیہگاهِمنه...
چادرش سرپناهِمنه... :)
#فاطمیه
🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما هر ڪدوممون سپاه حیدریم...!
#فاطمیه
#شهادتحضرتزهرا(س)
•●⊰⊱●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنهاترین امام...🥺💔
ای مداحان
ای منبریون
ای علماء
شما را چه شده ؟!
چرا حرفي از امام زمان نميزنید؟
ای شیعیانِ امام زمان ارواحنافداه…
ما را چه شده؟!
مگر ندای مظلومیّت امام زمان ارواحنافداه به گوشمان نمیرسد
چرا اجابت نمیکنیم؟!
#نشرحداکثری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت5
_وای مستانه ی ما رو ببین ... خوبی عمه ؟
همانطور که کنار ایوان ایستاده بودم ، سرم را با آن گونه های ملتهب پایین گرفتم :
ـ بله ممنون .
خانم جان غر زد :
ـ چرا اینقدر دیر کردین ، صاحب مهمونی باید خودش زدتر از مهموناش برسه .
ـ ترافیک بود مادر ... چکار کنیم .
عمه این را که گفت و بعد بلند صدا زد :
ـ آصف غذاها رو بیار .
و رسما مهمانی از همان لحظه آغاز شد . همه سمت ایوان خانم جان آمدند و روی حصیر نشستند . فاصله ی من تا مهیار تنها یک متر بود و به خوبی می توانستم نگاهش کنم اما نگاهم را به استکان های کمر باریک خانم جان دوختم که پدر گفت :
ـ حالا ما گرفتار بودیم ، شما چرا یه سر از ما نمی زدید ؟
عمه باز مهیار را بهانه کرد :
ـ به جان شما داداش ، مهیار گیر پایان نامه اش بود ، برترین پایان نامه ی سال 70 شده بچه ام .
خانم جان با ذوق گفت :
ـ ای به قربان پسر گلم ... دیگه باید واسش دست بالا بزنید .
و همین حرف خانم جان یکدفعه سکوت سنگینی حاکم کرد . آنقدر سنگین که هر کسی سرگرم چیزی شد . من سرگرم بازی با استکان چایی ام . پدر تسبیح شاه مقصودش را از جیبش در آورد و مادر گیر داده بود به بافت های تار و پود حصیر . عمه نگاهش در حیاط می چرخید و آقا آصف چایش را سر می کشید . مهیار هم خجالت زده ساکت بود که خانم جان باز این سکوت را شکست :
ـ مهیار ... برو پسرم ، برو از ته باغ از همون درخته که همیشه سیب سرخ داره ، یه سبد واسه ما سیب بچین ببینم مرد شدی یا نه .
مهیار بی چون و چرا برخاست . نگاه همه حتی من به سمت مهیار رفت که خانم جان ادامه داد :
ـ تو هم بلند شو برو کمکش .
یک لحظه نگاه خانم جان را روی خودم دیدم و از تعجب بلند پرسیدم :
ـ من !!
خانم جان با عصبانیتی الکی گفت :
ـ نه ... پس من با این کمر پردردم ... بلند شو گفتم ... یه سبد از آشپزخونه بردار برو کمک مهیار .
از همان لحظه قلبم پر تپش شد . ناچار دستور خانم جان را اطاعت کردم و سبدی برداشتم و همراهش رفتم . او جلوتر می رفت و من پشت سرش . ته حیاط خانم جان ، جایی بود که بین درختان بهار نارنج و سیب ، دیگر ردی یا صدایی از ایوان خانه و کسانی که روی ایوان نشسته اند باقی نمی ماند .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🥀』
آمَن يُجيبُالمُشتاق إذادعاهُويُعجَّلاللقاء :)
ز پشتدربشنو
نالہهاےفاطمہرا
بہسوزسینہِ
آنمادرِشهیدهبیا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق داشت اگر تابوت
بر شانہ هایش سنگینے میڪرد..
آخر علے(ع)
تمام آرزوهایش را
شبانہ بر دوش میڪشد😞💔
#میم_سادات_هاشمے
#فاطمیہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌
از خدا ميخوام 🙏
تو زندگيت
فقط يكبار
تو دو راهي بمونی
اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌
كه ندوني جلو حسين(ع)💚
زانو بزنی🙏
يا عباس(ع)💚
#شورتان_حسینی ✨🙏
#شبتون_حسینی✨🙏
┏━━✨✨✨━━┓
#قرار_عاشقی
#حسین_جانم❤️
باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد
دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد
خستہام از همہ دنیا و گرفتارانش
ڪرمے ڪن ڪه دلم #ڪربوبلا مےخواهد
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه فاطمیه
#حاج_مهدی_رسولی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یاصدیقهالشهیده🥀
شیعیان #مرتـضی رخت عزا بر تن کنید🏴
خانه شیرخدا غرق عزای #فاطـمه ست⚫
#شهادتحضرتزهرا(س)
#تسلیتباد🥀
#فاطمیه🕊🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت198
_حالا امتحانی بوده یا همیشگی ؟
_چی ؟
_همین چادرت
_من خیلی دوستش دارم ، نمی گم بهش عادت کردم چون واقعا بعضی وقت ها موقع بیرون اومدن یادم میره !
اما از وقتی که هر روز سرم کردم دیدم بر خلاف اونی که همیشه فکر می کردم دست و پا گیر نیست و منُ محدود نمی کنه
فقط شده یه پوشش جدید که باعث میشه حس کنم موقر تر و محفوظ ترم
فکر نکنم بتونم ازش دل بکنم
_وقتی که بدون اجبار و خودجوش یه تصمیمی رو بگیری یعنی با اراده پیش رفتی .. وقتی هم که اراده بیاد وسط دیگه معلومه که موفق میشی
موافقی ؟
_خوب آره !
کتش رو انداخت روی پاش و دست هاش رو بهم گره زد ، نگاهش چرخید سمت حوض ... بعد از چند لحظه گفت :
_راستشُ بخوای منم با اراده پا پیش گذاشتم نه از روی اجبار
منظورش رو نفهمیدم ..
_منظورت چیه ؟
_یعنی اینکه دوست ندارم فکر کنی خواستگاری سوری بوده یا اینکه فقط به خواسته پدرم احترام گذاشتم
البته شاید اگر دست من بود حالا حالا ها به تاخیر می افتاد چون یکم زیادی صبورم اما انگار حکمت بود که اون روز یه ناشناس نا خواسته حرف دل منُ پیش بکشه و بابا سریع تصمیم بگیره و قرار بذاره !
می دونی الهام ، دوست داشتن خیلی حس عجیبیه ... اگر از من بپرسی میگم با عشق فرق داره
من و تو مادر پدرمون رو دوست داریم ، یعنی اینکه هیچ وقت نمی تونیم ازشون دل بکنیم ، کنار بذاریمشون ، یا حتی این دوست داشتنه کم رنگ شدنی نیست !
شاید یه جاهایی خودمون نا خواسته کم بذاریم ، اما واقعیت اینه که تو وجودمون همیشه و همیشه دوستشون داریم بدون هوس ، بدون ریا ، بدون هیچ حس بد دیگه ای !
اما وقتی عاشق میشی نمی تونی بفهمی که بین عشق و هوس تو وجودت چقدر فاصله است ، سخته ، شاید هر کسی
که فکر میکنه عاشق شده اگر یکم بشینه و با خودش خلوت کنه ببینه عشقش پوچه ....
من دلم می خواد اگر عشقیم بین ما باشه واقعی باشه جوری که حسش کنم ، بفهممش
چیزی نگفتم و بازم منتظر شدم تا ادامه بده ...
چشم هاش نگاهم رو غافلگیر کرد ، ... لبخندی زد و همونجوری که نگاهم می کرد با آرامش گفت :
_از من بعیده انقدر رک حرف زدن ... اما ، دوستت دارم الهام
دوست داشتنم هوس نیست ، پر از صداقته ، پر از یکرنگیِ ، پر از اراده است ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
فاطمیه ها
منم مثه بچه سیدها...
