🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت51 📝
༊────────୨୧────────༊
رو به شهاب میکنم و میگویم:
-وقتی آقا دوماد اجازه نمیده بزرگتر بره خواستگاری همینقدر بی خبری عایدمون میشه!
شهاب بی اینکه به من نگاه کند رو به آقاجون میگوید:
-آقاجون من فقط ترجیح دادم خودتون ببینین هاله رو و کم کم باهم آشنا بشین، وگرنه منکه تمام و کمال شناخت دارم از هاله جان!
آقاجون محض آبروداری تنها میگوید:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد پسر، مبارکتون باشه!
شهاب زیرلب تشکر میکند و نگاهش را زیر میاندازد که هاله میگوید:
-اینکه چرا شهاب تنها به خواستگاری اومد رو نمیدونم، اما من و شهاب با شناخت کامل به هم محرم شدیم، گرچه به قول پریا جان شهاب پسر اصلی شما نیست!
چشمانم گرد میشود وقتی میبینم توپ را به زمین من پرتاب کرده و به این شکل همه نگاه های مواخذهگر سمت من میچرخد.
فنجان چایم را به سختی روی میز میگذارم و میگویم:
-هاله جان من گفتم شهاب عموی اصلیم نیست، نگفتم جای پسر آقاجون اینام نیست و برای ما پشیزی ارزش نداره، چرا حرف میذاری تو دهنم؟!
هاله لبخند میزند:
-منظوری نداشتم فقط میگم این تصمیم با خود شهاب بوده، من بی تقصیرم اگه شما از همه چی بی خبرید، ظاهرا شهاب جان کسی رو نزدیک به خودش ندیده که تنها پا پیش گذاشته!
با حیرت به هاله نگاه میکنم که چطور سعی دارد به همه ما بفهماند که شهاب از ما نیست و برای ما احترامی قائل نبوده.
مادر با دستمالی دور دهانش را تمیز میکند و میگوید:
-نه هاله جان شما تازه واردی هنوز اطلاع نداری شهاب کجای زندگی ما جا داره، اینقدر زود قضاوت نکن!
شهاب برای خاتمه دادن به این بحث میگوید:
-اصلا موضوع اینطوری که شماها فکر میکنید نیست، بهتره این بحثو تمومش کنیم!
همه سکوت میکنیم و به قول شهاب به این بحث خاتمه میدهیم، اما نگاه خصمانه من لحظه ای از روی هاله برداشته نمی شود، از اینکه سعی دارد به ما بقبولاند شهاب به ما عمدا بی احترامی کرده هیچ خوشم نمی آید.
منکه میدانم شهاب چرا بعد از نامزدی به ما خبر داد که ازدواج کرده، میدانم تمامش به خاطر وجود من است تا مبادا باز گند بزنم به خواستگاری اش، پس حرفهای هاله تو کتم نمیرود!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت51
جوابی داده بودم که آراد ازم توقع داشت تو این موقعیت بشنوه، پدربزرگ سری تکان داد:
-اگه دوسش داری چطور برات اهمیتی نداره که توبیخش کنم؟!
چند بار پلک زدم؛ از این صحبتا کلافه شده بودم، این پیرمرد به هر نحوی تصمیم داشت مچ منو بگیره و منتظر کوچکترین گاف از طرف من بود، پوفی کشیدم:
-من این حرفو نزدم، فقط ترجیح میدم با آراد جان حرف بزنید چون گمونم حرفای نوهتونو بهتر قبول داشته باشید!
نیشخندی زد که حسابی حرصمو درآورد، خدا خدا میکردم دست از سرم برداره تا به کلاسم برسم که بعد از مکثی طولانی بالاخره گفت:
-فعلا باهات کاری ندارم میتونی بری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع