🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔺 ۱۵ خرداد/ جوزا ۱۴۰۳
🔺 ۲۶ ذی القعده ۱۴۴۵
🔺 ۴ ژوئن ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای ملی و دینی
🇮🇷 سالروز قیام ۱۵ خرداد (۱۳۴۲)
🌴 حرکت پیامبر ﷺ از مدینه به مکه برای حجة الوداع
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج ثور» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
نقل و انتقالات
امور تجاری
آغاز بنایی
امور زراعی
درختکاری
دنبال حوائج رفتن
خرید طلا
نامهنگاری
دیدار با دوستان
ارسال کالا برای مشتری
امور مربوط به حرز
⛔️ ممنوعات
امور ازدواجی (ممکن است به جدایی بکشد)
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب و همراه با صدقه باشد.
👶 زایمان
نوزاد عمری طولانی دارد. انشاءالله
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فررند چنین شبی، نرم دل و مهربان باشد. انشاءالله
💇 اصلاح سر و صورت
باعث رهایی از بلا میشود. انشاءالله
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث خلاصی از مرض میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب یکشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۲۶ سوره مبارکه "شعراء" است.
﴿﷽ قال ربکم و رب ابائکم الاولین﴾
فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظۀ آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال برسد و بر خصم خود غالب گردد و شاد شود. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 #امام_سجاد علیهالسلام
💞 #امام_باقر علیهالسلام
💞 #امام_صادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰
خودم را به ترفندی قایم میکنم.بالاخره بعد از تعقیب و گریزی طولانی وارد خانهای کلنگی و قدیمی میشود. تا غروب دم در کشیک میکشم اما خبری نمیشود.
کیوان هم از خانه بیرون نمیآید.ادرس جایی که آمدهام را یادداشت میکنم تا فراموشم نشود. به محض رسیدن تمام ماجرا را برای نرگس تعریف میکنم.نرگس هم مثل من عصبی شد:
_چه کارا! شما دوتا آدم عاقل و بالغ هستین. زندگی دونفرهی شماست به سازمان مربوط نیست! تو کاری نکردی که شوهرتو ازت بگیرن.
در دل جواب نرگس را اینطور میدهم که تنها اشتباه من گفت و گوی باتوست.لبخند تلخی میزنم:
_اینا برای سازمان #اهمیت نداره. با این که منو پیمان بهم علاقه داشتیم که ازدواج کردیم اما از همون اول بهمون گوشزد کردن که این یه ازدواج #تشکیلاتیه. ازدواج تشکیلاتی هم یعنی هروقت سازمان #بخواد میتونه ما رو از هم جدا کنه و حتی پیمانو راضی کنه که منو #طلاق بده.
اخم نرگس پررنگتر میشود.
_چقدر بد! کاش تو و آقاپیمان زودتر ازین تشکیلات جدا بشین.شما ها واقعا حیفید. این تشکیلات اساس درستی نداره.خدا رو نفی میکنه و امام هم قبولشون نداره.
آهی از عمق پشیمانی میکشم...
_نمیشه. بیرون اومدن از تشکیلات سخته مخصوصا وقتی که ما بیشتر راهشو رفتیم.
اگه ذره ای تردید توی ما ببینن #نابودمون میکنن تا اسرارشون #فاش نشه.بعدشم من هرطور بود بیرون میآمدم اما پیمان هم دلباختهی این تشکیلات شده.چشم دوخته به #غنائمی که بعد فروپاشی پهلوی به دست میاره. من می ترسم با این کارا سرشو به باد بده!
دست مهربانی نرگس به شانه ام می نشیند.
سعی دارد دلداری ام دهد.
_نترس خدا بزرگه. تو باید سعی کنی آگاهش کنی.
بلافاصله بعد از پیشنهاد نرگس میگویم. همین الانش هم به من بیاعتماد شدند و اگر به مرز آن برسم نیست میشوم.همین حالا مرا از پیمان جدا میکنند.آن شب نرگس کلی برایم از #اختیار، #عقل و #عاقبت_به_خیری میگوید. میدانم درست است اما انگار پا در گردابی گذاشتهام که حق برگشت از آن را ندارم.کاش ذرهای شهامت در وجودم بود.از این دوراهی حالم بهم میخورد.صبح پیش از اینکه نرگس بیدار شود از خانه بیرون میزنم.
