فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح مسافریست
با چمدانی پر از لبخند
کافیست عاشقانه
به استقبالش بروی...
#صبحبخیر 🌞
☃☃ ☃☃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصایح جاودانه علامه حسن زاده آملی👌🏻🌱
🌻
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫اگه یه موقعی دلت بگیره .....؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۴
لایق نبودی که بشی داماد رئیست ، یه زندگی پر از رفاه و آسایش داشته باشی !
چرا ؟ فقط بخاطر اینکه مثل بچه دبیرستانی هایی که تازه پشت لبشون سبز میشه یه روز چشماتُ باز کردی و این شازده خانومُ رو دیدی
بعدم یه دل نه صد دل عاشقش شدی ، البته اگر عشق و عاشقی سرت می شد که دلم نمی سوخت ... اما تو در حقیقت فقط به خواسته های پدرت تن میدی
اگر اون نمی گفت و تایید نمی کرد هیچ وقت پای هیچ کسی به زندگیت باز نمی شد !
آره من مزاحمش می شدم ، هر روز وقتی می رفتی دنبالش و مثل راننده آژانس در خدمتش بودی تعقیبت می کردم
و اشک می ریختم
من بودم که تو کافی شاپ رو به روت بودم و ازت عکس گرفتم اما تو ندیدیم ! حتی منو ندیدی ....
برات متاسفم ، متاسفم که منو از دست دادی ، و بیشتر از تو برای خودم متاسفم که دلمُ دادم دست کسی که تو عقاید خشک مذهب خانوادش داره دست و پا می زنه و هیچ اختیاری از خودش نداره !
دارم میرم حسام ، نه فقط از زندگی تو ... از ایران میرم
شاید یکم شک داشتم اما الان دیگه می دونم که موندنی نیستم !
می خوام برم جایی که می دونم به آرزوهای بزرگم می رسونم ، آروزهایی که اولش اسم تو بود البته یه روزی ، ولی حالا خطش زدم
اینو بدون که هیچ وقت حلالت نمی کنم ، پس تا آخر عمرت تو این عذاب وجدان دست و پا بزن و بدون که نمی بخشمت
با دست اشک هاش رو پاک کرد و برگشت که بره .. حسام بلند شد و گفت :
_من وقتی عذاب وجدان می گیرم که دلی رو شکسته باشم ، هرگز هم بهت قولی ندادم که با عمل نکردن بهش خوردت کنم !
در ضمن مسئول دلی هم نیستم که هر روز یه جایی بنده ...
اگر دفعه بعد خواستی دل ببازی یادت باشه عقل و غرورتُ باهاش نذار وسط ! بذار یه چیزی برات بمونه
اونی هم که نباید حلال کنه و ببخشه منم نه تو ... که بخاطر نتیجه مثبت دشمنیت .......... می بخشمت !
نگاه پر از خشم و نفرتش رو بهمون دوخت و بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت !
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت ، پر از بهت و گیجی بودم ، با حرف هایی که بینشون رد و بدل شد تقریبا متوجه
شدم که قضیه از چه قرار بوده
حسام نفسش رو با صدا بیرون داد و نشست کنارم ، با خنده گفت :
_تو دیگه چرا گریه می کنی الهامم ؟
با ناله گفتم :
_حسام
-جانم
_برام بگو
❣ @Mattla_eshgh
حاج قاسم:
"والله از مهمترین شئون عاقبت بخیرے رابطه قلبے، دلے و حقیقے ما با این حڪیمے است ڪه امروز سڪان انقلاب را به دست دارد در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه این است" 🌱
#story
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یِکی از
شئونِ عاقِبت بِخیری
نسبت شُما با
جُمهوریِ اسلامی و انقِلابه:)
#عاقبتبخیر..
#شهید_حاجقاسمسلیمانی..
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت18
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
شب بود . مادر یک پیراهن مردانه ی سفید برای مهیار خریده بود و پدر در مورد مهریه با آقا آصف حرف زده بود . همه دور هم ، روی ایوان پر خاطره ی خانم جان جمع بودیم که پدر در میان سکوت حاکم جمع گفت :
ـ من فردا صبح بر می گردم تهران ... مرخصی ندارم ... نمی تونم بیشتر از این بمونم اما ...
همان " اما " نگاه همه را جلب خودش کرد و نگاه پدر بی مقدمه سمت مهیار رفت :
ـ دخترم رو سپردم دست تو مهیار جان ... می دونم که امانت داری ... چون دنبال کارهای عقدتون هستید ، مستانه اینجا پیش خانم جان می مونه ،... خانم جان هم امانت دار خوبیه ،... مطمئنم .
