ای آنکه ظهور تو تمنای همه
العجل آقا به حق فاطمه ...
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ɴᴇᴠᴇʀ sᴛᴏᴘ sᴍɪʟɪɴɢ💚
🍃《همیشه بخند》🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
{🌱🌷}
خداغم هارو مقدمه
نعمت های
پنهانش قرار داده...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت1
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
بلند جیغ کشیدم :
ـ مهیاااار .
با خنده گفت :
ـ جان ... چقدر خوشمزه است این بستنی .
همین باعث شد منم حرصم بگیرد و نتیجه اش آن شد که منم در کسری از ثانیه ، کاسه ی فالوده را با یک هورت بزرگ ، بالا بکشم و محتوای آن را تا یک سوم رساندم .
چشمان گرد شده ی مهیار را که مقابلم می دیدم ، خنده ام می گرفت اما اگر می خندیدم ، فالوده در گلویم می نشست و مرا به سرفه می انداخت .
ناچار چشم بستم . اما دندان های تیزش را کنار انگشتم حس کردم که او هم یک گاز دیگر از بستنی سنتی که هنوز میان دست دیگرم بود ، زد .
فوری چشم گشودم و از حرصش آن تکه ی باقیمانده ی بستنی سنتی را هم در دهان گذاشتم و باقی فالوده را فوری سر کشیدم .
مهیار که از این حرکت ، غافلگیر شده بود ، با چشمانی متعجب مرا نگریست :
ـ مستانه ! ... انصافت رو شکر ، ... لااقل یه جرعه واسه من هم فالوده میذاشتی .
خنده ام گرفت ، خنده ای که با سرفه همراه شد :
ـ شما هم انصافت رو شکر ... تمام بستنی سنتی منو خوردی !
و در یک لحظه نگاه شیطان و سرکش هردویمان غرق در تماشای دیگری به خنده افتاد . صدای این خنده کل ماشین را گرفت .
مهیار ماشین را دوباره روشن کرد و سمت آزمایشگاه راه افتادیم .
همیشه از آمپول و سرنگ و آزمایشگاه می ترسیدم . از همان بچگی . از وقتی که گه گاهی می دیدم ، چطور عمه به خانم جان آمپول میزد و خانم جان چقدر ناله میزد که :
" چقدر بد میزنی افروز . "
اما بعدها ، وقتی دوره ی امداد و پرستاری را گذراندم و مدرک بهیاری گرفتم ، از زدن آمپول به دیگران یا گرفتن رگ دستشان برای سِرم خوشم آمد. شاید چون من درد سوزنش را حس نمیکردم!
وقتی وارد اتاقک نمونه گیری خون شدیم ، هردو روی صندلی مخصوص نشستیم . نگاهم به مهیار بود که آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود و من با استرس چشمانم را محکم بسته بودم که از سوزش سرنگ نمونه گیری ، جیغ خفه ای زدم .
تا چشم گشودم مهیار را دیدم .
در حالیکه پنبه الکلی را روی آرنج دستش می فشرد و نگاهش به من بود . لبانش آهسته تکان می خورد :
ـ خوبی ؟
و همان کلمه ی " خوبی " برای من ، قدر یک دنیا ارزش داشت .
لبخندی زدم و از روی صندلی برخاستم . خانم پرستار روی پنبه ی روی دستم را با چسب سفیدی محکم کرد که از اتاق نمونه گیری بیرون زدیم .
مهیار که دکمه پیراهنش را روی مچ دستش می بست ، با خروج من ، مقابلم ایستاد .
من هنوز درگیر سوزش ناچیز سرنگی بودم که جایش روی ارنج دستم میسوخت و او درگیر پایین دادن ، آستین مانتو ام و مرتب کردن روسری ام .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #انیمیشن
📌 بچههای بالای دکل!
📻 به روایت حاج حسین یکتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
من بالای آسمان شهر ، خدایی را دیده ام که هر ناممکنی را ممکن میسازد.
فقط کافیست زمانش برسد .
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ...❄️...
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟!
بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم. دلم میخواست بگه همه چی دروغه ... اما این حرکاتش نشون میداد که درسته حرفایی که گفتن بهم... با این فکر اولین قطره اشکم چکید . صدای لرزونم خیلی رو مخم اسکی میرفت :
- چِـ ...چر؟ ... دلت برام ... دلت برام نسوخت؟
همیشه میگفت گریه هام خط قرمزشه ، فکر کنم حداقل اینو راست گفته چون صداش پر از اظطرابش همراه قدماش که سمتم میومدن بلند شد :
-بخدا .. بخدا اون چیزایی که اون عوضی بهت گفته همش درست نیست ... من ... من دو...
