#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
[#یاحسیــــناربابمــــــ💙]
حالا ڪه تا حريم [#تـــــو🥀]
مـــــا را نمیبــــرنــد...
ما قلبمان شكستْ💔
#حـــــــرم🕌 را بياوريد
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
امـامـا جـانم براۍ دیدنِ
شما دارد به درد مۍآید... :)❤️🌱
-نامہیڪ ڪارگربہامام(ره)...
✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۳
انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت :
_تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟
خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من!
حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد :
_آره من واقعا عاشق شدم .... واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه !
من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان ...
_مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟
اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه !
_پس حدسم درست بود !
برات متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ، یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری !
اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم ... همه حسم بهش احترامه !
چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا ...
شک کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم
خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود !
چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم !
می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم .... و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر !
وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت
با بهت گفت :
_داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی !
تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و
گفت :
_من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه !
با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد :
_کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟
پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی ...
لیاقت نداشتی
❣ @Mattla_eshgh
⟮•♥️•⟯
.
بارفتارواخلاقِاسلامـے،اينقدرتـےكهـشما رابھپيروزۍرساندھاستـحفظكنيد🌿!'
.
#خمینۍڪبیر:)
•.↠🌻『 』჻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پیشنهاد تغییر پروفایل برای دهه فجر
در همه شبکههای اجتماعی
#دههفجر🇮🇷🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
توجهتوجه👀
امام آمد
رهبرانقلاب:
در #دهه_فجر بر سر در هر خانهای
پرچمِ جمهوری اسلامی بزنید.🌱🎉
#هر_خانه_یک_پرچم🇮🇷
🌿°
•「
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#دههفجر
آقا ما داخل شهریم مفهوم شد..!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
| #بیو🐚
| #شهیدانه🕊
و نھایتِ رزقـــــِ جهادِ خالصانھْ شهادٺ اسٺ..:)♥️
°√•|⚘
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨🦋✨
#تلنگـــــرانہ🌱💥
💠✨مراقــب باشيـم شیـــــطان دزد
است دزد خانه خالی را نمیزند
اگـر دور و برت پرســه مـی زند
در تــو چـــــیزی دیـــــده است.🌷
💠✨پس هم شاد باش ڪه در گـوهر
وجودیات چیزی نهفته است که
ارزش دارد
هـم #مــراقب باش!😉
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امام زمان ارواحناله الفدا برای گناهکاران😔😞
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح مسافریست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی...
#صبحبخیر 🌞
☃☃ ☃☃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصایح جاودانه علامه حسن زاده آملی👌🏻🌱
🌻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫اگه یه موقعی دلت بگیره .....؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۴
لایق نبودی که بشی داماد رئیست ، یه زندگی پر از رفاه و آسایش داشته باشی !
چرا ؟ فقط بخاطر اینکه مثل بچه دبیرستانی هایی که تازه پشت لبشون سبز میشه یه روز چشماتُ باز کردی و این شازده خانومُ رو دیدی
بعدم یه دل نه صد دل عاشقش شدی ، البته اگر عشق و عاشقی سرت می شد که دلم نمی سوخت ... اما تو در حقیقت فقط به خواسته های پدرت تن میدی
اگر اون نمی گفت و تایید نمی کرد هیچ وقت پای هیچ کسی به زندگیت باز نمی شد !
آره من مزاحمش می شدم ، هر روز وقتی می رفتی دنبالش و مثل راننده آژانس در خدمتش بودی تعقیبت می کردم
و اشک می ریختم
من بودم که تو کافی شاپ رو به روت بودم و ازت عکس گرفتم اما تو ندیدیم ! حتی منو ندیدی ....
برات متاسفم ، متاسفم که منو از دست دادی ، و بیشتر از تو برای خودم متاسفم که دلمُ دادم دست کسی که تو عقاید خشک مذهب خانوادش داره دست و پا می زنه و هیچ اختیاری از خودش نداره !
دارم میرم حسام ، نه فقط از زندگی تو ... از ایران میرم
شاید یکم شک داشتم اما الان دیگه می دونم که موندنی نیستم !