خیابانها پر شده از سرباز و تانک. #مردم هم مهرهی اصلی این روزها هستند که برای باز کردن #فرودگاه به دولت اعتراض میکنند.از دور خانه را میپایم.فردی از خانه بیرون میآید.وقتی خوب با نگاهم در صورتش زل میزنم متوجه میشوم کیوان است.این بار لباس فقرا را پوشیده.بدنبالش به راه میافتم. بعد از سر زدن به کلی مغازه و گشتن وارد کوچهای میشود.که از کوچهی روبرو مردی با قد و قامتی شبیه به پیمان میآید.خوب که در چهرهاش دقیق میشوم یقین میکنم خودش است.مبهوت دیدنش میشوم. حواسش به من نیست.دست روی دهانم میگذارم تا صدای گریهام را نشنود.کیوان بیرون میآید.چیزی به پیمان میگوید و میرود. حال که او رفته میتوانم پیشبروم. صورتم را میپوشانم تا نفهمند من هستم. با صدای تیک در باز میشود
_کسی نیست؟ صابخونه؟
پاسخی نمیشنوم و در را به آرامی باز میکنم.همانکه از پله بالا میروم صدا میکنم که یکهو کسی مرا از پشت میکشد و اسلحه را روی شقیقهام میبینم.نفسم بند میآید و نجوای زیبای پیمان در گوشم میپیچد:
_تو کی هستی؟
_مَ... منم پیمان!
صدایم برایش آشنا میشود.دستش از روی دهانم شل میشود.مرا از خودش فاصله میدهد. برمیگردم
_تو اینجا چیکار میکنی
_اینجا چیکار میکنم؟؟فکر کردم خوشحال میشی.
_خُ... خب شوکه شدم.. آخه تو...
_آره، زندان بودم.آزاد شدم. در به در دنبالت بودم. آدرستو از کیوان خواستم اما بهم نداد.میدونی چی کشیدم تا برسم بهت؟؟؟ میدونی؟؟
چیزی نمیگوید. کاش شادی کند.کاش تنها بگوید آفرین! یا بگوید خوش آمدی اما دریغ...سر پایین میاندازم و قدمی به طرف در برمیدارم.آستین کتم را می کشد.
_کجا میری؟
_هر جا که منو بخوان!
_دیوونه! زندان مغزتو تعطیل کرده؟
بیهیچ حسی نگاهم را در چشمانش تزریق میکنم خواستم بگویم: "بدترین چیز اینه که ماهها زل بزنی به آسمون و با خودت بگی یعنی اونم زیر این آسمونه؟ و دلخوش باشی به همینکه آبی این آسمون روی سرشه.آره! مغزمو تعطیل کرد اما نه زندان... دوری! دلتنگی! اینا منو داغون کرد. روحمو خشکوند..." چیزی نگفتم. گریه امان نداد.جلوی در میایستد و با ترحم میگوید:
_بمون!
_برو کنار. بهتره برم تا تو هم راحت باشی.
_احمق! اگه حرفی میزنم بخاطر خودته.
سازمان بهت مشکوکه.
_مگه من چیکار کردم؟؟؟
_رفت و آمد با فردی که درست نیست. باهاش رفت و آمد داشته باشی.
مطمئنم این زهر را سمیرا ریخته.از کوره در میروم و با خشم به پیمان زل می زنم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲
_تو اونو میشناسی؟ میدونی اگه اون نبود معلوم نیست چه بلایی تو این شهر خراب شده سرم می اومد؟؟؟ فکر میکنی تو این چند روزی که از زندان آزاد شدم، سازمان منو تو پر قو خوابوند؟؟ اصلا سازمان تره ای برام خورد کرد؟ نه! اگه همون دختر نبود منم امروز جلوت نبودم. اون بهم جا داد. اگه اون نبود یا از سرما توی خیابون یخ زده بودم یا هم تو این خیابونای لعنتی میمردم...
حرفم را با کلمهی "بسه" قطع میکند.رنگ صورتش به سرخی میزند.
_بسه! ببین من کاری ندارم اون خوبه یا بد. تو مضنونی و باید این لک رو از دامنت پاک کنی. خودتم میدونی این رفتن شاه حکمتی داره و پیروزی نزدیکه. اگه اعتبارتو الان از دست بدی نمیتونم بهت قول بدم که بتونم زندگی مرفه تری از پدرت برات بسازم. خب؟
_ باید چیکار کنم؟
_کاری که همیشه میکردی.اولا ازون دختره جدا میشی و ثانیا از سازمان اطاعت میکنی.اگه الان بازیگوشی کنی تموم زحماتمون از دست میره.ببین رویا! یه چیزی رو خوب بهت بگم. تا به اون چیزی که حقمه نرسیدیم مجبوریم تلاش کنیم.
حالا چه میخوای باشی و چه نباشی. من باید سهممو از سالهای تلف شدهی عمرمو بگیرم. مفهومه؟
آنقدر با قاطعیت صحبت میکند که نمیتوانم نه بیارم. #حب_قدرت او را #کور و #کر کرده است. اگر هم برخلافش حرف بزنم حتما به ضررم خواهد بود.
_بهتره از همین حالا اون دخترو فراموش کنی. باید ازش ممنون بود نه مدیون. هر وقت تصمیمت قطعی شد بیا بالا.باید برای این موضوع با بالاییها صحبت کنیم تا اون سوتفاهمات برطرف بشه.
تنها در جوابش به باشه ای اکتفا میکنم.او میرود و من روی پله ها وا میروم.به پیشانیام میکوبم و در دل میگویم خاک بر سر بزدلت کنن! تو حتی یه جمله از حرفای نرگسو هم بهش نگفتی.من با این همه ترس لیاقت دوستی با نرگس را ندارم.نمیدانم چرا اما کمکم #حضورش را درک میکنم: "خدایا... تو فقط خدای امثال نرگس و حاج رسول باش. ولی یه جواب بهم بده... آخه چرا من باید نیامده از کسانی که از تو هستند و به دلم می نشینند دل بکنم؟خدا! معلومه تو دوستشون داری و نمیخوای منو هم قاطی بنده هایی مثل اونا کنی.حقم داری... منم نباید گله ای داشته باشم اما ای کاش اینا رو سر راهم نمیذاشتی." فینفینی میکنم و به طرف در میروم.دست در جیبمیکنم. کاغذ را درمیآورم.شمارهی خانهی نرگس است. زیر کاغذ هم نوشته که اگر کاری با او داشتم زنگ بزنم.با دیدن این مهربانی دلم به لرزه درمیآید.بیهیچ مقدمه ای اشک از چشمانم باریدن میگیرد.با خود میگویم: "خدایا چرا منو تو همچین شرایطی میزاری؟ چرا انتخابام باید اینجوری باشه؟" شماره را میگیرم که صدای نرگس در آن میپیچد. قدرت گذاشتن تلفن را هم ندارم. الو های نرگس و بعد صدا زدن اسمم، مثل دیوانهها اشک میریزم.
_چرا حرف نمیزنی رویا؟ اتفاقی افتاده؟ شوهرتو پیدا کردی؟
گوشهایم طاقت شنیدن دلسوزی هایش را ندارد.
_الو؟ منم رویا. نَ.. نرگس نگران نباش. من خوبم و شوهرمو پیدا کردم.
میخندد.در دل میگویم کاش اینقدرمهربان و دوستداشتنی نبودی.مدام ذکر الحمدالله بر زبان میچرخاند.
_چرا گریه میکنی عزیزم؟
دلم تاب نمیآورد که دورغ تحویلش بدهم.
_ببین نرگس میخوام یه چیزی بگم اما بعدش سرزنشم نکن.من میدونم ترسوام و تو خیلی شجاعی اما چیکار کنم؟ دستو پامو بستن و کاری نمیتونم بکنم.امروز مجبورم دیگه تو رو نبینم اما فقط تو این دنیا ولی من هر روز توی خیالم با تو حرف میزنم. فقط اینو بدون که خیلی شرمندهم. من بد کردم اما چارهای ندارم.باید راهی رو که رفتم تا آخر برم وگرنه اتفاقات خوبی نمیوفته...
شیشهی بغض در گلویم خورد میشود.دیگر نمیتوانم ادامه بدهم.صدایی از او نمیآید. از فرصت استفاده میکنم و سریع تلفن را به سر جایش برمیگردانم.توان ایستادن ندارم.پشت به دیوارهی کیوسک روی زمین ولو میشوم.تا میتوانم زار میزنم.صدای ضربهزدن به شیشهی کیوسک گریه.ام را قطع میکند.مردی اشاره میکند تا بیرون بیایم.با دلی رنجور بیرون میآیم.قبل از ورود به خانه اشکهایم را پاک میکنم و با شیری که در راه رو است صورتم را میشویم.بالا میروم.تقی به در میزنم و وارد میشوم.یک مرد در کنار پیمان نشسته.نگاهم را به پیمان میدهم و میگویم:
_میخوام صحبت کنیم... خصوصی!
پیمان به پشت آن مرد میزند:
_من بقیه اشو راه میندازم یعقوب تو برو.
او هم با گفتن با اجازه اتاق را ترک میکند.
_تصمیمتو گرفتی؟
به سختی "بله" را به گوشش میرسانم.لبخندی پیروزمندانهای میزند:
_خب؟
_اعتماد سازمانو جلب میکنم.
سعی در خفه کردن بغض ته نشین شده در گلویم را دارم.
_خب...آفرین! تو بهترین تصمیم رو گرفتی.بهتره از همین حالا دنبال اعتماد سازمان باشیم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🌟بسم رب الحیدر🌟
💥 اللهم العن الجبت و الطاغوت
✊ اللّهمَّ العَن قَتلَة اَميرَالمُومِنينﷻ
🤲 اللهم عجل لولیک الفرج
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈
حضرت آقا رسول الله (صلوات الله علیه) می فرمایند :
اگر من و علی بنابیطالب (صلوات الله علیه) نبودیم، خدا شناخته نمی شد، واگر من و علی بنابیطالب (صلوات الله علیه) نبودیم، خدا عبادت نمی شد، و اگر من و علی بنابیطالب (صلوات الله علیه) نبودیم، ثواب و عقابی نبود.
📚اسرار آل محمد (صلوات الله علیه) ترجمه کتاب سلیم بن قیس هلالی ص۵٧٨
📚بحارالانوار ج ۴٠ ص٩۵ ح١١۶
•┈┈••••✾•🌿یاعـلـے🌿•✾•••┈┈
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#یاعݪـے_صلوات_علیه
#یاعلی_مدد
#فاروق_اعظم
#حی_لایموت
#ماه_رمضان
@haram110
4_5888631910661362147.mp3
3.66M
طبق روایت پیامبر فقط به قرآن و حدیث عمل کنید و اگر فقیهی حدیثی فرمودند باید با دلیل و مدرک از او قبول کنیم.
4_5904646516563251701.mp3
3.64M
دین غیر از حب و بغض چیز دیگری نیست. حب به چهارده معصوم و شیعیان دوازده امام و بغض به دشمنان اهلبیت.
