هر کاری را باید از اول روز شروع کرد!
مثل دوست داشتن تو بهترینم💋
من برای دوست داشتن تو
روزها که سهل است،
عمری است
جانم را کنار گذاشتهام
روزتون بخیر قشنگا❤️❤️❤️
𝄠♥️
@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت179
عزیز یک دستشو روی سرش گذاشت، احساس کرد دنیا دور سرش میچرخه:
-چی میگی خانم؟ چه بیرون کردنی؟ مگه دخترم چه خطایی کرده که بیرونش کردین؟
-چه خطایی؟ یه مدت کلا وسایلشو برداشت و رفت به امون خدا... چند روز ازش خبری نبود، بعد از چند روز دوباره برگشت التماس و خواهش که باز راهم بدید خوابگاه، منم گفتم تا تعهد خانوادت نباشه راهت نمیدم، اینجا که کاروانسرا نیست هر موقع دلش خواست بیاد، هرموقع نخواست بره!
زانوهاش سست شد و چیزی نمونده بود پخش زمین بشه، این زن چی میگفت؟ فکرشو نمیکرد الناز... تنها دخترش... ناز پروردهاش دروغ تو کارش باشه... فکر و دلش پی هزار اتفاق رفت... پس الان دخترش کجا بود؟ چرا بهش این مدت دروغ گفته؟ نکنه دختر جوونش تو شهر غریب دچار مشکل شده باشه... و نکنه هایی که تو مغزش چرخ میخورد...
خانم تقوی وقتی متوجه بی قراری عزیز شد فوری از روی صندلیش بلند شد و زیر بازوی پیرزنو گرفت، کمک کرد تا روی صندلی ای بشینه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت180
خانم تقوی با دیدن حال و اوضاع عزیز فوری گفت:
-بذار هم اتاقیشو صدا بزنم، اونا تو دانشگاه میبیننش، حتما میدونن الناز کجاست!
بعد از دفتر فکستنی و کوچیکش خارج شد و سراغ سپیده رفت، چیزی نگذشت که سپیده روبهروی هردوی اونها ایستاد و توضیح داد:
-راستش منم از الناز خبری ندارم، امروزم نیومده بود دانشگاه!
عزیز با بی قراری پرسید:
-نمیدونی این دختر این مدت که خوابگاه نیومده کجا میمونده؟
سپیده نگاهش بین عزیز و خانم تقوی رد و بدل شد و بعد با دو دلی جواب داد:
-والا خودش که میگفت خونهی عماد میمونه!
رنگ از روی عزیز خانم پرید و عصبانی پرسید:
-عماد دیگه کدوم خریه؟
سپیده خودشو کنترل کرد تا از این حرف عزیز خندهاش نگیره بعد گفت:
-پسر مدیر دانشگاس، والا منم دقیق نمیدونم این دوتا باهمن یا نه... یه بار میگن هستن... یه بارم سایه همو با تیر میزنن!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هدایت شده از عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان (پارتهای آینده) به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
(میانبرای این رمان سنجاقه)
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
روزهآ با↫فِڪرِ اٌو دیوانہِاَم؛
شَبْ بیشٺَر↬
هَر دٌو دِلٺَنڱِ هَمیمْ،
اَما مَن اَغـلَبْ بیشٺَر💋»
شبت بخیر بهونه ی دلتنگی های من 😉
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت805 📝
༊────────୨୧────────༊
بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، پروا در حال خرد کردن کاهو است که کنارش مینشینم:
-فکر کنم شهاب دیگه برسه!
-بهش زنگ زدی؟ چرا دیر کرد؟
-آره ردی داد، یا کار داره یا نزدیکه!
-خب بگو ببینم عروس خانم حست چیه از اینکه دو روز دیگه قراره بهش برسی؟
لبخند خجلی میزنم:
-اووووم خیلی هیجان زدهام... درسته اولین تجربه عقدم نیست، اما این واقعا با ماجرای عقدم با سهراب فرق داره، شهاب کجا سهراب کجا... هیچ باهم قابل مقایسه نیستن... میدونی پروا اینکه از نوجوونیم این خیال رسیدن به شهابو داشتم بی قرارم کرده، حس میکنم زمان داره کش میاد، چرا تموم نمیشه این یکی دو روز؟
با مهربانی نگاهم میکند:
-الهی... عزیزم... نگران نباش چشم به هم بزنی پنجشنبه از راه رسیده، آخ دختر یاد روز عقدم با کوروش افتادم، یادش بخیر... حس شیرینیه اما خب نگرانی های خاص خودشو داره دیگه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت806 📝
༊────────୨୧────────༊
اوهومی میگویم که بهار سمتم میدود:
-خاله جون لباس عروستو نشونم میدی؟
پروا میخندد:
-این وروجک هی میره تو جعبه لباستو دید میزنه!
لپ بهار را میکشم و میخندم:
-روزی که پوشیدمش میای میبینی قربونت برم من!
لب برمیچیند:
-مامانم لباس پرنسسیمو گذاشته کمد، نمیذاره تنم کنم، میگه روز عروسی خاله پریا فقط میتونی بپوشیش!
موهایش را نوازش میکنم:
-آخ چه پرنسس خوردنی ای بشی تو وروجک!
در آغوشم میگیرم و محکم میبوسمش که زنگ در به صدا میآید... دلتنگ و بی قرار بلند میشوم و پشت کانتر می ایستم... کوروش در را برای شهاب من باز میکند:
-به به شادوماد طناز!
کوروش؛ شهاب را در آغوش میفشارد، اما نگاه پر از غم و ناراحتی شهاب که از روی شانه کوروش به من است لبخندم را محو و محو تر میکند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسهای شده👇👇
همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم میشد...
بوی عطر تنش م,ستم میکرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود.
صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرفهای عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود...
به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمیتونم)
ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه...
دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه میکردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟
منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم!
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمیتونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا)
و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباسهایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟)
و پیام بعدی (راستی یادت نره پیامها رو پاک کنی)
پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت:
-داداش چرا رنگت پریده؟ این نامهها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی!
چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت...
فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل...
ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927