عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت143
با خجالت لقمه کوچیکی گرفتم که مابین خوردن گفت:
-تو به این میگی بندری؟
با تعجب نگاهمو بالا گرفتم:
-مگه شما بهش چی میگین؟
-بقیه رو نمیدونم ولی از نظر من سوسیس با مخلفات و مزخرفاته!
ابروهام بالا پرید وقتی لقمه دوم رو برای خودش پیچید و خورد، چیزی نگفتم و با شرم مشغول خوردن شدم، احساس اضافه بودن داشتم و این اصلا دست خودم نبود، شاید اگه تو رفتارش کمی نرمی به خرج میداد این حس مزخرف دست از سرم برمیداشت!
یهو پرسید:
-با مدیر خوابگاهت حرف زدی؟
لقمه رو فوری قورت دادم و جواب دادم:
-آره حرف زدم.
-خب گفت کی بری؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت144
با ناراحتی نگاهش کردم:
-قبولم نکردن... فقط درصورتی که عزیز بیاد تعهد بده و بگه از غیبتم باخبر بوده قبولم میکنن!
دست از غذا خوردن کشید و با اخم نگاهم کرد:
-یعنی چی؟ مگه آشنای دوستت نبود؟ خب به اون میگفتی یه پارتی بازی بکنه!
از روی ناچاری گوشه لبمو گاز گرفتم:
-آشنا که نه، سپیده فقط نسبت به بقیه بچه ها رابطه گرم تری با خانم تقوی داره... اتفاقا بهش گفتم باهاش حرف بزنه!
-خب؟
بغض کردم، عماد منتظر بود بفهمه کی از شرم خلاص میشه و از طرفی من هیچ امیدی جز خودش نداشتم... حس غریبی و تنهایی راه گلومو بست و با صدای لرزونی جواب دادم:
-قبول نکرد... گفت حرف نمیزنه!
-این دیگه چه دوستیه؟
بی اراده اشکم چکید که زود سرمو پایین انداختم:
-دوست که نه... من هیچوقت دوستی نداشتم... اونام اگه کمی تحویلم گرفتن فقط به خاطر تو بود... چون تو پسر مدیر دانشگاهی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت791 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم روی فرش و پشتی های قرمز خانه است که مادرش میگوید:
-تبریک میگم، الهی که به پای هم پیر بشید.
لبخند خجلی میزنم و او ادامه میدهد:
-خواستم چادرتو خودم بدوزم، دستم سبکه، هر کدوم از دخترای محله عروس شدن من پارچه چادرشونو برش زدم و دوختم... همیشه هم دعا میکردن قسمت دختر و عروسای خودت باشه، امروزم قسمت شهاب من شده تا برای عروسش چادرشو بدوزم.
مهربان است، کاملا از طرز نگاه و لبهای کش آمده اش مشخص است، در جوابش میگویم:
-منم خوشحال میشم و برام خیلی ارزشمنده!
با خوشحالی بلند میشود و پارچه حریر چادری را می آورد:
-ببین از پارچه اش خوشت میاد، انتخاب فرشته اس!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت792 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاهم را بالا میبرم و به فرشته که به دیوار تکیه زده و تماشایمان میکند نگاه میکنم:
-خیلی قشنگه فرشته جون!
لبخند کمرنگی میزند:
-مبارکت باشه!
بعد از خوردن شربتم به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، صدای شهاب و پدرش که سر به سر هم میگذارند به گوشم میرسد، مادر شهاب بعد از اندازه گیری پارچه را برش میزند و پشت چرخ خیاطی اش مینشیند:
-قصدتون چیه پریا جان؟ کی به امید خدا قراره عقد کنید؟
لبم را کج میکنم:
-راستش هنوز درموردش حرف نزدیم، اما خب کارای لازمم انجام دادیم، فکر نمیکنم زیاد زمان ببره، نظر شما چیه؟
با لبخند برمیگردد و تماشایم میکند، انگار از اینکه نظرش را پرسیده ام ذوق زده است:
-من که دلم میخواد زودتر برید سر زندگیتون، بازم هرطور که خودتون دوست دارید عزیزم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
چه تکراری
از این خوشتر
بگویم من؛
"دوستت دارم "
لبت را تو بخندانی
بگویی؛
من کمی بیشتــــــر..🫀
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
یـارِ من زیبا و چـشـم شـــور دشمن ها زیاد
میسپارم عشقِ خود را به دست وَ اِن یَکاد
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
- چای میخوری ؟
- البته.
- شیرین باشه ؟
- نه، به لبخندت اکتفا میکنم :)))⑅
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت145
دستی زیر چشمم کشیدم، اما قطره های بعدی سریع تر روی گونه هام سر خوردن:
-میدونی بار اول بود کسی اینجوری تحویلم میگرفت... از صدقه سر تو بود! وگرنه من تا جایی که یادمه هیچ دوستی نداشتم...
بشقابمو برداشتم و سمت سینک رفتم، دلم میخواست عماد نبود تا این حال بدمو هق میزدم، وقتی سکوتشو دیدم دلم خواست بیشتر درددل کنم:
-کلاس دوم ابتدایی که بودم، کنار یه دختر چشم عسلیِ مو طلایی مینشستم، میز دوم بودیم، حس میکردم حالا که هم میزی منه حتما دوستمه... خوشحال بودم و سعی میکردم باهاش ارتباط برقرار کنم... روزای اول مدرسه بود... خب مسلما منم مثل بقیه دنبال یه دوست میگشتم... یه روز تا وارد کلاس شد بهم گفت بلندشو برو یه جای دیگه بشین، تعجب کرده بودم، مخالفت کردم که یه دختر ریزه میزه وارد کلاسمون شد، بعدا فهمیدم اون دخترخاله سوسنه که به کلاس ما اومده بود، سوسن دلش میخواست با دخترخالهاش سر یک میز بشینه، اما من انگار دلم نمیخواست سوسنو از دست بدم، مگه دوستم نبود؟ گفتم اینجا جای منه، من جایی نمیرم، یهو سوسن بداخلاق شد، سرم داد کشید که باید همین حالا جاتو عوض کنی تا دخترخالم اینجا بشینه، وقتی سرسختی شو دیدم سرمو روی میز گذاشتم تا بفهمه قصد رفتن ندارم، یهو مشتای محکمی به پشتم کوبید و مدام داد زد از اینجا برو...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع