eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
25هزار دنبال‌کننده
490 عکس
203 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @ تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar آدرس چنل همسر استاد👇 https://eitaa.com/hamsar2ostad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 صبـــ🌤ـــح شـروع عاشـقانه های دنیـاست😍 اگر بر منـبر لـب های تــو😘 عشـــ💞ــــق اذان دوسـت داشـتن سـر دهد...♥️ ‌‌💋 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با لبخند نگاه از او میگیرم: -وای از دست تو پروا... مچ دستم را میفشارد: -زود باش بگو! -خب منم از همون موقعها بود دیگه، چون بابام خیلی مغرور و قد بود، مهر و محبت شهاب به دلم نشست، خیلی وابستم کرد، هرچقدر از طرف بقیه نه می‌شنیدم شهاب همه چیو برام فراهم میکرد، هم دوستم بود، هم مثل یه پدر... هم یه حس عجیب که کم کم متوجه شدم اسمش عشق و دلبستگیه! با ذوق دستانم را میگیرد: -ای جان دلم، چقدر شیرینه از دوازده سالگی با عشقت تو یه خونه باشی! با لبخند سر تکان میدهم: -اوهوم... اما خب بعدش مهمه! و با ناراحتی ادامه میدهم: -اینکه کلی جلوی پامون سنگه و این؛ همه چیزو سخت میکنه... حتی نمیدونم تهش به هم میرسیم یا...
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با غم سکوت میکنم که به شانه ام میزند: -ناامیدی نداریما! تو راضی، شهاب راضی، همین مهمه پریا، مطمئن باش تهش قشنگه... تازه میگن این سختیا وصالو شیرین تر میکنه! و چشمکی میزند که با خجالت میخندم و همراه هم پلو و خورشت و مرغ را روی میز میچینیم، پروا؛ کوروش و شهاب را برای شام صدا میزند و همه پشت میز جای میگیریم که زنگ در به صدا می آید، متعجب به پروا و کوروش نگاه میکنم که کوروش از پشت میز بلند میشود و همانطور که سمت آیفن میرود میگوید: -کوهیاره... وقتی شنید دور همیم گفت یه سر میزنه. متعجب به شهاب نگاه میکنم که اخم هایش درهم میرود، علتش را کم و بیش حدس میزنم، به هر حال کوهیار به دور از رابطه دوستانه شان، پسرخاله هاله است، شاید از این دیدار به همین خاطر ناراضی‌ست. مردد نگاهم بین پروا و شهاب به گردش در آمده که پروا توضیح میدهد: -من بی اطلاع بودم بچه ها، برم یه بشقاب اضافه بیارم. و از پشت میز بلند میشود، بهار که بین من و پروا نشسته است آستینم را میگیرد: -خاله من گشنمه! کفگیر را برمیدارم و مقداری پلو داخل بشقابش میکشم که شهاب زیر لب میگوید: -با کوهیار گرم نگیر... باشه؟ از گوشه چشم نگاهش میکنم: -کی گرم گرفتم آخه؟! نفسش را فوت میکند و سکوت میکنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 شخصی ترین حریممی....❤️ ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
اسم تورو گذاشتم معجزه هفت آسمان یک زمین ❤️🤍❤️:) ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
•رازِاين‌زندگے چِشمــــان توست•♥️🏹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
عاشق روح و باطن بشين نه ظاهر🌚 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی'بقیه تکراری‌‌اند'🫀🌎 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ سارا همونطور که نی آبمیوه شو به لباش نزدیک میکرد با چشایی که ریز شده بود گفت: -میدونی تو دانشگاه اسمتو چی گذاشتن الناز؟ با کنجکاوی بهش خیره شدم: -چی؟ بدون اینکه مسیر نگاهش تغییر کنه جواب داد: -خرشانس! چشام گرد شد: -چرا خب؟ آسیه پشت سرش گفت: -خب خرشانسی دیگه بانو... تو نون همین قیافه و اندام تو میخوری الناز، وگرنه عماد نگاتم نمیکرد!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ پوفی کشیدم و صاف نشستم، درسته داشتن بی پولی و نداری مو به رخم میکشیدن، اما شنیدن اینکه از اونا برتری دارم بهم اعتماد به نفس میداد، نگاهی بین شون چرخوندم که هانیه گفت: -اونجارو ببینین پانی انگار لباشو ژل زده! نگاه هر پنج تامون سمت دیگه‌ی بوفه چرخید، پانته‌آ دختر پولداری بود که بهش میگفتن پلنگ دانشگاه، همه پسرا براش غش و ضعف میرفتن، چهره‌اش با عملای کوچیکی که انجام داده بود حسابی جذاب به نظر میرسید، اما نگاه و توجه پانته‌آ مثل خیلی های دیگه سمت عماد بود! ناخوداگاه حس حسادتم تحریک شد، پانته‌آ جذاب و خوش پوش بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به عماد استفاده میکرد، ترس تو دلم نشست و بی اراده نفس پر استرسی کشیدم، همینطور که به پانته‌آ خیره بودم یهو نگاه اونم تو چشام قفل شد، آروم مسیر نگاهمو تغییر دادم.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کم کم کلاس شروع میشد و باید سر کلاس حاضر میشدیم، کنار سپیده قدم برمیداشتم که با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم: -تو از صبح عمادو دیدی؟ با تعجب جواب داد: -وا مگه ازش بی خبری؟ دندونامو به هم فشردم و خندیدم، مجبور شدم به یه دروغ دیگه چنگ بزنم پس گفتم: -قراره تو دانشگاه کمتر همو ببینیم، حتی اگه نیاز باشه طوری برخورد کنیم که چیزی بین مون نیست! نفس راحتی کشیدم این حرف باعث میشد سردی عمادو لاپوشانی کنم؛ بچه ها با تعجب نگام کردن و حرفی نزدن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تعویض پرچمت منو عوض کن حُر بساز از من و حظ کن اگه گذشته ها گذشته منو آدم شده فرض کن روح_الله_رحیمیان 🏴 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