دعایگشایشدرکارهاو رزق۩امامزمان.mp3
793K
💠 سه سفارش امام زمان (عج)
برای گشایش در کارها و رزق و روزی
1️⃣ بعد از فجر صبح دست بر سینه گذارد و هفتاد مرتبه بگوید👈"یا فَتّاح"
2️⃣ بعد از نماز صبح این دعا را بخواند:
✨ وَ أُفَوِّضُ أَمرِي إِلَى اللَّهِ
✨ إنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالعِبَادِ
✨فوَقَاهُ اللَّهُ سَيِّئَاتِ مَامَكَرُوا لاَإِلَهَإِلاَّ أَنتَ
✨ سُبحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
✨ فَاستَجَبنَا لَهُ وَ نَجَّينَاهُ مِنَ الغَمِّ
✨ و كَذَلِكَ نُنجِي المُؤمِنِينَ
✨ حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوَكِيلُ
✨ فانقَلَبُوابِنِعمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَفَضلٍ
✨ لم يَمسَسهُم سُوءٌ
✨ مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ حَولَ وَ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ
✨ مَا شَاءَ اللَّهُ لاَ مَا شَاءَ النَّاسُ
✨ مَا شَاءَ اللَّهُ وَ إِن كَرِهَ النَّاسُ
✨ حَسبِيَ الرَّبُّ مِنَ المَربُوبِينَ
✨ حسبِيَ الخَالِقُ مِنَ المَخلُوقِينَ
✨ حَسبِيَ الرَّازِقُ مِنَ المَرزُوقِينَ
✨ حسبِيَ اللَّهُ رَبُّ العَالَمِينَ
✨ حَسبِي مَن هُوَ حَسبِي
✨ حسبِي مَن لَم يَزَل حَسبِي
✨حَسبِي مَنكَانَ مُذكُنتُ لَم يَزَل حَسبِي
✨ حسبِيَ اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ
✨علَيهِ تَوَكَّلتُ وَهُوَ رَبُّ العَرشِ العَظِيمِ
3️⃣ مواظبت کن به خواندن این دعا👇
لاحَولَ وَلاقُوَّهَ اِلاّ بِاللهِ تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذی لایَمُوتُ وَ اَلحَمدُللِهِ الَّذی لَم یَتَّخِذ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً وَ لَم یَکُن لَهُ شَریکٌ فِی المُلکِ وَ لَم یَکُن لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرهُ تَکبیرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناظره
📽جذاب ترین مناظره #امام_صادق علیهالسلام با #ابوحنیفه
🔊 حجتالاسلام #بهرامی_زاد
💥ببینید و انتشار دهید
🚩کانال حرم
🆔 @haram110
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 چهارشنبه
🔺 ۱۶ خرداد / جوزا ۱۴۰۳
🔺 ۲۷ ذی القعده ۱۴۴۵
🔺 ۵ ژوئن ۲۰۲۴
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج ثور» است.
💠 روز مناسبی برای امور زیر است:
انجام مقدمات ازدواج
بنایی
امور زراعی
دیدارهای سیاسی
رفتن به تفریحات
خرید طلا
نامهنگاری
دیدار با دوستان
ارسال کالا
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
👶 زایمان
نوزاد دوست داشتنی و حشر و نشر خوبی با مردم داشته باشد.
🚘 مسافرت
کراهت خیلی شدید دارد.
👩❤️👨 زفاف و انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب چهارشنبه)
شدیداً کراهت دارد.
🌎🔭👀
🩸 حجامت، خوندادن و فصد
باعث ایمنی از ترس میشود.
💇♂ اصلاح سر و صورت
موجب پشیمانی میشود.
✂️ ناخن گرفتن
خوب نیست، باعث بداخلاقی میشود.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است.
کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن، وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاءالله
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش در آیه ۲۸ سوره مبارکه « قصص » است.
﴿﷽ قال ذلک بینی و بینک﴾
فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید.
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز چهارشنبه
«یا حیّ یا قیّوم» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین میگردد.
☀️ ️روز چهارشنبه متعلق است به:
💞 #امام_کاظم علیهالسلام
💞 #امام_رضا علیهالسلام
💞 #امام_جواد علیهالسلام
💞 #امام_هادی علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز چهارشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️🎞 #استوری؛ 21 روز تا عیدالله الاکبر غدیر خم ✔️
🔹پیام ولایت 2 |
عَبَدْتَ اللَّهَ مُخْلِصاً
⚠️شيعيان! نسبت به تبليغ غدير به قصد فرج كوتاهي نكنيم
••••
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
◻️▫️#ضرورت_معرفت امام معصوم علیه السلام قسمت • بیست - دوم✔️
✅ معرفت امام پذیرفتن مناصب الهی ایشان است.
