eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی به غار رسیدیم، هم هوا تاریک شده بود و هم باران پاییزی، رگبار گرفته بود. وارد دهانه ی غار که شدیم گلنار نفس زنان گفت: _دیدی گفتم هوا تاریک میشه. عصبی بودم و با این حرف گلنار عصبی تر شدم. _مگه نمیخواستی جیغ بزنی؟ خب بزن دیگه. چشمانش طوری به من خیره شده بود که انگار نه انگار که خودش همین را میخواست. ناچار خودم با آنهمه بغض و نجوایی که از صدای حامد، در سرم مدام تکرار میشد، تا لبه ی غار جلو رفتم. « تا چشم بهم بزنی این روزها میگذره... گاهی فکر میکنم نباید خودمو درگیر عشقی میکردم که میدونستم چقدر شکننده است ». صدایم از یادآوری حرف حامد به فریاد برخاست. _خدااااااا.... حنجره ام با همان یک کلمه فریاد سوخت. _دیگه بسمه... دیگه خسته شدم.... اینو ازم نگیر... طاقت ندارم... دیگه تحمل ندارم.... اشکانم همراه بغضی که شکسته بود، سرازیر شد. گلنار جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید. _مستانه.... او هم می‌گریست. نمی‌دانم به حال من یا حال خراب خودش. هر دو چند دقیقه ای گریستیم که صدای غرش بلند رعد و برقی، هم هردوی ما را ترساند هم چند قدمی به عقب راند. گلنار با لبخند نگاهم کرد. _فکر کنم خدا گفت، خب حالا شلوغش نکنید... صداتون رو شنیدم. از این حرف گلنار لبخندی میان اشکانم، روی صورتم آمد. کمی از دهانه ی غار فاصله گرفتم و روی زمین سرد نشستم. گلنار جلو آمد و مقابلم ایستاد. _حالا که جیغ زدی، چکار کنیم؟ _تو که هنوز جیغاتو نزدی. خندید. _الان منتظر جیغ زدن منی؟! _آره دیگه... بزن که بریم. خندید و نگاهش سمت دهانه ی غار کشیده شد. لبخندش کم کم محو شد و سمت دهانه ی غار رفت. تماشایش میکردم که جیغ کشید. _خدایا... من زن مراد نمیشم... اون پسره ی احمق میخواد منو کلفت خونه اش کنه... تا تلافی یه شبی که بخاطر من رفته بازداشتگاه رو سرم خالی کنه... خدااااا... نذار من زنش بشم.... خدااااا. فریادهایش را که کشید سمتم برگشت. چشمانش پر اشک بود که به عمق غم درون قلبش پی بردم. _گلنار... بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. _مستانه ... گاهی دلم میخواد بذارم از این روستا برم... برم یه جایی که دیگه حرفی از مراد و اجبار به ازدواج و رسم و رسوم ها و حرف و حدیث های اهالی روستا نباشه. آرام تر شد وقتی اشکانش را ریخت و جیغ هایش را زد. آنقدر که حتی من هم گمان کردم باید او همراهم می آمد تا فریادهای را بر سر کسی بزند که شنواست. و چه کسی بهتر از خدا که خودش را شنوای شکایت ها معرفی می‌کند. یا سامع کل شکوا. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
--مهدی جانم 💫بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️مادرشهید مدافع حرم سید احسان میرسیار: مشڪلی با شهادت2 فرزند دیگرم هم ندارم، اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ تلنگرانه 🌸ﺭﻭﺯ‌ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎﯾمــان‌ را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ‌ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ…🖐🏻 ﺍﻣـﺎ‌ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم‌ بـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمـان ﺭﺍ بـﺪﻫیـم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ مـﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!! ⛔️ … اوج‌ حمــاقت‌ است‌ نه‌ زرنـگی‌! ✅ زرنـگی‌، بنـــدگی‌ خــداسـت ❤️در آغوش خدا باشید❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هرقدر نشستیم درون غار، بلکه باران کم شود، نشد که نشد. باران شدت گرفت و گلنار بیقرارتر از من برای بازگشت، کنار دهانه ی غار ایستاده، گفت: _الان بابام نگران میشه. _خب میخوای برگردیم؟... فوقش هر دوتامون یه سرمای حسابی میخوریم. نیم تنه اش سمتم چرخید. دست به سینه گفت: _سرماخوردگی که خوبه... الان سنگا لیز شدن‌، پرت نشیم و سرمون نشکنه و نمیریم مهمه. خندیدم و لرزی از شدت سرما بر وجودم نشست. _من که همین الانشم لرز کردم. سمتم جلو آمد و روبرویم کف زمین نشست. _به نظرت الان بقیه چی فکر میکنن؟... اصلا الان ساعت چنده؟ نگاهم به تاریکی هوا افتاد. _باید نزدیکای 7 یا 8 شب باشه... من که بدم نمیاد حامد نگرانم بشه... _خیلی بی انصافی... گناه داره. _گناه نداره... دلمو بدجوری شکسته. _چی گفته مگه؟ اخمی حواله ی گلنار کردم. _ببخشیدا... محرمانه است... زن باید محرم شوهرش باشه. تابی به گردنش داد و سرش را از من چرخاند. _اوه!... شوهر!....خیلی خب حالا یکی ندونه فکر میکنه تا قبلش خیلی رازدار بودی... تا عروسی کردی رازدار شدی ها! _راست میگی خودت بگو... آقا پیمان توی این چند ماهه چیا بهت گفته؟ _رازه. چشمانم را با غیض از او گرفتم که خندید : _خیلی خب بهت میگم... گه گاهی برام نامه مینویسه. _نامه؟!... چه جوری دستت میرسونه؟! _یه روز اتفاقی همو تو روستا دیدیم... اومده بود باغ بابام که باهاش حرف بزنه... ولی بابام نبود و من طبق عادت تو باغ تنها بودم... خیلی حرف داشتیم که یه درخت نشون کردیم که لای شاخه اش نامه برام بذاره... از اون روز به بعد هر چند روز برام نامه نوشت. با شوق پرسیدم: _چی می‌نوشت حالا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _نوشت که چقدر تا حالا نظرش نسبت به من عوض شده... نوشته بود تازه منو شناخته‌ و حاضره پای این شناختش بمونه... گفته بود مادر و پدرش هم اگه منو بشناسن موافقت می‌کنند... خیلی داره باهاشون حرف میزنه... این آخری تونست پدرش رو راضی کنه که.... _که چی؟! _که من اینجوری سر از غار درآوردم دیگه. پوزخندی زدم و گفتم : _گلنار... شاید نبود ما، برای بقیه یه درسی بشه. _چه درسی؟! _همین پدر شما... بفهمه چقدر سرسختانه میخواسته تو رو به زور شوهر بده... همین که با پیمان مخالفت میکرده... همین که اونقدر تو اذیت شدی که حاضر شدی از خونه بزنی بیرون تا یه جایی بتونی فریاد بزنی و خودتو خالی کنی. آهی کشید و گفت: _کاش اینا رو متوجه بشه... خب اینا که همه پدر من بود... آقا حامد شما چی؟ سکوت کردم و تو دلم گفتم: _که بفهمه... وقتی امید رو از زندگی یه آدم بگیره سر به کوه و دشت میذاره تا دوباره امید رو به زندگیش برگردونه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عمریست که در انتظار او ماندیم در غربت سردخویش جا ماندیم او منتظر ماست تا برګردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم کاش صدای انا المهدی به گوش برسد کاش این انتظار به پایان برسد کاش یوسف زهرا به کنعان برسد کاش کلبه احزان به گلستان برسد کاش ته این قصه به کربلا نرسد