#ارسالیاعضا🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سخنرانی ویژه
🌸 هر چیزی ازخیرات در عالم ، به انسان برسه به واسطه ی حضرت زهراست...
👤 استاد عالی
#فاطمیه #مادر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🐜کشتن مورچه ها🐜
يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود
نوجوان بود به نام محمد خانی.
قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در
پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم.
اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود.
او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت
تا شناخته نشود.
يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز
شب او شنيدم در سجده می گفت:
خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام.
نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی.
من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه
آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم
می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد
آخرت دور مانده ام.
✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5cc491254634f4bcf2f1922c_7401969494662496835.mp3
8.18M
#تلنگری 💌
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم،
یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم!
اگر هنوز چشم به محبت این و آن داریم؛
اگر هنوز بیمهری دیگران آزارمان میدهد؛
اگر هنوز نمیتوانیم ببینیم و بگذریم ؛
💥 یعنی ؛
هنوز از محبت مادر، سیراب نیستیم!
چگونه میشود سیراب شد؟
#مادرم_فاطمه "س"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت6
مهیار با یک پرش یک شاخه از درخت را گرفت و چند تا از سیب های سرخ را چید . چند تایی هم روی زمین افتاد . خم شد و سیب ها را جمع کرد و سمتم آمد . مقابلم که رسید ، سیب ها را درون سبد ریخت و آهسته گفت :
ـ سلام مستانه خانم .
آب شدم از طنین صدایش . سرم بالا آمد سمت نگاه او و لبخندم جان دار شد :
ـ سلام .
ـ سایه تون سنگین شده بود ... خبری از پسرک دوران بچگی نمی گرفتی !؟
ـ شما سرتون شلوغ بود ... گیر درس و امتحان بودید ... خانه ی خانم جان نمی اومدید ؟
نگاه سیاهش را لحظه ای پایین گرفت :
_چند باری هم که اومدم شما نبودید .
سکوت کردم . چون جوابی نداشتم . می گفتم خجالت می کشم از اینکه تو دانشجو شدی و من نه ... می گفتم پدرم مدام می گفت :
" ـ دختر باید هزار تا هنر بلد باشه تا بره درس بخونه ؟ "
آهی کشیدم و او باز سمت درخت سیب رفت و همانطور که باز سیب های درخت را میچید گفت :
ـ میگم هنوزم آفتابه ی خونه ی خانم جون و حوض آب وسط حیاط یادگار روزای بچگی ما ، هست واسه کسایی که بخوان تلافی کنند .
نمی دانم چرا این کنایه اش قلبم را رنجاند . فوری سبد سیب را زمین گذاشتم و گفتم :
ـ فکر کنم دیگه سن و سال من ، سن و سال این حرفا و شوخی ها نیست ، شما هم اگه منظوری داری از این حرفت باید بگم که واقعا ازت انتظار نداشتم .
چند قدمی به قصد قهر از او دور شدم که صدایش مرا میخکوب کرد :
ـ مستانه !
ایستادم . پاهایم فرمان عقلم را برای رفتن ، نمی گرفت و من تحت تسخیر فرمان ایست او ایستاده بودم .
ـ منظوری نداشتم ... همه ی این سال ها خاطراتمون رو مرور کردم فقط ... فقط خواستم یادآوری کنم ... فکر کردم اونقدری که برای من عزیزه ... برای تو هم عزیزه .
پشتم به او بود که سمتم آمد . باز کنار شانه ام ایستاد . نگاهش روی صورتم سایه انداخت :
ـ مستانه !
جواب ندادم . لال شدم انگار ... وقتی حتی صدایش مرا محو خاطرات می کرد چطور توقع جواب دادن از زبان قاصرم را داشت :
ـ دلخور شدی ؟
هنوز جواب نداده بودم که گفت :
ـ ببخشید ... می خوای مثل قبل تلافی کنی ؟ ... می خوای بری توی باغچه سبزیجات خانم جون و بعد همه رو لگد مال کنی و بگی کار مهیار بوده !
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•