هق هقم اوج گرفت و پریدم وسط حرفش :
- نزدیکتر نیــا ... تو چی؟ تو بهم دروغ گفتی !
با گریه فریاد زدم :
- ازت متنفرم ... ازت متنفرم که بخاطرخواهرم نزدیکم شدی ... ازت متنفرم ...
حس کردم تو چشاش اشک جمع شد ! اما مگه اونه بی رحم اشکم میریخت ؟
- این جوری نگو قربونت بشم ... من دوست دارم. بخدا عاشقت شدم. عقب تر نرو عشق من میوفتی خونه خراب میشما ... بیا این ور همه چیو توضیح میدم بهت
انقدر عقب رفته بودم که فقط یه قدم اگه عقب میرفتم پرت میشدم پایین
با اومدنش سمتم دست پاچه شدم و اون یه قدمو ندونسته به عقب برداشتم که فریادش زمینو لرزوند....
یعنی چی میشه؟😭😱
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
این رمان محشرررره😭😍
هر کی نخونه نصفه عمرش به فناست😭🤦♀
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
- یـَ ... یـعـنی همش ... همش دروغ بود؟! بغض تو گلوم انقدر تیز و بُرنده بود که نمیتونستم حرف بزنم.
نوید در جواب قهقهه هایم,در چشمانم خیره شد و با صدایی آهسته گفت :- جان !
لب گزیدم.سرعت را کمی بالا برد و همان لحظه با یک ۲٠۶مشکی رنگ شاخ به شاخ شدیم.نوید با اخم دستش را روی بوق گذاشت اما نگاه من مات بود به راننده ۲٠۶,بهمن..!یک اخم وحشتناک روی ابروهایش بود.آهسته در را باز کرد,خیره درچشمانم پیاده شد و به سمت ماشین آمد.خونسردی اش ترسناک بود,نوید زمزمه کرد :- این یارو چشه؟!بیشتر در خودم جمع شدم.در ماشین را باز کرد ,پلک هایم را با وحشت روی هم فشردم.چنگ زدبازویم را,صدایش ترسناک بود!- بیا پایین!
نفس هایم منقطع و وحشت زده بود.با خونسردی و شمرده شمرده زمزمه کرد :-قبل از اینکه همینجا آتیشت بزنم بیا پایین!
صدای در ماشین وبعد صدای نوید خط انداخت روی اعصابم.کاش چیزی نمی گفت تا او را دیوانه تر نکند. او که نمیدانست نوید کیست؟
- دستتو بکش! کی هستی که خط و نشون می کشی براش؟
صدایش همچنان خونسرد بود.- بهمن فروزش هستم ... شوهرش !
https://eitaa.com/joinchat/899088460Cb57288b1ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#چادرانہ🧕🏻
میپوشمش
فقطبہعشقفاطمہ ( س )♥️
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روزتون پر انرژی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
۲۱۲
کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پسر فقیر حرف می زد ..
همیشه کارش همین بود
کلی تحویلشون می گرفت ، بهشون پول می داد بعدم به سختی دل می کند و می رفت !
این بارم دقیقا همین کارُ کرد ، من رو که دید با لبخند اومد پیشم و گفت :
_زیارت قبول حاج خانوم !
_زیارت شما هم قبول حاج حسام!
_ایشالا مکه هم میریم
_ایشالا ، دیگه کجا رو مد نظر داری اونوقت ؟
_کربلا چطوره ؟
_خوبه ، دیگه ؟
_سوریه !
_بعدش ؟
_مشهد
_لابد بعد دوباره گردِش می کنیم میام همینجا !؟
_باهوشیا
_این عشق زیارت رفتنت منو کشته !
خندید و گفت :
_حالا شمالم ممکنه نظرمُ جلب کنه ها
_تو رو خدا ؟ تنوع فکریت خوبه عجیب ! حسام بیا بریم تو بازارش یه دور بزنیم
_بریم
تو بازارم همینجوری سر به سرم می گذاشت و مدام لجم رو در می آورد ، اینکه نقطه ضعف و حساسیت هات رو
بدونن خیلیم خوب نیست !
داشتیم از جلوی یه جواهر فروشی رد می شدیم که چشمم به حلقه ها خورد و یهو ترمز زدم ... کلی حقله پسندیدیم دو نفری !
_این که خیلی ساده است حسام
_خوب اون کناریش چی ؟
_وای اون خیلی سنگینه ! تو چرا تعادل نداری ؟
_اصلا من به نظر تو خیلی احترام میذارم ، هر چی تو بگی
خندیدم ، خواستم با انگشت یکی رو نشون بدم که توی شیشه نگاهم خورد به یه زن که انگار مستقیم داشت به من نگاه می کرد ...