خانم جان با خنده گفت :
ـ خیالت راحت پسرم .... هم مهیار خیلی مؤدب و سر به زیره ... هم من چهار چشمی مراقبشون هستم ... برید سر کاراتون تا جواب آزمایشات این دوتا بیاد .
آقا آصف هم در تایید حرف خانم جان گفت :
ـ بله اگه اجازه بدین ، من و افروز هم برگردیم چون هم باید واسه عروسمون یه سری خرید کنیم ... هم یه مقدماتی فراهم کنیم ... ولی قول میدم زودتر از آقا ارجمند برگردیم .
نگاه مادر مابین حرف های پدر و آقا آصف ، با لبخند خاصی به من بود .
در عمق نگاه مادر ، کنار شادی که در چشمش دیده میشد ، غمی بود که برای من نامفهوم بود .
آن شب آخرین شبی بود که همه دور هم بودیم و من چقدر ساده بودم که باور داشتم همه چیز همیشه به همان خوشی و سادگی خواهد بود .
پدر و مادر ، بعد از نماز صبح سمت تهران راه افتادند و بعد از صبحانه آقا آصف و عمه افروز .
با رفتن پدر و مادر و عمه افروز و آقا آصف ، من ماندم و خانم جان و مهیار و یک سفره با لیوان های خالی از چای و نان های خورد شده .
ـ دست بجنبون مستانه جان ... سفره رو شما جمع کن ... بعد برید سر کلاس تون دیر نشه .
تا خواستم اولین لیوان چای را بردارم ، مهیار خم شد و گفت :
ـ تو بشین من جمع می کنم .
و نمی دانم چرا این کار مهیار به مذاق خانم جان خوش نیامد :
ـ چرا ؟!
ـ همین طوری ... مادر و پدر رفتند و مستانه شاید کمی دلگیر باشه .
و خانم جان باز قانع نشد :
ـ دلگیری الان مستانه ؟
ـ من !! .... نه .
اما مهیار بی توجه به جوابم ، لیوان های چای را درون سینی چید و گفت :
ـ حالا من کمک کنم چی میشه خانم جان ؟
خانم جان ابرویی بالا انداخت و مثل مادر شوهر های زمان قاجار با اخم به من گفت :
ـ خود تو واسه مهیار لوس نکن ، ... دست و پاتو که نبریدن بلند شو کمک کن خب .
🥀🥀🥀🥀🥀
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت19
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
نمی دانم چرا از خانم جان به دل گرفتم . زیادی هوای مهیار را داشت . اما با این حال ، مهیار تمام سفره صبحانه را جمع کرد و بعد همراه هم برای کلاس های عقد به آزمایشگاه شهر رفتیم .
با همه ی دلخوری که از خانم جان داشتم ، دلم از مهیار هم گرفت .
شاید کمی ناز نازی بودم و می خواستم تلافی حرف های خانم جان را سر مهیار بیچاره خالی کنم .
سکوتم چنان قهر آلود بود که حتی مهیار هم متوجه غیر عادی بودنش شد .
در تاکسی بودیم که آهسته سر خم کرد کنار گوشم :
ـ مستانه ! .... قهر کردی ؟
جوابش را ندادم و او متعجب شد :
ـ من کاری کردم !
با دلخوری گفتم :
ـ نه ... ولی از اینکه خانم جان اینقدر هواتو داره حرصم میگیره ... از حالا چه معنی میده همه طرف تو باشن .
خنده اش گرفت :
ـ خیلی با مزه میگی از حالا ... من و تو نداریم عزیزم ... من به تنهایی به جای همه ، هوای تو رو دارم .
با همه ی آن حرف ها ، باز هم دلخور بودم که دستش را روی دستم گذاشت و در حالیکه انگشتان دستم را تصاحب میکرد ، گفت :
ـ دلخور باشی حالم گرفته میشه ها .
مقاومت می کردم در مقابلش که زیر گوشم گفت :
ـ نذار توی تاکسی قلقلکت بدم تا صدای خنده ات کل ماشینو برداره .
ناچار از تهدیدش لبخند زدم و او فشاری به دستم داد تا فراموش نکنم چقدر همراه من است . حتی در لحظات دلخوری و ناراحتی . آن هم از نوع سطحی اش .
