eitaa logo
حائر
48 دنبال‌کننده
124 عکس
42 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم؛شاید روزی میان کلمات پیدایت کنم. @Haer77
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم: «قصه‌ی پیراهن‌ها» 🔹🔹🔹پدرم خیلی صبور بود، حتی لباس مشکی هم نپوشید اما مادرم بد داغ بود و زیاد گریه می‌کرد. حسن را کنار رفیقش عباس اژدری دفن کردند. عباس اژدری که شهید شد، حسن کنار مزار اژدری را نشان داده بود و گفته بود:« شهید بعدی منم. جامم همین جاست.» بعد از شهادت اژدری دیگر شهید نیاوردند تا شهادت حسن.  می­‌خواستیم برایش مراسم بگیریم، ­رضا به پدرم گفت:« چون حسن دوماد نشده بود و دوست داشتی دومادیش رو بگیری بیا براش شیرینی خنچه‌ای درست کنیم.» تا آن موقع کسی توی رفسنجان این کار را نکرده بود. مثل عروسی خنچه چیدیم، گذاشتیم روی میز. شیرینی عزا ندادیم، شیرینی جشن دادیم. پدرم بعد از شهادت حسن خواب دیده بود یک حجله دم خانه‌ی خودشان گذاشته­‌اند و یک حجله دم خانه­‌ی محمد دردری. هفتم حسن که شد خوابش را دیدم. رفت در صندوق لباس را باز کرد، یک پیراهن سفید با گل‌های قرمز پیدا کرد گفت:«نرید لباس مشکی بپوشید، این لباسارو بپوشید.» خوابم را برای ننه تعریف کردم. گفتم:« حسن راضی نیست مشکی بپوشیم.» گوش نکرد گفت:« نه بچه مه.» خودم رفتم پارچه­‌ی سورمه­‌ای خریدم، دوختم و پوشیدم. حسن برای عروسی برادرمان رفته بود به خیاط سفارش داده بود برایش پیراهن بدوزد. بعد از شهادتش رفتیم پیراهنش را گرفتیم تا مدت­‌ها نگهش داشتم. یک پیراهن مغز پسته­‌ای بود. یادم هست که یکبار می­‌خواست با محمود شهربابکی، دوستش، برود استخدام پلیس بشود. بهم گفت برایش لباس بدوزم. برایش لباس دژبانی دوختم. آمد پوشید، اندازه­‌هایش را درست کردم. بعد که رفت، یک روز آمد و گفت:«بابا ولم کن به درد من نمی­خوره» و دیگر نرفت.🔹🔹🔹 https://eitaa.com/haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پنجم: «یادگاری از او» بعد از شهادتش ننه تا یک مدت نمی­‌توانست دور و بر لباس­‌ها و وسایل حسن برود. رفتیم همه را توی چمدان و چفیه گذاشتیم و جمع کردیم. یک مدت بعد هم ننه گفت:«‌ هرکدوم‌تون هر چی از وسایل حسن می­‌خواید از یادی* بردارید بقیه‌اش رو هم خیرات بدید به هرکس نیاز داره.»  رضا به خواهر و برادرهایم گفته بود:«بیاید هر کس پسردار شد، اسمش رو بذاره حسن.» بعد از آن پنج نوه دختر به دنیا آمد. من بچه­‌ی چهارمم را باردار بودم. نمی­‌دانستم دختر است یا پسر برای به دنیا آمدنش رفتم زایشگاه یزد. روز آخر سونوگرافی هم کردند، اما جنسیت بچه را نپرسیدم. وقتی به دنیا آمد رضا زنگ زد بیمارستان. پرسید:«حسنم به دنیا اومد؟» گفتم: «آره.» نوزاد را آوردیم خانه. توی اتاق خوابیدم. چشمم را روی هم گذاشتم، دیدم حسن با همان لباس خاکی در را باز کرد، خندید، یک نگاه کرد و گفت:«ببین شباهت به من میده؟» چشم­‌هایم را باز کردم دیدم نیست. _____________ *یادگاری https://eitaa.com/haer1400
