eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شادی همراهتان سلامتی وخوشبختی به کامتان روزتون پرازاحساس رضایت وآرامش 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•.🎞🌿.•° رمز قدرت ما در سلاح نیست✌️🏻 بلکه در عقیده مقابله با دشمن است... | 📸
می‌گفت‌اونایی‌ڪه‌ماه‌رمضون‌‌ُمی‌بینن‌ ومی‌گذرونن‌ولی‌‌ڪربلاۍاربعینشونُ‌ نمی‌گیرن، از تنبلیشون‌‌بودھ...💔 وگرنه‌ارباب‌‌به‌حرمت‌خـدا؛ تواین‌ماه‌دست‌ردبه‌سینه‌ی‌ڪسی‌ نمی‌زنه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک حرف درست، در مناظره‌ی آخر ! 🧐آقای روحانی، خیلی خوبه، امـا .... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کنار حامد نشستم و اولین سوالی که در جمع مطرح شد سوال آقا آصف بود. _خب مستانه خانم و آقا حامد.... خیلی خیلی خوش آمدید.... خیلی دلمون تنگ شده بود. در حالیکه محدوده ی نگاهم را کنترل میکردم که سمت مهیار و همسرش نرود جواب دادم. _شما که افتخار نمی‌دید تشریف بیارید در خدمتتون باشیم. آقا آصف نگاهش بین من و حامد چرخید. _نخواستیم مزاحم بشیم اونجا شما در مضیقه هستید... بالاخره یه اتاق کوچولو که بیشتر توی بهداری نیست... باید مزاحم همسایه ها می‌شدیم و... حامد سرفه ای مصلحتی سر داد و گفت: _اختیار دارید.... بهداری که خیلی وقته تعطیله... ما درمانگاه داریم... طبقه ی دوم درمانگاه هم ساخته شده برای من و رفیقم که پزشک ساکن روستا هستیم. عمه سری با تاسف تکان داد. _آقای دکتر... همسر من فراموشکار هست وگرنه خودم بهش گفتم. آقا آصف سرشرا به علامت تایید تکان داد. _راست میگه الان یادم اومد.... بله.... خب به سلامتی... پس درمانگاه دار شدید. از مزاح آقا آصف خندیدم و حامد به پیمان اشاره کرد. _بله... پیمان دوستم رو که بخاطر دارید؟... ما هر دو مدرک دکتر عمومی داریم ولی ایشون دارت تخصص داخلی میگیرن... هر دو هم توی درمانگاه ساکن هستیم و ماشاالله مریض هم از روستاهای اطراف زیاد داریم. _خب به سلامتی.... الهی شکر.... و باز حامد معرفی کرد. _ایشون هم گلنار خانم دختر مش کاظم هستن... خاطرتون هست. عمه فوری گفت: _بله.... چقدر به بی بی خدا بیامرزشون زحمت دادیم واسه مراسم مستانه... خدا رحمتشون کنه واقعا. گلنار بغض کرده جواب داد. _خدا اموات شما رو بیامرزه. لحظه ای سکوت شد که صدای محمدجواد ذوق خاصی به آقا آصف و عمه بخشید. _بشین مستانه جان من میذارمش. عمه سمت محمد جواد رفت و با شوقی وصف ناشدنی گفت: _وای خدااااا.... الهی قربونش برم چقدر نازه این گل پسر. و بعد در حالیکه همراه محمدجواد سمت آقا آصف می آمد گفت: _ببین آصف.... آقا آصف خندید. _چقدر شبیه باباشه!.... ماشالله. حامد سری پایین انداخت و گفت : _از قدیم گفتن.... پسر که ندارد نشان پدر تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر! خانم جان بچه را از آصف گرفت و گفت : _بدید من بچه رو چلوندید. و همان موقع که شروع کرد به حرف زدن با محمدجواد و لبخند او را دید چنان ذوق زده گفت: _وای نیم وجبی ببین چه جوری دل میبره. همان لحظه رها سمت خانم جان آمد و گفت: _میشه بدیدش به من خانم جان؟ نمی‌دانم چرا از این حرف رها، خشکم زد. او بچه را از خانم جان گرفت و در حالیکه با او حرف می‌زد و قطعا محمدجواد یکی از آن لبخندهای زیبایش را نشانش میداد، سمت مهیار رفت. ناچار سرم سمتشان چرخید. مهیار هم مثل رها میخواست برای دیدن لبخندهای دلنشین محمدجواد، دالی بازی کند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاهم بی دلیل دل نمیکند از آنها... دلشوره ای داشتم شاید احمقانه! حامد واقعا دکتر خوبی بود. شاید هم خوب مرا شناخته بود. نمی‌دانم از کجا ضربان نامنظم قلبم را چک کرد و استرسم را فهمید که دستم را گرفت. نگاهم سمتش رفت. با چشمانش اشاره کرد آرام باشم. مهیار و رها هر دو با دالی موشه بازی کلی محمد جواد را خنداندند. و در آخر رها محمد جواد را برگرداند و تا خانم جان خواست او را بگیرد، صدای گریه ی محمد جواد برخاست. همین گریه باعث شد خانم جان بی اختیار، به زبان بگوید: _عجب پدر سوختیه!... تا اومد بغل من به گریه افتاد!! و همه از شنیدن این حرف آن هم مقابل حامد به خنده افتادن. حتی خود حامد هم خندید. و البته گلنار. و پیمان برای لبخندی که بیشتر روی لب گلنار بماند به حرف خانم جان افزود: _راحت باش خانم جان... اتفاقا تو همین راه اومدن به اینجا به حامد داشتم میگفتم که پدر سوخته و پدرتو در میارم و بی پدر و مادر و گورتو گم کن.... فحش نیست. همان جمله ی پیمان بود که کمی خانم جان را به فکر فرو برد. لحظه ای تامل کرد و بعد یکدفعه بلند گفت: _خاک به سرم... بخدا منظوری نداشتم پسرم. و همه باز خندیدن و خانم جان همچنان عذرخواهی می‌کرد. در این بین یک لحظه سرم سمت رها و مهیار چرخید. و همان لحظه.... چشمان مهیار نگاهم را شکار کرد. فوری نگاهم را پس گرفتم و با قلبی که انگار یک لحظه به تپش بلندی افتاده بود، باز راه همه ی خاطرات را برای خودم سد کردم. خسته بودیم و بعد از چای و ناهاری که مهمان عمه شدیم، عمه به هر کدام از ما یک اتاق داد. یک اتاق برای من و حامد و محمد جواد و یک اتاق هم پیمان و گلنار. با آنکه محمد جواد را شیر داده بودم و می‌دانستم میتوانم استراحتی کوتاه داشته باشم اما ترجیح دادم به جای استراحت، کمی برای دیدن خنده های دلنشینش وقت بگذارم. حامد تما آنقدر خسته بود که خوابید و من سرگرم بازی با محمد جوادی شدم که حالا تنها لبخند های زندگی اش می‌توانست تمام انرژی یک روز کار و خستگی را از تنم دور کند. نگاهم زوم شده بود روی لبان و لبخندش که خاطرات گذشته ام،. به سرعت برق و باد از جلوی چشمانم گذشت. آه غلیظی کشیدم از خوشی ها و ناخوشی های زودگذر دنیا و نگاهم سمت حامدی رفت که هنوز خواب بود. خوشحال بودم و راضی... حامد آن دکتر بداخلاق روستا بود که خیلی وقت بود بد اخلاقی نکرده بود. بهانه نگرفته بود. اخم نکرده بود. انگار اصلا او حامد روزهای مجردی نبود. و از این که عشق من او را تا این حد تغییر داده بود آنقدر سر ذوق آمدم که یکدفعه سمت محمد جوادی که با چشمانش مرا دنبال می‌کرد، چرخیدم و با شوق، چشم در چشمش که شبیه حامد بود گفتم: _قربونت برم... تو عشق منی.... تو نفس منی... تو عسل منی.... _خب مستانه خانم... حالا عشق و نفس و عسلت محمد جواد.... من چی؟ سرم سمتش چرخید. نیم خیز شده بود و با چشمانی که حسادت از آن می‌بارید، نگاهمان می‌کرد، که گفتم ‌: _شما همه ی زندگی منی!.... شما خود عشقی.... عزیزم. لبخند قشنگی زد و از جا برخاست و سمتم آمد. اول مرا در آغوش کشید و بعد محمد جواد و زیر گوشم گفت: _عاشقتم مستانه... باورم نمیشه کنار اون پرستار سخت کوش روستا اینقدر خوشبخت باشم! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
👼هیچ وقت فکر نمیکردم خرید انقدر سخت باشه😌 هر روز کلی میرفتم آخرم چیزی چشممو نمیگرفت😔 که سرسام آور بودن😳 اتفاقی یکی از دوستای قدیمم رو دیدم وقتی شرایطمو دید این کانال رو بهم معرفی کرد.👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1916403758C72a1aba784 باورتون نمیشه انقدر تنوع دارن اونم با قیمتهای عالی. و از همه مهمتر کیفیت و زیبایی کارشون هم باعث شد که جهیزیه م رو بهشون سفارش بدم و خریدامو انجام بدم. https://eitaa.com/joinchat/1916403758C72a1aba784 ارسالشون هم از تهران و قم به سرتاسر کشور هست . 📞09338395645
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمایتهای قاطع سرباز نخبه ی انقلابی وژنرال اقتصادی ایران سردار دکتر ازحضرت آیت الله برای ایجاد 🇮🇷ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده ایم💕 🇮🇷ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده ایم🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تنها کسی که هرگز قلبت را نخواهد شکست، همان کسی است که آن را ساخته!🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ تا حالا بہ ایݩ فکࢪ کردیݩ↯ کہ اگہ، نیّٺ ما از غذا خوردݩ،🍞 انرژے گرفتن🔗"! واسہ خدمٺ بہ امام زماݩ باشہ،😍 غذا خوࢪدنموݩ هم... عبادٺ بہ حساب میاد؟!🌱🧡" سعی کنیم همه کارامون نیت مهدوی داشته باشن💚 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید 💖یک سبد دعای خوشبختی 🌸تقدیم به تک تک شما 💖آدینه تون معطر به عطر خدا 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 💖روزتون پر برکت و عالی 🌸زندگی تون پراز خوشبختی 💖طاعات قبول حق
💌| عشق به حق، لازمه تشخیص درست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻 در طول روز ۱۰۰صلوات به امام زمان (علیه السلام) هدیه کنیم. 🎙استاد عالی
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 مسافرت به خانه ی عمه افروز برای روحیه ی گلنار واقعا خوب بود. آقا آصف و خانم جان و عمه، هم از پیمان و شوخی هایش حسابی سر شوق آمدند. همه چیز در آن چند روز به خوبی گذشت. گلنار از عمه قول گرفت که به دیدن ما در روستا بیاید و عمه هم قبول کرد. به روستا برگشتیم. مسافرت خوبی بود و شاید آخرین اتفاق خوش برای روزهای ناخوشی! با رسیدن به روستا، اولین نفری که متوجه ی آمدن ما شد و سراغمان آمد، مش کاظم بود. اول فکر کردم برای دیدن دخترش دلتنگ شده، اما وقتی روبه حامد گفت: _سلام دکتر... یه خانم شهری اومدن دنبال شما می‌گردن. قلبم ایست کرد. گاهی اتفاقاتی می‌افتد که نوید روزهای ناخوشیست. و از همان روز یا بهتر بگویم بعد از فوت بی بی، استارت ناخوشی ها زده شد. حامد به مش کاظم گفت که به آن خانم بگوید که به درمانگاه بیاید. ذهن پیمان هم درگیر همان سوالی شده بود که من داشتم. _کی میتونه باشه حامد؟... مادرت که ایران نیست! _نمیدونم... حالا وسایل رو ببریم تا ببینم کیه. و تا وسایل را به درمانگاه بردیم و کمی از کارها تمام شد، گلنار سراغم آمد. تازه محمد جواد را خوابانده بودم که گلنار در زد. تا در را باز کردم بی مقدمه گفت: _مستانه... _چی شده؟ _خانمه اومد... دلم ریخت. اما بی جهت پرسیدم: _پیمان نشناختش؟ _چیزی نگفت. نگاهی به سر و وضعم کردم و گفتم: _پیش محمد جواد بمون.... من میرم ببینم قضیه چیه. گلنار وارد خانه شد که من فوری با همان مانتو و روسری که از راه رسیده بودیم، وارد درمانگاه شدم. چون در نبود ما چند روزی درمانگاه تعطیل بود، آنروز مریض نداشت. با ورودم به درمانگاه یکراست سمت اتاق دکتر رفتم و با چند ضربه به در وارد شدم. با دیدن خانم شیک پوشی که روی صندلی کنار میز حامد نشسته بود و سن و سالش اصلا به مادر یا عمه یا حتی خاله ی او نمی‌خورد، قلبم ایست کرد. لبخندی زد و نگاهم کرد. رژ غلیظی زده بود که مناسب آن روستا و فضای آن نبود. کیف جیر مشکی اش را روی پاهایش گذاشت و گفت: _به به... ایشون حتما همان مستانه خانمی هستن که فرمودید؟ نگاهم سمت حامد رفت. اخم هایش مرا گیج کرد. برخاست و سمتم آمد که خانم جوان ادامه داد: _بذار باشه حامد جان... باید با هم آشنا بشیم. حامد توجهی به حرفش نکرد و بازویم را گرفت و مرا از اتاق‌ بیرون برد. با آنکه قلبم تند میزد. با آنکه حس بدی داشتم، اما فقط همان دو کلمه ی « حامد جان » ی که گفته بود داشت آتشم میزد. تا از اتاقش بیرون آمدیم، بی معطلی گفت: _مستانه یه خواهشی ازت کنم قبول میکنی؟ نگاهم روی صورتش خشک شد و زبانم لال. حتی نتوانستم بگویم نه، خواهش نکن... باید بهم توضیح بدی که او کیست! اما قدرت بیان نداشتم و فقط نگاهش می‌کردم. در اعماق سیاهی چشمانش داشتم محو میشدم و او بی درنگ ادامه داد: _برو بالا... خودم بعدا بهت توضیح میدم عزیزم... باشه؟ و هنوز جوابی نداده، بوسه ای به پیشانیم زد و رفت و من مثل همان مجسمه ی خشکی که از سنگ و سیمان است همانجا ماندم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸: 🌻خون شهیدان ما امتداد خون پاک شهیدان کربلاست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸به آدینه خوش آمدید 💖یک سبد دعای خوشبختی 🌸تقدیم به تک تک شما 💖آدینه تون معطر به عطر خدا 🌸تقدیم با بهترین آرزوها 💖روزتون پر برکت و عالی 🌸زندگی تون پراز خوشبختی 💖طاعات قبول حق