چند لحظه ای مکث کردم ، گفتم حتما داره به طلاها نگاه می کنه ، اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که هدفش منم نه چیز دیگه ای !
حسام با ذوق گفت :
_نگاه کن الهام اون حلقه خیلی قشنگه فکر کنم توام بپسندی ...
گوشیم تو جیبم لرزید ، باورم نمی شد ، بعد از اینهمه وقت بازم از اون مزاحم پیام رسیده بود ! البته هیچی ننوشته
بود انگار فقط می خواست اعلام حضور کنه
یه لحظه شک کردم ، سرم رو آوردم بالا و دوباره به شیشه نگاه کردم اما زنه نبود ، برگشتم و با دقت همه جا رو دیدم ، شاید توهم زده بودم !
حسام که تازه متوجه حواس پرتیم شد ، اومد پیشم و گفت :
_چیزی شده ؟
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم ، نمی خواستم لحظه های خوبمون رو خراب کنم ... بعدا هم می شد بهش بگم
_نه ، بریم
_بستنی می خوری ؟
_اگه قیفی باشه آره
تمام مدت حواسم به اطراف بود ، یه حسی بهم می گفت بین اون زن و مزاحمِ یه رابطه ای هست
دیگه ذوق نداشتم که تو بازار بچرخیم ، بستنی خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبز کوچیک که همون نزدیکی ها بود نشستیم ...
هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم که یکی گفت :
_چه لحظه های شیرینی !!
با دیدن همون زن که حالا رو به روم وایستاده بود و با پوزخند نگاهمون می کرد دستم رو هوا خشک شد
دوباره گفت :
_دور دور با فرشته زمینیت خوش می گذره حسام جون!؟
کاملا مشخص بود که همدیگه رو می شناسند ، چون حسام با دیدنش جا خورد ....
چند قدمی اومد جلو ، وقتی دیدم حسام چیزی نمیگه خودم گفتم :
_شما ؟
زل زد به حسام ...
_یه دلشکسته همچنان عاشق !
قلبم داشت می زد بیرون ، از نگاهش به حسام حالم بد شد ، یخ کردم ... چه حرف آشنایی ... عاشق دلشکسته !
دستم لرزید و بستنی افتاد زمین
زبونم رو کشیدم رو لبم و گفتم :
_این ... این همون مزاحمست حسام !
با نفرت گفت :
_ماشالله به هوشت !! ولی خانوم خانوما من مزاحم نیستم ،من مجرمم ... اونم به جرم عاشقی !
بلاخره حسام سکوتش رو شکستُ جواب داد :
_روی هر حس بچگانه ای نمیشه اسم عشق گذاشت !
•[ #خـدا ]•✨ •.•
|ـحجـآبـ🌸
|ـظاهرعاشقانہدختریستـ
|ـکھدلشبرآۍخدایش
|ـبآتماموجودمےتپد♥
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله فرمودند :
كُلُّ نَعيمٍ مَسؤولٌ عَنهُ يَومَ القِيامَهِ إلّا ما كانَ في سبيلِ اللّه ِ تعالى .
روز قيامت از هر نعمتى باز خواست مى شود، مگر آنچه در راه خداوند متعال صرف شده باشد .
📖بحار الأنوار،ج۷،ص۲۶۱،ح۱۰
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎شخصي از امام صادق عليه السّلام سؤال کرد:
من قرآن را بر خانه دلم حفظ کردم پس مي خوانم آن را از حفظ، اين کار بهتر است يا اين که قرآن را از روي آن بخوانم، امام صادق عليه السّلام فرمودند: پس برايم قرآن بخوان در حالي که با نگاه به قرآن، آن را قرائت مي کني.
📖وسائل الشيعه، ج ۶، ص ۲۰۴
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چای را که آوردی,
خودت هم بنشین
من
چای را,
قند پهلو, دوست دارم...
عصرتون به همین خوشرنگی😍🙏
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوایِ خودت را که داشته باشی
هر روز بهترین روزِ هفته است
و فصل ها ، زیباترین...
فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد!
عصربخیر✋☘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️بهشون بگو که اگه همونجای که الان هستن جاشون خوبه بگو همونجا سنگر بکنند ....
🌷شهید محمود کاوه🌷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت17
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
جواب آزمایشات ، چند روزی زمان می برد و روز بعد کلاس های مخصوص قبل از عقد برگزار میشد .