قسمت ششم: «هنوز هم کنارمان هستی» پسرم حسن بیست سالش که شد، یک شب از تنگی نفس خوابش نبرده بود. تا صبح صبر کرده بود و خودش بدون آن که به ما بگوید رفته بود دکتر. از ریه‌اش عکس گرفته بودند و گفته بودند ریه‌ات سوراخ شده. دکتر گفته بود: «احتمال زیاد برای ورزش کردنه یا چون قدش بلند شده و لاغره ریه‌اش نازک شده و سوراخ شده.» ما کربلا بودیم، خودش رفته‌بود کرمان نوبت گرفته بود و عمل کرده بود. بعد از یک هفته که از بیمارستان مرخص شد، دوباره تنگی نفسش شروع شد. رفسنجان بستری‌اش کردیم مشکلش حل نشد. بردیمش یزد. دکتر گفت:«فقط باید ببریدش تهران.» همان شب رفتیم تهران و روز بعد در بیمارستان بستری‌اش کردیم. آن‌جا هم عملش کردند. عمل خوب بود ولی بعد از عمل تب کرد. تا ۷ روز تب داشت و خوب نمی‌شد. همین باعث تعجب دکترها شده بود و نمی‌فهمیدند مشکل از کجاست؟ طولانی شدن زمان بستری و قطع نشدن تب، حسن را بی‌قرار کرده بود. زنگ زدم به ننه و گفتم:« باید بری سر قبر حسن شفای بچه‌ام رو بگیری.» ننه با یکی از برادرهایم رفته بود کنار قبر حسن، بهش گفته بود:«اسم تو رو گذاشتن روی این بچه عوض خودته باید شفاش بدی.» نرگس خواهرم سه شب پشت سرهم خواب حسن را دیده بود. اولش باخودش گفته بود:« برم به فاطمه چی بگم؟!» اما بعد از سه شب بهم گفت:« خواب حسن رو دیدم بهم گفته برو به فاطمه بگو نگران نباش، من دست گذاشتم روی سر حسن، خوب میشه.» ✍ادامه پست بعد.... https://eitaa.com/haer1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠 💠 بعد از عمل جراحی یک لوله را گذاشته بودند بین ریه و دنده‌های حسن، به انتهای لوله یک شیشه وصل بود تا خون‌ها بتواند از ریه خارج شود. بعد از آن خواب، حسن به دکتر اصرار می‌کند که لوله را از داخل ریه‌اش در بیاورند. دکتر قبول می‌کند و می‌گوید:« باشه لوله رو خارج می‌کنیم و یه عکس می‌گیریم اگه خوب بود شاید بتونیم مرخصت کنیم.» توی اتاق پانسمان وقتی که لوله را در می‌آورند خون با فشار از بین دندها بیرون می‌زند. پرستارها با دیدن خون زیادی که کف اتاق ریخته بود می‌ترسند و می‌خواهند در همان حالت بدون بیهوشی لوله را بین دنده‌ها و ریه بگذارند. هر چه تلاش می‌کنند، نمی‌توانند. حسن اصرار می‌کند و می‌گوید:« آقا دیگه دست بردارید، همین طوری زخم رو پانسمان کنین من می‌خوام برم و دیگه یک لحظه هم نمی‌خوام اینجا بمونم.» دکتر به حسن می‌گوید: «با این وضعیت شاید دیگه هیچ وقت نتونی درست نفس بکشی و مثل جوون‌های دیگه کار کنی.» حسن آن‌جا یاد پدرم می‌افتد. یاد وقت‌هایی که باهم گوسفند‌ها را به چرا می‌بردند و یک گوشه‌ای می‌نشستند، باهم درد و دل می‌کردند. یاد وقتی که روبه روی حسینیه‌ توی زمین خاکی باهم کشتی می‌گرفتند. حسن به دکتر می‌گوید:« آقای دکتر من یه باباجان دارم، فقط دلم می‌خواد وقتی گوسفندهاش رو میبره چرا، بتونم باهاش برم و به یه دیوار تکیه بدم و نگاهش کنم، همین قدر که می‌تونم کار کنم و نفس بکشم؟» دکتر با تعجب می‌گوید:«آره.» بعد از آن روز دکتر گفته بود:«خدا رحم کرده که توی این هفت روز عفونت وارد خونش نشده و فوت نکرده. خون بین ریه و دنده‌ها جمع شده بود. خدا رو شکر که لوله رو از بدنش خارج کردیم.» با اصرار حسن همان عصر رضایت دادیم و مرخصش کردیم تبش هم همان روز کامل قطع شد. چند سال بعد حسن با همان ریه‌ در آموزش‌های نظامی شرکت کرد و به راحتی توانست در آزمون‌های ورزشی و پزشکی قبول شود. https://eitaa.com/haer1400
قسمت آخر: «نذر مزار تو» 🔹🔹🔹یک‌ روز سکینه شریفی از هم‌محله‌ای‌هایمان برایم تعریف کرد وقتی می‌خواستند بروند تهران، توی جاده، چیزی نمانده بود تصادف کنند. همان‌جا یاد برادرم حسن می‌افتد و نیت می‌کند اگر به سلامت رسیدند، یک گلدان بخرد و ببرد سر مزارش. گلدان را آورد و تا مدت­ها سر مزارش بود. مزار برادر شهیدم؛ حسن🔹🔹🔹 پایان https://eitaa.com/haer1400
«تصویری از نامه‌ی شهید حسن رمضانی خطاب به پسرعمو و شوهرخواهرشان، حاج غلامرضا رمضانی» https://eitaa.com/haer1400
﷽ بابابزرگ ابوالشهید بود. سجاده‌ای داشت که آن قدر رویش نماز خوانده بود، جای اعضای سجده‌اش ساییده بود و رنگ عوض کرده بود. عمه‌ بعد از فوت بابابزرگ سجاده را نگه داشته بود و آویزان کرده بود به دیوار اتاقش. اگر این نامه را توی خانه‌ام پیدا می‌کردم مثل عمه‌ سجاده را به دیوار آویزان می‌کردم. هر روز دست می‌کشیدم رویش، به تبرک به صورت بچه‌هایم می‌کشیدم. ______ *پی‌نوشت: نامه‌ی مجاهدان حزب الله در خانه‌‌های مردم لبنان «از سجاده‌تون استفاده کردیم، رویش نماز خواندیم و خوابیدیم» https://eitaa.com/haer1400
حائر
﷽ به توصیه‌ی دوستانم بعضی کتاب‌ها را برای یک مناسبت خاص کنار می‌گذارم. مقاتل قطعا از آن دسته کتاب‌ه
﷽ شاید دیر شده باشد ولی از آن جا که قرار بود بعضی کتاب‌ها را به مناسبت بخوانم، ایامی که از فاطمیه مانده را پای درس حاج آقا مجتبی تهرانی می‌نشینم. کتاب خطبه‌ی فدک شرح مختصری است از خطبه‌ی فدک حضرت فاطمه سلام الله علیها که در جلسات درس حاج آقا مجتبی تهرانی به مناسبت بیان شده و بعد از آن به رشته تحریر در آمده است. پایان کتاب متن کامل خطبه حضرت بدون شرح و توضیح قرار داده شده است. قصد دارم ابتدا خطبه را بدون کم و زیاد خوانده و بعد از آن کتاب را شروع کنم. @haer1400
