🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت56 📝
༊────────୨୧────────༊
با کسل ترین حالت ممکن از خواب بیدار میشوم، شنبه است و باید به خوابگاه بروم، آهسته به سرویس میروم و مسواک میزنم، خودم را مرتب میکنم و به اتاقم برمیگردم، لوازمم را آماده میکنم و لباس میپوشم.
صدایی از آشپزخانه می آید و این یعنی مادر بیدار شده، همراه کیف دستی ام از اتاقم خارج میشوم، سمت آشپزخانه میروم:
-سلام مامان با من کاری نداری؟
سمتم میچرخد:
-وای تو باز داری میری خوابگاه؟ بابا میونتون با شهاب خوب شد که، چرا لجبازی میکنی؟
نیشخندی میزنم:
-چه ربطی به شهاب داره مامان؟ مهتاب تنهاس دلم میخواد باهم باشیم، بی زحمت برام یه آژانس میگیری؟
پوف کلافه ای میکشد و سمت تلفن میرود، با آبی که جوش آمده برای خودم نسکافه ای حاضر میکنم که مادر میگوید:
-فعلا سرویس نداره پریا، باید منتظر بمونی.
به ساعت نگاه میکنم و سر تکان میدهم. نسکافه ام را می نوشم که پدر هم بیدار میشود، از هر دو خداحافظی میکنم که مادر میگوید:
-کجا؟ صبر کن ببینم آژانس ماشین داره!
-لازم نیست مامان، میرم سر خیابون ماشین میگیرم!
وارد حیاط میشوم، مادر پشت سرم می دود:
-دو دقیقه صبر کن لباس بپوشم برسونمت، پریا اینقدر لجبازی نکن!
سمتش میچرخم:
-ناهید جون تا یه ساعت دیگه کلاس دارم، دیرم میشه، نگران نباش تو برو داخل!
و راه میافتم، چشمم به اتومبیل شهاب می افتد، پس دیشب را اینجا مانده بود، همزمان در خانه خانجون هم باز میشود، شهاب و هاله بیرون می آیند و هر سه به هم زل میزنیم، پس دیشب را کنار هم بوده اند! با اخم سلام میدهم و سمت در میروم که صدای مادر به گوشم میخورد:
-شهاب جان سر راه میتونی پریارو هم برسونی؟ آژانس ماشین نداشت!
کلافه سمت مادر برمیگردم:
-مامان جان گفتم خودم میرم!
شهاب از پله ها پایین می آید و میگوید:
-نگران نباش ناهید جان، میرسونمش!
مادر تشکر میکند و من با حرص دندان بهم میفشارم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت56
لبمو گزیدم، برای عزیز نگران بودم نمیتونستم بیخیال بشینم، یهو نگاهم به روی پاتختی و موبایل آراد افتاد، با تردید صدامو بالا بردم:
-آقا آراد موبایلم شارژ نداره، میشه با موبایل شما یه تماس بگیرم؟
صداش از حمام به گوشم رسید:
-آره راحت باش رمزش ۷۰۷۱.
فوری تلفن همراهشو از کنار تختش برداشتم و رمزو وارد کردم، شماره عزیزو گرفتم و منتظر موندم تا اینکه صداش به گوشم رسید...
مجبور شدم مثل دیشب برای عزیز دروغ سرهم کنم، طفلی حسابی نگرانم شده بود و فشارش بالا رفته بود، کلی باهاش حرف زدم و خیالشو از بابت سلامتیم راحت کردم، تماسو قطع کردم و موبایلو سرجاش گذاشتم، چشامو بستم خدایا این اولین بار بود که به عزیز دروغ میگفتم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع