#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
🌸یا صاحب الزمان(عج)
ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت
ای گردش روزگار هم منتظرت
فریاد"لثارات"،بلند است،ببین
ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت
#االهم_عجل_لولیک_فرج
✨🍃
حضرت آقا روی هیئتیها حساب باز کرده! اگر حسابِ نائب امام مهدی رو خراب کنیم؛ حساب کتاب زندگی ما خراب میشه...!!
#حاجحسینیکتا🌷
#شـــهــیـــــدانـــه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃
شخصی به نزد آیت الله شاه آبادی ،
استاد حضرت امام آمد و گفت:
_من از نماز خواندن لذت نمیبرم😞 ،
به برخی از گناهان هم علاقه دارم،
آیا ذکری هست که.....📖
آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت:
_شما موسیقی حرام گوش میکنی؟🤔🎶
طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تائید کرد.😑➖
آیت الله شاه آبادی فرمودند:
_ذکر لازم نیست،موسیقی حرام را ترک کنید😊🍃
صدای حرام انسان را به گناه علاقمند
ودر نتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده
و راه حضور شیطان را فراهم میکند.💔
#گوش_دادن_به_موسیقی_حرام_ممنوع🚫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میـرسـ ـ ـ ـد
آݩــ روز ؛
ڪھ از شوقِ..
نگآهـ♡ـٺ✨
بھ سر و پاے
دوَم... :)♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت196
وقتی بعد از یک هفته دیدمش تازه فهمیدم چقدر دلتنگش شدم !
نشستم توی ماشین ، بهم لبخند زدیم و سلام کردیم ...بدیش این بود که یه جورایی دیگه مثل قبل باهاش راحت نبودم
ترجیح دادم اون سکوت رو بشکنه ، که همین کارم کرد
_خسته نباشید
_ممنون ، توام همینطور
_به نظرت کجا بریم بهتره ؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_نمی دونم ، برای من فرقی نمی کنه
_باشه
_تو به مامان زنگ زدی حسام ؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
_ نه من به عمه مریم شما زنگ زدم اونم حتما خودش راست و ریستش کرده
_آهان
_راستی خوب شد گفتی عوضش کردم
_چی رو ؟
_آهنگ پیشوازُ دیگه ! اگه بابا یا یکی دیگه زنگ می زد آبروم می رفت ، مگه اینکه دستم به حامد نرسه
خنده ام گرفت ، بیچاره حامد !
تا برسیم یکم حرف های معمولی زدیم ، جو بینمون مثل همیشه بود انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قراره بیفته نمی دونم من زیادی صبور و تو دار بودم یا حسام !
بلاخره ماشین رو کنار یه رستوران بزرگ پارک کرد ، ترمز دستی رو کشید و گفت :
_رسیدیم ، پیاده شو
محیطش هم قشنگ بود هم متنوع ... وقتی می رفتی تو دست راست میز و صندلی بود و سمت چپ تخت های سنتی
_چپ یا راست ؟
با انگشت به تخت ها اشاره کردم و رفتیم همون طرف ... یه جورایی هم نورش آرامش بخش بود هم اینکه دنج تر و خلوت تر بود
روی تخت کنار حوض نشستیم ، دقیقا رو به روی هم !
جای ساناز خالی تا این لحظات زیبای رمانتیک رو ببینه واقعا ... کی فکرشُ می کرد ، من ... حسام .. اینجوری .. اینجا !؟
منو رو برداشت ، انگار تا حالا به چشم پسر عمه دیده بودمش نه یه خواستگار ! بخاطر همین زوم کرده بودم روی رفتار و حرکاتش
گارسون رو صدا کرد و شروع کرد سفارش دادن
#حضرتعشق♥
ڪسۍبه عمق نگاه تومیرسد ?!🤔• هرگز😁
ڪسۍ به نیمه ۍ راه تومیرسد ?!🤨• هرگز🙂
به اعتقاد و شجاعت مگر ڪه سید علۍ🌿
ڪسۍبه گردسپاه تومۍرسد ?!🧐• هرگز😌
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپتصویری 📹
♨️ آخرالزمان عصر حیرت و سردرگمی
اݪلہماݪزقݩاشہادٺہفےسبیݪڪ
|🌿🕊|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻امر به معروف به سبک حاج قاسم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای قرارِدلِ بیقرارم.....♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما بچه های انقلابیم😌🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
・・●●♥●●・・
«•[جورےباش✨
ڪہهروقت
حضرتمهدے(عج)
یادتوافتاد🙂
بالبخندبگہخداحفظشڪنہ:)🌱
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وصیت تکان دهنده ی شهید به مادرش
وصیت نامه شهید سعید زقاقی
مادرم
زمان که خبر شهادت من شنیدید
گریه نکن...
زمان تشیع و تدفین گریه نکن...
زمان خواندن وصیت نامه گریه نکن ..
فقط زمانی که مردان ما غیرت را فراموش میکنند
و زنان ما عفت را...
وقتی جامعه مارا بی غیرتی و بی حجابی گرفت.....مادرم گریه کن که اسلام در خطر است ....
#حجاب
#شهید
شهدا شرمنده که شرمنده ایم😓
#اللهُمَّ_عَجِّلَ_لِوَلیِکَ_الفَرَج 🌟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت4
ورود ما به خانه ی خانم جان مصادف شد با مرور خاطرات . دیوار های آجری خانه ی خانم جان پر بود از پیچک های سرسبزی که روی تنه ی تمام آجری حیاط را گرفته بود . حوض خانه ی خانم جان همان حوض بود . همان که یادآور بازی من و مهیار بود . خیره در چشم خاطرات کنار در ورودی ایستادم و فقط نظاره گر خاطرات شدم که صدای خانم جان به گوشم رسید :
ـ وای خدا اینجا رو ببین قربان دخترم برم ... چقدر بزرگ شدی تو !
لبخند زدم و چند قدمی جلو رفتم و خانم جان با شوق دمپایی های سبزش را که هنوز یادآور خاطرات قدیم بود ، پوشید و سمتم دوید .
وقتی مقابلم رسید ، چند لحظه ای نگاهم کردو بعد مرا محکم در آغوش کشید :
ـ فدات بشم الهی ... چقدر خانم شدی دختر !... چرا این چند ساله به ما سر نمی زدی ؟
سرم را پایین گرفتم و خانم جان مرا از آغوش خود جدا کرد و دیگر پیگیر جواب سؤالش نشد . دستم را گرفت و مرا همراه خودش سمت خانه کشید . پدر و مادر هم در حیاط سرسبز خانه ی خانم جان می چرخیدند . خانم جان حصیر بزرگی روی ایوانش پهن کرد و بلند صدا زد :
ـ ارجمند ... نقره جان ... بیایید که چایی تازه دم درست کردم .
چقدر دلم برای سادگی این خانه تنگ شده بود . سماور خانم جان کنار ایوان قل قل می کرد و استکان های کمر باریک قدیمی اش منتظر ما بود . روی حصیر نشستم و نگاهم به اطراف چرخید و انگار هنوز خبری از عمه افروز و آقا آصف نبود و دلم چقدر بی قراری می کرد برای آمدنشان . اما این بی قراری چندان طول نکشید .
وقتی صدای بی ام وی 518 آقا آصف به گوشم رسید ، از همان لحظه آشوب شدم . طوفان شدم . اصلاً خود آتشفشان شدم .
دستی روی روسری ام کشیدم و مانتو ام را مرتب کردم و با ورود ماشین آقا آصف به حیاط خانم جان ، شاید جان من هم به پرواز در آمد .
صدای پر شوق و شور مادر و پدر در احوال پرسی با آقا آصف و عمه افروز را شنیدم و مهیار ... که از ماشین پیاده شد ، قلبم ایست کرد .
چقدر بزرگ شده بود ! انگار همان چیزی شده بود که در خواب و رویا می دیدم . ریش هایش بلند بود و یکدست مشکی . پیراهن چهار خونه ی طوسی به تن داشت و نگاهش در اولین تابش به چشمان من رسید . لبخندش را دیدم که چطور لبانش را مملوک خود کرد و سرش با شرم پایین افتاد ، بلکه لبخندش را نبینم که دیدم .
و چه شوقی در قلبم پر و بال گرفته بود و شاید سرخ شده بود از هیجان و دعا دعا می کردم ، این تغییر ناگهانی چهره ام از دید عمه افروز و آقا آصف ، خانم جان یا پدر و مادر ، در امان باشد که قطعا نبود .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیوگرافے🥀
ما عشق را پشٺ درِ آݩ خانه دیدیم
زهرا در آتش بود امّا #حیدر داشٺ
میسوخت..؛🔥🥀
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•۰پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️با خودت تکرار کن؛☺️
امروز زیباتر ازهر روز نفس میکشم،
زیباتر ازهمیشه میبینم 🥰
وبهتر ازهمیشه زندگی میکنم
من احساسم را،
امروزم را وخدایم را
بیش از همه دوست دارم 🤍
❄️خدایا شکر 🙏
#صبح_بخیر
┏━━✨✨✨━━┓
❄️ ❄️
┗━━✨✨✨━━┛
#اولصبحسلاممبهتوخیلیچسبید
سلیمان گر شوم، بر تو غلام حلقه بر گوشم
بهشتا! ناز کمتر کن، که من شیدایِ شش گوشم ..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖼 #پروفایل
📝 بیا ای صاحب عزای فاطمیه
📌ایام شهادت #حضرتزهرا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت197
_دو پرس چلو کباب نگین دار با دوغ و نوشابه و ترشی و سالاد و مخلفات
دستم رو زدم زیر چونه ام و بهش گفتم :
_پسر عمه ، یه نظر می پرسیدی بد نبودا
_ای بابا ! اصلا یادم رفت توام اینجایی
با نگاهی که بهش کردم زد زیر خنده ..
_شوخی کردم ، خوب همیشه یا میگی کباب یا جوجه ، گفتم تفاهم داشته باشیم نگین دار بخوریم که هم جوجه داره هم کباب !
از سیاستش خوشم اومد و ابروم رو دادم بالا ...
_حرف حساب نداره جواب !
آخ دلم می خواست خفش کنم ! با خیال راحت نشسته بود و غذاشُ می خورد ، اصلا شک داشتم این حسام همون حسام همیشگی باشه
جدیدا نه اخمو بود نه جدی ! بیشتر مهربون و خوش خنده شده بود ... حالا تاثیر اتفاقات اخیر بوده یا نه خدا می دونه
!
بر عکس اون که همه غذاش رو خورد ، من فقط چند تا قاشق خوردم و دست کشیدم
_ پس چرا نمی خوری؟
_سیر شدم
-تو که ترشی دوست داری ، خوب با ترشی بخور اشتهات باز میشه
_من ترشی مادرجونُ دوست دارم
_عجب ! این مادرجونم شماها رو بد عادت کرده ها
_کاریه که از دستش بر میاد
_الهام یه سوالی ازت بپرسم .. راستشو میگی ؟
_خوب بپرس ، چرا باید دروغ بگم!
_نگفتم دروغ میگی ، خواستم که حقیقتش رو بگی
_باشه
_تو چرا چادری شدی اونم یکدفعه ای ؟
حالا که می دونستم چادری که سرمِ سفارش خودش بوده بیشتر ذوق می کردم از چادری شدنم !
_خوب بهر حال تو زندگیِ هر آدمی ممکنه یه سری شرایط کنار هم قرار بگیره که باعث بشه یه تحولاتی به وجود بیاد
_شرایط درونی یا بیرونی ؟
_هر دو تاش ! اما خوب بیشتر درونیه ، می دونی تو هر چقدرم که عوامل بیرونی داشته باشی بازم تا وقتی که خودت
نخوای و درونی نباشه هیچ تلاشی برای عوض شدنت نمی کنی
دستش رو گذاشت روی نرده های چوبی کنار تخت و پرسید :
ادامه دارد .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🎞🌿•°#رهـبرانهـ❤️
حرف های رهبرمون با آقا ❤️
من جان ناقابلی دارم ...😔💔
💜─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅💙
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1_735618868.mp3
7.59M
#مادرِبیحرم💔
مادرم
تکیہگاهِمنه...
چادرش سرپناهِمنه... :)
#فاطمیه
🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما هر ڪدوممون سپاه حیدریم...!
#فاطمیه
#شهادتحضرتزهرا(س)
•●⊰⊱●•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
28.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنهاترین امام...🥺💔
ای مداحان
ای منبریون
ای علماء
شما را چه شده ؟!
چرا حرفي از امام زمان نميزنید؟
ای شیعیانِ امام زمان ارواحنافداه…
ما را چه شده؟!
مگر ندای مظلومیّت امام زمان ارواحنافداه به گوشمان نمیرسد
چرا اجابت نمیکنیم؟!
#نشرحداکثری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
#پارت5
_وای مستانه ی ما رو ببین ... خوبی عمه ؟
همانطور که کنار ایوان ایستاده بودم ، سرم را با آن گونه های ملتهب پایین گرفتم :
ـ بله ممنون .
خانم جان غر زد :
ـ چرا اینقدر دیر کردین ، صاحب مهمونی باید خودش زدتر از مهموناش برسه .
ـ ترافیک بود مادر ... چکار کنیم .
عمه این را که گفت و بعد بلند صدا زد :
ـ آصف غذاها رو بیار .
و رسما مهمانی از همان لحظه آغاز شد . همه سمت ایوان خانم جان آمدند و روی حصیر نشستند . فاصله ی من تا مهیار تنها یک متر بود و به خوبی می توانستم نگاهش کنم اما نگاهم را به استکان های کمر باریک خانم جان دوختم که پدر گفت :
ـ حالا ما گرفتار بودیم ، شما چرا یه سر از ما نمی زدید ؟
عمه باز مهیار را بهانه کرد :
ـ به جان شما داداش ، مهیار گیر پایان نامه اش بود ، برترین پایان نامه ی سال 70 شده بچه ام .
خانم جان با ذوق گفت :
ـ ای به قربان پسر گلم ... دیگه باید واسش دست بالا بزنید .
و همین حرف خانم جان یکدفعه سکوت سنگینی حاکم کرد . آنقدر سنگین که هر کسی سرگرم چیزی شد . من سرگرم بازی با استکان چایی ام . پدر تسبیح شاه مقصودش را از جیبش در آورد و مادر گیر داده بود به بافت های تار و پود حصیر . عمه نگاهش در حیاط می چرخید و آقا آصف چایش را سر می کشید . مهیار هم خجالت زده ساکت بود که خانم جان باز این سکوت را شکست :
ـ مهیار ... برو پسرم ، برو از ته باغ از همون درخته که همیشه سیب سرخ داره ، یه سبد واسه ما سیب بچین ببینم مرد شدی یا نه .
مهیار بی چون و چرا برخاست . نگاه همه حتی من به سمت مهیار رفت که خانم جان ادامه داد :
ـ تو هم بلند شو برو کمکش .
یک لحظه نگاه خانم جان را روی خودم دیدم و از تعجب بلند پرسیدم :
ـ من !!
خانم جان با عصبانیتی الکی گفت :
ـ نه ... پس من با این کمر پردردم ... بلند شو گفتم ... یه سبد از آشپزخونه بردار برو کمک مهیار .
از همان لحظه قلبم پر تپش شد . ناچار دستور خانم جان را اطاعت کردم و سبدی برداشتم و همراهش رفتم . او جلوتر می رفت و من پشت سرش . ته حیاط خانم جان ، جایی بود که بین درختان بهار نارنج و سیب ، دیگر ردی یا صدایی از ایوان خانه و کسانی که روی ایوان نشسته اند باقی نمی ماند .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『🥀』
آمَن يُجيبُالمُشتاق إذادعاهُويُعجَّلاللقاء :)
ز پشتدربشنو
نالہهاےفاطمہرا
بہسوزسینہِ
آنمادرِشهیدهبیا💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق داشت اگر تابوت
بر شانہ هایش سنگینے میڪرد..
آخر علے(ع)
تمام آرزوهایش را
شبانہ بر دوش میڪشد😞💔
#میم_سادات_هاشمے
#فاطمیہ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨🕌
از خدا ميخوام 🙏
تو زندگيت
فقط يكبار
تو دو راهي بمونی
اونم تو 🕌 بين الحرمين 🕌
كه ندوني جلو حسين(ع)💚
زانو بزنی🙏
يا عباس(ع)💚
#شورتان_حسینی ✨🙏
#شبتون_حسینی✨🙏
┏━━✨✨✨━━┓
#قرار_عاشقی
#حسین_جانم❤️
باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد
دل بشڪستہ ز دسٺ تو عطا مےخواهد
خستہام از همہ دنیا و گرفتارانش
ڪرمے ڪن ڪه دلم #ڪربوبلا مےخواهد
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