خنده دار بود . حالا که به آن روز ها فکر می کنم ، می بینم چقدر بچه بودم . سر کوچکترین حرفی دلخور می شدم . شاید هم زیادی لوس بودم و عجیب بود که مهیار هم تک فرزند بود اما آنقدر مستقل بود که وابسته ی توجهات دیگران نبود یا آنقدر عاشق بود که می توانست با همه ی بچگی های من کنار بیاید .
اما کلاس های قبل از عقد . چقدر خجالت آور بود ! و شاید هم خنده دار . اما بعد از کلاس واقعا حس مرگ داشتم .
جرأت نگاه کردن به مهیار را نداشتم و او بر خلاف من ، خیلی خونسرد پرسید :
ـ تا کلاس بعدی بریم یه چیزی بخوریم ؟
سرم را کامل از نگاهش برگرداندم و او متعجب سرش را جلوی صورتم آورد :
ـ مستانه ! باز دیگه چرا قهر کردی ؟
از اینکه درکم نمی کرد که بعد از کلاس ، نمی توانم مستقیم به چشمانش نگاه کنم ، خنده ام گرفته بود اما همچنان از نگاه کردنش فرار می کردم .
ناچار دست برد زیر چانه ام و و آن را محکم گرفت تا به چشمانش نگاه کنم . جاذبه ی دو سیاره ی نگاهش مرا سمت خودش کشید . حتی فکرم را ، و تمام تپش های قلبم را هم خواند و شِمُرد و گفت :
ـ خوبی ؟
و من با صدای او بود که از تسخیر سحر آمیز نگاهش خارج شدم و با خنده سرم را پایین گرفتم .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بهوقتتفکر|🤔|
وقتی از چیزی که دوست داشتی گذشتی ،
با هوای نفست مقابله کردی ،
همه کاراهاتو برای رضای خدا
فقط و فقط رضای خدا انجام دادی ؛
وقتی بدی کردن بهت ،
فقط خوبی کردی..!
وقتی بجز عشق خدا و اهل بیت (ع)
و شهدا تودلت نبود ،
وقتی عاشق فداکردن جونتو سرت
در راه امام حسین (ع) شدی ،
وقتی تونستی نگاهتو روی کفشات ثابت کنی
و راه بری ،
و خیلی وقتی های دیگه ؛
شهید میشی..
#چگونهشهیدشویم
#نگاهتورویکفشاتثابتکنی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهیدمهندسحسینحریری
فرازی از وصیتنامه
🥀من حاضرم مثل علے اکبر امام حسین(ع) ارباً_اربا بشم...
ولی #حجاب ناموس اسلام
حفظ بشه ...
#شهیدمدافعحرم #حسین_حریری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تقدیم به مدافعان حرم؛
تو را حسین علی دیده و تو را خوانده
که تو شهید حفاظت از دختر حیدری
شهید مدافع حرم #سید_رضا_طاهر
صبحتون شهدایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۵
دستای سردم رو گرفت تو دستش ، هوا سرد بود اما من از درون گرم بودم ، به حمایتش و حضور نزدیکش نیاز داشتم
_ خیلی وقت پیش تو همین شهر ، تو یه اداره بزرگ ، پسری بود که همیشه خدا سرش گرمِ کار کردنش بود ... چند
وقتی می شد که دلش بندِ دخترداییش بود
با فکر اون لحظه هاش رو سر می کرد ... همه چیز خوب و آروم بود ، کسی به دل بی قراره پسر کاری نداشت
تا اینکه یه روز دختر رئیس بخش پاش رو گذاشت تو اداره و پسر رو دید ... و از اونجایی که افسار دلش دست خودش نبود با یه نگاه عاشق شد
البته فکر می کرد که عاشق شده ، چون فقط هوسِ که انقدر زود و پر سر و صدا مهمون قلب آدم میشه
خلاصه رفت و بدون هیچ خجالتی چشم تو چشم پسر ایستاد و از دلدادگیش گفت !
پسره تعجب کرد ، باورش نمی شد که یه دختر اینجوری غرورش رو فراموش کنه و پا پیش بذاره ... اما خیلی طول
نکشید که فهمید اون بار اولش نیست که دنبال هوای نفسش میره !
به دختر گفت که اشتباه می کنه
بره سراغ کسی که از جنس خودش باشه ، گفت دنیای ما هم رنگ نیست ، پر از تضاده ، پر از تفاوته
اما دختر خندید و بازم حرف خودش رو زد ، اون اصلا گوشش به این صحبت ها بدهکار نبود ! توقع داشت چون پولدار بود و از نظر خودش همه چی تموم ، با یه اشاره همه رو شیفته خودش بکنه !
