eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
585 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با خشم بلند شد، با دستش بشقاب غذاشو روی زمین پرت کرد، صدای ناهنجاری تو فضا ایجاد شد و من با گریه و ترس دستامو روی گوشام گذاشتم... با حال افتضاحی نگاهش کردم، اصلا حالم خوب نبود و هیچی جز خود عماد نمیتونست آرومم کنه... سمت در میرفت که فوری خودمو بهش رسوند: -عماد خواهش میکنم نرو... به حرفام گوش بده... تروخدا نگام کن... بی قرار و دیوانه وار دستامو به دو طرف کت اسپرتش گرفتم: -من دوستت دارم عماد... من هرکاری هم کردم فقط به خاطر تو بوده... تنهام نذار... بذار بهت توضیح بدم... با خشم بی سابقه ای دستامو از کتش جدا کرد و منو به سمت آشپزخونه هل داد که از درد جیغ کشیدم و سرامیکهای خونه قرمزی خون رو به خودش گرفت... به تکه شکسته بشقاب چینی که داخل پام فرو رفته بود نگاه کردم و از ترس چشام سیاهی رفت... حس کردم همین حالاس که روی زمین بیفتم، اما زیر پام خالی شد و صدای عماد تو گوشم پیچید: -الناز... بوی خوش ادکلنش زیر بینیم پیچ خورد شاید هر زمان دیگه ای بود به خاطر موقعیتی که توش بودم اندازه دنیا ذوق میکردم اما طولی نکشید که چشام بسته شد و دیگه چیزی حس نکردم...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ (عماد) نفس زنان به صورتش نگاه کردم، رنگش مثل گچ سفید شده بود، میدونستم از خون میترسه... با چهره ای که جمع شده بود به پاش نگاه کردم... غرق خون بود و وجود یک تکه از بشقابی که خود لعنتیم شکونده بود تو پاش حسابی آزارم میداد. سمت اتاق رفتم و روی تخت گذاشتمش، فوری جعبه کمکهای اولیه رو برداشتم... با تردید به پاش نگاه کردم... شاید بخیه بخواد... هیچ دل اینو نداشتم تا اون تکه بشقابو از پاش بیرون بیارم. باید با یکی از بچه های پزشکی دانشگاه تماس بگیرم... آره اینجوری بهتر بود... فوری موبایلمو برداشتم و به سپهر زنگ زدم، لوکیشن فرستادم تا زودتر خودشو برسونه، خوشبختانه خونه‌اش نزدیک بود و چندان معطل نشدم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... شده بودم عین پدری که نگران دختر بچه‌ی مریضشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
رمان 😍👇 _ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی... چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم: _بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟ _خوب معلومه... خودت بچه دار میشی. دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم: _ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین! پا روی پا انداخت و گفت: _ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه... عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد: _می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟ 😱👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
طلوع صبح مشرقی‌ترین جاے آغوش تو است خورشید را کنار می‌زنم! من با گرماے وجودت زنده خواهم شد و با ناز نگاهت زندگی خواهم کرد... اهالی عشق و همسر اول هفته تون قشنگ😍 ❉‌্᭄@hamsar_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین که سپهر رسید، سمت اتاق بردمش، اول از همه به سر و وضع الناز نگاه کردم و به سپهر گفتم: -یه دقیقه نیا تو... ملافه رو برداشتم تا روی الناز بکشم که سپهر بی توجه وارد اتاق شد: -پاش خونریزی داره، یه شئ تیز تو پاشه تو میگی یه دیقه نیا؟ برو کنار ببینم... تا خواست پای النازو تو دستش بگیره کلافه گفتم: -دست نزن بهش... با تعجب نگام کرد و اصلا اهمیتی به حرفم نداد... باید خودمو کنترل میکردم تا زودتر اون تکه شکسته ظرف رو از پاش بیرون بیاره... مدام تو اتاق رژه میرفتم و با کلافگی به دست سپهر نگاه میکردم که مدام با پای الناز برخورد میکرد... یه سروم هم به دستش وصل کرد بعد پرسید: -چرا نبردیش بیمارستان؟ دختره رسما غش کرده... قند خونش افتاده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ چنگی به موهام کشیدم: -تنها چیزی که به ذهنم رسید تو بودی... بیخیال این حرفا... طوریش نشده؟ بانداژهای خونی رو جمع کرد و با لبخند کجی نگام کرد: -چیزیش نیس... فقط... تو و الناز... اینجا... چه خبر بوده عماد؟ دیگه داشت بیش از حد پاشو از گلیمش دراز میکرد، از بازوش گرفتم و با یه حرکت بلندش کردم: -دم شما گرم... مرحمت زیاد... تو دیگه برو... خودم از پسش برمیام... تک خنده ای کرد و همراهم از اتاق بیرون اومد: -دیگه از پس چی قراره بربیای؟ سرومش تموم شه حالش جا میاد... فقط مراقب باش در حینی که قراره از پسش بربیای به پاش برخورد نداشته باشی! بعد با شیطنت خندید که سمت در هلش دادم: -بسه... بسه... زیاده روی نکن... شب خوش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا