eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهمانان رفتند. در حالیکه چرخی در اتاق کوچکمان که قرار بود قصر رویاهایم باشد، میزدم، با عشق به سلیقه ی گلنار در چیدمان اتاق، لبخند زدم. طولی نکشید که حامد هم از بدرقه ی مهمانان برگشت. در اتاق را که بست سمتش چرخیدم. _قشنگ شده، مگه نه؟ _تو از همه چی قشنگ تری! لبخند لبانم کشیده شد. جلو آمد و دسته ای از موهاي تاب خورده ام را گرفت و در حالیکه نگاهش از پایین به بالا کشیده میشد، گفت: _به زندگی دکتر بداخلاق روستا خوش اومدی. خندیدم که دستم را گرفت و مرا کشید سمت همان کرسی که رویش، پر از تنقلات بود. با هم پای کرسی نشستیم و حرف زدیم. از انارهای دون کرده خوردیم، از کشمش و گردو و بادام و.... صبح روز بعد، بعد از یک شب زنده داری تا اذان صبح، چشم گشودم. صدای خفیف حامد بود که هشیارم کرد. _ممنون زحمت کشیدید.... هنوز خوابه... چشم حتما. سرم سمت در چرخید. حامد کنار در ایستاده بود و سینی بزرگی روی دستش بود. _کیه حامد جان؟ _رقیه خانمه برات صبحانه آوردن. و همان موقع حامد از جلوی در کنار رفت و رقیه خانم سرش را از کنار چارچوب در جلو کشید. _سلام عروس خانم... صبح بخیر... مبارکه. سرخ شدم و در حالیکه دستی به موهایم میکشیدم تا مرتب شوند، که رقیه خانم گفت: _صبحانه بخورید که بی بی امر کرده با خانم جان همراهت بیایم. متعجب پرسیدم : _کجا؟! رقیه خانم سرش را پایین انداخت و گفت : _تا حمام دیگه. حامد فوری سر پایین انداخت و به بهانه ی همان سینی که روی دست داشت از جلوی در کنار رفت. سینی را روی کرسی گذاشت و سرش را بیخودی پای گاز گرم کرد. رقیه خانم هم لبخندی زد و دوباره گفت: _ساعت 9 منتظر شماییم. و رفت. رفتنش همان و عرق شرمی که از کنار شقیقه هایم روان شده بود و فکری که درگیر این رسومات روستا شده بود. حامد که با دو لیوان چای آمد، با آمدنش نگاهم را جلب سینی روی کرسی کرد. کله پاچه و کاچی و کره ی محلی و گردو و پنیر و... حامد طرف دیگر کرسی نشست و پرسید: _چی بکشم برات عروس خانم؟ با حرص گفتم : _تو دیگه کنایه نزن... عجب رسم و رسوماتی دارن ها.... ریز خندید. _حالا کاچیتو بخور تا بعد. _کاچی دوست ندارم آخه... اخم کرد. _دوست ندارم، نداریم... ابرویی بالا انداختم و پرسیدم : _حالا من کاچی بخورم... شما چی میخوری ‌؟ حامد کاسه ی کله پاچه را سمت خودش کشید و گفت: _همین واسم بسه. دیدم اگر کوتاه بیایم سرم کلاه می‌رود، فوری قاشق به دست سمتش خیز برداشتم و گفتم : _یا باهم کله پاچه میخوریم یا باهم کاچی. نگاهش لحظه ای در چشمانم نشست. لبخند دلنشینی زد و قاشقش را بالا آورد و گفت : _باشه... حمله به همین کله پاچه... گفته باشم، چشمش و بناگوشش مال منه... چون باید چشمام تیز باشه واسه دیدن و سرتا پا گوش باشم واسه سرکار.
🔴آدرس غلط ⁉️آیا تورم در کشور ناشی از نقدینگی است یا تحریم‌ها 🏝مستند آدرس غلط برنامه ثریا ⛔️مشکلات بسیار عمیق داخلی مالیاتی، بانکی که اتفاقا راه حل هم دارند، اما به خاطر فشار، دولت فعلی اجازه عملی شدنش را نداده و کمر مردم در حال شکستن زیر چکمه اقتصاد و نقدینگی مهار نشده است. ⛔️آدرس غلط ندهند ... مشکل از تحریم نیست، بلکه عدم مدیریت مالی داخلی مسبب مشکلات اقتصادی معیشتی است. 🌺🇮🇷
بیانات رهبری(رئیس جمهور)_۲۰۲۱_۰۵_۲۲_۱۹_۳۴_۴۵_۷۱۲.mp3
1.38M
🛑 خصوصیات یک رئیس جمهور مطلوب در بیانات رهبر انقلاب اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
دوستان عزیز و همراهان گرامی ممنون از استقبال و لطفی که نسبت به ما و رمان پیچک دارین⁦♥️⁩ لطفا صبور باشید جواب همه شما دونه دونه داده میشه... حجم پیام ها بالاست .صبور باشید🙏🌸
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سادگی زندگی در روستا را دوست داشتم. چیزی که انگار گنج آرامش بهمراه داشت و در شهر یافت نمی شد. پاقدم من برای روستا خوب بود. البته بهتر است بگویم پاقدم مراسم ازدواجمان. چون بعد از دو روز، کلنگ احداث یک درمانگاه برای روستا، درست در چند متری بهداری زده شد. اهالی روستا آنقدر خوشحال بودند که کادر درمان روستا تکمیل می‌شود که حتی برخی هر روز برای کار احداث درمانگاه به کمک کارگران می آمدند. یک ماهی از ازدواج من و حامد گذشت. همه ی این سی روز، به خوبی و خوشی گذشت. یک هفته ی اول آن ماه، خانم جان هم در روستا بود. عمه دو روز پس از مراسم ما، نیامدن مهیار را بهانه کرد و به شهرشان برگشت. اما خانم جان که در آن چند روز رفیق شفیق بی بی، شده بود، تا یک هفته در روستا ماند. بعد از رفتن عمه و خانم جان، من ماندم و لقب همسر دکتری که قبل از آن، بد اخلاق بود. اما خیلی وقت بود که آن روی بد اخلاقش را ندیده بودم. صبح ها تا از خواب بیدار میشدم، من بودم و کار و کار و کار. از جارو کردن اتاقمان گرفته تا غذا درست کردن و رسیدن به کارهای بهداری. البته حامد بیشتر کارهای بهداری را خودش انجام می‌داد و حتی گاهی در کارهای خانه داری هم به من کمک می‌کرد. روزهایمان کنار هم خوش بود. چایی میان وعده را با هم می‌خوردیم و زمان استراحتش، تنها زمانی بود که چشمانش را وقف نگاه کردن به من می‌کرد. و من از کارهای روزانه ام میگفتم. از غذایی که درست کرده بودم. از گلنار و پیمانی که هنوز تکلیفشان روشن نبود. از مریضهایی که به بهداری آمده بودند و من داروهایشان را داده بودم و... هوا کم کم رو به سردی میرفت. روستا حال و هوای کوهستانی داشت و قطعا زودتر از مناطق دیگر سرما و باران و گاهی برف، به خود می دید. در یکی از همان روزهای خوب و خوش زندگی مشترک اتفاقی افتاد که نه تنها برای ما خاطره ساز شد، بلکه حتی زندگی پیمان و گلنار را هم تغییر داد. وقت چای و استراحت بود. همراه سینی چای به اتاقش رفتم و تا در را باز کردم گفتم: _دکتر جان... وقت استراحته. لبخندی زد و لیست داروهایی که مقابلش بود که با دستور من کنار زد. سینی چای را روی میزش گذاشتم و صندلی کنار دیوار را تا جلوی میزش کشيدم. _به به کلوچه! _دست پخت بی بی و گلناره. تکه ای از کلوچه را کند و من هم همینطور اما نه برای خودم. کلوچه را سمت لبان او گرفتم که با دیدن دست او با همان تکه ی کلوچه ای که کنده بود و سمت لبانم گرفته بود، خندیدم. _دیگه شناختمت مستانه جان. هر دو لقمه ی کلوچه ای از هم به محبت گرفتیم که حامد گفت: _من خیلی ازت ممنونم مستانه... هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز توی زندگیم اینقدر آرامش داشته باشم... اما یه چیزی منو میترسونه.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـروزِ تـو سرشار ز الطاف خـدا بـاد🌷🍃 جان و دلت از هر غم و اندوه رها بـاد🌷🍃 لبخـند بـه لـب در دلت امیـد و پر از نـور🌷🍃 هر لحظه ات آمیخته بـا مـهر و صفا بـاد 🌷🍃 صبحتـون زیبــاترین روزتـون مملو از شـادی و مـهـر🌷🍃
