eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.9هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تُـو را مَن چَشـم دَر راهَـم... گُـلِ نَرگـس 🍃🌼 ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ جلوی در خانه ای ایستاده بودم که انتهای دیوارهای بلندش پیدا نبود. از فکر اینکه این خانه ی عمویی می‌تواند باشد که حق پدر مرا بالا کشیده است، آنقدر عصبانی شدم که بی اختیار لگدی به در خانه کوبیدم و بعد زنگ در خانه را زدم. خود خاله کوکب جواب داد: _بله..... _منم.... خاله کوکب.... بارانم. گوشی را گذاشت و من کنار باغچه ی زیبای جلوی در خانه نشستم و منتظر شدم. شاید یک ربعی طول کشید تا آمد! در خانه را که گشود با لبخند ی کنایه زد. _حالا اومدی اینجا چکار؟ _نگران نباشید مزاحم کارتون نمیشم اومدم با عموی خودم حرف بزنم. رنگ از رخش پرید. _خاک به سرم.... مگه زده به سرت تو دختر.... از اینجا برو..... اگه بفهمند من آدرس اینجا رو به تو دادم منو از این خونه میندازن بیرون!.... اصلا اونا نمیدونن من و مادرت با هم دوستای قدیمی هستیم. لبخندی زدم. _پس درست حدس زدم اینجا خونه ی عموی منه.... ماتش برد. تازه فهمید چطور رو دست خورده است. همچنان که لبخند می زدم ادامه دادم : _نگران نباش خاله کوکب کسی متوجه نمیشه شما به من آدرس دادی.... آدرس خونه ی عموی من به دردم نمی خوره.... من آدرس شرکت عمو رو می خوام. کلافه شد از دستم. _وای باران.... داری واسه خودت دردسر درست می کنی. نگاهم روی چشمان نگران خاله کوکب ماند. _نگران من نباشید.... آدرس شرکت عمو رو به من میدید یا همین الان، دوباره زنگ خونشون رو بزنم و..... فوری با ترس گفت : _خیلی خب خیلی خب... ولی یه وقت نگی از من گرفتی. نفس بلندی کشیدم. _چرا این قدر می‌ترسید خاله کوکب؟! آهی سر داد. _من کارگر خونه ی پدرت بودم.... بعد از فوت پدرت و تقسیم شدن ملک و املاک‌ بین طلبکارها..... اومدم التماس خونه ی عزیز خان رو کردم تا بهم کار دادن.... بعد این همه سال تازه توی این خونه به نون و نوایی رسیدم.... نمی خوام فکر کنن این همه مدت جاسوسی شون رو می کردم. _نگران نباشید.... آدرس رو بدید فقط.... در ضمن... من تا وقتی چیزی به کسی نمیگم که شما هم چیزی به مادرم نگید. سری تکان داد و قبول کرد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اولین دیدار مادر شهیده و دختر پس از ۳۷ سال دوری 🌷دختر شهیده پس از ۳۷ سال دقایقی پیش با مادر شهیده خود در حرم امام رضا علیه السلام دیدار کرد 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ دلشوره داشتم. مدام دلم می خواست پوست نازک گوشه ی لبم را زیر دندان بگیرم و بکنم. یه چیزی، یه حسی، یه حالی که قابل وصف نبود. نگاهم باز رفت سمت منشی شرکت که با آن آرایش و آن دک و پُز معلوم نبود می خواست عروسی برود یا سرکار. _ببخشید خانم.... به آقای فرداد گفتید؟ با سری که کج کرد جوابم را داد : _گفتم جلسه دارن بعد جلسه بهشون میگم. حرصم گرفت. نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. نیم ساعت نشسته بودم و او هنوز اطلاع نداده بود! _خانم محترم.... گفتم به شما که من برادرزاده ی ایشون هستم شما یه زحمتی به خودتون بدید، لااقل بهشون بگید من اومدم تا ببینید در حین جلسه میخوان منو ببینند یا نه. لبش را کمی کج کرد و پرسید : _لطفا اسمتون رو بگید. _باران سرابی. پوزخند واضحی زد. _چطور برادرزاده ای هستید که نام فامیلی شما با ایشون فرق داره؟! _ایشون نام خانوادگیشون رو عوض کردند. گوشی تلفن را بالاخره برداشت و من نگاهم تا کاغذی که خاله کوکب برایم نوشته بود پایین آمد. صدای خاله کوکب توی گوشم بود هنوز : « فامیلی شو عوض کرده..... شده فرداد.... یادت بمونه. » _الو.... جناب فرداد.... یه خانمی اومدن اینجا اصرار دارن شما رو ببینن.... گفتم جلسه دارید.... نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت. _خانم سرابی گویی هستن.... میگن برادرزاده ی شما هستن.... بله.... بله. و گوشی را گذاشت. نه حرفی زد و نه حتی حرف عمو را برایم بازگو کرد. ناچار خودم پرسیدم باز. _چی شد خانم؟ _بفرمایید دیگه.... _برم یعنی اتاقشون؟ در حالی که بین برگه های زیر دستش دنبال چیزی می‌گشت جوابم را داد: _بله دیگه.... برخاستم و در حالیکه چادر عربی ام را روی سرم مرتب می کردم گفتم: _احیانا من اگه نمی پرسیدم، شما قصد گفتن نداشتید؟! جوابم را نداد! عجب ژستی داشت این منشی! سمت اتاق عمو حرکت کردم. آهسته اما با استرس. نفس پُری کشیدم و چشم بستم پشت در اتاق. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
سلام طاعاتتون قبول درگاه خداوند 🌸 امروزتون بهاری بهاری نفستون گرم رزق تون بی حد 😍 ☘🌹☘🌹☘🌹☘ سلام بر یکشنبه ای دیگر ..... الهی به امید تو... 🎉🌸🎉🌸🎉🌸🎉 @hadis_eshghe 🌸🎉🌸🎉🌸🎉🌸
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ چند ضربه ی کوتاه به در زدم و صدایی کلفت و مردانه آمد. _بفرمایید.... دستگیره ی فلزی و سرد در را گرفتم و با تمام زور دستان لرزانم سمت پایین کشیدم. قلبم داشت از کار می افتاد. در اتاق از جلوی دیدم کنار رفت و مردی نسبتا چاق با چشمانی پر جذبه نگاهم کرد. همان چشمانی که، رنگش، تنها نقطه ی اشتراک ظاهری بینمان بود. هیچ شبیه عکس های قدیمی که از بابا داشتم نبود! تصویر ذهنی ام از عمو با دیدنش عوض شد. _تا کی می خوای اونجا واستی؟.... نمیای تو؟ تو دلم بلند گفتم؛ بسم الله الرحمن الرحیم..... از شر جن و انس به تو پناه می برم. وارد اتاق شدم و نگاهم در یک چرخش گذرا، مردی را کنار میز عمو دید که با گستاخی تمام داشت براندازم می‌کرد. هیچ از طرز نگاه هرزش خوشم نیامد. چادرم را بیشتر جلو کشیدم که فرمان نشستن، برایم صادر شد. _بشین.... پس تو همونی هستی که ادعا کردی برادر زاده ی منی؟ _بله..... _چه برادر زاده ی بی ادبی دارم من!.... سلامت کو پس؟ صدای خنده ی مرد میان سالی که روی مبل چرمی کنار میز عمو لم داده بود، برخاست. _سلام.... و صدای خنده ی کریح آن مرد غریبه، عصبی ام کرد. _درسته یه کم بی ادبه.... ولی در عوض خوشگله.... خوشگلی اش هم قطعا به تو نرفته. این حرف را همان مرد غریبه زد و من با دستانی که می لرزید اما می خواستم لرزشش را کنترل کنم، باز لبه ی چادر عربی را بیشتر روی روسری ام جلو کشیدم و برای خلاصی از نگاه هرز آن مرد غریبه گفتم: _میشه تنها صحبت کنیم؟ عمو نگاهی به دوستش انداخت و من سر به زیر آن دو را زیر نظر گرفتم. _خب صبوری جان.... برو تا خبرت کنم.... روی پیشنهاد من فکر کن. و آن مردک هیز و مزاحم برخاست. نگاهی به من انداخت که احساسش کردم. _باشه.... منتظر تماس هستم.... و رفت تا سمت در که باز عمو گفت : _راستی.... امروز اون گربه پشمالوت رو ندیدم.... _اون مُرد.... یکی دیگه گرفتم که دارم حسابی پروارش می کنم. عمو خندید. _از بس تو دیوونه ای.... گوشت کیلو فلان قدر رو میدی به گربه که چی بشه آخه! _حتما یه چیزی میشه که گوشت کیلویی فلان قدر بهش میدم دیگه.... فعلا. و در اتاق پشت سرش بسته شد. 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم سومین سالگرد شهادت سردار شهید همیشه زنده وطن .. گلزار شهدای خرم آباد قطعه سوم مزار شهید # 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با دیدن این پست دلتون سبک میشه... 💔 برای اون عزیزانی که دلشون شکسته و از حرفهای مردم ناراحتن... این پست مرهمیه برای آروم شدنشون... چون خدا مستقیم داره دلداری میده ! 🌷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام روزتون بخیر دوستان ☘ روزتون بخیر و سلامتی 🌸 امروزتون بهاری تر از ديروز 🌿 انرژی شما امروز ، مضاعف در بندگی🌹 دوشنبه تون بخیر 🥀🥀🥀🥀🥀 @hadis_eshghe 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه خاص و خشک عمو سمت من اومد. _خب.... پس تو دختر عزت هستی؟ پنجه هایم را در هم فشردم و با جسارت تمام زل زدم به چشمان هم رنگ خودم. _بله..... پوزخندی زد. _چطور آدرس منو گیر آوردی؟!.... خیلی ساله که خبری از تو و مادرت ندارم. _شما خبر ندارید ولی ما بی خبر از شما نیستیم..... انگار پول های بابام خوب به شما ساخته! چشم چپش را برایم تنگ کرد. _تیزی زبونت به کی رفته؟.... حتما مادرت. _شما با تیزی زبونم چکار دارید؟!.... رنگ خوش پول های بابام که بیشتر به کارتون میاد. نفس بلندی کشید و تکیه زد به پشتی صندلی چرمش. _خب حالا چی می خوای؟..... اینجا نیومدی که منو با زبون تیزت به سُخره بگیری! _نه.... اومدم در عوض نامردی بیست سال پیش شما در حق من و مادر..... یه درخواستی داشته باشم.... فکر کنم این کمترین حق منه. لبخند کجی زد. _نامردی من و درخواست تو!!.... خب بگو چی می خوای؟ _کار.... _چی؟! _من کار می خوام.... یه کاری که لایقش باشم.... بلند بلند زد زیر خنده. _تو عقلت کمه یا خودتو زدی به دیوونگی؟!..... اصلا از کجا معلوم تو دختر عزت باشی.... بلند شدی بی هیچ سند و مدرکی اومدی اینجا و کلی لیچار بارم کردی و حالا کارم می خوای؟! گذاشتم حسابی به من بخندد اما کمی بعد که صدای خنده هایش فروکش کرد، من لبخندی زدم و گفتم : _نمیدونم شما اسمش رو چی میذارید ولی من میذارم گرفتن حقم..... نمی دونم اون وقتی که پول شرکت و مال اموال پدرم رو بالا کشیدید و برای مادر من فقط ته برگ رسید بدهی های پدرم رو گذاشتید، چرا ازش نپرسیدید که چه جور می تونه با یه بچه آواره ی کوچه ها بشه؟!.... حالا از من سند می خواید که بگم دختر عزت هستم یا نه؟!.... هستم.... اون قدر از پدرم مردونگی رو به ارث بردم که تا این سن، روی پای خودم بایستم.... حالا هم اگه اومدم اینجا دلیل داشتم.... می تونم یه آدم بی سر و زبون باشم ولی یه کار خوب توی شرکت شما داشته باشم که در اصل شرکت پدر خدابیامرز خودم هست ... یا یه آدم زبون تلخ و آبروریز باشم که بتونم تموم حق پدرم رو ازتون پس بگیرم و تو شرکت و خونه و محله تون آبرو براتون نذارم ..... کدوم رو دوست دارید؟ نگاه متفکرانه اش روی صورتم ماند. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
سلام.... سه شنبه ی دیگری از بهار در ماه پر برکت الهی برای شما پُر از خیر و برکت باد. 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 طاعاتتون قبول درگاه خداوند متعال 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 روزتون بخیر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @hadis_eshghe 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یابن الحسن کـجایی...💔⚡️ 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سیگار برگی از جعبه ی فلزی و طلایی روی میزش برداشت و در حالیکه آن را با فندک طلایش آتش میزد گفت : _اعتماد به نفس خوبی داری..... با اینکه دست خالی اومدی اما خوب بلدی رَجز بخونی..... اما بهتره بهت بگم همه مثل من باهات تا نمی کنن.... پس فکر نکن اگه الان دلم به حالت سوخت و یه کاری بهت دادم یعنی ازت ترسیدم.... لِه کردن امثال تو واسه من، مثل لِه کردن یه سوسک زیر پامه..... اما خب.... خون برادرم توی رگهاته.... حساب و کتاب منو و عزت به تو ربطی نداره..... منم نخواستم به تو مادرت سخت بگیرم اما مادرت مثل تو این قدر جسور نبود.... از ترس بدهکارای پدرت فرار کرد وگرنه شاید خودم زیر پر و بال شما رو می‌گرفتم.... اما یه چیز دیگه..... پُک عمیقی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و دودش را در هوای اتاق خالی کرد. _هیچ خوشم نمیاد که جز توی شرکت خودم.... تو رو جایی ببینم.... اگه احیانا تو رو جلوی در خونه ام.... یا دور و اطراف خودم ببینم.... ممکنه بدجوری دلم بخواد که.... دُمت رو برای همیشه قیچی کنم موش کوچولو..... این نصیحت من یادت بمونه. با آنکه جدیت کلامش با نگاه خشک و جدی اش بدجوری گره خورده بود و ته دل مرا حسابی خالی کرده بود اما بی هیچ ترسی باز خیره خیره نگاهش کردم. _حتما.... فقط به شرط اینکه حقوقم کافی باشه.... البته با مزایا.... همانطور که ساعد دستش را روی میز خوابانده بود، با ضربه ی ظریفی به تنه ی سیگارش، خاکستر سیگار را درون جاسیگاری روی میزش تکاند و گفت : _حالا چه مهارت هایی داری اصلا.... _سال اول روانشناسی اجتماعی هستم.... با همان جمله ی اول، صدای قهقهه ی عمو برخاست. _مگه می خوام مهد کودک بزنم؟!.... روانشناسی اجتماعی تو به چه دردم می خوره؟! گذاشتم خنده هایش تمام شود و بعد جواب دادم: _به درد تبلیغات می خوره.... من راهکار تبلیغات مناسب و جلب مشتری رو بلدم.... می تونم ویزیتور خوبی باشم. رنگ نگاهش عوض شد. حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
سلام 😊 صبح بهاری پنجشنبه ی شما بخیر..... با انرژی با امید به روی صبحی دیگر، لبخند بزن..... تک تک ثانیه های امروز منتظر گرفتن انرژی از تو هستند.... ثانیه های امروزت را وقف پروردگارت کن..... امروز دیگر تکرار نمیشود.... پس زندگی را با امید به خدا، و برای او، زندگی کن. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 سلام بر پنجشنبه 25 فروردین 1401 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @hadis_eshghe 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