ولی اشتباه می کرد ، پسر بهش گفت خودش عاشق یه فرشته زمینی شده ، یکی از جنس خودش ، کسی که خانواده
اش هم با همه سخت گیریشون بدون چون و چرا قبولش می کنند که هیچ منتشم می کشند ، دختره باورش نشد ،
فکر کرد طرفش می خواد بازیش بده
بی خبر از پسر افتاد دنبالش تا فرشته دوست داشتنیش رو ببینه و بلاخره هم دیدش ... وقتی فهمید دروغی در کار نبوده
دلش سوخت ، هوسش شد نفرت و خواست تا مثل یه گلوله آتیش پرتش کنه به زندگی پسر ، فکر کرد بهتره ضربه
رو از جایی بزنه که پسر بیشتر از همه روش حرف شنویی داره
یعنی از طریق پدرش ، حاج کاظم ، پس چی بهتر از این که از دوتاشون عکس گرفت و با لحنی که سعی می کرد مثل
خود حاجی باشه نامه ای نوشت و بی اسم فرستاد بنکداریش
غافل از اینکه هر کاسبی جنس خودشُ بهتر از مشتری ها می شناسه !
اون دختر اگر می فهمید که توکل به خدا و حکمت و مصلحت یعنی چی هیچ وقت به اینجایی که الان بود نمی رسید !
هیچ وقت
حاجی که می دونست پسرش خبط بزرگی نکرده تا حالا، نشست پای درد دل بچه اش و وقتی قصه دلدادگیش رو تو
لفافه شنید ، همون کاری رو کرد که دلش رضایت داد
رفت و فرشته خانمُ خواستگاری کرد .... حالا هم عروسش شده و قراره که پسر قصه با تمام وجود سعیش رو بکنه تا خوشبخت بشوند
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•° تبریک محمد چه گلی داده خدایت 💐🌱
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری | #Story 📸
°|
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت20
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
اینبار متوجه شد . خودش هم خندید . خنده ای آمیخته به شرم . دستش را از زیر چانه ام برداشت و به پیشانی گرفت .
سایه بانی درست کرد مقابل چشمانش و من دزدانه نگاهش کردم و او هم یواشکی نگاهم و در یک لحظه نگاه هردویمان به هم خورد .
خنده ی هردویمان برخاست که دستم را گرفت و در حالیکه مرا سمت در خروجی می کشید با همان خنده گفت :
ـ وقتی یه نوشابه با کیک خوردی ، حرفای کلاس یادت میره .
صاف و سادگی آن روزها برایم هنوز هم خاطره انگیز است .
بعد از بازگشت دوباره به آزمایشگاه ، صدای پیج کردن پرستاری را شنیدیم :
ـ جناب آقای مهیار پارسا و خانم مستانه تاجدار به مدیریت آزمایشگاه .
همان لحظه بود که حس بدی در قلبم جاری شد . اما در زیر فشار پنجه ی دست قوری و مردانه ی مهیار خودم را امیدوار کردم که مشکل خاصی نیست . همراه هم وارد اتاق مدیریت آزمایشگاه شدیم .
ـ ببخشید اسم من و همسرم رو صدا زدید .
خانمی از پشت میز برخاست :
ـ آقای پارسا ؟
ـ بله خودم هستم .
ـ بفرمایید .
با اشاره ی دست خانم مدیر ، سمت صندلی های درون اتاق پیش رفتیم . روی صندلی ، کنار هم نشستیم که خانم مدیر گفت :
ـ طبق برگه ای که پر کردین نسبت فامیلی با هم دارید ... درسته ؟
مهیار جواب داد :
ـ بله ... دختر دایی من هستند .
سر تاییدی تکان داد و مقابلمان نشست :
ـ بخشنامه اومده که تمام زوج هایی که نسبت فامیلی نزدیک دارند ، مثل دخترعمو و پسر عمو ... پسر خاله دختر خاله و پسر عمه و دختر دایی باید حتما آزمایش ژنتیک بدهند .
نگاهم سمت مهیار رفت . ابروانش بی دلیل شاید درهم گره خورده بود .
چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت :
ـ مشکلی نیست اگه لازمه آزمایش میدیم .
و نمی دانم از کجا اضطراب درون قلب مرا فهمید که انگشتان دستم را میان دستش فشرد و اطمینان را جرعه جرعه به جانم بخشید .
