eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
24.5هزار دنبال‌کننده
523 عکس
230 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کسل ترین حالت ممکن از خواب بیدار می‌شوم، شنبه است و باید به خوابگاه بروم، آهسته به سرویس می‌روم و مسواک می‌زنم، خودم را مرتب می‌کنم و به اتاقم برمی‌گردم، لوازمم را آماده می‌کنم و لباس می‌پوشم. صدایی از آشپزخانه می آید و این یعنی مادر بیدار شده، همراه کیف دستی ام از اتاقم خارج می‌شوم، سمت آشپزخانه می‌روم: -سلام مامان با من کاری نداری؟ سمتم می‌چرخد: -وای تو باز داری میری خوابگاه؟ بابا میونتون با شهاب خوب شد که، چرا لجبازی می‌کنی؟ نیشخندی می‌زنم: -چه ربطی به شهاب داره مامان؟ مهتاب تنهاس دلم می‌خواد باهم باشیم، بی زحمت برام یه آژانس می‌گیری؟ پوف کلافه ای می‌کشد و سمت تلفن می‌رود، با آبی که جوش آمده برای خودم نسکافه ای حاضر می‌کنم که مادر می‌گوید: -فعلا سرویس نداره پریا، باید منتظر بمونی. به ساعت نگاه می‌کنم و سر تکان می‌دهم. نسکافه ام را می نوشم که پدر هم بیدار می‌شود، از هر دو خداحافظی می‌کنم که مادر می‌گوید: -کجا؟ صبر کن ببینم آژانس ماشین داره! -لازم نیست مامان، میرم سر خیابون ماشین می‌گیرم! وارد حیاط می‌شوم، مادر پشت سرم می دود: -دو دقیقه صبر کن لباس بپوشم برسونمت، پریا این‌قدر لجبازی نکن! سمتش می‌چرخم: -ناهید جون تا یه ساعت دیگه کلاس دارم، دیرم میشه، نگران نباش تو برو داخل! و راه می‌افتم، چشمم به اتومبیل شهاب می افتد، پس دیشب را اینجا مانده بود، همزمان در خانه خان‌جون هم باز می‌شود، شهاب و هاله بیرون می آیند و هر سه به هم زل می‌زنیم، پس دیشب را کنار هم بوده اند! با اخم سلام می‌دهم و سمت در می‌روم که صدای مادر به گوشم می‌خورد: -شهاب جان سر راه می‌تونی پریارو هم برسونی؟ آژانس ماشین نداشت! کلافه سمت مادر برمی‌گردم: -مامان جان گفتم خودم میرم! شهاب از پله ها پایین می آید و می‌گوید: -نگران نباش ناهید جان، می‌رسونمش! مادر تشکر می‌کند و من با حرص دندان بهم می‌فشارم. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ لبمو گزیدم، برای عزیز نگران بودم نمیتونستم بیخیال بشینم، یهو نگاهم به روی پاتختی و موبایل آراد افتاد، با تردید صدامو بالا بردم: -آقا آراد موبایلم شارژ نداره، میشه با موبایل شما یه تماس بگیرم؟ صداش از حمام به گوشم رسید: -آره راحت باش رمزش ۷۰۷۱. فوری تلفن همراهشو از کنار تختش برداشتم و رمزو وارد کردم، شماره عزیزو گرفتم و منتظر موندم تا اینکه صداش به گوشم رسید... مجبور شدم مثل دیشب برای عزیز دروغ سرهم کنم، طفلی حسابی نگرانم شده بود و فشارش بالا رفته بود، کلی باهاش حرف زدم و خیالشو از بابت سلامتیم راحت کردم، تماسو قطع کردم و موبایلو سرجاش گذاشتم، چشامو بستم خدایا این اولین بار بود که به عزیز دروغ میگفتم...