eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
24هزار دنبال‌کننده
540 عکس
261 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم آخر شب میام جواب میدم چندتایی رو😍❤️
بله رمان ساخته ذهنمه و حقیقت نداره اما عکس شخصیت رو برای برقراری ارتباط مخاطبا میذاریم چون خیلی دوست دارن بدونن شخصیتی که تو ذهن منه نویسنده اس به چه ظاهری شباهت داره😊❤️
چشم عکس شخصیتای رمان بزودی داخل چنل زاپاس گذاشته میشه❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
بخشی از الطاف شما😌 یکمی بی حوصلم تک تک جواب نمیدم بچه ها اما از همه تون ممنونم که اینقدر همراهمین، مهربونین❤️
پی وی باورتون میشه نزدیک ۴۰۰ تا هست که نتونستم جواب بدم🤕 تخمینی🧐 خب... گمونم ۵۰۰ پارت بشه🧐
تک تک نظرارو میخونم باور کنین، ولی به چندتاش مجبورم جواب بدم چون سوالا تکراری ان❤️ مهربونای منین که😍
🙈🙊🙊🙊🙊 شیطنتاتون😁😁👆
یا خدا صدا سیما😳🤪😂😂😂😂❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ عشقید 🤣
میبینم که پسرم کوروش، توقع تونو از جنس مذکر برده بالا و همه تون آقایی میخواین 😐😂❤️ و در مورد وی آی پی، اول اینکه عضویت از اول هم قرار بود ۱۰۰ نفر بگیرم، که با اصرار بقیه شد ۲۰۰ نفر😐😂 چرا باید کسی دلش بشکنه وقتی تو چنل اصلی داره هر روز پارت گذاری میشه؟ وقتی این کار اشتباه میشه که منه نویسنده بیام تا نصفه رمانو بذارم و بگم ادامشو هر کسی میخواد بیاد بخره وگرنه تو چنل پارتگذاری نمیکنم😑🙁 آره عزیزم و اینکه وی آی پی ۲۰ روز تعطیل بود ایام عید و اوایل ماه مبارک رمضون، به همین خاطر تا رمان تموم نشه داخلش دیگه نمیخوام عضو بگیرم، دوست ندارم شرمنده کسی بشم که هزینه پرداخت کرده و بعد منه نویسنده وقتی مشکلی برام پیش بیاد نتونم براشون پارت بذارم شاید دیگه واسه هیچ رمانم وی ای پی نزنم🙂
نه رمان آنلاینه کو تا تموم بشه کو تا چاپ بشه گرچه هنوز به فکر چاپ نیستم
😁😁😍😍❤️❤️❤️
‌‌دارم خسته میشم... بیا چند دقیقه جامونو عوض کنیم شاید درک کردی چقد دوستت دارم... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با این حال و اوضاع همین را کم داشتم که صندلی عقب اتومبیل شهاب جای بگیرم و رفتارهای هاله را تحمل کنم، شهاب بیشتر مسکوت است، اما هاله هی با لبخند با او حرف میزند، هر از گاهی هم سمت من میچرخد و چیزی می‌گوید، اما من بی حوصله تر از آنم که بگو بخند کنم، هندزفری می‌گذارم و موزیکی پلی می‌کنم، چشم می‌بندم و وانمود م‌یکنم که چرت می‌زنم! دلم با موزیک و عطر تن شهاب قنج می‌رود، لعنتی از کودکی عطرش زیر دماغم بوده، دیگر اهلی عطر تنش شده ام، اما باید حضورش را از دور حس کنم! اتومبیل که توقف می‌کند چشم باز می‌کنم و موزیک را قطع می‌کنم، به اطراف نگاه می‌کنم، تا خوابگاه راه زیادی مانده، اما چرا توقف کرده؟ هاله سمتم میچرخد: -پریا جون با من کاری نداری؟ لبخند می‌زنم: -عه اینجا زندگی می‌کنین؟ -اره عزیزم، برم لباسمو عوض کنم که سرویس شرکت تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالم. سر تکان می‌دهم و دستش را می‌فشارم همین که سمت شهاب می‌چرخد تا خداحافظی کند سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و چشم می‌بندم تا راحت باشند. طولی نمی‌کشد که صدای بسته شدن در اتومبیل می آید و بعد هم جیغ لاستیک هایش. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
خیلی وقته فهمیدم که... عوض شدنِ آدما همیشه به خاطرِ غرور و خودخواهیشون نیست، بعضی وقتا آدما حتی حوصله خودشونم ندارن..! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشم باز می‌کنم، اولین چیزی که می‌بینم یک جفت چشم است که از داخل آینه به من خیره شده، نگاه می‌گیرم، حوصله خودم را هم ندارم چه برسد به شهاب! -آدرس خوابگاهت کجاس؟ بی حوصله جواب می‌دهم: -فعلا همینو مستقیم برو! گوشه خیابان ترمز می‌کند: -بیا جلو بشین! دست به س,ینه می‌شوم: -راحتم، برو دیرم شده! -راننده ات نیستم که عقب بشینی، به قول بقیه مثل عموتم! نسبت به این واژه تکراری حساس شده ام، دندان بهم می‌فشارم و عصبی می‌گویم: -ای لعنت به این واژه تکراری، اینقدر به من‌ نگو اینو، باشه باورم شد، ولم کن دیگه! نفس زنان نگاهم را کج می‌کنم و به بیرون خیره می‌شوم که سمتم برمی‌گردد و تماشایم می‌کند: -واقعا باورت شد؟ دیگه نیازی نیست پافشاری کنم؟ بی اینکه نگاهش کنم با همان لحن بی اعصاب می‌گویم: -نه نیازی نیست، تو عمو شهابی، منم باورش دارم، حالا راه بیفت! -الان این چه رفتاریه؟ قهری با من؟ میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اشکم دم مشکم است، دوست ندارم گریه و ضعفم را ببیند، دوست ندارم غرورم را پیش چشمش خورد کنم، لرزان می‌گویم: -شهاب اصلا حوصله ندارم، فقط منو برسون، هیچ حرفی هم نزن، بذار فقط امروز یه نقش راننده تاکسی رو بازی کنی، منم مسافرِتم! -پاشو بیا جلو بشین خودتو لوس نکن، ببینم هنوزم مثل قبلا تو هوای سرد دلت بستنی می‌کشه؟ نیش‌خندی می‌زنم: -اونقدر خل نشدم که کله صبحی بستنی لیس بزنم! -خب پس کارم سخت شد که! حالا چجوری میشه با یه پریای اخمو آشتی کرد؟ کلافه سرم را به شیشه می‌کوبم: -گفتم با من حرف نزن! -چه پریای بداخلاقی! حرصی نگاهش می‌کنم: -بابا اصلا فکر کن من حضور ندارم، فکر کن تو ماشینت نیستم، چرا سربه‌سرم می‌ذاری؟ چرا می‌خوای از دلم دراری؟ چرا ادای یه عموی مهربونو برام درمیاری؟ تو نمی‌دونی من نسبت بهت بی جنبه‌ام؟ نمی‌دونی دلم محبتتو می‌خواد؟ نمی‌دونی دلم می‌خواد به چشم هیچ‌کسی نیام جز تو؟ پس چرا داری احساسمو تحریک می‌کنی؟ من امروز وقتی تو و هاله رو دیدم که از خونه خان‌جون اومدین بیرون با خودم عهد بستم که دیگه پاپیچت نشم، پس بذار سر عهدم بمونم، بذار حالا که خواستم بتونم عملیش کنم، می‌دونم نمیشه، می‌دونم سختمه، می‌دونم هر چقدرم هاله رو کنارت ببینم بهش عادت نمی‌کنم، ولی بذار بد خلقی کنم باهات، تو هم بد باش، دیگه حتی ادای یه عموی مهربونو هم در نیار، بذار به درد خودم بمیرم! لرزش صدایم در جملات آخر دست بغضم را رو کرده، با گلویی دردناک نگاه از چهره دوست داشتنی و جذابش می‌گیرم و بغضم را قورت می‌دهم، لعنتی بدجور به گلویم چسبیده!
تو نه دوری تا انتظارت کشم و نه نزدیکی تا دیدارت کنم و نه از آن منی تا قلبم آرام گیرد و نه محروم از توام تا فراموشت کنم تو در میانه‌ی همه چیزی ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کمی نگاهم میکند و هیچ نمی گوید، درست می‌نشیند، کمربندش را مرتب می‌کند و راه می افتد، خیالم راحت می‌شود و با درد چشم می‌بندم، اشکم می‌ریزد، اما فوری با دستم پاکش می‌کنم. درد دارد، خیلی درد دارد شهاب بشود همان عموی کودکی، دلم می‌خواهد برای اوضاع پیش رویم زار بزنم، اما خودم را کنترل می‌کنم. تا به خوابگاه برسیم می‌میرم و زنده می‌شوم، به قدری حال بدی دارم که اصلا نمی‌دانم چطور وقتی آدرس خوابگاه را به او نداده ام درست مقابل خوابگاه توقف می‌کند، کیفم را برمی‌دارم و در را باز می‌کنم، زیرلب می‌گویم: -ممنون! می‌خواهم پیاده شوم که صدایش دلم را می‌لرزاند: -کرایه راننده تاکسی تو نمیدی؟ بی اراده همراه بغضم لبخند می‌زنم و نگاهش می‌کنم، چشمانش غمگین است، اما با دیدنم او هم لبخند می‌زند: -خوبه... کرایه مو گرفتم. برو بسلامت! به سختی دل می‌کنم و پیاده می‌شوم، هنوز قصد رفتن ندارد و نگاهم می‌کند، نمی‌خواهم دلم باز برایش بتپد، سمت خوابگاه پا تند می‌کنم در حالی که در دلم غوغایی به پاست!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب زودتر از من رسیده، با دیدنم کتابش را روی زمین می‌گذارد: -اومدی؟ دیگه کم کم می‌خواستم بهت زنگ بزنم! کیف دستی و وسایلم را روی زمین می‌گذارم و کنارش می‌نشینم: -آره؛ شهاب منو رسوند! ابروهایش با تعجب بالا می‌رود: -شهاب؟ مگه باهم آشتی کردین؟ شانه ای بالا می‌دهم: -دیشب خانجون اون و نامزدشو دعوت کرده بود، من و شهابم باهم کنار اومدیم، فکرشو بکن مهتاب بدترین روزای عمرمو دارم می‌گذرونم، حالم افتضاحه، دلم می‌خواد زمین و زمانو بهم بریزم! با غم نگاهم می‌کند: -می‌فهمم، ولی از اولم این عشق اشتباه بود، فراموشش کن! کلافه می‌گویم: -تو عاشق نشدی خیلی راحت این حرفو میزنی، بذار دلت بلرزه، اونوقت سلامت می‌کنم مهتاب خانم! با لب و لوچه ای کج شده نگاهم می‌کند که با یادآوری موضوعی سمتش می‌چرخم: -من اصلا آدرس خوابگاهو بهش نداده بودم، یهو دیدم از جلوی در خوابگاه سر در آورد! این عجیب نیست؟ او هم متعجب می‌شود: -شاید یه روز که می اومدی خوابگاه تعقیبت کرده! -چرا باید این کارو بکنه؟ سه ماه آزگار نه منو دید نه صدامو شنید، رو چه حساب باید تعقیبم کرده باشه؟ در حالی که از عشق من بیزاره! شانه بالا می‌دهد و کنارم طاق باز دراز می‌کشد: -شما دو تا جفتتون نوبرین والا! اصلا معلوم نیس چی تو سرتون می‌گذره، حالا از نامزدش بگو، خوشگل بود؟ نفسم را فوت می‌کنم: -باید خودت ببینیش، نمی‌دونم چی بگم، یکم مارموز می‌زد، البته جفتشونا، کم کم رو میشد دست‌شون، ما دیشب فهمیدیم مامان هاله تازه فوت شده، اصلا خیلی عجیبن، چطور شهاب به خانجون حرفی نزده از این بابت؟ اما اینو بهت بگم دیشب فقط عر زدم واسه این زندگی نکبتی، خیلی به هاله حسادت می‌کنم، چطور یه دفعه اومد شهابو تو چنگش گرفت و برد، وای دارم دیوونه می‌شم! کتابش را به پهلویم می‌زند: -لازم نیس دیوونه شی، پاشو باید بریم کلاس، دیر شد، بلند شو پریا، فکر این عموی قلابی رو هم از سرت دور کن! با حرص حرکاتش را نگاه می‌کنم و هیج نمی‌گویم، مگر فراموش کردنش کشک است! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
