فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بریم_یک_حس_خوب...
کلیپی پر از نوستالژی،
پر از حس خوب
پر از انرژی مثبت
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیستم تقسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
17.17M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۰
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
امیرالمومنین(علیه السلام):
◻️ بدانید که بعد از قرآن کریم دیگر کسی را #تنگدستی و #فقری نیست.
برای دردهایتان از #قرآن شفا جویید و برای #گرفتاریها از آن مدد گیرید.
📚 نهجالبلاغه، خطبه 176.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
♥️🌻🍂
هیچوقت از رفتنِ کَسی که بهش عشق دادی و محبت کردی ناراحت نباش چون تو واسه دلِ خودت کم نزاشتی این زیباست و قابلِ احترام....
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ای کاش ... کسی میآمد
و
غمها را از قلبِ اهالیِ زمین ، برمیداشت ...!
سهراب سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت18
یه جورایی مثل بابا حد تعادل بود و این اعتدال مردهای خانواده ما همیشه باعث میشد که زندگیمون بدون درگیری و
شیرین باشه !
از مترو تا جلوی دفتر با تاکسی رفتیم . وقتی میخواستیم بریم بالا بهش گفتم :
_آقا احسان حواست که هست من آبجی بزرگتم باید هوامو داشته باشی؟
_بله بله هست ! به قول شاعر آمارتو دارم میدونی نمیتونی در بری به این آسونی ... هر جا بری باهات میام نمیذارم
تنها بمونی
_وا ! من میگم هوامو داشته باش تو میگی آمارتو دارم !؟
_خوب خواهر من مهم اینه که کلا دارمت دیگه .. حالا یا آماری یا هوایی یا زمینی
_برو بابا باز رفتی تو فاز مسخره بازی ؟ بیا بریم بالا دیرم شد
_واقعا متاسفم برات که به برادر شیرین زبونت میگی مسخره در حالی که خودت مزخرفی !
_احساااان !
_غلط کردم مدیونی اگه ناراحت بشی . بریم بالا تا منو نزدی رو دیوار به عنوان طراحیه جدید شرکتتون !
همیشه در هر شرایطی این باید سر به سر من میذاشت . حتی یادمه روز کنکورم کلی باهام کل کل کرد و سر صبحی
اشکمو در آورد
اصلا بخاطر همین من کتابداری قبول شدم وگرنه لیاقتم حقوق دانشگاه تهران بود !
خلاصه رفتیم بالاخانوم محمودی تنها بود با دیدن احسان اولش نگاهش رنگ تعجب گرفت اما وقتی گفتم برادرمه
کنجکاویش بر طرف شد .
هنوز چند دقیقه ای از اومدنمون تو شرکت نگذشته بود که نبوی تماس گرفت و گفت امروز اول میره بازار کارا رو
تحویل بگیره بعد میاد شرکت .
احسان چشم غره ای بهم رفت و جوری که محمودی نشنوه گفت : الهام امشب خودتو له شده فرض کن !
_چرا ؟ مگه تقصیره منه که رئیس شرکت انقدر مسئولیت پذیره و دنبال کار میدود !؟
_بخوره تو سرش . لیقات نداشت منو ببینه ... حالا چیکار کنم من کلاس دارم امروز دیر برسم باید بیای به جای
مامانم تعهد بدیا
_هه هه خندیدم ! بیا برو سر کلاست مهم محیط اینجا بود که دیدی دیگه
در ضمن به بابا نگو نبوی رو زیارت نکردی بگو کلا همه چیز اوکی بود . خوبه ؟
_نه بابا؟! پس فردا این یارو سرتق از آب دراومد چی؟ مگه نشنیدی بابا دیشب بهم چی گفت ؟ خیر سرم تو الان
تحت تکفل منی !
_بسه احسان انقدر مزه نریز بیا برو همینو که گفتم به بابا بگو تلفنی بعدم برو سر کلاست . خیالتم راحت من عقلم
کمتر از تو نباشه بیشترم هست
_ الهام یه بار دیگه این جمله آخرتو بگو ... نه جون داداش بگو ببین چی گفتی !
_احسان ؟
_جانم . چشم بازم من به حرف تو گوش میدم اما الهام خانوم حواست باشه همه چیز همیشه اونجوری که تو ساده
میگیری نیستا . در ضمن درسته امروز نشد اما من فردا میام آمارگیری دوباره خیالت راحت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا به حق این شبهاے عزیز
هیچ خانه ایے غم دار
هیچ مادرے داغ دیده
هیچ پدرے شرمنده
هیچ بیمارے درد دیده
هیچ چشمے اشڪبار
هیچ دستے محتاج
و هیچ دلے شڪسته نباشد
الهے آمین 🙏🏻
شبتون در پناه خدا
🌹🍃
#سلام_امام_زمانم ❣
☀️بوینرگس میدهد هرصبح انگارے ڪهیار
☁️هر سحر از ڪوچهے دلتنگیام رد میشود
☀️هرڪه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
☁️شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
گاهی باید دل به دلش بدهی...
و بخواهی که برایت حرف بزند
برایت بگوید ؛
از دلتنگی هایش
از بی قراری هایش
از حرف هایی که در گلویش گیر کرده
حتی غر بزند به جانت
آنقدر که دلش صاف شود و بگوید راحت شدم
این یعنی " ترمیمِ " یک رابطه ...👌♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بوی پاییز رو میشنوی؟🍁
نارنگی ایز کامینگ😍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من نیز چو خورشید
دلم زنده به "عشق" است
راه دل خود را
نتوانــــم که نپویـــم...
هر "صبح"
در آیینه
جادویی خورشید
چون مینگرم
او همه من
"من همه اویم
سلام صبحتون خجسته
روزتون بخیر❤️❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿🍀☘🌿
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت92
انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشمهایم باز شده بود و شاید ذرهایی خدا را میفهمیدم و دلم نمیخواست از این فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد میشود و فقط در آغوش مادرش آرام میگیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند.
در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان میآمد.
نظری به آنجا کردم. توانستم از همانجا پشت دیوار را ببینم.
پشت دیوار کوچهی خلوت و دنجی بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت.
داخل کوچه موجوداتی بودند که با دیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه میتوانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقهها وجود داشت. البته سیاهتر و مخوفتر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم.
آنها بسیار زشت و چندش آور بودند. با حیرت نگاهشان میکردم. صدایی داخل سرم گفت:
–آنها شیاطین هستند.
حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودند و از خودشان صداهای عجیبی درمیآوردند. حرف نمیزدند ولی من متوجه میشدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ میکنند.
به داخل ماشین توجه کردم. پسر و دختری داخل ماشین نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. چهرهی مرد در نظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم.
پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و میگفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر میکنم فقط تو اول بیا با خانوادم حرف بزن.»
در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا میرفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک میآورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یاد خودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهرهی پسر انداختم. صدای داخل سرم گفت:
–خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جا افتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمیکند.
آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دود را از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کند و حرفهای عاشقانهتری بزند.
یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری از خودش خارج میکرد داخل ماشین شد و کنار گوش آن دختر شروع به صدا درآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک میگفت:
–قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخرهی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی. خدا اونقدر بخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی میبخشه تموم میشه. این که اختلاس و دزدی نیست. تو به کسی کاری نداری، حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری، دیگران مال مردم رو میخورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همهی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست میکنی؟
در عین حال که آن موجود این حرفها را در ذهن دختر تبدیل به کلمه میکرد مدام برمیگشت و به دوستانش نگاه میگرد. انگار از آنها انرژی میگرفت. شاید هم بچهشیطانی بود که در مرحلهی کار آموزی بود.
بوی تعفن خیلی آزار دهندهتر شده بود. آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین میپریدند و میخندیدند و سعی میکردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کرد آنها وحشتناکتر و با سر و صدای بیشتری جست و خیزشان را ادامه دادند. رامین ماشین را روشن کرد و با خوشحالی راه افتاد. من ناراحت از ماشین به بیرون سُر خوردم. دیگر نمیتوانستم آن اتفاقها را ببینم. در لحظهی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام میدهند و قهقهه سر میدهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه میگفت در خیابان با صدای بلند نخندید.
آنها از ما دور شدند، هالهایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هالهایی از سیاهی که باعث ترس من شد.
#ادامهدارد...
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن
خدا در اکنون است ....
در گذشته هر کس خطا و لغزش هست
پس نگران دیروز نباش
امروزت را دریاب فقط امروز
دوست من ، خداوند با توست
روزتون پر از اتفاقهای دلپذیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیست ویکم تقسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
30.11M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۱
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
🔸 امیرالمومنین(علیه السلام):
◻️و تَعَلَّمُوا الْقُرْآنَ فَإِنَّهُ أَحْسَنُ الْحَدِیثِ وَ تَفَقَّهُوا فِیهِ فَإِنَّهُ رَبِیعُ الْقُلُوبِ وَ اسْتَشْفُوا بِنُورِهِ فَإِنَّهُ شِفَاءُ الصُّدُورِ وَ أَحْسِنُوا تِلَاوَتَهُ فَإِنَّهُ أَنْفَعُ الْقَصَصِ وَ إِنَّ الْعَالِمَ الْعَامِلَ بِغَیْرِ عِلْمِهِ کَالْجَاهِلِ الْحَائِرِ الَّذِی لَا یَسْتَفِیقُ مِنْ جَهْلِهِ بَلِ الْحُجَّةُ عَلَیْهِ أَعْظَمُ وَ الْحَسْرَةُ لَهُ أَلْزَمُ وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ أَلْوَم؛
#قرآن را بیاموزید که #بهترین_گفتار است و آن را نیک بفهمید که #بهار_دل_هاست.
از نور آن #شفا و #بهبودی خواهید که شفای سینه های بیمار است.
و قرآن را #نیکو_تلاوت_کنید که #سود_بخشترین داستان هاست؛ زیرا عالمی که به غیر علم خود عمل کند، چونان جاهل سرگردانی است که از بیماری نادانی شفا نخواهد گرفت بلکه حجّت بر او قوی تر و حسرت و اندوه بر او استوارتر و در پیشگاه خدا سزاوارتر به نکوهش است.
📚 نهج البلاغه، خطبه ۱۱۰
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادترین رنگ را امروز به زندگی بزن
اندیشه ات سبز
آسمان دلت آبی
و قلب مهربانت طلایی
زندگی زیباست اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم
روزتان به رنگ مهربانی
عصر تون اینجا👆😊
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
👒♥️دوست داشتن به معنای
عشق نیست . . .
👒♥️دوست داشتن یعنی داشتنِ
كسى ڪه . . .
👒♥️ستایش ڪردنش . . .
تمامی ندارد
مثل تو . . . آره خودِ خودِ تو ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨﷽✨
خدایا 🙏
تو را عاشق دیدم❤️
و غریبانه عاشقت شدم ❣
تورا بخشنده پنداشتم🌹
و گنه کار شدم😓تو را گرم دیدم❤️
ودر سردترین لحظات به سراغت آمدم😔
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ...⁉️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیـن_جـان....❤️
هر روز،صبحِ زود،بہ گوشم صداے توسٺ
"حَےّ عَلَے الحســـین ، وَ حَےّ عَلَے الحَرم"
با یڪ ســـلام، رو بہ شما، رو بہ ڪربلا
جـــا مےدهم میان دلــم یڪ بغـل حـــرم
به رسم ادب و ارادت سلام میدهیم
به ارباب بی کفن✋
السلام علیك یا اباعبدالله
و علی الارواح التی حلت بفنائك
علیكم منی جمیعا سلام الله أبدا
ما بقیت و بقی اللیل و النهار
و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتكم
⚘السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ
⚘وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْن
زندگیت را به ساعت الان و اکنون کوک کن
خدا در اکنون است ....
در گذشته هر کس خطا و لغزش هست
پس نگران دیروز نباش
امروزت را دریاب فقط امروز
دوست من ، خداوند با توست
روزتون پر از اتفاقهای دلپذیر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
👒♥️دوست داشتن به معنای
عشق نیست . . .
👒♥️دوست داشتن یعنی داشتنِ
كسى ڪه . . .
👒♥️ستایش ڪردنش . . .
تمامی ندارد
مثل تو . . . آره خودِ خودِ تو ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃در همه حال با پروردگار
بزرگی فرمود : مدت بيست سال نه از کسی چيزی گرفتم و نه کسی را چيزی دادم .
گفتند : چگونه ؟
گفت : اگر می گرفتم از وی(خدا) گرفتم و اگر می دادم بدو می دادم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
جلسه بیست و دوم تفسیر سوره مبارکه حمد آیت الله جوادی آملی.mp3
27.68M
✴️ #روشنای_راه
شماره ۲۲
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #حمد
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت93
با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم میخواست ببینم در چه حالی است و چه کار میکند. صدای سرم پرسید:
–میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود.
گوشیاش در دستش بود و با یکی حرف میزد و میگفت:
–آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشد فردا صبح زود برات میارم.
–آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم...
–حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟
–خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ ما قولنامه نوشتیم.
–باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت میرسونم.
–این شمارهی حساب به اسم خودته؟
–نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون.
گوشی را که قطع کرد و فوری شمارهی دیگری گرفت و با خودش گفت:
–از دیروز دارم میگیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه.
بعد زنگ خانهایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانهی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده میکردم میتوانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان را ببینم. فقط باید به هر چیزی که میخواستم ببینم توجه کنم. آن خانهی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازهی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک در آهنی بود که نیمهباز بود و پردهی کهنهایی از آن آویزان بود. پشت پرده دو اتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند.
آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچههای شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود.
دوباره راستین صدای زنگ را درآورد.
خانم با خودش گفت:
–باز این دخترهی خیره سر کلیدش رو نبرده. ول کنم نیست. خب میبینی که باز نمیکنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه.
بعد پاچههای شلوارش را پایین زد و از جایش به سختی بلند شد. هیکل چاق و گوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف در حرکت میکرد دوباره نجوا کرد.
–عه، راستی پریناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه که...
پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟
به طرف کمد زوار در رفتهایی رفت و روسریاش را از داخلش بیرون کشید و روی سرش انداخت.
هن هن کنان به سمت حیاط رفت و دمپایی جلو بستهایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت و روی زمین پرت کرد.
راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه با خودس گفت:
–بازم خاموشه.
زن، همانطور که دمپاییها را پایش میکرد هوار زد:
–امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار.
پشت در ایستاد و دستی به روسریاش کشید و در را باز کرد.
راستین با دیدنش سر به زیر شد و گفت:
–ببخشید حاج خانم، پریناز خونه...
آن خانم از حرف راستین اخم کرد و گفت:
–حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم.
راستین مبهوت نگاهش کرد.
– ببخشید، شما خالهی پری ناز هستید دیگه؟
–خب که چی؟
راستین دستهایش را باز کرد و گفت:
–خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم...
خانم حرفش را برید.
–تو خودت کی هستی؟
راستین گفت:
–در مورد من چیزی بهتون نگفته؟
خانم لبهایش را بیرون داد.
–باید میگفت؟ اون هزارتا دوست و رفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟
راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت:
–مسئله جدیتره، ما قراره که با هم ازدواج...
زن با خندهاش حرف راستین را برید.
–پریناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زتدگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پریناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت.
راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه میکرد.
–اون صبح امد هول هولکی وسایلش رو جمع کرد و گفت میخواد بره خارجه، گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمیگرده. احتمالا تو هم جزو همون هر کسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزد خبر میداد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر.
بعد همانطور که در را میبست آرام شِکوِه کرد:
–دخترهی بیعقل آخه دیگه چی میخواستی، خواستگارم که داشتی، میتمرگیدی زندگیت رو میکردی دیگه، از آواره بودن خوشش میاد. در را بست و نفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد:
–عین بابات بیعقلی، خوبه حالا هزار بار زندگی خودم رو براش تعریف کردما، گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه، آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی میفهمی که دیگه دیر شده.
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅 #استوری
زائرات میگن چقد آقایی
قاضی الحاجات این دستایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت94
خالهی پریناز در را بسته بود ولی راستین هنوز همانجا ایستاده بود و به در بسته شده نگاه میکرد. کمکم رنگ صورتش تغییر کرد. دندانهایش را روی هم فشار داد و با خودش گفت:
–اشتباه کردم اون دفعه بخشیدمت. تو لیاقتش رو نداشتی. دخترهی ترسوی بزدل. داخل ماشینش نشست و چند دقیقهایی فکر کرد. بعد شمارهایی را گرفت.
–الو داداش، سلام. چه خبر؟ بیمارستانی؟
–آره، یه حسی بهم گفت که انگار خبراییه، امدم جلوی اون دری که دکترا میرن و میان، ببینم چه خبره، هنوز عملش نکردن ولی انگار حالش بد شده، چون پرستارها تو رفت و آمد هستن، انشاالله که چیزی نباشه.
پس احتمالا آقا حنیف بعد از دیدن روح من شک کرده و رفته است سر و گوشی آب بدهد.
– خدایا، داداش میگم بیام اونجا؟
–نه، ما هستیم دیگه ، تو فقط دعا کن.
–من جایی میخوام برم بعدش میام اونجا پیشتون.
–باشه.
تلفن را روی صندلی کناریاش انداخت و سرش را به صندلی تکیه داد.
اشک از چشمهایش سرازیر شد و نگاهش را به بالا داد و شروع به حرف زدن با خدا کرد. آنقدر التماس آمیز و از سر عجز حرف میزد که دلم برایش سوخت و ناراحت شدم. من هم از خدا خواستم چیزی را که او میخواست. حرف زد و حرف زد تا این که گریهاش به هقهق تبدیل شد. سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند خدا را صدا زد و فریاد زد:
–خدایا نزار بمیره، میشم همونی که تو میخوای فقط زنده بمونه.
همان لحظه کشش عجیبی به طرف جسمم پیدا کردم. نمیخواستم برگردم ولی صدا گفت باید برگردی. لحظهی آخر نور ضعیف سفید رنگی را دیدم که از داخل ماشین به بالا میرفت.
ابتدا وارد سالن بیمارستان شدم. مادرم را دیدم که با چشمهای اشکی در سالن راه میرود. تسبیحی در دستش بود و ذکر میگفت. استرس از چهرهاش کاملا مشخص بود. چند لحظه کنارش ماندم.
صدایدرونم گفت:
–قدرش رو ندونستی، ولی به خواست خدا فرصت جبران پیدا کردی.
این حرف، این صدا، به مهربانی قبل نبود. شاید بتوان گفت توبیخ آمیز بود. هر چه بود آنقدر در دلم نفوذ کرد که رعشهایی در خودم احساس کردم. تمام صحنههایی که به مادرم بیاحترامی کرده بودم در یک صحنه و در یک آن، از ذهنم گذشت. حسِ به شدت پشیمانی در من به وجود آمد. این غم و ناراحتی شاید دلیل اصلیاش ناراحتی آن صدا بود که من وابستهاش بودم. با خروارها غم خودم را در اتاق عمل دیدم. دوباره همهچیز سیاه و کدر شد. ظلمت و تاریکی، صدای نجوا...
صدای هیجانانگیزی فریاد زد:
–برگشت آقای دکتر. پرستار دیگری گفت:
–خدا رو شکر.
دیگر صدایی نشنیدم. نمیدانم چقدر گذشت، چند ساعت، چند روز، وقتی چشمهایم را باز کردم. پرستاری بالای سرم بود و آمپولی داخل سرم بالای سرم تزریق میکرد.
با دیدنم لبخند زد و هیجان زده گفت:
–خدا رو شکر، بالاخره به هوش امدی؟هوشیاریت بالا بود. دیروز آقای دکتر گفت احتمالا همین روزا به هوش میایها. پس درست گفته بود. عمرت به دنیا بودا، خیلی شانس آوردی. از شنیدن کلمهی شانس چشمهایم را بستم.
–من برم به دکتر بگم که به هوش امدی. بعد از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد دکتر بالای سرم آمد و سوالاتی از من پرسید. اسم و فامیلم را، همینطور تحصیلات و شغلم را. حرف زدن برایم سخت بود. دهانم خشک خشک بود. چرخاندن زبانم در دهان، در آن لحظه خیلی سخت بود. ولی سعی خودم را کردم تا سوالهایش را جواب بدهم. صدایی که از حلقم آمد فرق کرده بود ضخیم و ترک دار بود. از صدای خودم تعجب کردم. وقتی همهی سوالها را جواب دادم. البته به سختی و گاهی با لکنت، دکتر خوشحال شد و گفت:
–باید دوباره از سرت عکس بگیریم. شاید اصلا نیازی به عمل جراحی نداشته باشی. دیروز خوب همهی کاسه کوزههای ما رو به هم ریختیها...بعد روی برگهایی چیزی نوشت و به پرستار داد و گفت:
–سریعتر انجام بدید. پرستار برگه را گرفت و بیرون رفت.
از دکتر پرسیدم.
–من چند روزه اینجام؟
فکری کرد و گفت:
–فکر میکنم پنج روز. چند ساعت دیگه میان میبرنت سیتی اسکن. من خیلی به جوابش خوش بینم. دیروز قرار بود عمل بشی، تو جلسهایی که با دوستانم گذاشتیم قرار شد یک بار دیگه از سرت سیتیاسکن کنیم. شاید کلا عملت منتفی بشه.
بعد از شنیدن این حرفهایی که من زیاد متوجه نشدم خواست از اتاق بیرون برود. به جلوی در که رسید گفت:
–میرم به خانوادت بگم که به هوش امدی، یکی دو ساعت دیگه شاید اجازه دادم یکی یکی بیان داخل و ببینیشون.
بعد از رفتنش به سقف نگاه کردم. بعد اطرافم را کاویدم. من در اتاق تنها بودم و دستگاهی با چند شلنگ و سیم به من وصل بود. احساس خستگی و کوفتگی میکردم. دلم میخواست بلند شوم و تکانی به خودم بدهم. ولی خستگی این اجازه را به من نداد.
دوباره چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم.
#ادامهدارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#یاحسین
#السلامعلیڪیااباعبدالله
باٺومیشهدوعالمباهمداشت
دوستداشتم
ودارم
وخواهمداشت❤️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز نزدیک است
صدای خش خش
برگها....
بوی مهر،عطرتلخ یار،،
لبخند مهربانت و
نم نم باران به زیر چتر
و بوی خوش مهربانی،
حس خوب پاییز
نثارت ای دوست......
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌾هر #صبح که بلند می شوم .....
🌼آراسته روی قبله می ایستم و
🍁می گویم:
🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی"
🌼وقتی به این #فکر میکنم که خدا
🍁جواب #سلام را واجب کرده است،
🌾قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه
🌼 یک جواب سلام به من #نگاه می
🍁کنی از جا کنده می شود.
آقاجانم! #دوستت دارم.😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