حالم کمی بهتر شد ولی نمی دانم چرا ثانیه ها مدام به نگرانی ام می افزود . شاید قرار بود اتفاقی عجیب رخ دهد تا زندگی ما را دستخوش تغییر کند .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب مهریه اش، زمین قُرُقش
پرده دارش سماء، ملک بندهاش
دامنش، پرورش دهنده حُسن
اِی به قربان پنج فرزندش!
#روز_مادر
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
❤️مادرتمامِ عالم خوش آمدی❤️
روز زن و روز مادر بر همه خانمهای محترم کانال مبارک باشه 😊🌹🌹🌹🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
وحیات..
انعکاسنامتوست ؛ مادر..
درروحنیمہجانِعالَم..:)♥️🖇
•«أنا سائلُ الَّذی أَعطَیتَــ»•
#یازهرا🖐🏻
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا🕊
شادمانه ولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
#شب
"شـب"
شروع سکوت خداست...
او آمده تا نزدیکیِ زمین
تا تــو آرام تر از همیشه
به خـواب بروی...
عیدتون مبارک
شبتون آروم
یا علی
••🦋⃟💙••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
ایپـادِشَــہخـوبـان
دادازغمتـنـهـــایـی(:''
دلبیتوبهجـانآمد
وقتاستکهبازآیی ... !
#یآصآحبَالزَمآن🌿°•
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
#یازهرا 🌸
•°
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
#عیدڪممبروڪ 🤍
#استوری_روزمادر📸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
- ناشناس.mp3
2.99M
انگار که یک کوه سفر کرده ازین دشت
آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم...
#صدای_شهیدحاجقاسمسلیمانی💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۱۶
تا اشک به چشم عشقش نیاد ، تا کامش هیچ وقت هیچ وقت تلخ نشه و همیشه مثل بستنی هایی که دوست داره ، شیرین بمونه
دستش اومد سمت صورتمُ اشک هایی که دیگه تقریبا بند اومده بود رو آروم پاک کرد ، یه حالی شدم
انگار دیگه ضربان قلبم دست خودم نبود ، ترسیدم طاقتم طاق بشه ...
_به شرافتم قسم که هرگز جایی پامُ کج نذاشتم که حالا خوف داشته باشم از اینکه تو بفهمی و نبخشیم هر چیزی هم که گفتم حقیقت محض بود الهام
دیگه هیچ وقت بخاطر چیزایی که ارزش نداره اشک نریز ، معذرت می خوام که اولین قرار زندگیمون اینجوری خراب شد
درسته اتفاقی که افتاد برام یه شوک بود اما اصلا حالم بد نبود ، چون باعث شد بفهمم که چقدر دوستم داشته و حتی وقتی من از همه چیز بی خبر بودم بهم خیانت نکرده
با خجالت انگشت هاش رو که هنوز روی صورتم بود کنار زدم
یهو اخم کرد و با ناراحتی گفت :
_ببخش الهام ، اصلا ... اصلا حواسم نبود
بلند شد و دستاش رو گذاشت توی جیبش ، فکر کرد از اینکه دستم رو گرفته یا اشک هام پاک کرده ناراحت شدم ،
نمی دونست که با این کاراش فقط باعث شد تا شیشه نازک شرم دخترونه ام ترک برداره
و درگیر یه حس گرم قشنگ بشم ، جوری که اگر به اراده من بود اینبار خودم دستش رو می گرفتم !
دلم نیومد بیشتر از این رنجیده ببینمش ،من یه عمر باهاش بزرگ شده بودم ، بحث امروز و دیروز نبود که نتونم بهش اعتماد کنم !
رفتم پیشش و صداش زدم
_حسام ؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_جانم ؟
_یه چیزی بگم ؟
از شنیدن لحن لوسم فهمید که حالم بد نیست ، با ذوق سرش رو کج کرد و منتظر نگاهم کرد
با ناز گفتم :
_بستنی می خوام !!
حدس می زدم که حال و هواش عوض بشه ، اما پیش بینی نمی کردم که ذوق مرگ بشه و از ته دل بخنده !
راستش شاید اگر دختره نمی گفت که داره میره خارج همیشه دلشوره داشتم که بازم برگرده به زندگی حسام و بخواد از هر طریقی به عشقش برسه !
اما خارج رفتنش نوید خوبی بود
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زيبا ازتصاوير شهدای مدافع حرم
جوونيم وبا احساسيم
به روي حرم حساسيم
بي بي دو عالم ماها
همه واسه تو عباسيم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•