ادامه فرمایش حضرت سلطان اباالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام که در قسمت قبل به آن پرداختیم ، چنین است:
💠 اَلْإِمَامُ وَاحِدُ دَهْرِهِ لاَ یُدَانِیهِ أَحَدٌ وَ لاَ یُعَادِلُهُ عَالِمٌ وَ لاَ یُوجَدُ لَهُ بَدَلٌ وَ لاَ لَهُ مِثْلٌ وَ لاَ نَظِیرٌ مَخْصُوصٌ بِالْفَضْلِ کُلِّهِ مِنْ غَیْرِ طَلَبٍ مِنْهُ وَ لاَ اِکْتِسَابٍ بَلِ اِخْتِصَاصٌ مِنَ اَلْمُفْضِلِ اَلْوَهَّابِ
«امام معصوم علیه السلام یگانه روزگار خویش است. هیـچکس(در مقام) به (منزلت) او #نزدیک نمیشود. و هیـچ عالِمی با او برابري نمیکند. و جایگزین براي او پیدا نمیشود. و شبیه و مانند ندارد. همه فضیلتها مخصوص اوست بدون آنکه آنها را طلب کرده و به اختیار خود کسب کرده باشد، بلکه این امتیازي ازطرف فضل کننده بسیار بخشنده (خداوند) براي امام معصوم علیه السلام میباشد.»
✅🔚 امام معصوم علیه السلام را باید اینگونه بشناسیم و براي او در هیچ یک از اوصافش شبیه و نظیر قائل نشویم و از هر جهت او را یگانه و بینظیر بشماریم؛ تا آن حد که مطمئن باشیم همه فضایل انحصاراً در اختیار اوست.
«مخصوص بالفضل كله» یعنی هیچ فضـلی از طرف خـدا به کسـی نمیرسد مگر آنکه این نعمت در اصل از آن امام معصوم علیه السلام بوده و ایشان از هر جهت بر آن صـاحب فضـل برتري و اولویت دارد، به طوريکه در اصـل هیـچ کمـالی نصـیب خلایق نمیگردد، مگر باحفظ اولویت امام معصوم علیه السلام نسبت به آن کمال درحّق همه صاحبان کمال. بنابراین انسانها در هر نعمت و فضیلتی باید خود را مدیون امام معصوم علیه السلام بدانند.
🔻این ویژگی درحّق امام معصوم علیه السلام همان است که در فرهنگ و سـّنت به کلمه «ولایت» تعبیر شـده است و عظمت مقام حضرت پیامبر خدا صلی الله علیه واله و اهل بیت علیهم السلام ایشان از این اصطلاح به خوبی شناخته میشود. این تعبیر در قرآن کریم به این شکل آمده است:
📖 إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ* وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللهِ هُمُ الْغالِبُونَ.
ولیّ شـما مؤمنان، تنها و تنها خداست و رسول او و آن گروه از مؤمنان که نماز را به پا داشته و درحال رکوع صدقه میپردازنـد. و هرکس ولایت خدا و رسول او و آن گروه از مؤمنان را بپذیرد، هر آینه حزب خدا پیروزند. (یعنی اینها حزب خدا هستند.)
✅🔚از آیه شـریفه، در محّل خود اثبات میشود که مراد از گروه مؤمنان که درحال رکوع خود صـدقه میدهنـد، حضرت امیرمؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام و ائمه علیهم السلام از فرزنـدان ایشـان هسـتند که طبق نص قرآن داراي مقـام ولایت بر همه مؤمنان هسـتند. و نیز اثبات میشود که منظور از «ولایت» در آیه فوق همانا سـرپرستی و صاحب اختیار بودن نسبت به مؤمنان میباشد که در قرآن تعبیر دیگري هم از آن براي حضرت پیامبر خدا صلی الله علیه واله ذکرشده است؛ چنانکه میفرماید:
📖 النَّبِيُّ أَوْلَىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ.
پیامبر نسبت به مؤمنان ازخودشان سزاوارتر است.
🔻کسـی که اختیـارش نسـبت به انسـان از خـود او بیشـتر است، اگر چیزي را بخواهـد، بایـد خواست او را بر خواست خود مقـدم
داشت. و چنین شأنی را خـدا به این ذوات مقدسه بخشـیده است. پس ولایت ایشان ولایه الله است و خودشان اولیاء الله هسـتند؛ یعنی کسانیکه ولایت بر مؤمنان را ازطرف خـدا دارا شـده انـد. بنابراین، مؤمنان، اگر واقعًا مؤمن هسـتند، باید همان طورکه به ولایت خـدا و رسول صلی الله علیه واله گردن مینهنـد، نسـبت به ولایت ائمه علیهم السلام هم خاضع و تسـلیم باشـند و از خود در مقابل ایشان حّق هیچ اختیار و تصمیمی را قائل نباشند.
این تعبیر «ولایت» در احادیث زیادي درحّق ائمه علیهم السلام به کار رفته است و ما با دّقت در معناي آن، به حقایق مهمی درباره معرفت امام معصوم علیه السلام نایل میشویم.
🔵ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔵
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
| #معرفت_امام
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴
همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم:
_من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم.
_شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین.
بعد اسم سمیرا را میآورد.حالم از #دروغ و #تظاهر بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم.
_من جلسهای نبوده که نباشم. کاش خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم.
_حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟
بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود.
_پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی.
تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی!
من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شدهام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خندهای کوتاه فضا را عوض کرد:
_رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست.
_اینو باید خودش بگه.
بار سنگین نگاهها بر دوش من است.انتخاب سختی است
_این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن.
با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم.
_باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم.
آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم:
_من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟
پیمان انگشت اشارهاش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند.
_چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا!
میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد:
_اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی.
چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند:
🇮🇷_قراره #آقا دوازدهم بیان.
آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهرهی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست.
_سلام. بهبه رویاجان اینجاست.
لبخندی پر از تنفر میزنم:
_سلام. ثریا البته!
در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم:
_من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم.
سر تکان میدهد.خانهی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسهی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول میاندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم.
دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون میآید و با #شرم به او سلام میکند.سمیرا میخندد:
_علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟
حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید:
_خواهر سمیرا؟ مَ..من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین.
لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود:
_اِ... اشکالی نَ... نداره!
دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد.
_میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم.
دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی #متین، #باحیا و #ساده باشد.دور میز مینشینیم.
_گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟
من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید:
_مهمترین اصل چیه؟
بی اختیار میگویم:
_اطاعت از مافوق!
سرمست از پاسخم به حامد میگوید:
_نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟"
#خوردشدن_غرور جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد.
گوش تیز میکنم:
_فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره...
از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا میآورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَکها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید #عتیقه است!
هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعلهورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود
_کیه؟ کیه؟
_نترس. منم رویا.
آهانی میگوید و میرود.
بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشهی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خندهای کشیده نقش بسته.کوچههایی که چراغانی شدهاند و عکس آیت الله خمینی را زدهاند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری #دریایی از کلمات و #فکرها خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بیحوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان #رای_گیری_اصلی موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم #مغالطهی به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم.
میخواهم #خدای آنها را با #افکار این ها #بسنجم.هرچه فکر میکنم جور درنمیآید
در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی #عمداً از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی #عقل (ناقصم) را به کار میاندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمیآید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطههایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند.
سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم:
_چی شده؟
_خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده.
_مرکز؟
سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون میآید.رو به من میکند:
_از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه.
_چه تبلیغاتی؟
_یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی.
بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمیآید.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در #شک هستم؟ صبح کیف کولهای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه میافتیم.یک ربع بعد ماشین میایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانهی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم:
_باید چیکار کنم؟
روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامهها با عنوان روزنامهی مجاهد میاندازم.مشغول خواندن هستم. دربارهی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیتاللهخمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچهی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمیآید.درها باز میشود.
بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش میآیند و کتاب و روزنامه برمیدارند.
زنی در میکروفن فوت میکند.
📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزههای جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید.
معلمها یکی یکی بیرون میآیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها میایستند.
📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همهی اینها جگرگوشههای ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین بهپوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زودی گفتگوی مخالفین نامزدها در مناظرات 😂
📌پ.ن؛ بعد از تایید صلاحیت ها کانال چالشی خواهد شد.
🤣 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اون کاندیدایی که بعد انتخابات رأی نمیاره و براش یه بدهی میلیاردی مونده😁😂
🤣 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوضاع نامزدهای انتخاباتی؛
جون مادرت تایید صلاحیتم کن
😂😂
🤣 @haram110