•|مشڪلےنیستـ✋🏻اگـر •|مبلــ🛋نداریم‌ودڪور...🔮 •|زینت‌خانہ‌ما😍 •|عڪس‌رخ‌خامنہ‌ایستـ😌✨❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼✨ ‍ ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━━~~~~~~~~┓ -- 🇵 🇷 🇴 🇫 🇮 🇱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 قلبم به شدت میزد که صدای فریاد حامد حالم را بدتر کرد. _تموم شد... همه چی... تو نخواستی... تو رفتی... حالا اومدی که چی؟ حس کردم بمانم حالم بدتر می‌شود. با پاهایی که بی دلیل، توان نداشت سمت پله ها رفتم. وارد خانه که شدم، گلنار پرسید : _چی شده؟... اون خانومه کیه مستانه؟ کنار در افتادم و گفتم: _همونی که حامد عاشقش بوده! گلنار هم شوکه شد. و من آنقدر بهم ریختم که دیگر صبری برای آمدن حامد و شنیدن توضیحاتش نداشتم. و همان دو کلمه ی، حامد جان، ی که از زبان آن زن، شنیدم داشت مرا در شعله های حسادت می‌سوزاند. گلنار رفت و یکساعتی گذشت. بی قرار آمدن حامد و توضیحی که باید میداد اما نیامد. استرس گرفتم. باز ناچار خودم دیدنش رفتم. نزدیک در اتاقش بودم که پیمان مرا دید. _خانم پرستار... _بله. _الان دیدن حامد نرید. _چرا؟ _خیلی عصبیه. نمی‌دانم چرا باز سرتا پا آشوب شدم. اما طاقت صبرم هم تمام شده بود که گفتم : _باید همین حالا باهاش حرف بزنم. و مهلت ندادم که حتی پیمان بتواند حرف دیگری بزند و مرا پشیمان کند. تا در اتاقش را بی در زدن گشودم، نگاه طوفانی اش سمتم آمد. در را پشت سرم بستم و گفتم: _همین حالا باید حرف بزنیم. نفس پری کشید. انگار وقت مناسبی برای حرف زدن نبود. اما من دیگر نمی‌توانستم صبر کنم و چون تو هنوز سکوت کرده بود، من پرسیدم: _اون زن کیه؟ _همونی که مدت ها منتظرش بودم... جمله اش واضح بود اما من باز پرسیدم: _اون... همون کسیه که عکسش رو نگه داشته بودی؟ جوابم را نداد و من باز پرسیدم: _همونی که.... دوستش داشتی؟ باز هم سکوت کرد. کلافه بود و عصبی و همان دو ویژگی بارزی که در رفتارش میدیدم آنقدر نگرانم کرد که بی اختیار فریاد زدم: _حامد.... سرش بالا آمد و تمام عصبانیتی که تا آن لحظه مهار کرده بود، را فریاد زد. _آره... همونه... الان خیالت راحت شد؟.... مگه نگفتم بالا باش تا خودم بیام؟ نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرده بود. فقط چند ثانیه ای نگاهش کردم و دیگر تمام. فوری در اتاق را باز کردم و از اتاق بیرون زدم. اما سمت طبقه ی دوم نرفتم. سمت خانه و محمد جوادی که خواب بود نرفتم. باز باید آنهمه بغض را فریاد میزدم و کجا بهتر از همان باری که در دل کوه بود و کسی صدایم را نمیشنید. خودم هم باورم نشد که یک نفس تا خود غار را از شدت حرص و عصبانیت دویدم. نفسی دیگر برایم نمانده بود و بارها بخاطر عجله ای بی دلیل که داشتم، روی سنگ های تیز کوه افتادم و کف دستم و سر زانوانم را خونی کردم. اما بالاخره رسیدم و از همانجا فریاد زدم. _چرا.... چرا تا همه چی خوب پیش میره به بلا نازل میشه.... خداااا. و نشستم و همانجا گریستم. طاقتم بعد از فوت بی بی کم شده بود. وگرنه حامد حرف بدی نزد. اما من انتظار نداشتم که سرم فریاد بزند. و تمان فریادی که اولی و آخری بود شاید، چنان دلم را شکسته بود که حتی اگر خود خدا هم به من وحی می‌کرد که حامد پایبند عشقمان است، باور نمیکردم. نباید دل بشکند... دل که می‌کند گویی عقل تمام زورش را می‌زند که دل را قانع کند اما مگر قانع می‌شود! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••📮 میگفٺ:↓ براۍ‌آنچہ‌اعتقاد‌دارید‌ ایستادگۍ‌کنید‌ حتی‌اگر‌هزینہ‌اش‌ تنها‌ایستادن‌باشد!🤞🏿✨ ‌|🧩|↜
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شاید زود قضاوت کرده بودم اما دلم گرفته بود. از حامد اصلا توقع آن فریاد را نداشتم. به قول خانم جان،. زیادی لوس شده بودم. وقتی تمام لحظاتم پر از توجه و عشق حامد بود، حالا باید هم نگران و مضطرب میشدم و داد و قال راه می انداختم که چرا.... چرا آن خانمی که در گذشته، اسمی یا خاطره ای یا خاطراتی در ذهن حامد دارد، برگشته؟ نمیدانم زمان را پشت کدام نگاه گم کردم. نگاه به خاطراتی که همراه گلنار در آن غار داشتم. آن روز خاطره انگیز و آن آبگوشت به یاد ماندنی! یا آن فریادهایی که بایست زده میشد تا مش کاظم، حرف دل گلنار را بشنود؟ زمان برایم در گذر و یادآوری همان خاطرات گذشت. تا اینکه نگاهم از دهانه ی غار به صخره های پایین جلب شد. کسی داشت به سختی از آنها بالا می آمد و آن یک نفر با آن نفس های منقطع، کسی جز حامد نبود! کمی عقبگرد کردم سمت غار که تا خود دهانه ی غار، بالا آمد. سرم را از او برگرداندم که با نفس هایی که به شدت کند شده بود گفت: _مگه... بهت... نگفتم... دیگه اینجا.... نیا. جوابش را ندادم. و او کلافه از نفس هایی که نمیگذاشت حرفش را راحت بزند، مقابلم ایستاد و با نگاه تندی توبیخم کرد. _محمد جواد... رو... تنها.... گذاشتی؟.... نمیگی.... بچه... گریه.... میکنه؟ سرم همچنان از او برگشته بود. که ناگهان چنان با خشم مچ دستم را گرفت و کشید که سرپا شدم. _باتوام.... چشم در چشمش ایستاده بودم که فریاد زدم: _کی گفت بیای دنبالم؟.... بفرما برو با عشقتون که برگشته حرفات رو بزن. عصبی شد. آنقدر که مچ دستی که هنوز در دست گرفته بود را محکم فشرد و گفت: _مستانه!.... میفهمی چی میگی؟ باید کوتاه می آمدم... باید آنجا سکوت میکردم. داشتم بی اراده تهمت میزدم. اما شیطان در وجودم افسارگسیخته بود و وجودم را به آتش می‌کشید تا باز ادامه دهم و دادم. _بله.... میفهمم.... واسه چی برگشته؟... واسه چی بهت میگه حامد جان؟.... بفرما برو در اتاقتم قفل کن و با عشقت.... نگفته، محکم توی گوشم زد. این اولین و آخرین سیلی بود که از دستش خوردم. چشمانم توی صورتش خشک شد و اولین جایی که لرزش مردمک چشمانم ثابت گشت، در حفره های سیاه نگاهش بود. _بهت گفتم بفهم چی میگی. چانه ام از شدت بغض لرزید. و او حتی دیگر نگاهم هم نکرد. تنها با همان مچ دستی که انگار دستبند اتهامی بود دور دستم، مرا کشید و همراه خودش برد. به سختی از صخره ها پایین آمدیم. من درگیر ترک های عمیق قلبی بودم که بدجوری جراحتش را حس میکردم و بغضی که نشکسته بود و داشت خفه ام می‌کرد و او درگیر همان عصبانیتی که تا آنروز سابقه نداشت. بخاطر اینکه دستم را رها نکرد بارها زانوی زخمی و کف دست دیگرم، به صخره های تیز کوه برخورد کرد و جراحتش عمیق تر شد. و من تنها ناله ای خفیف از درد سر دادم و او با نگاهی توبیخم کرد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•