شهید حسن رمضانی.pdf
307.3K
﷽ همیشه نوشتن از تو برایم آرزو بود. می‌دانم که تصویرت را لابه لای کلمه‌هایم جوری کشیدم که انگار پشت یک شیشه‌ی مات ایستادی و داری به همه‌‌ی‌مان لبخند می‌زنی. لبخندی که هیچ وقت از صورتت نمی‌رفت. حسرت می‌خورم که چرا زودتر بزرگ نشدم، چرا زودتر یاد نگرفتم تا از ننه و باباجان بخواهم از تو برایم تعریف کنند و خاطراتشان را با خودشان نبرند. می‌دانم هنوز آدم‌های زیادی هستند که تصویری از تو توی ذهن‌شان و صدایی از تو توی گوش‌شان هست. امیدوارم یک روز این صداها و تصویرها همه کنار هم جمع بشنود، شاید آن روز بین‌مان یک شیشه‌ی مات فاصله نباشد. _____ *پی‌نوشت: اگر مایل بودید خاطراتتون رو از شهید حسن رمضانی برامون ارسال کنید، ما اینجا هستیم👇 @haer77 https://eitaa.com/haer1400
enc_171182082477017912467.mp3
2.98M
«زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔹🔹🔹 🔹 🔹 «رو به دریا» شهر رو به دریا بود. دریایی آبی، پر از ماهی‌، از هر شکل و مزه‌ای. چند سالی بود که مردم شهر اجازه‌ی ماهیگیری نداشتند. دسته‌ای آدم با ستاره‌های شش پری که به گردنشان انداخته بودند،آمده بودند توی شهر، ساحل‌های زیادی را گرفته بودند و بسته بودند. بازار ماهی راه انداخته بودند و همه را وادار می‌کردند تا فقط از خودشان ماهی بخرند. ماهی‌های بازارچه هیچ طعم ماهی‌هایی را که مردم با دست خودشان از دریا می‌گرفتند نداشتند؛ اما مردم آن‌ها را می‌خریدند چون آدم‌های ستاره به گردن گفته بودند ماهی‌های دریا سمی به گوشت‌شان جذب شده که آهسته آهسته آدم را می‌کشد. آدم‌های ستاره به گردن ماهی‌های خوشمزه‌ی دریا را می‌گرفتند و به اعیان و اشراف خارج شهر می‌فروختند و ماهی‌های مانده‌ی تالاب‌های دور افتاده را می‌آوردند و در بازارچه به مردم می‌فروختند. مردی از اهالی شهر با موها و ریش‌های جوگندمی و قدی کشیده حاضر نبود از بازارچه ماهی بخرد. هر روز صبح خودش را به ساحل می‌رساند، سوار قایقش می‌شد و به دریا می‌رفت تا تورش را به آب بیندازد. پسر جوانی هم داشت که همیشه یک تیشرت زرد به تنش می‌کرد و همراه پدر می‌رفت تا کمکش کند. پسر بعضی روزها به بازارچه می‌رفت و بساط آدم‌های ستاره به گردن را بهم می‌زد. توی بازارچه داد می‌زد:« مردم اینا دارند گولتون می‌زنن. ماهی‌های دریا سالمن. من و پدرم رو ببینید.» یک روز که پسر به بازارچه رفته بود، آدم‌های ستاره به گردن دوره‌اش کردند و دست‌هایش را بستند. سوار قایقش کردند و به دریا بردند. ✍ادامه پست بعد...
