eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
25.1هزار دنبال‌کننده
491 عکس
200 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @ تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar آدرس چنل همسر استاد👇 https://eitaa.com/hamsar2ostad
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ زیر خنده میزنم که او هم با خنده ادامه میدهد: -وقتی رفتم داخل کلاس با خودم گفتم کوروش امروز نمیاد و کلاسش کنسل میشه اینو به دوستم ساناز گفتم اما دیدم با اعتماد به نفس میگه نه استاد میاد سر کلاس، یهو دیدم اره کوروش با سر و وضع مرتب و کت و شلوار اومد تو کلاس، منم دلم مثل سیر و سرکه واسه بهار میجوشید، آخر طاقت نیاوردم و بهش پیامک دادم سراغ بهارو گرفتم که در جوابم نوشت از بغل دستیت بپرس... نگو آقا بهارو سپرده به مادر ساناز! درصورتی که قبلا هم این کارو میکردیم اما بعد فهمیدم مادر ساناز واسه اینکه بهار بی قراری مارو نکنه شربت میداده به بچه تا خوابش ببره و به این ترتیب کار خودشو راحت میکرده، وای که وقتی اینو شنیدم بیشتر نگران شدم، به ساناز التماس کردم بره به مامانش بگه یه وقت چیزی به بچه نخورونه، سانازم رو ترش کرد و من عصبی شدم صدامو بردم بالا، وای کل کلاس داشتن مارو نگاه میکردن، کوروش اومد و گفت چه خبره خانما... باورت نمیشه پریا بغض کرده بودم گفتم الانه که وسط کلاس مثل بچه ها بزنم زیر گریه، آخه هم نگران بهار بودم هم توقع نداشتم از کوروش که مادر سانازو به من ترجیح بده! هیچی دیگه با همون چشای قرمز نگاش کردم گفتم نمیتونم تو کلاسش بمونم و زدم بیرون... این کوروش خان غُد هم کلاسو کلا کنسل کرد افتاد دنبال من...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کنجکاوی به صورت پروا زل زده ام، جرعه ای از شربش مینوشد و ادامه میدهد: -اونقدر صدام زد محل نذاشتم، از دانشگاه اومد بیرون دنبال من، تا سوار تاکسی شدم اونم خودشو انداخت تو و گفت پیاده شو هر جا میری خودم میبرمت با این حالت، منم مرغم یه پا داشت، بیچاره راننده هم مونده بود چکار کنه، یهو تا دهن باز کرد و غر زد کوروش فکشو چسبید و گفت نذار دومین نفری باشی که امروز ازم کتک میخوره، اولش نفهمیدم منظورشو اما وقتی از تاکسی پیاده شدیم دکمه کتشو باز کرد و گفت پسر همسایتو ادب کردم تا اون باشه واسه تو بوس نفرسته! هر دو زیر خنده میزنیم که میان خنده ادامه میدهد: -تازه کلی اذیتش کردم اون روز هی گفت کجا میخوای بری، منم گفتم میرم پیش همونی که عاشقشم و براش میمیرم... من داشتم بهارو میگفتم اما اون رگ غیرتش هی باد میکرد و میگفت غلط میکنی بری جایی...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به خاطرات شیرین پروا با فراق بال میخندم و او با هیجان و حالی خوب برایم از روزهای خوش گذشته اش میگوید... شیرین و دوست داشتنی ست شنیدن خاطرات عشقی که هنوز پاربرجاست و جان دارد... پروا به شامش سر میزند و من با بچه ها مشغولم، وقتی کارش تمام میشود و برای خورد کردن کاهو پشت میز مینشیند میپرسد: -راستی پریا میگم ما یه مهمون دیگه هم داریم، ناراحت که نمیشی؟ متعجب نگاهش میکنم، با اینکه غافلگیر شده ام اما از روی ادب میگویم: -نه عزیزم اختیار داری! لبخند میزند: -خوبه پس... دیگه الانا با کوروش میرسن! نگران نباشیا خیلی خون گرم و خوش اخلاقه...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سر تکان میدهم و کمی در خودم فرو میروم، حالا که مهمان دیگری هم دارند بهتر بود بعد از شام به خانه برگردم! در همین افکار هستم که در سالن با کلید باز میشود و صدای کوروش به گوشم میرسد: -یاالله، پروا جان ما اومدیم! فوری شالم را روی موهای آزادم می اندازم، پروا هم خودش را مرتب میکند و میگوید: -بفرمایید کوروش جان! می ایستم تا با کوروش و مهمانشان خوش و بش کنم، اما وقتی کنار کوروش، شهاب را میبینم... مات در جای می مانم و یکباره قلبم با هیجان در س,ینه میکوبد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌃 در آغـوشـم آرام بگیـر🫂 فـردا و تـمام فـرداهای دیــگرهـم... دوستت خواهم داشت♥️ شـب مـن و تـــو بــرای بـخیـر شـدن فـقط یـک بـوسـه مـی‌خـواهـد... ازکـــُنـج لـب‌هــای تــــ💋ـــــــو🙈 ⇠ عشق قشنگمــ🫀⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
پارتارو بفرستم🙈
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ قلبم با دیدن شهاب میکوبد، به چشمانم اطمینان نمیکنم و حیرت به او زل زده ام، کوروش سمت آشپزخانه میرود تا خریدهایش را با همسرش جا به جا کنند، شهاب با چهره ای که هم متعجب است و هم لبخند حیرت زده ای به لب دارد نزدیک می شود که با بُهت میپرسم: -تو اینجا چکار میکنی شهاب؟ -اتفاقا منم میخواستم همین سوالو از تو بپرسم! -میدونستم مهمونی جز من دارن اما فکرشم نمیکردم تو رو... اینجا ببینم! -یعنی میگی خواستن غافلگیرمون کنن؟ و به آشپزخانه اشاره میزند که متعجب میپرسم: -یعنی میگی از حس بین مون خبر دارن؟
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ -دیگه عزیز من اگه از جریانات شمال و شر و ورای هاله نفهمیده باشن باید خیلی خنگ باشن! آرام تک خنده ای میکنم، دستانم سرد شده و هنوز بودنش را باور ندارم که پروا نزدیک مان میشود: -ببخشید انگار غافلگیر شدید، راستش نقشه من بود! نمیدونم کار خوبی کردم یا نه! شهاب با خوشحالی به پروا نگاه میکند: -عالی پروا خانم! من اصلا فکرشم نمیکردم پدرش بذاره پریا پاشو از خونه بیرون بذاره! با دلخوری نگاهش میکنم، چند روز است از او بی خبر بوده ام، نزدیکش میشوم و آهسته میپرسم: -کجا بودی تو؟ چشام به اینور اونور خشک شد اما ندیدمت اطراف دانشگاه!
📣 خبر فوری برای دیابتی ها 📣 خسته شدی از درمان نشدن دیابت❓ اگر میخوای برای همیشه از شر دیابت خلاص بشی و باهاش خداحافظی کنی حتما لینک پایین رو مشاهده نمایید. https://eitaa.com/joinchat/539230713C5faa11444b 🔻برای شروع روند درمان و رزرو وقت مشاوره و ویزیت سریعا به آیدی زیر پیام دهید تا مشاورین باهاتون تماس بگیرند. https://app.epoll.ir/42700600 https://app.epoll.ir/42700600 🔰برترین و با اعتبار ترین کانال ایتا در حوزه درمان دیابت کلینیک نبض سلامتی
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با دلتنگی تماشایم میکند هنوز باورمان نشده از این فاصله یکدیگر را تماشا میکنیم: -نشد بیام دورت بگردم، حال بابا خوش نبود، درگیر کارای بیمارستانش بودم، مامان و بچه ها تنها بودن... کارای خودمم عقب افتاده بود... ببخشید واقعا... خودمم کلی خودخوری کردم که نتونستم حتی صداتو بشنوم این روزا! -مگه بابات چش شده؟ -دو سه تا از رگای قلبشو آنژیو کردیم، باز نشد، مجبور شد عمل قلب باز انجام بده! ابروهایم بالا میپرد: -الان بهتره؟ -خوبه قربونت بشم، تو خودت خوبی؟ تو خونه مشکلی نیست؟ تا میخواهم جواب دهم کوروش می آید و دیار را هم در آغوش دارد: -بشینید بچه ها چرا ایستادید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن نرده‌رو! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو زمین که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم و بغض‌کرده گفتم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از روی سرامیکای سرد خواستم پاشم که با ضربه کمربند به گوشه چشمم جیغ کشیدم. _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم عاقد خبرکنن تا امشب حرف مفت نزنی....!! ❌❌❌❌❌❌ https://eitaa.com/joinchat/399967033C4bdcca2610 💕💘
چند روزی بود که توی تمام گفتگو های نظرات ناشناس بحث داغ رمان به پا بود و همه نگران نویسندش خانم شده بودن که چرا رمان رو ادامه نمیده؟ نکنه اتفاقی براشون افتاده؟ دوستان خبرخوبی براتون آوردم😍✨ اتفاقی برای نویسنده نیوفتاده و قراره رمان دوباره افتتاح بشه💅 نویسنده بخاطر شرایط خاصی که داشتن و این که فصل امتحانات شروع شده بود و محصل بودن نتونستن رمان رو ادامه بدن... ولی حالا پرقدرت برگشته تا رمانهای جذاب و هیجان‌انگیز رو بنویسن🧏🏻‍♀🥰 https://eitaa.com/joinchat/399967033C4bdcca2610 عضو کانال جدید بشین😍🤌🏻