می خوام برم جایی که می دونم به آرزوهای بزرگم می رسونم ، آروزهایی که اولش اسم تو بود البته یه روزی ، ولی حالا خطش زدم
اینو بدون که هیچ وقت حلالت نمی کنم ، پس تا آخر عمرت تو این عذاب وجدان دست و پا بزن و بدون که نمی بخشمت
با دست اشک هاش رو پاک کرد و برگشت که بره .. حسام بلند شد و گفت :
_من وقتی عذاب وجدان می گیرم که دلی رو شکسته باشم ، هرگز هم بهت قولی ندادم که با عمل نکردن بهش خوردت کنم !
در ضمن مسئول دلی هم نیستم که هر روز یه جایی بنده ...
اگر دفعه بعد خواستی دل ببازی یادت باشه عقل و غرورتُ باهاش نذار وسط ! بذار یه چیزی برات بمونه
اونی هم که نباید حلال کنه و ببخشه منم نه تو ... که بخاطر نتیجه مثبت دشمنیت .......... می بخشمت !
نگاه پر از خشم و نفرتش رو بهمون دوخت و بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت !
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت ، پر از بهت و گیجی بودم ، با حرف هایی که بینشون رد و بدل شد تقریبا متوجه
شدم که قضیه از چه قرار بوده
حسام نفسش رو با صدا بیرون داد و نشست کنارم ، با خنده گفت :
_تو دیگه چرا گریه می کنی الهامم ؟
با ناله گفتم :
_حسام
-جانم
_برام بگو
❣ @Mattla_eshgh
حاج قاسم:
"والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱
#story
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یِکی از
شئونِ عاقِبت بِخیری
نسبت شُما با
جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:)
#عاقبتبخیر..
#شهید_حاجقاسمسلیمانی..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت18
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب بود . مادر یک پیراهن مردانه ی سفید برای مهیار خریده بود و پدر در مورد مهریه با آقا آصف حرف زده بود . همه دور هم ، روی ایوان پر خاطره ی خانم جان جمع بودیم که پدر در میان سکوت حاکم جمع گفت :
ـ من فردا صبح بر می گردم تهران ... مرخصی ندارم ... نمی تونم بیشتر از این بمونم اما ...
همان " اما " نگاه همه را جلب خودش کرد و نگاه پدر بی مقدمه سمت مهیار رفت :
ـ دخترم رو سپردم دست تو مهیار جان ... می دونم که امانت داری ... چون دنبال کارهای عقدتون هستید ، مستانه اینجا پیش خانم جان می مونه ،... خانم جان هم امانت دار خوبیه ،... مطمئنم .
خانم جان با خنده گفت :
ـ خیالت راحت پسرم .... هم مهیار خیلی مؤدب و سر به زیره ... هم من چهار چشمی مراقبشون هستم ... برید سر کاراتون تا جواب آزمایشات این دوتا بیاد .
آقا آصف هم در تایید حرف خانم جان گفت :
ـ بله اگه اجازه بدین ، من و افروز هم برگردیم چون هم باید واسه عروسمون یه سری خرید کنیم ... هم یه مقدماتی فراهم کنیم ... ولی قول میدم زودتر از آقا ارجمند برگردیم .
نگاه مادر مابین حرف های پدر و آقا آصف ، با لبخند خاصی به من بود .
در عمق نگاه مادر ، کنار شادی که در چشمش دیده میشد ، غمی بود که برای من نامفهوم بود .
آن شب آخرین شبی بود که همه دور هم بودیم و من چقدر ساده بودم که باور داشتم همه چیز همیشه به همان خوشی و سادگی خواهد بود .
پدر و مادر ، بعد از نماز صبح سمت تهران راه افتادند و بعد از صبحانه آقا آصف و عمه افروز .
با رفتن پدر و مادر و عمه افروز و آقا آصف ، من ماندم و خانم جان و مهیار و یک سفره با لیوان های خالی از چای و نان های خورد شده .
ـ دست بجنبون مستانه جان ... سفره رو شما جمع کن ... بعد برید سر کلاس تون دیر نشه .
تا خواستم اولین لیوان چای را بردارم ، مهیار خم شد و گفت :
ـ تو بشین من جمع می کنم .
و نمی دانم چرا این کار مهیار به مذاق خانم جان خوش نیامد :
ـ چرا ؟!
ـ همین طوری ... مادر و پدر رفتند و مستانه شاید کمی دلگیر باشه .
و خانم جان باز قانع نشد :
ـ دلگیری الان مستانه ؟
ـ من !! .... نه .
اما مهیار بی توجه به جوابم ، لیوان های چای را درون سینی چید و گفت :
ـ حالا من کمک کنم چی میشه خانم جان ؟
خانم جان ابرویی بالا انداخت و مثل مادر شوهر های زمان قاجار با اخم به من گفت :
ـ خود تو واسه مهیار لوس نکن ، ... دست و پاتو که نبریدن بلند شو کمک کن خب .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت19
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نمی دانم چرا از خانم جان به دل گرفتم . زیادی هوای مهیار را داشت . اما با این حال ، مهیار تمام سفره صبحانه را جمع کرد و بعد همراه هم برای کلاس های عقد به آزمایشگاه شهر رفتیم .
با همه ی دلخوری که از خانم جان داشتم ، دلم از مهیار هم گرفت .
شاید کمی ناز نازی بودم و می خواستم تلافی حرف های خانم جان را سر مهیار بیچاره خالی کنم .
سکوتم چنان قهر آلود بود که حتی مهیار هم متوجه غیر عادی بودنش شد .
در تاکسی بودیم که آهسته سر خم کرد کنار گوشم :
ـ مستانه ! .... قهر کردی ؟
جوابش را ندادم و او متعجب شد :
ـ من کاری کردم !
با دلخوری گفتم :
ـ نه ... ولی از اینکه خانم جان اینقدر هواتو داره حرصم میگیره ... از حالا چه معنی میده همه طرف تو باشن .
خنده اش گرفت :
ـ خیلی با مزه میگی از حالا ... من و تو نداریم عزیزم ... من به تنهایی به جای همه ، هوای تو رو دارم .
با همه ی آن حرف ها ، باز هم دلخور بودم که دستش را روی دستم گذاشت و در حالیکه انگشتان دستم را تصاحب میکرد ، گفت :
ـ دلخور باشی حالم گرفته میشه ها .
مقاومت می کردم در مقابلش که زیر گوشم گفت :
ـ نذار توی تاکسی قلقلکت بدم تا صدای خنده ات کل ماشینو برداره .
ناچار از تهدیدش لبخند زدم و او فشاری به دستم داد تا فراموش نکنم چقدر همراه من است . حتی در لحظات دلخوری و ناراحتی . آن هم از نوع سطحی اش .
خنده دار بود . حالا که به آن روز ها فکر می کنم ، می بینم چقدر بچه بودم . سر کوچکترین حرفی دلخور می شدم . شاید هم زیادی لوس بودم و عجیب بود که مهیار هم تک فرزند بود اما آنقدر مستقل بود که وابسته ی توجهات دیگران نبود یا آنقدر عاشق بود که می توانست با همه ی بچگی های من کنار بیاید .
اما کلاس های قبل از عقد . چقدر خجالت آور بود ! و شاید هم خنده دار . اما بعد از کلاس واقعا حس مرگ داشتم .
جرأت نگاه کردن به مهیار را نداشتم و او بر خلاف من ، خیلی خونسرد پرسید :
ـ تا کلاس بعدی بریم یه چیزی بخوریم ؟
سرم را کامل از نگاهش برگرداندم و او متعجب سرش را جلوی صورتم آورد :
ـ مستانه ! باز دیگه چرا قهر کردی ؟
از اینکه درکم نمی کرد که بعد از کلاس ، نمی توانم مستقیم به چشمانش نگاه کنم ، خنده ام گرفته بود اما همچنان از نگاه کردنش فرار می کردم .
ناچار دست برد زیر چانه ام و و آن را محکم گرفت تا به چشمانش نگاه کنم . جاذبه ی دو سیاره ی نگاهش مرا سمت خودش کشید . حتی فکرم را ، و تمام تپش های قلبم را هم خواند و شِمُرد و گفت :
ـ خوبی ؟
و من با صدای او بود که از تسخیر سحر آمیز نگاهش خارج شدم و با خنده سرم را پایین گرفتم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بهوقتتفکر|🤔|
وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ،
با هوای نفست مقابله کردی ،
همه کاراهاتو برای رضای خدا
فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط خوبی کردی..!
وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع)
و شهدا تودلت نبود ،
وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت
در راه امام حسین (ع) شدی ،
وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی
و راه بری ،
و خیلی وقتی های دیگه ؛
شهید میشی..
#چگونهشهیدشویم
#نگاهتورویکفشاتثابتکنی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهیدمهندسحسینحریری
فرازی از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم...
ولی #حجاب ناموس اسلام
حفظ بشه ...
#شهیدمدافعحرم #حسین_حریری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•