eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم. _ دوستت داره خب. با حرص گفت : _میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه! _خب... بعدش. _همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه... باز مکث کرد که عصبی گفتم : _بعدش چی شد؟ با حرص نگاهم کرد: _بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟ ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید. _عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که... عصبی در جوابم گفت: _راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟ آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت. _حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد. بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد. سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است. با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت. شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم : _خانم‌ جان... میشه شما برید استراحت کنید من‌ چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟ خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت. بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود. _میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم. لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد: _دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟! لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم. _یه کم هنوز سخته. _ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری. _چشم. _خب حالا حرفت رو بگو. سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم : _گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش می‌کنند که بهش بله بگه. _خب... _میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه. اخمی بین ابروانش نشست : _خب.... اینبار چشم در چشمش گفتم : _میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه... نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد: توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍 در طرح ها ورنگ های متنوع 👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍 🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇 👈سفر 🚃استخر🏊‍♀باشگاه 🏋‍♀ ✨🌞خشک شدن سریع با 👇 👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮 🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی 🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی 🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت 🌿❣سازگار با پوست 🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️ 📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍 https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی زیبـاتر از ســـلام نیست روزتون پر از مهر و محبت و برکت ســــــــــــلام صبح تون بخیر وشادی ╰══•◍⃟🌾•══╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الا ای اهل عالم من حسین را دوست دارم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_نه. _نه؟! به چهره ی مصممش، جدیت هم افزوده شد : _نه. _چرا نه؟! _چونکه اگه پیمان میخواست تا حالا خودش حتما اقدام کرده بود. _حالا چی میشه اگه... اخمش محکم تر شد و صدایش جدی تر. _یه بار ازت یه خواهشی میکنم، امیدوارم تا آخر زندگی مشترکمون یادت نره... من از دخالت توی زندگی دیگران بیزارم... لطفا کاری به کار بقیه نداشته باش... به منو شما ربطی نداره که چرا تا حالا پیمان حرفی نزده. دست به سینه مقابلش ایستادم : _واقعا؟!... پس چرا اجازه دادید که خود همین پیمان تو زندگی شما دخالت کنه و با شما حرف بزنه تا کله شق بازی رو کنار بذاری و به