بنابراین به خانه ی خانم جان برگشتیم و با ورودمان کلی اسپند روی اسپنددان خانم جان جذغاله شد و دودش در چشم ما رفت!
عمه افروز که بیشتر از حتی مادر خوشحال بود مدام می پرسید :
ـ چی شد خب ؟
و مهیار پاسخ داد :
ـ جوابش که الان حاضر نمیشه ، سه روز دیگه ، فردا هم گفتن باید بریم واسه کلاس های قبل از عقد .
خانم جان در حالیکه سینی لیوان های چایی را می آورد تا روی ایوان کنار هم بنشینیم و بنوشیم گفت :
ـ آصف و ارجمند هم رفتن بیرون ... نگفتن کجا میرن ولی فکر کنم دارن در مورد مهریه با هم حرف میزنن .
نگاهم به عمه بود که پرسیدم :
ـ پس مامانم چی ؟
عمه نفس بلندی کشید :
ـ اونم رفته خرید ... البته فکر کنم واسه دامادش .
مهیار چنان متعجب سر بلند کرد که همه نگاهش کردیم :
ـ من !!
خانم جان بلند خندید :
ـ ببخشید مگه نقره جان چند تا داماد داره ؟
و همه زدند زیر خنده و مهیار سرخ شد . این شرم و خجالتش را دوست داشتم . پسر با حیایی بود . از همان دوران کودکی که با هم همبازی بودیم ، این را فهمیدم .
حتی یکبار که به اصرار پدر و مادر روسری سر کرده بودم و توی بازی روسری ام را از سرم کشید ، چشمانش را فوری بست و گفت :
ـ مستانه ... چشمامو بستم ... روسری تو سرت کن ... قول میدم نگات نکنم.
و وقتی روسری گلدار آبی رنگم را سر کردم ، چشم گشود و با لبخند گفت :
ـ به خدا موهاتو ندیدم خیالت راحت .
خیلی من راحت بودم اما نمی دانم چرا او فکر می کرد من از اینکه موهایم را ببیند ، دلخور میشوم .
آن روزها ، بچه بودم و تعصب خاصی روی روسری ام نداشتم . اما بر خلاف من ، مهیار خیلی روی روسری ام حساس بود .
حتی گاهی که موهای بلندم را خانم جان می بافت ، مهیار به شوخی چشمانش را می بست و می گفت :
ـ بلند شو برو روسری تو سر کن که من نبینم .
شاید از همان روزها بود که دلخور میشدم که چرا نمی خواهد موهای بلند مرا ببیند ؟!
چه روزهای بی آلایش و بی ریایی بود ! یادش بخیر . تمام دار و ندارهای مردم ، روی دایره ی اخلاص بود .
کسی چیزی نداشت که از دیگران مخفی کند . صداقت مردم آن روزها ، بوی عطر خوش سیب داشت انگار .
مست می کرد آدم را . پای سفره هایشان بی ریایی بود و مهمان نوازی .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_حساب
شهید مطهری :
اگر #برهنگی #تمدن است
پس #حیوانات متمدن ترینند‼️
آنان که #حجاب را انکار می کنند مسلمأ عقل را هم باید انکار کنند زیرا وجه افتراق انسان با حیوان #عقل است‼️
#التماس_تفکر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺میگن شبا فرشته ها
💜از آرزوی آدما
🌺قصه میگن واسه خدا
💜خدا کنه همین حالا
🌺رویای تو هر چی باشه
💜گفته بشه پیش خدا
🌹شبتون غرق در عطر گل🌹
🌟 شبتون ماه 🌟
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
[#یاحسیــــناربابمــــــ💙]
حالا ڪه تا حريم [#تـــــو🥀]
مـــــا را نمیبــــرنــد...
ما قلبمان شكستْ💔
#حـــــــرم🕌 را بياوريد
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
امـامـا جـانم براۍ دیدنِ
شما دارد به درد مۍآید... :)❤️🌱
-نامہیڪ ڪارگربہامام(ره)...
✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۳
انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت :
_تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟
خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من!
حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد :
_آره من واقعا عاشق شدم .... واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه !
من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان ...
_مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟
اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه !
_پس حدسم درست بود !
برات متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ، یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری !
اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم ... همه حسم بهش احترامه !
چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا ...
شک کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم
خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود !
چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم !
می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم .... و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر !
وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت
با بهت گفت :
_داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی !
تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و
گفت :
_من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه !
با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد :
_کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟
پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی ...
لیاقت نداشتی
❣ @Mattla_eshgh