eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔 بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چسبیده به دیوار اتاقش بودم که مقابلم ایستاد. تن صدایش با آن نفس های پی در پی، نشان از خشمش داشت. _چرا داری با اعصاب و روان من بازی میکنی مستانه؟... دیشب تا صبح نخوابیدم. سرم را کمی سمت پنجره چرخاندم تا نگاه خشمگینش را نبینم. _من دلم نمیخواد توی این روستای کوچک واسمون حرف و حدیث درست بشه. _چه حرف و حدیثی آخه!.... فقط ازت خواستم با آقا پیمان یا مش کاظم حرف بزنی... همین. بی اختیار نگاهم در چشمانش خیره شده بود که عصبی دستش را بلند کرد و من لحظه ای از فکری که به سرم زد، ترسیده، چشمانم را محکم بستم. با آنکه سیلی نزد. اما... _مستانه! صدای تعجبش برخاست و من هنوز چشم بسته بودم که دستانش مرا احاطه کرد. _من چرا باید بزنمت؟ جواب ندادم که روی سرم را بوسید و گونه اش را روی فرق سرم، گذاشت. همان لحظه بود که من هم آرام شدم و زبانم باز شد: _حامد... _جانِ حامد... چنان جانی گفت که لحظه ای حرفم از یادم رفت. _لااقل با پیمان حرف بزن... تو رو خدا... نمیخوام یه بار دیگه اشکای گلنار رو ببینم... بخاطر من. نفس بلندی کشید و به اندازه ی یک قدم از من فاصله گرفت. نگاهش حالا آرام‌تر شده بود و یک ته لبخندی روی صورتش نشسته بود. _همین یکبار فقط.... آنقدر ذوق کردم که از سر ذوق دو دستم را دور گردنش آویختم. اما به یک ثانیه هم شاید نکشید که فوری از شدت خجالت، هم دستانم را پس کشیدم و هم باز چسبیدم به دیوار. بلند بلند خندید از این حرکت ناگهانی من! و من زیر چشمی نگاهش کردم. سرش را آهسته مقابلم خم کرد و گفت: _راه های دیگه ای هم بابت تشکر هست. منظورش واضح بود با آن نیمرخ صورتی که سمتم کج کرده بود. دلم می‌خواست طفره بروم اما نشد. سرم را جلو بردم و بوسه ی کوچکی روی گونه اش زدم. شاید حتی ضربان قلبش را هم حس کردم. دیگر تغییر مشهود چهره اش که سهل بود. و همان لحظه با باز شدن در اتاق، هر دو دستپاچه شدیم. او دستی به موهایش کشید و عقب رفت و من همچنان از خجالت سر به زیر که صدای آقا پیمان شنیده شد: _خسته شدم از بس سرمو با ماشین گرم کردم... خانم بزرگ حرفش تموم شد؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت : _بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟ _خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی! حامد سمت پیمان چرخید: _باهات کار دارم. لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد که نگاهش سمتم گردش کرد. _میشه تنها باهاش حرف بزنم؟ از سرذوق کشیده گفتم : _بعععععله. و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم ‌ : _در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم. _دختر مش کاظم به من چه ربطی داره! _ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش می‌کنند که باهاش ازدواج کنه. با صدایی بی خیال جواب داد: _خب به من چه.... _خب شاید تو بتونی کمکش کنی. سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان. _منظورت چیه‌؟ _ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده... خندید : _کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه. _اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟ صدایش رو به عصبانیت رفت. _چی میخوای بگی؟! _میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه. چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست. _برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم! _درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی... _آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمی‌خورم. _بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن. فریادش برخاست: _چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟ سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا ! 🌸بر هر چه بنگرم... 🍃تـو پدیـدار بوده‌ای 🌸مبارک است 🍃روزی که با نام تو‌‌‌ 🌸و توکل بر اسم اعظمت... 🍃آغاز گردد .... 🌸الهی به امید تو 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
سمت حیاط رفتم و کنار باغچه ی کوچکش زانو خم کردم که آقا پیمان، با عصبانیت از بهداری بیرون زد. تا سمت در رفت برخاستم. _آقا پیمان... ایستاد اما آنقدر عصبی بود که حتی نگاهمم نکرد. _میشه چند دقیقه صبر کنید؟ تاملی کرد اما آرام نشد. سرش را کج کرد و نگاهش را کلافه از من گرفت. _نمیدونم مشکل شما با گلنار چیه.... ولی به خدا گلنار دختر خیلی خوبیه... باور کنید که... چنان فریادی زد که در جا خشک شدم. _بابا دست از سر من بردارید... به کی باید بگم؟!.... من‌ گلنار رو نمیخوام. آنچنان فریادش بلند بود که حتی حامد هم شنید و سراسیمه سمت پله های ورودی بهداری دوید. فکر میکردم قرار است سر پیمان فریاد بزند اما... _مستانه! صدای فریادش، به حتم گلویش را خش انداخت. آقا پیمان بی درنگ رفت و من ماندم و نگاه غضبناک حامد. _بیا کارت دارم. حتی بیشتر از قبل عصبی بود. آنقدر که تردید داشتم دنبالش بروم. اما رفتم. تا وارد اتاقش شدم باز تنم از تُن صدایش لرزید: _مگه نگفتی من باهاش حرف بزنم؟... پس چرا باز خودت حرفت رو زدی؟!... دیدی که قبول نکرد... پس چرا اصرار کردی باز؟! جوابی نداشتم. سر افکنده مقابلش ایستاده بودم و او انگار قصد آرامش نداشت. _خیلی ازت عصبانی هستم... برو امروز دیگه نمیخوام جلوی چشمم باشی. اثر آن حرفش مثل بمبی بود که خروارها خاک بر سر قلبم ریخت. بغضم را از چشمش مخفی کردم و از اتاق بیرون زدم. همه چیز خراب شد. حرمت بین من و حامد... پادرمیانی برای ازدواج آقا پیمان با گلنار و حتی حرمت من و آقا پیمانی که این اولین باری بود که بخاطر من عصبی میشد و سرم فریاد می‌زد. گوشه اتاق کز کردم و زانوی غم بغل زدم. دلم نه تنها برای خودم بلکه حتی بیشتر، برای گلنار میسوخت. دلم میخواستم خوشبختی او را هم ببینم. بغضم گرفت و تنها چند قطره اشک از چشمانم فرود آمد که در اتاق باز شد. حامد بود. خودش گفت جلوی چشمش نباشم، اما انگار خودش طاقت نیاورد. فوری اشکانم را پاک کردم و او وارد اتاق شد. چند قدمی درون اتاق برداشت و من نگاهم تنها به پاهای او بود که طول اتاق را طی می‌کرد. سکوت کرده بودیم هردو. اما انگار او طاقت این سکوت را نداشت. ایستاد و شعله های نگاهش را سمتم روانه کرد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدر که باز هم فریاد بزند. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیم‌ڪه‌سینه‌ات ازآنچه‌ڪه‌آنهامیگویندتنـگ‌میشود!✨🌼 📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞 نمـاز‌شب‌بخـون، تا‌نمــاز‌شـب‌خون‌بشی🤲🏻✨🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ دختر خانمے از کنارش رد میشه . . . و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/ اینقدر‌پلڪ‌نمیزنه‌تا‌دو‌نگاه‌نشہ‌و‌کار‌حرام‌نکنھ😐-! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_مستانه جان. جوابی ندادم. اگرچه حتی از شنیدن لحن صدایش هم، چهار ستون قلبم لرزید. _به خدا امروز دیوونه شدم از دست کارات... نمیخواستم پیمان اونجوری سرت فریاد بزنه که زد. حق داشت. من اشتباه کرده بودم. نباید خودم مستقیم با آقا پیمان صحبت می‌کردم اما صحبت کرده بودم و نتیجه اش همانی شد که نباید میشد. اما با اینحال، ته قلبم از حرفی که حامد زده بود، ترک عمیقی خورد. آنقدر که حتی یادآوریش هم عذابم میداد. سکوتم گرچه شکسته نشد اما نگاهم از آنهمه فرار، دست کشید و سمتش روانه شد. تا نگاهم به چشمانش نشست، فوری سمتم آمد و مقابلم نشست. _نمیخواستم به خدا عصبی بشم چکار کنم خب... ببخشید... دست خودم نبود. هنوز نگاهش میکردم که دو کف دستش را روی گونه هایم گذاشت و زل زد در چشمانم. داشتم حل میشدم در سیاهی چشمانش که ادامه داد: _حرف بزن... قهر نکن... لبانم با اصرار او باز شد : _حامد... _جان... _ببخشید... حق باتوئه. همان دو کلمه آنقدر تاثیر داشت که دلخوری ها را بشوید و باز لبخند بر لبانمان بنشاند. دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو کشید. پیشانی ام باز جایگاه بوسه اش شد. و به همین راحتی تمام شد! شاید اگر خیلی ها مثل من و حامد بودند، تا مدت ها قهر می‌کردند اما نه او طاقت ناراحتی مرا داشت و نه من. از طرفی هم، هر دو غرورمان را بخاطر همدیگر راحت زیر پا می‌گذاشتیم. چون آنچه برایمان مهم بود، آرامش بود. و نیمی از آرامشمان، با وجود دیگری کامل میشد. آنروز عهد کردم، دیگر در موضوع گلنار و آقا پیمان دخالت نکنم. گرچه زود بود که باور کنم بر سر عهدم خواهم ماند. تا شب، کلی کار داشتم. برای جبران عصبانیتی که بر حامد تحمیل کرده بودم، دست بکار شدم و یک غذای خوشمزه برای شام درست کردم. عطر لوبیا پلو حتی در حیاط بهداری هم پیچیده شده بود که صدای چند ضربه ای که به در اتاق خورد، توجهم را جلب کرد. تازه سفره ی شام را چیده بودم. حامد سر سفره نشسته بود که نگاه هر دویمان سمت در رفت. روسری ام را سر کردم که حامد در را گشود. انتظار سلام و احوالپرسی داشتم ولی سکوت حامد، مرا هم متعجب کرد. تکیه زد به‌ دیوار مقابل و دست به سینه ایستاد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بر ملا کردن نقشه حامیان دولت برای انتخابات 1400 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
خـــداونـــدا...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•° حاجی‌فدای‌خیانتِ‌شما‌شد باید‌سیلی‌محکمی‌بخورید!😡👊 | 🤜 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چشمانش بجای نگاه کردن به چشمان مخاطب ناشناس، به من خیره شد. _کیه؟ حتی جوابم را نداد. در عوض سرش چرخید سمت همان کسی که در تاریکی حیاط، هنوز گمنام بود. برخاستم تا خودم سمت در بروم که با ورود آقا پیمان به درون اتاق، شوکه شدم. در جا خشکم زد و همان پای سفره ایستادم. ولی او جلو آمد و با آرامش، و سری که خم کرده بود، گفت : _ببخشید خانم پرستار ... عصبی شدم و... نه او گفت و نه من خواستم ادامه بدهد. _حالا بفرمایید شام... _نه... مزاحم نمیشم. _مزاحم نیستید. من اینرا گفتم و حامد در را پشت سر پیمان بست و با دست به سفره اشاره کرد. جلو آمد و طرف خالی سفره نشست. حامد بشقابی دستم داد و من برای آقا پیمان هم غذا کشیدم. سکوت هم، سر سفره یمان مهمان شد که پیمان باز خودش این سکوت را شکست. _از صبح خیلی فکر کردم... حامد گفت مش کاظم اجبار کرده که دخترش پسر کدخدای دِه بالا رو قبول کنه... هم من و هم حامد باز دست از غذا کشیدیم. نگاه هردوی ما، به بشقاب های پیش رویمان بود. دل تو دلم نبود تا بدانم آقا پیمان می‌خواهد چه بگوید که ادامه داد: _حقیقتا قصد ازدواج ندارم... اما اگه فکر می‌کنید که اگه من با مش کاظم صحبت کنم، اثری داره، اینکار رو میکنم. نگاهم سمت حامد رفت. سرش پایین بود و با قاشق، برنج های درون بشقابش را مثل یک کوه بلند و نوک تیز، روی هم می ریخت. _نمیدونم اثر داره یا نه... ولی از اینکه دست روی دست بذاریم که بهتره. من گفتم و آقا پیمان مصمم تر شد: _پس باهاش حرف میزنم. با آنکه هنور اثر حرفهای آقا پیمان مشخص نبود، اما لبخند به لبم نشست. شام صرف شد و باز لبخند جای خودش را روی لبان ما حفظ کرد. اما این تازه شروع جنجال دیگری بود. جنجالی که همه از آن بی خبر بودیم. فردای آنروز، آقا پیمان برای صحبت با مش کاظم، به باغش رفت و دست پر هم برگشت. انگار صحبت های آقا پیمان روی مش کاظم، اثر داشت و این نتیجه ی مطلوب باعث شادی دل همه ی ما، مخصوصا گلنار شد. فکر میکردم همه چیز به همان راحتی تمام شده است. اما در واقع اینطور نبود... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
نوشته‌بود: ‏یه‌وقتایی‌،‌جوری‌بقیه‌رو‌ببخشید،😇 که‌با‌خودشون‌بگن‌اگه‌این‌بنده‌ی‌خداست؛ پس‌خودِ‌خدا‌چه‌جوریه..؟(: 🤍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج‌قاسم‌سلیمانی یك‌بار‌درفرودگاه‌بغداد‌ترورشد صدبارتوایران💔!! | 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆 در ماه رمضان بشرطی آمرزیده میشوی که...؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 رو خودتون جوری کار کنید که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨ ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِ‌حاجی فقط‌اون‌کسی‌بود‌که‌ حاجی‌وصیت‌کردتلقینش‌رو‌اون‌‌براش ‌بخونه💔((: وگرنه‌که‌بقیه‌تون‌ سوء‌تفاهمی‌بیش‌نیستید ...!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهار بود و فصل سرسبزی روستا. تپه های بالای روستا، تماما سرسبز شده بود و شکوفه های ریز روی درختان، نمای قشنگی به روستای زرین دشت داده بود. چند وقتی بود که خانم جان مدام میگفت که عمه اصرار کرده با حامد، سری به آنها بزنیم. حتم داشتم که میخواهد ما را پاگشا کند. چند باری به حامد گفتم اما جوابی نداد. اینکه گاهی اینچنین سکوت می‌کرد و من را بلاتکلیف می‌گذاشتم، حرصم میداد. اما بالاخره یک روز پذیرفت که با هم به خانه ی عمه افروز برویم. قرار شد بخاطر آن مسافرت چند روزه، آقا پیمان، دوست صمیمی دکتر، که مدرک پزشکی اش را تنها قاب اتاقش کرده بود و هیچ فعالیتی نداشت، به جای او در روستا بماند. آنقدر آقا پیمان در کارهای پزشکی کم کار بود که حتی خودم هم شوکه شدم وقتی از حامد شنیدم که او هم مدرک پزشکی دارد. به قول حامد، پیمان، از آن دسته دکترانی بود، که فقط مدرک را میخواست نه کارش را. سفر ما قطعی شد. همراه خانم جان، با پیکان حامد به مازندران رفتیم. عمه استقبال گرمی از ما کرد و آقا آصف آنقدر خوشحال شد که نگاهش برق شادی در خود جای داد. اما... با دیدن مهیار... حالم گرفته شد. نگاه غمزده اش لحظه ای صاف در چشمانم نشست. فوری سرم را پایین انداختم و گوش سپردم به صدای عمه که گفت : _پسرم مهیار.... حامد دست دراز کرد سمتش و با هم دست دادند. _مهندسی عمران خونده.... الان توی شرکت عموش کار میکنه ... البته بزودی خودش شرکت میزنه. حس کردم جو بین حامد و مهیار آنقدر سنگین شده که سکوت حکمفرماست. ناچار گفتم : _حالا عمه جان ناهار چی داری برای ما؟ _بفرمایید بشینید تا اول براتون یه چایی بیارم. اینگونه از آشنایی مهیار و حامد گذشتیم. کنار حامد روی مبل دو نفره نشستم و مهیار برخلاف قبل، که همیشه از حضور من در جمع، فرار می‌کرد، اینبار مقابل حامد نشست. نمی‌دانم چرا ماندنش، داشت نگرانم می‌کرد. _خب جناب دکتر شما بفرمایید... حال و احوال چطوره؟ آقا آصف پرسید و سر مهیار هم با این پرسش پدرش، سمت حامد بلند شد. حامد در حالیکه پای راستش را روی ديگري انداخته بود، جواب داد: الحمد للله... خدا رو شکر. همه لحظه ای سکوت کردند و من تازه داشتم آرامش جمع را باور میکردم که مهیار پرسید: توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌙 گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔 روضه خوان گفت حسین"ع" توبه ی من ریخت بهم🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر 💞امروز را 🌸با دنیایی ازعشق ومحبت 💞ذهنی آرام 🌸قلبی مطمئن 💞ایمانی مستدام 🌸چشمی بینا 💞وگوشی شنوا به حق 🌸آغاز میکنیم 💞آرزویم برای شما عزیزان 🌸آرامش است وعشق وامید ╰══•◍⃟🌾•══╯
_شما مدرک پزشکی دارید؟... میشه بپرسم دقیقا چه رشته ای؟ نفهمیدم چرا از شدت استرس، پنجه ام را مشت کردم و حامد جواب داد‌ : _پزشکی عمومی. نگاهم برای دیدن عکس العمل مهیار بالا آمد. سری تکان داد و لحظه ای عمدا نگاهم کرد. و دلم در یک لحظه چنان ریخت که انگار از یک قله سقوط کرده بودم. بدتر از آن وقتی بود که نگاهم روی صورت مهیار مانده بود و حامد سرش را سمتم چرخاند. نمی‌دانم حال و روزم چطور بود که حامد مقابل همه پرسید: _خوبی مستانه؟ فوری لبخند زدم و با دو دست لبه های روسری ام را مرتب کردم. _آره... خوبم. نگاه همه روی صورتم بود که باز مهیار پرسید: _پس پزشک عمومی هستید... نمیدونم چرا به من گفتن متخصص داخلی! حامد بلند خندید : _البته که لطف داشتن نسبت به من .... و نگاه معنادار مهیار همراه حرفش، سمت عمه و آقا آصف رفت. حالم داشت واقعا بد میشد. چیزی در نگاه مهیار بود که نه تنها من، بلکه حتی عمه و آقا آصف را هم نگران کرده بود. سکوت سنگین بین ما هم به نگرانی ام دامن زد که عمه چای آورد. خانم جان برای عوض کردن جو گفت: _چقدر خسته شدم.... بعد چای تا ناهار، یه استراحتی کنیم. _اتاق های بالا رو براتون آماده کردم. همان موقع، میان حرف اتاق و استراحت مهیار با لحنی جدی پرسید: _جسارتا دکتر جان... شما از زندگی گذشته ی دختر دایی من، چیزی میدونستید؟ حس کردم آب شدم. نفسم بند آمد. یا زمین دیگر نمی‌چرخید و در عوض اتاق داشت دور سرم می‌گشت، یا خانه کج شده بود که داشتم از روی مبل به پایین پرت میشدم. همان سوال ساده، نگاه متعجب حامد را سمتم آورد. خانم جان برخاست و دستپاچه گفت: _نه چایی نمیخوام... برم استراحت کنم بهتره. و من که حس میکردم آنی دچار سردرد شدیدی شده ام گفتم : _عمه میشه اتاق منم بگید. از جا برخاستم. غافل از سرگیجه ای که هنوز رهایم نکرده بود و این از دستپاچگی ام بود بخاطر سوال مهیار. تا برخاستم چنان تابی خوردم که فورا افتادم روی مبل. _خاک به سرم چی شد! عمه گفت و خانم جان هم بالای سرم آمد. قطعا رنگم پریده بود. حامد فوری مچ دستم را گرفت و نبض دستم را چک کرد. _چی شد یکدفعه! اینرا گفت و نگاهش توی صورتم چرخید. من هنوز از نامزدی ام با مهیار و اتفاقاتی که افتاده بود حرفی به حامد نزده بودم و حالا حتم داشتم وقت گفتنش فرا رسیده. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 قلمت بشکند تاریخ اگر ننویسی... ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•