عشق بین ما اعتراف کنی؟... نگو که این دخالت نبوده فقط. چشمانش را برایم ریز کرد. منتظر جوابش بودم ولی سکوت کرد و بی شب بخیر راه اتاقش را در پیش گرفت. وارد بهداری شد و من را در همان حالت بُهت باقی گذاشت! واقعا فکر نمیکردم که اولین دلخوری بعد از عقدمان، بخاطر گلنار و پیمان باشد. اما بود. سمت اتاق ته حیاط رفتم و اگرچه آنروز خیلی خسته بودم اما نمی‌دانم چرا فکرم آنقدر درگیر بود که ساعت ها خواب را از چشمانم ربود. فردا صبح بعد از صبحانه ای که فقط من بودم و خانم جان، خانم جان گفت: _چرا واسه صبحانه حامد رو صدا نکردی؟ _لازم نیست... خودش یه چیزی میخوره. خانم جان یک تای ابرویش را بالا انداخت. _عجب!... فکر کنم دلتنگی ات برطرف شده. _بله تقریبا. _خوبه چون بهتره که امروز برگردیم فیروزکوه. با آنکه خودم حرفی زده بودم که، پیامدش، حرف خانم جان شد، اما با شنیدن کلام خانم جان، قلبم لرزید. ناچار سکوت کردم و حاضر شدم تا همراهش برگردم که.... جلوی در حیاط با آقا پیمان مواجه شدیم. _به به سلام خانم بزرگ... کجا به سلامتی؟... تازه قرار بود واسه من آستین بالا بزنی که. خانم جان لبخند زنان جواب داد: _نه پسرم شما زن بگیر نیستی. صدای بلند خنده ی آقا پیمان برخاست. خانم جان نگاهی به من که پشت سرش ایستاده بودم انداخت و گفت : _برو از حامد خداحافظی کن که الان مینی بوس روستا میره. گوشهایم شنید ولی پاهایم اطاعت نکرد. _کجا حالا؟ آقا پیمان پرسید و خانم جان جواب داد: _فیروزکوه دیگه. _نه منظورم اینه که... خانم پرستار دیگه چرا؟ و همان موقع از سر و صدای صحبت های آقا پیمان و خانم جان، حامد هم سمت حیاط آمد. بالای پله ها ایستاده بود که پرسید: _چی شده خانم بزرگ؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه - @Maddahionlin.mp3
11.43M
روضه ای 🍃لبم خشکیده اما دلم از دوریت آبه 🍃نگفتی میری دخترت شبهارو بی تابه 🎤 👌بسیار دلنشین 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰شهید آوینی: این ‌جوانان ما به راه‌های آسمان آشناترند ؛ تا به راه‌های زمیـن ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خانم جان سمتش چرخید : _هیچی پسرم... رفع زحمت میکنیم. با همان یک جمله، حامد از پله ها پایین آمد و مقابل ما ایستاد: _چقدر زود!... تازه دیروز تشریف آوردید که... _گویا دلتنگی بعضی ها برطرف شد. اصلا توقع همچین حرفی را از خانم جان نداشتم. سرم بالا آمد از تعجب که نگاه گِله مند حامد توی صورتم نشست. _بی رودربایستی بگم خانم بزرگ... من اینجا به کمک یه پرستار نیاز دارم... بالاخره این روستا هم نوزاد داره هم زن باردار... هم یک نفره نمیشه به کارهای بهداری رسید... اگه قراره که مستانه خانم با شما بیاد و برگرده، من مجبورم درخواست یک پرستار جدید کنم. نگاهم به جدیت چهره ی حامدی بود که با گذشته های دور و روز اول آشنایی مان هیچ فرقي نداشت. _راست میگه خانم بزرگ... منم شاهدم. با تایید آقا پیمان، خانم جان نفس بلندی کشید و نگاهش سمت من آمد. _چی میگی مستانه؟... با من میای یا میمونی؟ سرم را کمی خم کردم. _اگه اجازه بدید... میمونم... حق با جناب دکتره. به وضوح نفس بلندی که حامد از سینه کشید را دیدم. اما خانم جان با جدیت گفت: _پس من با هردوی شما چند دقیقه ای صحبت دارم. نگاه هر سه ی ما رفت سمت آقا پیمان. که چند ثانیه ای متوجه ی منظورمان نشد ولی یکدفعه با اشاره ی ابروی حامد گفت : _آهان... من برم یه سر به ماشینم بزنم. و از حیاط بهداری بیرون رفت. خانم جان بی تعارف زل زد به چشمان حامد و گفت : _ببین پسرم... ما از این رسما نداریم که دختر رو تو عقد با پسر تنها بذاریم... ولی شرایط کاری شما دوتا اینجوریه... نمیشه کاری کرد اما من میخوام بهم قول بدی که تا رسما براتون مراسم ازدواج نگرفتیم... آب شدم از خجالت. آنقدر سرم را پایین گرفتم که گردن درد گرفتم و حامد بدتر از من، با سری که خم کرده بود مقابل خانم جان گفت: _چشم خانم بزرگ... خیالتون راحت... من توی بهداری میخوابم و اتاق ته حیاط برای مستانه خانم. _ممنون پسرم که درک میکنی... پس من دیگه برم که به مینی بوس روستا برسم. خانم جان اینرا گفت و در میان بدرقه ی من و حامد رفت. همین که خانم جان از دید من و حامد دور شد، حامد دستم را گرفت و مرا سمت بهداری کشید. دنبالش کشیده شدم. وارد اتاقش در بهداری شد و در را پشت سرش بست. بی جهت قلبم تند میزد و نگاهم. از او فرار می‌کرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
ماھ‌رمضونـ‌یه‌فرصتھ ڪھ‌ازتوبھ‌کردنامون توبهـ‌کنیم :) ⸤ '🌻 ⸣ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
voice.ogg
1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی 💚🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔 بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی قراری فرزند شهید مصطفی صدر زاده🥺💔 😔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چسبیده به دیوار اتاقش بودم که مقابلم ایستاد. تن صدایش با آن نفس های پی در پی، نشان از خشمش داشت. _چرا داری با اعصاب و روان من بازی میکنی مستانه؟... دیشب تا صبح نخوابیدم. سرم را کمی سمت پنجره چرخاندم تا نگاه خشمگینش را نبینم. _من دلم نمیخواد توی این روستای کوچک واسمون حرف و حدیث درست بشه. _چه حرف و حدیثی آخه!.... فقط ازت خواستم با آقا پیمان یا مش کاظم حرف بزنی... همین. بی اختیار نگاهم در چشمانش خیره شده بود که عصبی دستش را بلند کرد و من لحظه ای از فکری که به سرم زد، ترسیده، چشمانم را محکم بستم. با آنکه سیلی نزد. اما... _مستانه! صدای تعجبش برخاست و من هنوز چشم بسته بودم که دستانش مرا احاطه کرد. _من چرا باید بزنمت؟ جواب ندادم که روی سرم را بوسید و گونه اش را روی فرق سرم، گذاشت. همان لحظه بود که من هم آرام شدم و زبانم باز شد: _حامد... _جانِ حامد... چنان جانی گفت که لحظه ای حرفم از یادم رفت. _لااقل با پیمان حرف بزن... تو رو خدا... نمیخوام یه بار دیگه اشکای گلنار رو ببینم... بخاطر من. نفس بلندی کشید و به اندازه ی یک قدم از من فاصله گرفت. نگاهش حالا آرام‌تر شده بود و یک ته لبخندی روی صورتش نشسته بود. _همین یکبار فقط.... آنقدر ذوق کردم که از سر ذوق دو دستم را دور گردنش آویختم. اما به یک ثانیه هم شاید نکشید که فوری از شدت خجالت، هم دستانم را پس کشیدم و هم باز چسبیدم به دیوار. بلند بلند خندید از این حرکت ناگهانی من! و من زیر چشمی نگاهش کردم. سرش را آهسته مقابلم خم کرد و گفت: _راه های دیگه ای هم بابت تشکر هست. منظورش واضح بود با آن نیمرخ صورتی که سمتم کج کرده بود. دلم می‌خواست طفره بروم اما نشد. سرم را جلو بردم و بوسه ی کوچکی روی گونه اش زدم. شاید حتی ضربان قلبش را هم حس کردم. دیگر تغییر مشهود چهره اش که سهل بود. و همان لحظه با باز شدن در اتاق، هر دو دستپاچه شدیم. او دستی به موهایش کشید و عقب رفت و من همچنان از خجالت سر به زیر که صدای آقا پیمان شنیده شد: _خسته شدم از بس سرمو با ماشین گرم کردم... خانم بزرگ حرفش تموم شد؟ توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
حامد در حالیکه سمت میزش میرفت گفت : _بله رفت... شما در زدن بلد نیستی؟ _خب چرا صدام نکردید؟... دو ساعته الکی خودمو سرگرم ماشین کردم که چی! حامد سمت پیمان چرخید: _باهات کار دارم. لبخندی از شنیدن این کلامش به لبم آمد که نگاهش سمتم گردش کرد. _میشه تنها باهاش حرف بزنم؟ از سرذوق کشیده گفتم : _بعععععله. و از اتاق بیرون آمدم. اما زیاد دور نشدم و تنها از در فاصله گرفتم که صدای حامد را شنیدم ‌ : _در مورد دختر مش کاظم میخواستم باهات حرف بزنم. _دختر مش کاظم به من چه ربطی داره! _ربطش اینه که اون دختر خواستگار داره و دارن مجبورش می‌کنند که باهاش ازدواج کنه. با صدایی بی خیال جواب داد: _خب به من چه.... _خب شاید تو بتونی کمکش کنی. سکوت شد. استرس گرفتم از شنیدن پاسخ نشنیده ی آقا پیمان. _منظورت چیه‌؟ _ببین پیمان... خودت خوب میدونی که تو حالت عادی، کسی به تو زن نمیده... خندید : _کی گفته؟... دست رو هر دختری بذارم، بهم بله میگه. _اعتماد به نفست خیلی بالاست انگار !... نه کار درست و حسابی داری، نه خونه... همش هم بین روستا و شهر در حرکتی... تازه با خانواده ی خودتم مشکل داری... بازم بگم؟ صدایش رو به عصبانیت رفت. _چی میخوای بگی؟! _میخوام بگم.... هیچ دختری جز دختر مش کاظم حاضر نیست بهت بله بگه. چشم بستم از شدت نگرانی که طولی نکشید که صدای بلند و عصبی پیمان برخاست. _برو بابا... داری به زور دختر مش کاظم رو میبندی به ریشم! _درست حرف بزن... از خدات هم باشه... دختر به اون خوبی... _آقا دختر خوبیه، درست... ولی من به دردش نمی‌خورم. _بیچاره رو دارن به زور شوهر میدن لااقل یه کاری کن. فریادش برخاست: _چون اونو به زور شوهر میدن، داری منو به زور راضی میکنی که برم بگیرمش؟ سکوت حامد و جوابی که نداد یعنی پایان همه چیز. آهی کشیدم و از در اتاق فاصله گرفتم. فایده ای نداشت که نداشت. و من مانده بودم چطور این حقیقت را به گلنار بگویم. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃پروردگارا ! 🌸بر هر چه بنگرم... 🍃تـو پدیـدار بوده‌ای 🌸مبارک است 🍃روزی که با نام تو‌‌‌ 🌸و توکل بر اسم اعظمت... 🍃آغاز گردد .... 🌸الهی به امید تو 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ╰══•◍⃟🌾•══╯
سمت حیاط رفتم و کنار باغچه ی کوچکش زانو خم کردم که آقا پیمان، با عصبانیت از بهداری بیرون زد. تا سمت در رفت برخاستم. _آقا پیمان... ایستاد اما آنقدر عصبی بود که حتی نگاهمم نکرد. _میشه چند دقیقه صبر کنید؟ تاملی کرد اما آرام نشد. سرش را کج کرد و نگاهش را کلافه از من گرفت. _نمیدونم مشکل شما با گلنار چیه.... ولی به خدا گلنار دختر خیلی خوبیه... باور کنید که... چنان فریادی زد که در جا خشک شدم. _بابا دست از سر من بردارید... به کی باید بگم؟!.... من‌ گلنار رو نمیخوام. آنچنان فریادش بلند بود که حتی حامد هم شنید و سراسیمه سمت پله های ورودی بهداری دوید. فکر میکردم قرار است سر پیمان فریاد بزند اما... _مستانه! صدای فریادش، به حتم گلویش را خش انداخت. آقا پیمان بی درنگ رفت و من ماندم و نگاه غضبناک حامد. _بیا کارت دارم. حتی بیشتر از قبل عصبی بود. آنقدر که تردید داشتم دنبالش بروم. اما رفتم. تا وارد اتاقش شدم باز تنم از تُن صدایش لرزید: _مگه نگفتی من باهاش حرف بزنم؟... پس چرا باز خودت حرفت رو زدی؟!... دیدی که قبول نکرد... پس چرا اصرار کردی باز؟! جوابی نداشتم. سر افکنده مقابلش ایستاده بودم و او انگار قصد آرامش نداشت. _خیلی ازت عصبانی هستم... برو امروز دیگه نمیخوام جلوی چشمم باشی. اثر آن حرفش مثل بمبی بود که خروارها خاک بر سر قلبم ریخت. بغضم را از چشمش مخفی کردم و از اتاق بیرون زدم. همه چیز خراب شد. حرمت بین من و حامد... پادرمیانی برای ازدواج آقا پیمان با گلنار و حتی حرمت من و آقا پیمانی که این اولین باری بود که بخاطر من عصبی میشد و سرم فریاد می‌زد. گوشه اتاق کز کردم و زانوی غم بغل زدم. دلم نه تنها برای خودم بلکه حتی بیشتر، برای گلنار میسوخت. دلم میخواستم خوشبختی او را هم ببینم. بغضم گرفت و تنها چند قطره اشک از چشمانم فرود آمد که در اتاق باز شد. حامد بود. خودش گفت جلوی چشمش نباشم، اما انگار خودش طاقت نیاورد. فوری اشکانم را پاک کردم و او وارد اتاق شد. چند قدمی درون اتاق برداشت و من نگاهم تنها به پاهای او بود که طول اتاق را طی می‌کرد. سکوت کرده بودیم هردو. اما انگار او طاقت این سکوت را نداشت. ایستاد و شعله های نگاهش را سمتم روانه کرد. هنوز عصبی بود اما نه آنقدر که باز هم فریاد بزند. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیم‌ڪه‌سینه‌ات ازآنچه‌ڪه‌آنهامیگویندتنـگ‌میشود!✨🌼 📿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خدایِ من خداییست که اگر سرش فریاد کشیدم، به جای آن که با مشت به دهانم بزند، با انگشتانِ مهربانش نوازشم میکند و میگوید: میدانم جز من کسی رو نداری..🧡🌿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞 نمـاز‌شب‌بخـون، تا‌نمــاز‌شـب‌خون‌بشی🤲🏻✨🌙 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ دختر خانمے از کنارش رد میشه . . . و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/ اینقدر‌پلڪ‌نمیزنه‌تا‌دو‌نگاه‌نشہ‌و‌کار‌حرام‌نکنھ😐-! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_مستانه جان. جوابی ندادم. اگرچه حتی از شنیدن لحن صدایش هم، چهار ستون قلبم لرزید. _به خدا امروز دیوونه شدم از دست کارات... نمیخواستم پیمان اونجوری سرت فریاد بزنه که زد. حق داشت. من اشتباه کرده بودم. نباید خودم مستقیم با آقا پیمان صحبت می‌کردم اما صحبت کرده بودم و نتیجه اش همانی شد که نباید میشد. اما با اینحال، ته قلبم از حرفی که حامد زده بود، ترک عمیقی خورد. آنقدر که حتی یادآوریش هم عذابم میداد. سکوتم گرچه شکسته نشد اما نگاهم از آنهمه فرار، دست کشید و سمتش روانه شد. تا نگاهم به چشمانش نشست، فوری سمتم آمد و مقابلم نشست. _نمیخواستم به خدا عصبی بشم چکار کنم خب... ببخشید... دست خودم نبود. هنوز نگاهش میکردم که دو کف دستش را روی گونه هایم گذاشت و زل زد در چشمانم. داشتم حل میشدم در سیاهی چشمانش که ادامه داد: _حرف بزن... قهر نکن... لبانم با اصرار او باز شد : _حامد... _جان... _ببخشید... حق باتوئه. همان دو کلمه آنقدر تاثیر داشت که دلخوری ها را بشوید و باز لبخند بر لبانمان بنشاند. دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را جلو کشید. پیشانی ام باز جایگاه بوسه اش شد. و به همین راحتی تمام شد! شاید اگر خیلی ها مثل من و حامد بودند، تا مدت ها قهر می‌کردند اما نه او طاقت ناراحتی مرا داشت و نه من. از طرفی هم، هر دو غرورمان را بخاطر همدیگر راحت زیر پا می‌گذاشتیم. چون آنچه برایمان مهم بود، آرامش بود. و نیمی از آرامشمان، با وجود دیگری کامل میشد. آنروز عهد کردم، دیگر در موضوع گلنار و آقا پیمان دخالت نکنم. گرچه زود بود که باور کنم بر سر عهدم خواهم ماند. تا شب، کلی کار داشتم. برای جبران عصبانیتی که بر حامد تحمیل کرده بودم، دست بکار شدم و یک غذای خوشمزه برای شام درست کردم. عطر لوبیا پلو حتی در حیاط بهداری هم پیچیده شده بود که صدای چند ضربه ای که به در اتاق خورد، توجهم را جلب کرد. تازه سفره ی شام را چیده بودم. حامد سر سفره نشسته بود که نگاه هر دویمان سمت در رفت. روسری ام را سر کردم که حامد در را گشود. انتظار سلام و احوالپرسی داشتم ولی سکوت حامد، مرا هم متعجب کرد. تکیه زد به‌ دیوار مقابل و دست به سینه ایستاد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بر ملا کردن نقشه حامیان دولت برای انتخابات 1400 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 پروردگارا ! به هر چه بنگرم... تـو در آن آشکاری .. 🌸 و چه مبارک است روزی که با نام زیبای تو‌‌‌ و با توکل بر اسم اعظمت. آغاز می گردد ای صاحب کرامت 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ... پناهمان باش ای بهترین ╰══•◍⃟🌾•══╯
خـــداونـــدا...! نیستم برایت بمانم ! نیستم برایت باشم ! نیستم برایت قلم بزنم ! نیستم که برایت بمیرم ! مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...! با تمام ...! لیاقت ندارم ولی ... دل که دارم ...!!! دلــــم میخواهد ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•° حاجی‌فدای‌خیانتِ‌شما‌شد باید‌سیلی‌محکمی‌بخورید!😡👊 | 🤜 ════°✦ ✦°════ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•