eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺سلام صبح ♥️جمعه‌تون بخیر 🌺دلتون شاد شاد ♥️روزتون پراز اتفاق‌های شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدح زیبای مولا امیر المومنین علی ابن ابیطالب علیه السلام😍😍 🌸 🤩 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا ببینن... 😭💔 •••✾ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچه مذهبی...بچه بسیجی... اگه فکرمیکنی تواین شبکه های اجتماعی(تلگرام،وایبر،لاین و..) به گناه نمیفتی بـــدون سخت دراشتباهی...❗️ همینکه قبح ارتباط با نامحرم برات شکسته بشه.همین که احساس کنی ازچت باجنس مخالف هیچ احساس گناهی نمیکنی همین واسه شیطان کافیه!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± زائر همیشه بعد نجف کربلا رود یعنی غدیر اذن دخول محرم است باید شویم غدیری قبل از محرمی شدن ذکر علی ضامن اشک محرم است📿🌼 ♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
- -[⚠️.‼️]| هرآخوندۍ‌انقلابے‌نیست.. هرسپاهے ‌سلیـ ـمانے‌نیست..🖐🏿 ------------------------- 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 شب بود. و من هنوز ملتهب و پریشان بودم بی دلیل، محمد جواد و بهار را خوابانده بودم اما نمی‌دانم چرا بی دلیل استرس داشتم. از روی تخت برخاستم و نگاهی که به آندو که در خواب، معصومیت کودکانه شان بیشتر از قبل نمایان میشد، انداختم. روی هر دو را بوسیدم و برگشتم سمت تخت. اما باز خوابم نمی‌برد. ترسیدم که نکند هوای اتاق برای بچه ها زیادی سرد باشد و آنها سرما برخوردند باز برخاستم تا سمتشان بروم که حامد مچ دستم را گرفت. _چرا اینجوری میکنی مستانه؟... بگیر بخواب بذار اون دوتا طفل معصوم هم بخوابند. نگاهم سمت بهار و محمد جواد رفت. _میترسم سرما بخورند. _وسواسی شدی انگار.... حالشون خوبه هوای اتاقم گرمه.... بخواب. دراز کشیدم روی تخت اما خوابم نبرد. فکر و خیالی عجیب و غریب به سرم زده بود که مبادا بهار را کسی از من بگیرد. به او وابسته شده بودم حتی بیشتر از محمد جواد! چون خودم بزرگش کردم. هنوز خاطرم هست که چه روزهای سختی بود روزهای نوزادی بهار! حامد مدام میگفت با گریه به بهار شیر ندهم و هر وقت میخواستم به بهار شیر بدهم، وادارم می‌کرد وضو بگیرم، و در حین شیر دادن قرآن بخوانم تا اثر ناراحتی و غمی که در دل داشتم از فوت گلنار، کمتر روی شیرم اثر داشته باشد. و اینگونه عادتم شده بود که حتی برای شیر دادن محمد جواد هم وضو بگیرم. چرخیدم و سمت حامد برگشتم. چشمانش باز بود برای تماشای من. _چیه مستانه جان؟... چرا بی تابی؟ _میترسم حامد.... همش فکر میکنم قراره یکی بیاد بهار رو ازم بگیره.... _کی آخه؟ _پیمان!.... به جان محمد جواد اگه برگرده و بهار رو بخواد بهش نمیدم.... بهار دختر منه... من بزرگش کردم. _عزیزم.... پیمان اگه قرار بود پیداش بشه، گم و گور نمیشد. آهی کشیدم. _حامد.... _جان حامد... _میترسم چرا؟ دستی به موهایم کشید و پیشانیم را بوسید. _این یعنی تو مثل خود گلنار، بهار رو بزرگ کردی.... این حس مادرانه ی توئه که داره اینجوری غلیان میکنه. اشکی از گوشه ی چشمم افتاد. راست می‌گفت. من بین بهار و محمد جواد فرقی نمیدیدم. _نترس مستانه ی من.... من اگه پیمانم برگرده، پشت توام... طرف توام.... تو روزای سختی، من و تو بودیم که برای این بچه مادر و پدر شدیم.... اگه حتی پیمان هم برگرده، بهار بغلش بی طاقتی میکنه چون به بوی آغوش من و تو عادت کرده عزیزم. با این حرف حامد بود که کمی آرام گرفتم و توانستم چشمانم را روی هم بذارم. اما دنیا نتوانست خوشی ما را ببیند و چشمانش را روی شادی های اندک و ناچیز ما بست.... و همان اندک شادی را هم دنیا و روزگار از ما گرفت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چند روزی که مهمان عمه افروز بودیم، رها و مهیار هم به بهانه ی عید دیدنی خانه ی عمه ماندند. هیچ از بودنشان خوشحال نبودم مخصوصا که مدام وقتشان را با محمد جواد و بهار می‌گذراندند. حتی غذای محمد جواد و بهار را هم با خواهش از من و عمه می‌گرفتند و به آنها می‌دادند. و من نمی‌دانم چرا احساس خوبی از دیدن این صحنه نداشتم. یکبار که رها داشت به بهار غذا میداد، در اثر خنده های قشنگ بهار، رها ذوق زده شد و گفت: _ای جانم عشقم.... دختر نازم. فوری برخاستم که بهار را از او بگیرم که حامد مچ دستم را گرفت. با فشار دستش مجبور به نشستن روی مبل شدم، که توی گوشم گفت: _حساس نشو مستانه جان.... رها و مهیار فقط حسرت داشتن یک فرزند رو دارن.... کسی نمیخواد بهار رو ازت بگیره.... مطمئن باش. شاید فقط همان جمله ی حامد بود که توانست کمی آرامم کند. و البته درست هم بود. چرا که رها، آن دختر مغروری که در دوران مجردی، می‌شناختم، نبود. به این دلیل که شب بعد از شام، وقتی همه دور بهار و محمد جواد را گرفتند و با بچه ها سرگرم شدند، رها پیش من آمد. حقیقتا دوست نداشتم زیاد با او هم کلام شوم ولی خودش سر صحبت را باز کرد. _از زن عمو شنیدم چه اتفاقی برات افتاده.... خیلی ناراحت شدم مستانه جان. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _ممنونم. _بهار واقعا دختر زیبا و با هوشیه.... دلم میخواد خدا یکی مثل بهار رو.... با حرص نگاهش کردم و نگذاشتم حرفش را بزند. _من بهار رو به هیچ کسی نمیدم حتی پدرش. یک لحظه نگاه همه سمتم آمد. انگار زیادی صدایم بالا رفته بود. رها فوری گفت: _من نخواستم بهار رو ازت بگیرم... هیچ کسی بهار رو ازت نمیگیره... بهار فقط یه مادر داره اونم مستانه است. نمی‌دانم چرا از شنیدن این حرف رها، بغضی که مدت ها با خشم و حرص و عصبانیت پنهانش کرده بودم، شکست. همه سکوت کردند و من بی اختیار بلند گریستم و گفتم: _این مدت همش استرس داشتم که کسی بهار رو ازم نگیره.... هیچ کی نمیدونه من تو چه شرایطی بهار رو بزرگ کردم.... بهترین دوستم سفارش کرد که مراقب دخترش باشم... و من حتی بیشتر از محمد جوادم، مراقب بهار بودم. همه از شنیدن حرفهایم متاثر شدند و حامد در حالیکه سمتم می آمد گفت: _مستانه جان.... بهار با دیدن گریه ات ناراحت میشه عزیزم... گریه نکن. رها دستم را محکم فشرد و آهسته زمزمه کرد. _بهار فقط دختر خودته مستانه جان.... من فقط دارم تمرین مادری میکنم وگرنه بهار یه لحظه بدون تو، کنار من نمی مونه. این حرف رها بود که آرامم کرد. آبی بود روی آتش درونم که مدام شعله می کشید و در آخر با این حرف رها خاموش شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿چرا حضرت تشریف نمیارن؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀𝑴𝒂𝒏 𝒄𝒉𝒆𝒍𝒆𝒉 𝒏𝒆𝒔𝒉𝒊𝒏 𝒆𝒔𝒉𝒈𝒉𝒆 𝒕𝒐 𝒉𝒂𝒔𝒕𝒂𝒎 𝑯𝒐𝒔𝒔𝒆𝒊𝒏√↷ ⛓محکم‌گرھ‌بزن‌دل‌مارابہ‌زلف‌خویش ا؎دستگیرھ‌درگنہ‌افتادھ‌هاحسیـטּ؏…!ジ ♾صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟...✨ ♾چــݪـہ ۍعاشقـیسٺـــ17🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ آبروۍحسین‌بھ‌ڪھڪشان‌مۍارزد یڪ‌موۍحسین‌بر‌دو‌جھان‌مۍارزد گفتم‌ڪھ‌بگو‌بھشت‌را‌قیمت‌چیست گفتا‌ڪھ‌حسین‌بیش‌از‌آن‌مۍارزد..!♡ ❏نورُ الْعَیْنۍ كربلاء الْحُسَیْن❏ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Γ🦋✨ •‏لا تَقْنَطوْا من رَحْمَةِ اللّهِ إنّ اللّهَ يَغفِرُ الذُنوبَ جَميعَاً• از رحمت خدا نومید نشوید، یقیناً خدا همه گناهان را می‌آمرزد...🌱
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 به روستا برگشتیم. روستایی که حتی مثل سال های قبل بوی عید نمی داد. چه روزهای قشنگی برایم خاطره مانده بود از گلنار!.... از بی بی.... از مش کاظم. روزهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم، یک روزی، از یادآوری خاطراتش، آنگونه سر تا پا آتش شوم. اولین کاری که بعد از رسیدن به روستا کردیم این بود که سر خاک بی بی و مش کاظم و گلنار برویم. اگر آن سنگ قبر ها با اسم بی بی و گلنار و مش کاظم نبود، قطعا هنوز هم باور نداشتم که آنها فوت کرده اند. چه عید بدی بود ان سال. اولین سالی که بدون گلنار سپری میشد. اما نعمت بزرگی هنوز کنارم بود که من از آن غافل بودم. وقتی اشکانم را بالای سر خاک گلنار ریختم، حامد دستی روی بازویم کشید. _مستانه جان.... بهار هنوزم کنار غذاهای کمکی به شیر تو احتیاج داره.... پس طوری غصه نخور که شیرت روی بچه اثر داشته باشه. همانجا سر خاک گلنار بودیم که مردی از دور، حامد را صدا زد. _دکتر؟ _بله.... مرد به اهالی روستا نمی‌خورد. کمی جلو آمد. آشنا به نظر می رسید ولی من او را نشناختم. نگاهی به سنگ قبر گلنار انداخت و گفت: _من پدر مراد هستم. از شنیدن اسم مراد، قلبم لرزید. حامد بی معطلی پرسید: _با من چکار دارید؟ _مراد تا چند ماه دیگه آزاد میشه.... قضیه ی مرگ دختر مش کاظم رو هم بهش گفتم.... _خب.... _از شما خیلی کینه به دل گرفته.... فکر میکنه شما تو مرگ گلنار مقصرید که گذاشتید با اون پسره پیمان ازدواج کنه. با عصبانیت گفتم : _پسر شما خیلی احمقه که همچین فکری می‌کنه. حامد اخمی نشانه ام رفت یعنی سکوت کنم و خودش جواب داد. _اینکه پسر شما چی فکر میکنه به من ربطی نداره آقا. و دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید که پدر مراد بلند گفت: _من نمیخوام باز یه دردسر دیگه درست بشه.... تو رو خدا توی همین چند ماه باقی مونده برو رضایت بده بلکه تخفیف بهش بخوره، منم بتونم نظرش رو نسبت به شما عوض کنم. حامد سر برگرداند و بی تامل گفت: _همچین کاری نمیکنم.... مراد بیشتر از اینا حقشه تو زندان بمونه. و بعد با هم سمت روستا حرکت کردیم که فریاد بلند پدر مراد، آخرین هشدار را داد: _من فقط خواستم جلوی یه دعوا رو بگیرم. _ممنون از شما. حامد اینرا گفت و ما از آنجا دور شدیم. و این شروع یک فاجعه ی دیگر بود! از همان روز دلهره خوراک هر نفسم شد.... میترسیدم از آنروزی که فرا برسد و مراد بخواهد با حامد رو در رو شود. ولی حتم داشتم آدم مغرور و کله شقی چون مراد، حتی به قیمت یکبار دیگر زندان رفتن، باز سراغ من و حامد خواهد آمد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از آنروز، حس شوم اتفاقی نوظهور در قلبم جان گرفت. نمیخواستم نفوس بد بزنم اما آزاد شدن مراد، خودش ‌ بدترین اتفاقی بود که می‌توانست در آن شرایط رخ دهد. اما با گذشت روزها و ماه ها، کم کم خاطرم از آن حس بد خالی شد و درگیر روزمرگی زندگی شدم. سال 74، سال خوبی برای اهالی روستا بود. با آمدن خطوط تلفن به روستا و درمانگاه، همه راضی بودند. و من هنوز درگیر خاطره ی تلخ شب فوت گلنار! اولین سالگرد گلنار رسید و همزمان با آن یکسالگی بهار. نمی‌دانستم برای بهار تولد باید بگیرم یا نه. هنوز غم گلنار در دلم زنده بود و از طرفی بهار، دخترم، تازه راه افتاده بود و با دلربایی خاصی، توانسته بود حامد را چنان راضی کند که به من برای گرفتن تولد، اصرار کند. بالاخره من هم راضی شدم که آدم های زنده باید از دنیای مُرده ها فاصله بگیرند. البته می دانستم بیشترین اصرار حامد برای گرفتن تولد برای بهار، بخاطر روحیه ی من است! حامد تمام کارها را خودش انجام داد. ما را به فیروزکوه برد، در آتلیه عکاسی چند عکس خانوادگی با بچه ها گرفتیم و شام همگی مهمان حامد شدیم در یک رستوران. شب زیبایی بود آنشب و شاید آخرین خاطره ی خوشی که قرار بود در آن سال رخ دهد. چند هفته بعد از تولد یکسالگی بهار، به عمه تلفن زدم و از او خبر تلخ دیگری شنیدم. رها نتوانسته بود بارداری اش را حفظ کند و درست اوایل 7 ماهگی بچه اش نارس متولد شد. نوزاد رها در دستگاه ویژه نوزادان بستری شد و رها هر روز برای شیر دادن به او یک مرتبه به بیمارستان میرفت. از شنیدن این خبر خیلی متاثر شدم. بعد از دیدار سر سال نو با رها، واقعا برایش آرزو کرده بودم که صاحب فرزندی شود ولی انگار خواست خدا چیز دیگری بود. روزها گذشت تا اینکه همان روز شوم فرا رسید. پایان ساعت کاری درمانگاه بود. حامد قبل از بستن درب ورودی، مشغول جمع و جور کردن وسایل بود که به کمکش شتافتم. سالن را با هم تی کشیدیم و خسته از اتمام کارها، دو لیوان چای ریختم و به اتاقش رفتم. پشت میزش نشسته بود و برگه های بیمه را مرتب می‌کرد که با دیدنم لبخند زد. _امروز خیلی کمکم کردی.... نمیخوای بری بچه ها رو از خاله رعنا بگیری؟... داره شب میشه. _میرم.... چایی بخوریم.... بعد با هم میریم سراغ بچه ها.... خاله رعنا چون یه زن تنهاست، خیلی دوست داره با بچه ها بازی کنه.... کلی بهم اصرار کرده که در طول روز بچه ها ببرم پیشش. لبخند کمرنگی به لب آورد و نگاهش را عمیق به چشمانم دوخت. _خسته ای مستانه جان؟ _نه.... اصلا.... _از زندگی با من چی؟ _این چه حرفیه میزنی؟!.... معلومه که نه. _منو ببخش مستانه.... من با موندن توی این روستا باعث زحمتت شدم.... میتونستم بهترین زندگی رو توی شهر برات بسازم ولی.... _اینجوری نگو حامد.... من کنار تو همیشه خوشبختم.... حالا هر جا که باشم. لبخندش پر رنگ تر شد. _خوشحالم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 یکشنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:) مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده بود ، چے میشد بچہ ها اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره این سختے ها با اومدن آقا تموم بشہ:) اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ بہ نظر خودمون هستیم جزِ یارایہ منجے؟!🌱 🌸!' •.🌼 ➺˹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🧕 وقتی‌مشکی‌مد‌باشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌مانتو‌شلوارباشه‌خوبه وقتی‌رنگ‌عشقه‌خوبه وقتی‌رنگ‌کت‌وشلوار‌باشه‌باکلاسه... اما وقتی‌رنگ‌چادر‌من‌مشکی‌شد‌ بد‌شد‌،اخ‌شد 👀 افسردگی‌میاره 🖤 دنبال‌حدیث‌وروایت‌می‌گردید‌که‌رنگ‌مشکی‌مکروهه🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آسـودِه خٰاطریـم و نَداریـم دِلــهُره تا مـُبتلایِ عِترتِ مـُوسـَی بنِ جَعـفَریم♥️!' •.✨ ➺˹🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع) 🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیه‌السلام مبارک باد💫🌸🎊 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|رویای‌یه‌بوسه به‌جای‌جایِ‌شیش‌گوش💔|• ════════════ ᴊᴏɪɴ°•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 لیوان چایش را بالا آورد و به لب رساند که صدای محکم بسته شدن در شیشه ای ورودی، به گوش هر دویمان رسید. حامد برخاست و لیوان چایش را روی میز گذاشت‌. _حتما در باز بوده، باد زده، در رو بسته.... من میرم در رو ببندم. تا میزش را دور زد و سمت در اتاقش رفت، در اتاق باز شد. با دیدن کسی که در چهارچوب در ایستاده بود، روحم از ترس، از جسمم پرواز کرد! مراد بود. نگاهش چنان نفرتی داشت که تمام وجودم از ترس سرد شد. _به به جناب دکتر.... خوبی؟.... حال و احوال؟ حامد قدمی به عقب، سمت داخل اتاق، برداشت. _تو اینجا چکار میکنی؟ _حالمو نمیپرسی؟... عجب! قدمی به داخل آمد. _یادته اون روزی که توی کلانتری بودیم؟ نفسم از ترس حبس شد و مراد جلوتر آمد. یک دستش را روی تخت معاینه ی مریض گذاشت و وزن شانه اش را روی آن انداخت. _یادته وقتی پدرم بهت التماس کرده بود که رضایت بدی چی گفتی؟... من یادمه... هنوز حرفت توی گوشمه.... بعضی چیزا از یاد آدم نمیره. مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد. _منم بهت گفتم، شده ده سال دیگه از زندان آزاد بشم.... میشم و منت تو رو نمیکشم.... اما بدا به حال تو وقتی من از زندون در بیام. دستش را از روی تخت برداشت و همراه با سری که بلند می‌کرد در مقابل حامد گفت: _حالا همون روزه دکتر.... فقط یه فرقی کرده... اون روزی که من توی کلانتری بودم... فقط مراد بودم.... پسر کدخدای ده بالا.... ولی وقتی چند سال حبس کشیدم.... خیلی چیزا یاد گرفتم.... با خیلیا آشنا شدم.... خلاصش کنم دکتر.... من چند سال با چاقو کش ها حبس کشیدم.... ترسم از زندان و این حرفا ریخت.... بد کردی دکتر.... بد کردی!.... در حق خودت بد کردی.... در حق اون دختره گلنار بد کردی.... اگه مخالفت نکرده بودی... اگه با مش کاظم حرف نمیزدی تا دخترش رو به من نده.... حالا من رو به روی تو نبودم و گلنارم زنده بود.... زن من بود.... داشت بچه ی منو بزرگ می‌کرد. فوری با ترس گفتم: _اشتباه میکنی گلنار.... نگاهش به من افتاد. _به به.... دوست شفیق گلنار.... چه خبر از بچه ی بی پدر و مادر گلنار؟.... برو بیارش ببینم. انگار قلبم ایست کرد. و چشمانم قادر به تمرکز برای دیدن نبود. مراد هم پوزخندی به لب آورد که عرق سردی را روی پیشانی ام نشاند. _خب دکتر.... وقت تسویه حساب شده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•