رهبر انقلاب : هیچکس نگوید رأی منِ تنها چه تأثیری دارد گاهی یک رأی یا چند رأی، در سرنوشت یک کشور اثر میگذارد. 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🖐🏼!' +میگفت: اللھم‌اجعلنی‌مِن‌انصارالمھدی! ولی‌... مامانش‌بھش‌میگفت‌فلان‌کارُانـجام‌بده، صدتاخونہ‌اونورتر صدایِ‌غُرغُرکردن‌هاش‌میرفت 😄💔 ! ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟این نسل، شاهد اتفاقات بسیار مبارکی خواهد بود! ※ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توےایݩ‌انتخاباٺ‌پیش‌رۅ...🖇 ڪسےرۅانتخاب‌ڪݩ‌کہ‌...✋🏻 حرف‌ࢪهبࢪٺ‌رو‌زمیݩ‌نندازه...♥️ ✌️🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...😔 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حلقه های سیاه چشمانش، سیاه چاله ای فضایی بود انگار... چنان لحظه ای محو تماشا کرد که آن واژه ی ترسی که گفت را فراموش کردم. اما حرفی که زد، خوشی آن یک ماه زندگی مشترکمان را از ذهنم پاک کرد. تازه با حرف او بود که سایه های ترس از گوشه و کنار ذهن خفته در خوابم سرک کشید. درست وقتی که فکر میکردم روزها و روزها کنار او خواهم بود! _من با این ریه ی داغون... فقط ترسم از اون روزیه که تو رو تنها بذارم.... حالا تموم فکرم شده همون لحظه ای که این اتفاق می افته... دلم به حال خودم نمیسوزه... دلم واسه دل شکسته ی تو میسوزه که بعد از داغ سنگین پدرو مادرت... نفهمیدم چی شد که یکدفعه جیغ کشیدم: _حامدددددددد. توقع داشتم آن لحظه از جیغ من خشکش بزند یا تعجب کند اما او فقط سرش را پایین گرفت و من از این عکس العمل او حرصم بیشتر شد. _چطور میتونی از مرگ حرف بزنی؟!... ما فقط یه ماهه ازدواج کردیم... کلی آرزو داریم... هنوز... آرزوهایم را ردیف کردم که بگویم که با اخم و همان نگاه گریزان از چشمانم جوابم را داد: _تا چشم بهم بزنی این روزها میره... ماه میشه سال و سال میشه دهه... گاهی فکر میکنم نباید خودمو با این حال خراب، درگیر عشقی میکردم که میدونستم بعد از رفتن من چقدر شکننده است! طاقت نیاوردم. حالا چیزی در قلبم مثل صدای مهیب یک انفجار اتمی، صدا کرده بود. از جا برخاستم و از میزش فاصله گرفتم. بغضم گرفت اما قبل از شکستن حرفهایم را زدم. _چطور میتونی از حالا این حرفا رو بزنی... تازه یه ماه بود که غم ها مصیبت های گذشته ام رو فراموش کرده بودم... تازه یه ماه بود یادم رفته بود که چقدر بدبخت بودم و چقدر شکست خورده! سرش از شنیدن صدای بغضم بالا آمد و با دیدن اشکانی که هنوز توده ی ابر بهاری اش غرش نکرده، بر روی صورتم روان شده بود، میزش را دور زد و کف دستانش را سمتم دراز کرد. _ببخشید... بیا... معذرت میخوام. اما من، در آن ثانیه فقط فرار میخواستم. از همه ی ترس ها و ناامیدی ها. معطل نکردم. در اتاق را گشودم و دویدم. حتی صدای فریاد حامد هم مانعم نشد. _مستانه! از بهداری بیرون زدم. با بغضی که حالا بدجوری شکسته بود و آشوبی به وسط یک جهان که تمام سرزمین کوچک قلبم را تصاحب کرده بود. سرازیری روستا را دویدم. درست وقتی به خودم آمدم که به انتهای باغ های گردو رسیده بودم. دلم عجیب میخواست بلند جیغ بکشم. بر سر این دنیای بی رحم که به هر کسی وابسته شدم از من گرفت! اما مطمئنا آنجا صدایم شنیده می‌شد. روی تکه سنگی نشستم و تنها گریستم. سکوت دور و برم بهترین مکان امنی بود برای گریه هایم تا اینکه گلنار را از دور دیدم. کاش سمتم نمی آمد. کاش مرا نمی‌دید تا راحت و آسوده می‌گریستم ولی کاش هایم به اجابت نرسید. نفس نفس زنان جلو آمد: _وای دختر... چه جوری دویدی اینهمه راه رو؟! _چی جوری پیدام کردی؟! _منو ندیدی واقعا؟!... از باغ بابا برمیگشتم که صدای گریه شنیدم، یه لحظه نگاه کردم دیدم به سرعت از جلوی چشمام رد شدی... منم همینجوری دنبالت اومدم. جلوتر که آمد نگاهش خیره ی چشمان پر اشکم شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _گریه کردی؟... با دکتر دعوات شده؟ تنها بینی ام را محکم بالا کشیدم و گفتم: _میشه اینقدر نپرسی.... نشست کنارم و او هم آهی سر داد. _اتفاقا منم با پدرم دعوا کردم... همین دیشب... آخه مراد گیر داده که چرا نمیذارید بیام صحبت کنیم... بابام هم میگه جوابشو بده... منم گفتم اگه قرار باشه جواب یک نفر رو بدم اون آقا پیمانه. نگاهش کردم. بغضی در گلویش بود که قورتش میداد. _خب چی شد؟ شانه هایش را بالا داد. _هیچی دیگه... دعوامون شد... گفت دیگه اسم پیمان رو نيارم... منم گفتم زن مراد نمیشم. سکوت کردیم چند دقیقه ای تا اینکه گلنار این سکوت را شکست. گریه اش گرفت. _خسته شدم مستانه... الان چند ماهه درگیر این قضیه ام... آقا پیمان همین چند روز پیش با بابام حرف زده بود... بالاخره تونسته پدرش رو راضی کنه ولی پدر من راضی بشو نیست که نیست. نگاهم به اطراف چرخید. دلم می‌خواست منم گریه میکردم. از دست همه ی وسوسه هایی که ترس های خفته ی ذهنم را، داشت باز بیدار می‌کرد. _دلم میخواد داد بزنم گلنار... بغض توی گلوم فقط اینطوری آروم میگیره. _یه جای خوب واسه داد زدنت سراغ دارم. _کجا؟! _همون دم غار. نگاهی به صخره های روی هم سوار شده ی پشت سرم انداختم. راه طولانی بود اما شاید می ارزید. برخاستم و مصمم گفتم: _خوبه... من میرم. _نه مستانه... هوا بدجور گرفته است... نزدیک غروبه و ممکنه بارون بیاد... دیره واسه رفتن بذار بعد. عصبی از بهانه ای که تراشید جواب دادم: _تو نیا... من دلم یه جای خلوت میخواد واسه گریه و جیغ زدن. و راه افتادم اما او هم دنبالم آمد. _حالا نگفتی با دکتر دعوات شده یا نه!؟ _غیر اون از کی میتونم اینقدر دلخور باشم؟!... از مریض ها واسه مریض شدنشون؟!! خندید. _آره... راست میگی... حالا سر چی دعواتون شده؟ چرخیدم نگاه گذرایی به او انداختم. _مگه نمیگی هوا داره تاریک میشه؟... پس واسه چی اینقدر حرف میزنی... دنبالم بیا دیگه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی به غار رسیدیم، هم هوا تاریک شده بود و هم باران پاییزی، رگبار گرفته بود. وارد دهانه ی غار که شدیم گلنار نفس زنان گفت: _دیدی گفتم هوا تاریک میشه. عصبی بودم و با این حرف گلنار عصبی تر شدم. _مگه نمیخواستی جیغ بزنی؟ خب بزن دیگه. چشمانش طوری به من خیره شده بود که انگار نه انگار که خودش همین را میخواست. ناچار خودم با آنهمه بغض و نجوایی که از صدای حامد، در سرم مدام تکرار میشد، تا لبه ی غار جلو رفتم. « تا چشم بهم بزنی این روزها میگذره... گاهی فکر میکنم نباید خودمو درگیر عشقی میکردم که میدونستم چقدر شکننده است ». صدایم از یادآوری حرف حامد به فریاد برخاست. _خدااااااا.... حنجره ام با همان یک کلمه فریاد سوخت. _دیگه بسمه... دیگه خسته شدم.... اینو ازم نگیر... طاقت ندارم... دیگه تحمل ندارم.... اشکانم همراه بغضی که شکسته بود، سرازیر شد. گلنار جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید. _مستانه.... او هم می‌گریست. نمی‌دانم به حال من یا حال خراب خودش. هر دو چند دقیقه ای گریستیم که صدای غرش بلند رعد و برقی، هم هردوی ما را ترساند هم چند قدمی به عقب راند. گلنار با لبخند نگاهم کرد. _فکر کنم خدا گفت، خب حالا شلوغش نکنید... صداتون رو شنیدم. از این حرف گلنار لبخندی میان اشکانم، روی صورتم آمد. کمی از دهانه ی غار فاصله گرفتم و روی زمین سرد نشستم. گلنار جلو آمد و مقابلم ایستاد. _حالا که جیغ زدی، چکار کنیم؟ _تو که هنوز جیغاتو نزدی. خندید. _الان منتظر جیغ زدن منی؟! _آره دیگه... بزن که بریم. خندید و نگاهش سمت دهانه ی غار کشیده شد. لبخندش کم کم محو شد و سمت دهانه ی غار رفت. تماشایش میکردم که جیغ کشید. _خدایا... من زن مراد نمیشم... اون پسره ی احمق میخواد منو کلفت خونه اش کنه... تا تلافی یه شبی که بخاطر من رفته بازداشتگاه رو سرم خالی کنه... خدااااا... نذار من زنش بشم.... خدااااا. فریادهایش را که کشید سمتم برگشت. چشمانش پر اشک بود که به عمق غم درون قلبش پی بردم. _گلنار... بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد. _مستانه ... گاهی دلم میخواد بذارم از این روستا برم... برم یه جایی که دیگه حرفی از مراد و اجبار به ازدواج و رسم و رسوم ها و حرف و حدیث های اهالی روستا نباشه. آرام تر شد وقتی اشکانش را ریخت و جیغ هایش را زد. آنقدر که حتی من هم گمان کردم باید او همراهم می آمد تا فریادهای را بر سر کسی بزند که شنواست. و چه کسی بهتر از خدا که خودش را شنوای شکایت ها معرفی می‌کند. یا سامع کل شکوا. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
--مهدی جانم 💫بر گِل نشسته ایم بدون حضورتان ای ناخدای کِشتی طوفان زده بیا... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️مادرشهید مدافع حرم سید احسان میرسیار: مشڪلی با شهادت2 فرزند دیگرم هم ندارم، اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚠️ تلنگرانه 🌸ﺭﻭﺯ‌ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـی‌ﻫﺎﯾمــان‌ را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏ‌ﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ‌ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم‌ﺩﺍﺩ…🖐🏻 ﺍﻣـﺎ‌ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم‌ بـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽ‌ﻫﺎیمـان ﺭﺍ بـﺪﻫیـم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ مـﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!! ⛔️ … اوج‌ حمــاقت‌ است‌ نه‌ زرنـگی‌! ✅ زرنـگی‌، بنـــدگی‌ خــداسـت ❤️در آغوش خدا باشید❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هرقدر نشستیم درون غار، بلکه باران کم شود، نشد که نشد. باران شدت گرفت و گلنار بیقرارتر از من برای بازگشت، کنار دهانه ی غار ایستاده، گفت: _الان بابام نگران میشه. _خب میخوای برگردیم؟... فوقش هر دوتامون یه سرمای حسابی میخوریم. نیم تنه اش سمتم چرخید. دست به سینه گفت: _سرماخوردگی که خوبه... الان سنگا لیز شدن‌، پرت نشیم و سرمون نشکنه و نمیریم مهمه. خندیدم و لرزی از شدت سرما بر وجودم نشست. _من که همین الانشم لرز کردم. سمتم جلو آمد و روبرویم کف زمین نشست. _به نظرت الان بقیه چی فکر میکنن؟... اصلا الان ساعت چنده؟ نگاهم به تاریکی هوا افتاد. _باید نزدیکای 7 یا 8 شب باشه... من که بدم نمیاد حامد نگرانم بشه... _خیلی بی انصافی... گناه داره. _گناه نداره... دلمو بدجوری شکسته. _چی گفته مگه؟ اخمی حواله ی گلنار کردم. _ببخشیدا... محرمانه است... زن باید محرم شوهرش باشه. تابی به گردنش داد و سرش را از من چرخاند. _اوه!... شوهر!....خیلی خب حالا یکی ندونه فکر میکنه تا قبلش خیلی رازدار بودی... تا عروسی کردی رازدار شدی ها! _راست میگی خودت بگو... آقا پیمان توی این چند ماهه چیا بهت گفته؟ _رازه. چشمانم را با غیض از او گرفتم که خندید : _خیلی خب بهت میگم... گه گاهی برام نامه مینویسه. _نامه؟!... چه جوری دستت میرسونه؟! _یه روز اتفاقی همو تو روستا دیدیم... اومده بود باغ بابام که باهاش حرف بزنه... ولی بابام نبود و من طبق عادت تو باغ تنها بودم... خیلی حرف داشتیم که یه درخت نشون کردیم که لای شاخه اش نامه برام بذاره... از اون روز به بعد هر چند روز برام نامه نوشت. با شوق پرسیدم: _چی می‌نوشت حالا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _نوشت که چقدر تا حالا نظرش نسبت به من عوض شده... نوشته بود تازه منو شناخته‌ و حاضره پای این شناختش بمونه... گفته بود مادر و پدرش هم اگه منو بشناسن موافقت می‌کنند... خیلی داره باهاشون حرف میزنه... این آخری تونست پدرش رو راضی کنه که.... _که چی؟! _که من اینجوری سر از غار درآوردم دیگه. پوزخندی زدم و گفتم : _گلنار... شاید نبود ما، برای بقیه یه درسی بشه. _چه درسی؟! _همین پدر شما... بفهمه چقدر سرسختانه میخواسته تو رو به زور شوهر بده... همین که با پیمان مخالفت میکرده... همین که اونقدر تو اذیت شدی که حاضر شدی از خونه بزنی بیرون تا یه جایی بتونی فریاد بزنی و خودتو خالی کنی. آهی کشید و گفت: _کاش اینا رو متوجه بشه... خب اینا که همه پدر من بود... آقا حامد شما چی؟ سکوت کردم و تو دلم گفتم: _که بفهمه... وقتی امید رو از زندگی یه آدم بگیره سر به کوه و دشت میذاره تا دوباره امید رو به زندگیش برگردونه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عمریست که در انتظار او ماندیم در غربت سردخویش جا ماندیم او منتظر ماست تا برګردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم کاش صدای انا المهدی به گوش برسد کاش این انتظار به پایان برسد کاش یوسف زهرا به کنعان برسد کاش کلبه احزان به گلستان برسد کاش ته این قصه به کربلا نرسد
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ماندگار شدیم در غاری که صدای باران در آن پیچیده بود. گلنار که سر شب با آب باران وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود، اما حالا گلنار نگران به نظر می‌رسید. مدام کنار دهانه ی غار قدم میزد که گفتم : _الان واسه چی هی راه میری؟... به قول خودت کاری نمیشه کرد... پس بشین دیگه. _میدونم بابام نگران شده. جلو آمد و مقابلم نشست. _خب حامد هم نگران شده... ولی چکار کنیم؟... میخوای همین حالا زیر این رگبار بریم تا خودمون رو پرت کنیم از صخره ها؟ خندید : _خب معلومه که نه... _خب پس... دیگه کاری نمیشه کرد. گلنار آهی کشید و آرام گرفت. حتم داشتم ساعت از 12 شب هم گذشته. نگاهم به دهانه ی غار بود و بارشی که تمامی نداشت. ناچار هر دو کنار هم تکیه به دیوار سرد و سنگی غار، خوابمان برد. و زمان در پس آن خواب شیرین، از یاد رفت. _مستانه... مستانه. چشمانم به سختی از خواب دل کند و باز شد. _چی شده؟ _بلند شو صبح شده... باران تموم شده... هوا خوبه... نماز بخونیم و برگردیم. چشمانم را با چندبار باز و بسته کردن به دهانه ی غار دوختم. هوا رو به روشنایی فجر بود. با قطرات بارانی که دیواره ی غار می‌چکید، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. با آنکه شب عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم اما همین که از غار بیرون آمدیم با هوای پاک و دلنشین صبحی باران زده، نفس عمیقی کشیدیم و راه افتادیم. سنگ و صخره ها هنوز خیس بود و لیز. و با آنکه هوا رو به روشنایی بود اما تازه متوجه شدم که چقدر کار عاقلانه ای کردیم که شب گذشته، در آن تاريکی و زیر باران برنگشتیم. وقتی به بهداری رسیدیم خورشید طلوع کرده بود و هوا روشن شده بود. اما با نزدیک شدنمان به در بهداری ماشین آقا پیمان را جلوی در ورودی بهداری دیدیم و صدای بلند مش کاظم به گوشمان رسید. _همش تقصیر توئه... واسه چی اومدی خواستگاری دختر من... وقتی میدونستی پدر و مادرت ناراضی هستن. و صدای آقا جعفر هم پشت سرش برخاست : _آروم باش مش کاظم... این بنده خدا که گناهی نداره. _گناهی نداره؟!... دختر من واسه خاطر این از خونه فرار کرده. _اگه فرار بوده پس خانم پرستار کجاست؟ اونکه فرار نکرده؟... شاید بلایی سرشون اومده... یه اتفاقی افتاده. گلنار نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: _حالا چکار کنیم مستانه؟ _کاری نمیشه کرد میریم دیگه. و همراه هم وارد حیاط بهداری شدیم. حامد روی پله ها نشسته بود. آقا پیمان در حیاط بهداری راه می‌رفت. مش کاظم و آقا جعفر هم کلافه و نگران بودند که با ورود ما، نگاه همگی سمت ما جلب شد. اولین نفر حامد عکس العمل نشان داد و از جابرخاست و زیر لب زمزمه کرد: _مستانه! و بعد از آن پیمان که نگاهش به گلنار بود، از تعجب لب گشود: _اومدن! و در آخر مش کاظم که تنها لحظه ای آرامش در نگاهش نشست و سپس سمت گلنار حمله کرد و او را به باد کتک گرفت. من و آقا پیمان و آقا جعفر او را از گلنار دور کردیم که فریاد کشید. _میدونی من از دیشب تا حالا چی کشیدم؟... میدونی؟ و به جای گلنار من جواب دادم. _این کارا چیه مش کاظم؟... لااقل بذار حرف بزنیم بعد قضاوت کن. نذاشت ادامه ی حرفم را بزند و بلند فریاد زد. _همش تقصیر توئه... فکر می‌کردم عاقلی و دوست خوبی واسه دخترم میشی... ولی تو با این کارات داری پشیمونم میکنی که همچین فکری داشتم. و بعد سمت گلنار آمد و دستش را گرفت و کشید تا همراهش برود که بلند فریاد زدم: 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدم اگر جنسش خوب باشد، اصلا به آنچه خدا دوست ندارد علاقه هم ندارد.🍃 - 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 ‏- " الخِيَر فيما يختاره الله لنآ ، ♥ Whatever Allah chose ، is the best for us. چیزی که خدا انتخاب میکند برایمان بهتر است. ❤ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه چیز خداست... - nojavan.khamenei.ir.mp3
4.99M
🎧 | همه چیز خداست... 🍃 خودمان هیچیم! اگر خیال کنید چیزی هستیم، بدانید خطا کردید؛ خمینی هم هیچکاره است... ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊 ده‌هادلیل‌وجودداࢪد، ڪہ‌امسال‌رأےبدهیمـ ! امامهمترین‌دلیل: وصیت‌حاج‌قاسـم‌ڪہ‌گفت: جمهورےاسلامۍایࢪان‌حࢪم‌است! ومابایدباتمامـ‌توان‌ازحࢪم‌دفاع‌ڪنیمـ✊🇮🇷 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•