تو کانال زاپاس کلیپ پیامک بازی امروزشونو گذاشتم🙈🤩❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کنار مهتاب می‌نشینم و به استاد که وارد کلاس می‌شود زل می‌زنم، هفته ای یک بار با او کلاس داریم و هر بار از آنجایی که با من مشکل دارد از من تدریس جلسه قبل را می‌پرسد. استاد کوهیار شجاعی با ماژیکی که در دست دارد سمت من اشاره می‌کند. قبل از اینکه چیزی بگوید بی حوصله بلند می‌شوم و می‌گویم: -استاد من هیچی از جلسه قبل به خاطر نمیارم، لطفا برای یه بارم که شده از بقیه بچه ها بپرسید! ابرویی بالا می‌دهد: -اما من نمی‌خواستم درباره جلسه پیش از شما سوال بپرسم، اما حالا که بحثش پیش اومد بگو ببینم چرا تدریس جلسه قبل منو فراموش کردی؟ لبم را با حرص می‌جوم: -امروز حالم مناسب نیست استاد، لطفا از بقیه بچه ها سوال کنید! ماژیک را روی میزش می‌کوبد: -باشه پس شما جواب بده خانم کیانی! مهتاب هول زده از کنارم بلند می‌شود و من می‌نشینم. مهتاب می‌پرسد: -چی بگم استاد؟ -شما بگو چرا دوستتون تدریس جلسه قبلو به یاد ندارن؟ بچه ها بابت این سوال بی مزه او می‌خندند، حرصی نگاه از استاد می‌گیرم و مهتاب بیچاره با من من می‌گوید: -خودشون که گفتن حال و اوضاع مناسبی ندارن! -خب پس شما جلسه قبلو خلاصه بندی کن تا بریم سراغ مبحث جدید! مهتاب لبش را می‌گزد: -والا استاد من یادم نیست دیشب شام چی خوردم! استاد لبخند کجی می‌زند و اشاره می‌کند مهتاب سرجایش بنشیند، سپس می‌گوید: -خب با توجه به اینکه دو نفر از دوستان شما جلسه قبلو خاطرشون نیس یه بار دیگه مبحث رو توضیح می‌دم! نگاه کلافه ای با مهتاب رد و بدل می‌کنیم و مجبوریم به توضیحات کسل کننده او، برای بار دوم گوش دهیم. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با پایان کلاس همراه مهتاب فوری وسایل‌مان را جمع می‌کنیم و قبل از استاد از کلاس خارج می‌شویم، هنوز تا وسط سالن نرسیده صدای استاد از پشت سرمان بلند می‌شود: -خانم بهرامی! دندان بهم می‌فشارم و رو به مهتاب حرصی می‌گویم: -کوفتِ بهرامی، هر بار باید گیر بده به من؟! حفظ ظاهر می‌کنم و با لبخند کمرنگی سمتش می‌چرخم: -بله استاد؟ با دو قدم بلند خودش را به ما می‌رساند و لبخند کجی می‌زند: -خوشحالم که باهم فامیل شدیم! ابرویی بالا می‌دهم: -فامیل شدیم؟ منظورتونو متوجه نمی‌شم! یقه کتش را مرتب می‌کند: -من پسرعمه هاله جان هستم و از طرفی دوست شهاب! ابروهایم بالا می‌روند، حتی مهتاب هم از شنیدن این موضوع متعجب شده، آب دهانم را فرو می‌دهم: -چه جالب، من... من خیلی شوکه شدم استاد! لبخند گنده ای می‌زند: -شهاب وقتی فهمید شما شاگرد منی خیلی سفارش کرد حواسم بهتون باشه! نیشخندی می‌زنم: -شما هم چقدر به حرفش گوش کردید! واسه همین هر جلسه منو بازخواست می‌کنید؟ بلند می‌خندد طوری که صدایش میان سالن می‌پیچد و نگاه چند دانشجو سمت‌مان جلب می‌شود: -بد می‌کنم می‌خوام درسو خوب متوجه شده باشید؟ پشت گردنم را از زیر مقنعه دستی می‌کشم: -والا این بیشتر شبیه ضایع کردنه استاد! از بین مان رد می‌شود: -به خانواده سلام زیادی برسونید! چپ چپ به رفتنش نگاه می‌کنم که صدای مهتاب به گوشم می‌خورد: -اینم شانسِ که تو داری؟ کلافه سر تکان می‌دهم: -نه والا شانس من بین دیوارای این دانشگاه خشکیده! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
🫖☕️ بله بفرمایید چای😍💋
میبینم که رمان خیلی طرفدار داره🤩🤩 همسراستاد هنوز تموم نشده که بدونم‌چند پارته اما حوالی ۵۰۰ شاید