eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.9هزار دنبال‌کننده
620 عکس
275 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر غر میزند که وارد حمام میشوم، فوری دوش میگیرم و بعد حوله پوش به اتاقم میروم، موهایم را سشوار میکشم و در کمدم را باز میکنم، شومیز و شلوار سفید‌یاسی را بیرون میکشم، بعد از آماده شدن روبروی آینه رژلبی به لبهایم میکشم، شال یاسی را روی سرم میکشم، اشارپ را روی شانه ام می‌اندازم و از اتاق خارج میشوم: -مامان من رفتم، شما نمیای؟ -گوش نمیدی به حرفای من پریا... یه عمر رفتم کاراشونو کردم آخرش چی شد؟ برگشته میگه تو ازدواج پریا داری زود تصمیم میگیری، یعنی چی که همه‌شون دخالت میکنن؟ من اختیار دختر خودمم ندارم تو این خونه؟ همیشه دخالت کردن تو زندگیم، حتی اون شهاب هم پرو شده هی راه به راه میگه پریا لیاقتش بیشتر از ایناس... دیگه الان این اجازه رو بهشون نمیدم! یه طوری حرف میزنن انگار خواهر و خواهرزاده من چشونه؟ از خداشونم باشه نوه‌شون میره اون‌ور سرو سامون میگیره و پیشرفت میکنه! سر کج کرده و نگاهش میکنم، به قدری بی حوصله ام که توان بیشتر ماندن و شنیدن حرفهای مادر را ندارم پس کوتاه میگویم: -باشه قربونت برم من میرم زودی میام، فعلا! و فوری از خانه بیرون میروم، سوز سرما به تنم میخورد و چون هنوز حرارت حمام در تنم هست آزارم میدهد. میدوم تا زودتر به خانه خان‌جون برسم، پشت در می ایستم چقدر از رویارویی با شهاب و هاله خجالت میکشم... نفس حبس شده ام را بیرون میفرستم، ناچار در میزنم و وارد میشوم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عماد از داخل آینه نگاهشو به عزیز داد، رک و پوست کنده جواب داد: -لیاقت‌شو میداشت میتونستم به زودی شوهرش باشم! عزیز شوکه خودشو جلو کشید، از بین دو صندلی به عماد چشم غره‌ای رفت: -چی میگی پسر جون؟ تو کی باشی که بخوای شوهر دختر من بشی؟ بهت یاد ندادن با بزرگتر از خودت اینجوری حرف نزنی؟ عماد تک خنده ای کرد: -چیزی نگفتم که، بَده خواستم در جریان کارای دخترت باشی مادر جان؟ عزیز چینی به بینیش داد: -به من نگو مادر جان، پسره‌ی پرو صاف تو چشام زل زده میگه دخترت لیاقت نداشت! چه غلطا... اصلا تو لیاقت نداری که بخوای دختر من حتی بهت نگاه کنه! بعد با عصبانیت خودشو عقب کشید و نگاهشو به شیشه دوخت: -پسره‌ی بی ادب! فکر کرده دختر من عاشق و هلاکشه! -هست!