🔸🔸🔸 مرد روی شن‌های نرم ساحل دراز کشیده بود. پاهایش را روی هم انداخته بود، کلاه حصیری‌اش را روی صورتش و دست‌هایش را زیر سرش گذاشته بود. آدم‌های ستاره به گردن آمدند بالای سرش خندیدند و گفتند:« پسرت رو به جزیره‌ای دور انداختیم. حالا دیگه دستت بهش نمیرسه تا ماهی به دهنش بذاری و اونم بیاد کاسبی ما رو بهم بزنه. حتما تا چند روز دیگه از گرسنگی می‌میره.» بعد‌ با صدای قهقهه‌های‌شان مرد را مسخره کردند و رفتند. مرد زیر کلاه حصیری‌اش نیش‌خندی زد. یاد پسرش افتاد که رد زخمی روی ‌پیشانی‌اش افتاده بود. یاد لباس زردی که به تن می‌کرد. آهسته زیر لب گفت:« من ماهی به دهنش نذاشتم ماهی‌گیری یادش دادم.» مرد بلند شد، وسایلش را در پارچه‌اش که به رنگ سبز و سفید و قرمز بود پیچید و به دریا زد. او نه تنها ماهی‌گیری باتجربه که دریانورد ماهری هم بود. 🌊 🌊🌊 🌊🌊🌊 🌊🌊🌊🌊 بماند به یادگار از هجدهم آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ زمزمه می‌کردیم ما را مدافعان حرم آفریده‌اند. خیال می‌کردیم ما از او دفاع می‌کنیم. شاید درستش این بود که او در خیام ایستاده‌بود و ما را راهی میدان می‌کرد. او بود که مشق مبارزه یادمان می‌داد. شاید چشم‌های‌مان نمی‌بیند که حرم او به اسارت نرفته، این بار هم از صحن و سرای اوست که کاخ یزید درهم می‌شکند. دم بگیرید: «اسارت رفت فرزند خلیل‌الله، نه هرگز بتی در شام باقی بود زینب رفت سروقتش» https://eitaa.com/haer1400
🔹امام گفته بود سلاح تبلیغات برنده‌تر از سلاح در میدان‌های جنگ است. به ضعف تبلیغات ایران در جنگ اشاره کرده بود و تاکید کرده بود باید روحیه‌ی رزمندگان را با تبلیغات درست تقویت کرد.برای همین، سال ۱۳۶۰ ستاد تبلیغات جنگ تأسیس شد. 🔸از مسئولیت‌های ستاد هماهنگ‌سازی پخش اخبار جنگ و خنثی‌سازی تبلیغات دشمن‌ بود. ستاد به پخش گزارش‌های جنگ نظارت می‌کرد و وظیفه‌ی جنگ روانی علیه دشمن، جهت‌دهی به شعارها، جهت‌دهی به اخبار ناکامی‌ها و ایجاد آمادگی عمومی را بر عهده داشت.
🔹امروز که تیر و تفنگ به دست‌مان نمی‌دهند، ستاد تبلیغات این جنگ که می‌توانیم باشیم؟ 🔸باید اشک و آه‌های‌مان را به پستوهای خانه‌مان ببریم و کف مجازی فقط حماسه و رجز بخوانیم.
🔹وسط مهم‌ترین و سرنوشت‌سازترین مقابله‌مان با اسرائیل هستیم. هیچ پیامی و هیچ حرفی که بوی ضعف،بوی ترس، بوی ناامیدی بدهد به هیچ بهانه‌ای پذیرفته نیست. اگر دشمن تا چندکیلومتری‌مان هم رسید، اگر به تعداد انگشتان دست باقی مانده بودیم، اگر خشاب‌های‌مان خالی هم شده بود، باید مثل رزمنده‌های دفاع مقدس با صدای تکبیرمان دشمن را عقب می‌زدیم، باید مدام جابه جابه می‌شدیم و تیر می‌انداختیم که دشمن خیال کند عِده و عُده‌مان زیاد است، چه برسد به حالا که جنگ را به خانه‌های دشمن رسانده‌ایم.
🔸 این جنگ ستاد تبلیغات ندارد، شما ستاد تبلیغاتش باشید. توی گروه‌های خانوادگی و دوستانه‌تان هر پیامی را نفرستید نکند دل یک مسلمان با پیام شما بلرزد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹به اسم مطالبه‌گری از مسئولین و فرماندهان نظامی، جوری حرف نزنیم که بازی در زمین دشمن باشد. آقای ما گفت:« گاهی وقت‌ها دشمن طرحی می‌ریزد و روی حرف حقی که یک نفر از دهانش بیرون می‌آید حساب باز می‌کند، اینجا این حرف حق را نباید زد.» اگر می‌خواهیم بگوییم برای مبارزه آماده‌ایم جوری نگوییم که ایجاد چند دستگی و بدگمانی نسبت به مجاهدان وسط میدان کند.