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ماندگار شدیم در غاری که صدای باران در آن پیچیده بود. گلنار که سر شب با آب باران وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود، اما حالا گلنار نگران به نظر می‌رسید. مدام کنار دهانه ی غار قدم میزد که گفتم : _الان واسه چی هی راه میری؟... به قول خودت کاری نمیشه کرد... پس بشین دیگه. _میدونم بابام نگران شده. جلو آمد و مقابلم نشست. _خب حامد هم نگران شده... ولی چکار کنیم؟... میخوای همین حالا زیر این رگبار بریم تا خودمون رو پرت کنیم از صخره ها؟ خندید : _خب معلومه که نه... _خب پس... دیگه کاری نمیشه کرد. گلنار آهی کشید و آرام گرفت. حتم داشتم ساعت از 12 شب هم گذشته. نگاهم به دهانه ی غار بود و بارشی که تمامی نداشت. ناچار هر دو کنار هم تکیه به دیوار سرد و سنگی غار، خوابمان برد. و زمان در پس آن خواب شیرین، از یاد رفت. _مستانه... مستانه. چشمانم به سختی از خواب دل کند و باز شد. _چی شده؟ _بلند شو صبح شده... باران تموم شده... هوا خوبه... نماز بخونیم و برگردیم. چشمانم را با چندبار باز و بسته کردن به دهانه ی غار دوختم. هوا رو به روشنایی فجر بود. با قطرات بارانی که دیواره ی غار می‌چکید، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. با آنکه شب عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم اما همین که از غار بیرون آمدیم با هوای پاک و دلنشین صبحی باران زده، نفس عمیقی کشیدیم و راه افتادیم. سنگ و صخره ها هنوز خیس بود و لیز. و با آنکه هوا رو به روشنایی بود اما تازه متوجه شدم که چقدر کار عاقلانه ای کردیم که شب گذشته، در آن تاريکی و زیر باران برنگشتیم. وقتی به بهداری رسیدیم خورشید طلوع کرده بود و هوا روشن شده بود. اما با نزدیک شدنمان به در بهداری ماشین آقا پیمان را جلوی در ورودی بهداری دیدیم و صدای بلند مش کاظم به گوشمان رسید. _همش تقصیر توئه... واسه چی اومدی خواستگاری دختر من... وقتی میدونستی پدر و مادرت ناراضی هستن. و صدای آقا جعفر هم پشت سرش برخاست : _آروم باش مش کاظم... این بنده خدا که گناهی نداره. _گناهی نداره؟!... دختر من واسه خاطر این از خونه فرار کرده. _اگه فرار بوده پس خانم پرستار کجاست؟ اونکه فرار نکرده؟... شاید بلایی سرشون اومده... یه اتفاقی افتاده. گلنار نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: _حالا چکار کنیم مستانه؟ _کاری نمیشه کرد میریم دیگه. و همراه هم وارد حیاط بهداری شدیم. حامد روی پله ها نشسته بود. آقا پیمان در حیاط بهداری راه می‌رفت. مش کاظم و آقا جعفر هم کلافه و نگران بودند که با ورود ما، نگاه همگی سمت ما جلب شد. اولین نفر حامد عکس العمل نشان داد و از جابرخاست و زیر لب زمزمه کرد: _مستانه! و بعد از آن پیمان که نگاهش به گلنار بود، از تعجب لب گشود: _اومدن! و در آخر مش کاظم که تنها لحظه ای آرامش در نگاهش نشست و سپس سمت گلنار حمله کرد و او را به باد کتک گرفت. من و آقا پیمان و آقا جعفر او را از گلنار دور کردیم که فریاد کشید. _میدونی من از دیشب تا حالا چی کشیدم؟... میدونی؟ و به جای گلنار من جواب دادم. _این کارا چیه مش کاظم؟... لااقل بذار حرف بزنیم بعد قضاوت کن. نذاشت ادامه ی حرفم را بزند و بلند فریاد زد. _همش تقصیر توئه... فکر می‌کردم عاقلی و دوست خوبی واسه دخترم میشی... ولی تو با این کارات داری پشیمونم میکنی که همچین فکری داشتم. و بعد سمت گلنار آمد و دستش را گرفت و کشید تا همراهش برود که بلند فریاد زدم: 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدم اگر جنسش خوب باشد، اصلا به آنچه خدا دوست ندارد علاقه هم ندارد.🍃 - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 ‏- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥ Whatever Allah chose ، is the best for us. چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 | همه چیز خداست... 🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است... ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
|خاطره‌شہدا🕊| ────── یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️»😑 میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌ هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿 وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغداد زدنش😔 ‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..🎈🖇 . ☁️⃟🍁¦⇢ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _واستا مش کاظم. ایستاد با غضب نگاهم کرد و من در حالیکه هیچ انتظار همچین برخوردی از مش کاظم را نداشتم گفتم : _مقصر من نیستم.... مقصر خود شمایی.... اگه گذاشته بودی دخترت جلوی روی خودت حرفاش رو بزنه، گذاشته بودی فریادهاشو بزنه تا خالی بشه، با من نمی اومد تا دم غار تا فقط بتونه فریاد بزنه که؛ خدا، چرا باید زورکی ازدواج کنه؟!... این نتیجه ی سکوت گلنار بود که شما خواستی سکوت کنه. نفس های مش کاظم هنوز از عصبانیت تند بود اما به همه ی حرفهایم گوش داد و من ادامه دادم: _ما نمی‌خواستیم دیر بیاییم و نگرانتون کنیم... اما اون باران شدید دیشب نذاشت از صخره ها پایین بیایم. مش کاظم تنها نگاه تندی به من و بعد به گلنار انداخت و دست گلنار را رها کرد و از بهداری رفت. گلنار با سری افکنده، رو به آقا جعفر و پیمان و حامد گفت : _از همه معذرت می خوام که باعث نگرانیتون شدم... و بعد نگاه چشمان پر اشکش سمت من آمد و رفت. با رفتن او، آقا جعفر هم خداحافظی کرد و گفت: _الهی شکر که بخیر گذشت. بعد از رفتن آنها، پیمان نفس بلندی کشید و با لحنی کنایه دار گفت: _منم الانم داغونم... خوب نیست بمونم وگرنه ممکنه باز یه دعوایی راه بیافته... برمیگردم شهر . بعد از رفتن پیمان،من و حامد تنها شدیم. هنوز روی پله ها ایستاده بود که نگاهم سمتش برگشت. اخم میان ابروان مشکی اش بیشتر دلم را برد تا مرا بترساند! چند ثانیه ای نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. دنبالش نرفتم. به اتاق ته حیاط رفتم و اول از همه لباس های نَمدارم را عوض کردم و برای ناهار تنها یک دمپختک گوجه گذاشتم و زیر کرسی گرم خزیدم و نفهمیدم چطور از خستگی و کمبود خوابی راحت، خوابم رفت. همان چند ساعت خواب به من خیلی چسبید. اما تمام تنم کوفته بود از سرمای شبی که در غار سپری شده بود و هنوز نمیخواستم دل از خواب بکنم که صدای باز شدن در اتاق، مرا مصمم تر کرد برای وانمود کردن . قطعا حامد بود. قدم هایش که سمت کرسی می آمد، داشت تپش های قلب مرا زیاد می‌کرد. تمام سعی ام در این بود که پلک هایم تکان نخورد که با آمدنش کنار کرسی، بی اختیار پلکم لرزید. درست کنار من و بالای سرم، نشست. سایه ی سنگین نگاهش روی صورتم افتاد و چقدر جان کندم که خودم را به خواب بزنم. دستی روی پیشانی ام گذاشت. گرمای دستش لرز خفیفی بر تن سردم نشاند. داشتم برای نلرزیدن پلک هایم و تنظیم نفس هایم که معمولی جلوه کند، می‌جنگیدم. اما او دستش را پس کشید و اندکی بعد، نفسش توی صورتم خورد. بوسه ای، آرام به گونه ام زد از همان بوسه اش، تب کردم و بی اختیار پلک زدم ولی او از جا برخاسته بود و باز صدای در آمد و آه از نهاد من برخاست . چرا رفت؟ چرا کنارم نماند؟ قهر کرده بود؟ کلافه نشستم و به اتاق خالی از او خیره شدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظربه ساعتِ خود کَردُ نقشه درسر داشت تبر به دوشِ کسی از نوادگانِ خلیل چقدر؟مانده از این بیست و پنج ساله مگر که محو گردد از عالم نشانِ اسرائیل به امید سرنگونی رژیم کودک کُشِ اسرائیل وعربستان سعودی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزتون🌸🍃 معطر بہ عطر الهی🌸🍃 سرآغاز روزتون سرشار از عشق💖 و خبرهای عالی زندگیتون آروم دلتون شاد و بی غصہ 🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «او حواسش به ما هست» 👤 آیت‌الله 🔺 ماجرای شخصی که برای مشکلات اقتصادی به امام زمان متوسل شد. چقدر این سخن امام زمان مثل آرام‌بخشی برای این روزهای ماست😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر ظهر که شد، سفره ی ناهار را چیدم و منتظرش شدم. با آنکه کمی دیرتر از همیشه آمد. اما آمد. دیر کردش، شاید برای بردن دل من بود. باید طوری بی طاقتم می‌کرد تا مجبور شوم سراغش بروم و او را به ناهار دعوت کنم اما من لجبازتر از او بودم و نرفتم. بی هیچ حرفی پای سفره نشست. باز اخم کرده بود. و من از دیدن اخمش، بی اختیار یاد بوسه اش افتادم و به اخم های پوچش خندیدم. با آنکه خنده ام بی صدا بود اما نگاهش را جلب من کرد. بشقاب غذایش را پر کردم و مقابلش گذاشتم. باز هم سکوت کرد. و من اینبار شکستم شیشه ی نازک غروری را که مانع صحبت بین ما میشد. _خیلی وقت بود دمپختک درست نکرده بودم... دوست داری مگه نه؟ قاشقی از غذا را به دهان گذاشت و من همچنان منتظر عکس العملی از او بودم. اخمهایش هم انگار قصد باز شدن نداشت! و سکوتش آزارم میداد. _حامد... بی اختیار صدایش زدم. و او تنها قاشق را در بشقابش رها کرد و در حالیکه با همان اخم های محکم به بشقابش خیره بود یک کلمه گفت: _نگو... مات و مبهوت او بودم و هنوز منظورش را نفهمیدم که بی آنکه نگاهم کند ادامه داد: _خیلی ازت عصبانیم... با من حرف نزن... تا وقتی آروم نشدم سمتم نیا... شب هم تو بهداری میخوابم... و برخاست. باورم نمیشد! برخاست و رفت! و تا در اتاق بسته شد من در کمتر از یک ثانیه جیغ کشیدم. _آره... بروووو... تو هم مثل مش کاظم میمونی... نذار حرفام رو بزنم... نذار.... لال میشم باشه... فقط آرامش تو مهمه؟ از جا برخاستم و در حالیکه نمی‌دانم چرا به گریه افتادم و با همان حال باز فریاد زدم : _من میرم به همون غاری که لااقل به من اجازه ی فریاد زدن میده.... ژاکتم را پوشیدم و در اتاق را باز کردم که با حامدی که جلوی در ایستاده بود و قطعا صدایم را شنیده بود، مواجه شدم. بی توجه به او خواستم از کنارش رد شوم که با دو دست مانعم شد. به زور مرا دوباره سمت اتاق کشید و در را پشت سرمان بست که با همان اشک هایی که صورتم را پوشانده بود فریاد زدم : _ولم کن... مگه نگفتی ازم عصبی هستی... مگه نگفتی نمیخوای صدامو بشنوی... خب پس چرا نمیذاری برم؟ نگاهم کرد. اخمهایش پا برجا بود و من نمی‌دانم چرا باز نمیشد که ناگهان سرم را روی قلبش گذاشت و دستش را دور کمرم حلقه کرد. صدایش آرام بود وقتیکه گفت : _بزن... فریادهاتو بزن... همینجا.... و من با مشت محکم به سینه اش کوبیدم. _خیلی بدی حامد... تو بدجوری حرصم دادی... چطور تونستی اون حرفا رو بزنی... نمیدونی من چقدر بدبختی کشیدم؟ ... نمیدونی؟... چرا اومدم توی این روستا و دارم با حداقل امکانات باهات زندگی میکنم؟... چون تنها امیدم به زندگی تویی... اونوقت تووووو..... سینه اش با نفس عمیقی که کشید بالا رفت. _من بد باشم وقتی بمیرم راحت تر فراموشم میکنی. باز جیغ کشیدم. _حامدددد. سرش را روی سرم گذاشت و به آرامی گفت: _جانم... اشتباه کردم... قبول دارم... ببخشید... آروم باش حالا... دیگه نمی‌ذارم تا بالای اون کوه بری و اونجا فریادهاتو بزنی... اگه فریادی داری، بیا سرتو بذار روی قلب من، فریاد بزن. چشم بستم و تنها ناله ای از غم سر دادم. بوسه ای روی سرم زد و با آه غلیظی گفت: _خیلی دوستت دارم مستانه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزند صالح نعمت است 😍❤😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 روز بعد از بازگشت ما، بعد از آشتی من و حامد، اتفاق دیگری افتاد. صبح بود و انگار قرار بود از همانروز به بعد، همه چیز تغییر کند. از صبحانه ای که خواب ماندم و حامد آن را آماده کرد تا خواب آلودگی و خستگی که شاید نشان از سرمایی بود که خورده بودم. زیر کرسی و گرمای مطبوعش، خواب میچسبید که صدای حامد را شنیدم. _مستانه خانم... صبحانه حاضره... فقط اگر یه زحمتی بکشید و از زیر لحافت بیرون بیایی، صبحانه منتظرتونه. _ولم کن حامد... حالم خوب نیست. گفتن یه جمله ی « حالم خوب نیست » به یک دکتر، حکم شکار یک صید خوب را برای شکارچی دارد. بالای سرم آمد و لحافت را از رویم پس زد. _از بس زیر این لحافت خیزیدی تب کردی. و بعد دستی روی پیشانی ام گذاشت. _تب نداری ولی.... _بذار بخوابم... صبحانه نمیخوام. کوتاه آمد. صبحانه اش را تنها خورد و رفت و من باز در سکوت اتاق محو خوابی مسحور کننده شدم. اما درست همان جایی که غرق در آرامش رویایی شیرین شده بودم، صدای در اتاق بلند شد. اول اعتنا نکردم اما با شنیدن صدای مش کاظم هوشیار تر شدم. _خانم پرستار... چشمانم باز شد. هزاران فکر به سرم زد. اولیش این بود که نکند گلنار بلایی سر خودش آورده. فقط و فقط بخاطر همان نگرانی بود که چادر نمازم را سر کردم و تا جلوی در اتاق رفتم. با دیدن مش کاظم سرم را پایین انداختم. هنوز کمی دلخوری از او در وجودم بود که گفت : _سلام ببخشید مزاحم شدم... این برای شماست. سرم بالا آمد تا آن شی ناشناخته را ببینم. دستمالی که قطعا درونش چیزی بود. _این چی هست؟ _این... کلوچه. _کلوچه!! با خودم گفتم؛ منو بگو بیخودی نگران شدم... آخه اول صبح کی کلوچه میاره دم در خونه! هنوز دستمال کلوچه ها را نگرفته، مش کاظم گفت‌ : _بابت دیروز عذر میخوام... عصبی بودم و... نباید اون حرفا رو میزدم... شما بهترین دوست گلنار هستید... ممنونم که به فکرش هستید. سکوت کردم و او ادامه داد: _حق با شماست... اگه گذاشته بودم حرفاشو بزنه، کار به اونجا نمی‌کشید. _حالا حالش چطوره؟ _خوبه... بهتر از دیروزه.... حالا کلوچه ها رو نمی‌گیرید؟ دست دراز کردم و دستمال کلوچه ها را گرفتم و در حینی که نگاهم را به گره محکم دستمال میدوختم گفتم : _مش کاظم.... بذارید گلنار خودش انتخاب کنه... اگه شما اجبارش کنید برای ازدواج با مراد... حتی اگه تموم جهان هم زیر پاش باشه، خودشو بدبخت میبینه. مش کاظم جوابی نداد و بعد از مکثی گفت: _من دیگه مزاحم نمیشم... خداحافظ. و رفت. در اتاق را که بستم نفس بلندی کشیدم و چشمم رفت سمت بقچه ی کلوچه ها. گره محکم آن را باز کردم و همان جلوی در، ایستاده، یکی را خوردم. عجیب خوشمزه بود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 روزتون زیبا 🌿 و پراز زیباییهای خلقت🌸 امروز را با یه دنیا🌿 عشق و محبت 🌸 و یه ذهـن آرام 🌿 شروع کنیـد🌸 زندگیتون 🌿 سرشار ازخوشبختی 🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از آن روز به بعد، آقا پیمان و گلنار و مش کاظم را ندیدم. خودم هم درگیر رسم پاگشایی خانم جان و عمه شدم و مجبور شدم برای مسافرتی یک هفته ای از روستا بروم. چند روزی را خانه ی خانم جان بودیم و چند روزی هم مهمان عمه شدیم. خدا را شکر که پیمان با آنکه روستا نبود اما قول داده بود به حامد که خودش را به روستا می رساند و با آنکه ما در روستا نبودیم اما خود پیمان به خانه ی خانم جان زنگ زد و خیال حامد را از این بابت راحت کرد که به روستا می‌رود. ورود ما به خانه ی عمه افروز، مصادف شد با خبری جدید! عمه صورتم را بوسید. از آن بوسه هایی که معلوم بود از نوع روبوسی نیست و در گوشم زمزمه کرد. _قربونت برم مستانه جان... از اون روزی که با مهیار حرف زدی خیلی عوض شده ... _واقعا! ... خدا رو شکر. _آره... تازگی ها قبول کرده که بریم براش خواستگاری. باورم نمیشد. آنقدر که باز پرسیدم: _راست میگید؟ و عمه سری تکان داد. برای مهیار هم خوشحال بودم. درست بود که ما قسمت هم نشدیم اما زندگی جریان داشت. من واقعا از اینکه با حامد ازدواج کرده‌ بودم، راضی بودم و دوست داشتم که مهیار هم مثل من خوشبخت شود. همه چیز رنگ و بوی زندگی گرفته بود. خوشبختی در زندگی من. لبخند به لب خانم جان. آرامش در نگاه عمه. اما هنوز خستگی در جان من بود. مدام به بهانه ی خواب به اتاقمان میرفتم و از جمع بقیه جدا میشدم. آنقدر که صدای خانم جان و عمه را هم بلند کردم. _دکتر جان این مستانه ی ما رو خیلی لوس کردی ها... همش خوابه که. و حامد در جوابشان به شوخی گفت: _تازه خبر نداری خانم جان... صبح ها خودم براش سفره صبحانه رو میچینم، خانم ناز میکنه میگه خودت صبحانه بخور من خوابم میاد. خانم جان چشم غره ای به من رفت. _زنم زنای قدیم... از خروس خون بلند میشدن، نون می‌پختن، گاو می دوشیدن، بعد سفره می انداختن و آقای خونه رو بیدار میکردن. تنها کسی که به حمایت از من برخاست، آقا آصف بود که گفت : _ پس چرا دختر شما اینجوری نیست خانم بزرگ؟!... ببین افروز... از این به بعد به من نگو برو نون بگیر و میز رو بچین واسه صبحونه... خود خانم جان الان گفت که وظیفه ی توئه. خانم جان اما زیر بار نرفت. _نون خریدن حالا فرق داره.... مردا باید برن نون بخرن. در حالیکه از جا برمی خاستم تا برای یه استراحت کوتاه به اتاق برگردم رو به حامد گفتم: _خب حامد جان... نون که وظیفه ی شماست... پس یه سفره رو هم پهن کن دیگه. با این حرفم، آقا آصف بلند خندید و من از جمع آنها جدا شدم. جداً داشتم به سلامتی ام شک میکردم. تا روی تخت دراز کشیدم چشمانم در هاله ای از رویایی مخملی پیچیده شد اما طولی نکشید که دستی روی صورتم نشست. لای چشمانم باز شد. حامد بود. بالای سرم، لبه ی تخت نشسته بود که گفت: _واقعا حالت خوبه مستانه؟ _نه... از اون روزی که از غار برگشتم اینجوری شدم... به نظرت سرما نخوردم؟ _نه... هیچ علائمی از سرما خوردگی نداری!... حالا برگردیم روستا یه سری آزمایش برات مینویسم.... شاید کم خونی داری. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ یعنی خدا باهام قهره ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 دنیا کاملاً آماده‌ می‌شود؛ برای ملاقات آخرین باقی‌مانده‌ی خدا 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تمام آن چند روز را مثل آدم هایی که شب تا صبح بیدار بوده اند و صبح ها حریص خواب هستند، خوابیدم. صدای همه بلند شد. خانم جان که حامد را مقصر می‌دانست که مرا پررو کرده، عمه میگفت تنبل شدم و کم کم دارم چاق میشوم!... آقا آصف هم میگفت از آب و هوای خوب شمال است. مهیار هم که اصلا در آن چند روزی که ما خانه ی عمه بودیم، پیدایش نشد. عمه میگفت برای یک پروژه ی عمرانی به مسافرت رفته است. این شد که حامد طوری برنامه ی برگشت ما را چید که صبح به فیروزکوه رسیدیم و بعد از رساندن خانم جان، یکراست رفتیم آزمایشگاه بیمارستان فیروزکوه. ناشتا آزمایش دادم و جوابش سه روز بعد حاضر میشد. برگشتیم روستا. من که انگار کوه کنده بودم. از شدت خستگی، با همان لباس هایی که از راه رسیدیم زیر کرسی خزیدم و رو به حامدی که متعجب نگاهم می‌کرد، گفتم: _حامد جان.... لطفا خودت صبحانتو بخور بذار من بخوابم فقط. _مستانه!... بلند شو بابا... تمام راه رو خواب بودی... رفتی آزمایش هم دادی، ضعف میکنی خب. _حوصله ی خوردن ندارم. قانع نشد. چای درست کرد. بساط صبحانه را حاضر کرد و نشست کنار سفره و گفت: _به به عجب صبحانه ای.... از دستت میره ها. و چون دید من تنبل تر از اونی هستم که فکرش را می‌کرد،. ناچار، لقمه لقمه، صبحانه را به دهانم گذاشت. و من در کمال پررویی با چشمانی بسته، لقمه هایش را می‌جویدم که صدای خنده اش بلند شد : _الان که بیداری... داری لقمه هایی که برات میگیرم رو میخوری... خب بلند شو سر سفره بشین قشنگ صبحانتو بخور دیگه. فوری جواب دادم: _اگه سخته لقمه بدی ولش کن... من می خوام بخوابم . نفس بلندی از دستم کشید و زیر لب گفت: _چی بگم واقعا.... شاید به قول عمه تنبل شدی! از شنیدن این حرفش، دلخور، سرم را سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. _حامد خان!... دستت درد نکنه.... من تنبلم؟! لبخند نیمه ای زد. _آره دیگه... تو این شکلی نبودی که... تازه از قدیم گفتن؛ تنبل همیشه خوابه، جاش توی رختخوابه. خودش گفت و خودش خندید و من دلخور از او و شاید حتی عمه ای که این حرف را در دهان حامد انداخته بود، لحافت را روی سرم کشیدم و با حامد قهر کردم. شاید لوس شده بودم. وقتی میدیدم حامد خوب نازم را می‌کشد، چرا لوس نشوم؟! تا حاضر شدن خود جواب آزمایش، با حامد سر سنگین شدم. گرچه چیزی از محبت او کم نشد و حتی بیشتر هم شد اما من واقعا از اینکه درک نمی‌کرد اینهمه خواب آلودگی دست خودم نیست، از او دلخور شده بودم. پیمان با بازگشت ما به شهر برگشت و به نظرم خیلی شاد و سرخوش آمد و چند روز بعد از بازگشت ما، دو اتفاق جالب دیگر با هم کلید خورد. درست وقتی که جواب آزمایش رسید. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺چیزی به اسم اسرائیل نداریم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدام از فرمانده‌هاے عراقے پرسید: چرا نمیتونید خرمشهر و بگیرید؟ گفتن"جوان 27 سالہ‌اے بہ نام جهان‌آرا مانع میشود!" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•