eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.4هزار ویدیو
626 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست...#آقا #حضرت_عشق ❤️•°
به مناسبت سالروز توسط وحشی و به دستور خبیث : آخرش به این تقدیر پایان می دهد خاتمه بر غصه پریشان می دهد مطمئنم او بیاید کار دست ماست ساخت و ساز را دست ایران می دهد کارفرما و پارکابش می شود اولش نقشه برای و ایوان می دهد و و می شود چون طلای این سه را می دهد چونکه بعدش اینجا فراوان می شود قطعاً اذن ساخت دهها می دهد هرچه بیاید در حرم جا می شود دورتا دور و غوغا می شود... :
👌 🍃 ✅👈💢 همتایی و در ازدواج 👈یکی از ملاکهای کفویت ، « » است 💞رسول گرامی فرمودند (ع) : . اگر برای دختر شما خواستگاری آمد که 👈 از اخلاق و دینش راضی بودید ، دخترتان را به ازدواجش درآورید . و اگر شما این کار را نکنید فتنه به پا خواهد شد👉 👌معلوم است که قضیه خیلی مهم است که طرف ما باید در متدین باشد . در اینجا خانم و فرقی نمیکند 🤔که منظور ما از دیانت ،👇👇 👈⛔️👈 دیانت واقعی است نه دین . مورد داشتم و متاسفانه کم نبوده که خانم ، آقای اهل و مسجد و بسیج را متدین حساب کرده است و دیگر نرفته ببیند که به واقع متدین است یا نه . 👈⛔️👈 خانم میخواهند با آقا ازدواج کنند صرف اینکه آقا ، نماز خوان و هیئتی است کافی نیست و باید شود .👉 ✅👈🔸دین واقعی ، پرهیزگاری ، حیا ، حجب ، عفت،پاکدامنی عمل به احکام دینی است . این ها خیلی مهم است.👉✅ 💞امام صادق (ع) فرمودند : کسی که حیا ندارد ، دین ندارد . چرا این قدر بر دیانت تاکید شده است . به دو دلیل ، ✅👈 یکی اینکه اگر خانم و آقا متدین باشند ، دست هم دیگر را می گیرند و در مسیر تکامل الهی ، میتوانند بهمدیگر کمک کنند ✅👈. و دلیل دوم اینکه اگر طرفین دیانت داشته باشند ، در تنش ها زندگی ، به یکدیگر ستم نمیکنند .
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 (عج) 💠 مأموران از به ! 💠 رشيق، دوستِ مادراني مي‌گويد: روزي معتضد، خليفه عبّاسي ما را - كه سه نفر بوديم - احضار نمود و دستور داد: هر يك سوار بر اسبي شده و اسبي ديگر را به همراه خود برداريد، و جز توشه مختصري چيزي با خود حمل نكنيد، و پنهاني و به سرعت خود را به سامرا برسانيد، و به فلان محلّه و فلان خانه برويد. وقتي آن جا رسيديد، غلام سياهي را مي‌بينيد كه دمِ در نشسته است. فوراً وارد خانه شده و هر كه را ديديد، سرش را براي من مي‌آوريد! ما طبق دستور حركت كرديم وقتي به سامرا رسيديم همان طور كه گفته بود در دهليز خانه غلام سياهي را ديديم كه بند شلواري را مي‌بافد، از او پرسيديم: چه كسي در خانه است؟ گفت: صاحبش. قسم به خدا! هيچ توجّهي به ما نكرد، و هيچ واهمه اي ننمود! وارد خانه شديم. خانه اي بود همانند خانه اميران لشكر [بسيار مجللّ و با شكوه ]پرده اي كه آويزان بود آن قدر نو و پاكيزه بود كه گويي تا آن موقع دست نخورده بود. كسي در خانه نبود. پرده را كنار زديم، سراي بزرگي را ديديم كه گويي دريايي در بستر آن قرار داشت. و در انتهاي سرا حصيري روي آب گسترده شده بود و مردي زيباروي به نماز ايستاده بود و به ما توجّهي نداشت. ما هيچ وسيله اي براي دسترسي به او نداشتيم، يكي از همراهان ما كه احمد بن عبداللَّه نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد كه در آب فرو رفت، او در آب دست و پا مي‌زد و ما با مشكل او را بيرون كشيديم، وقتي نجات يافت و بيرون آمد، از هوش رفت. ساعتي گذشت و دوست ديگرم تصميم گرفت كه خود را به آب زده و به آن مرد برساند، اما او نيز مانند احمد بن عبداللَّه آن قدر دست و پا زد كه وقتي بيرون كشيدمش بيهوش افتاد، و من نيز هاج و واج مانده بودم. به صاحب خانه - آن شخص زيبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش مي‌طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعي از موضوع نداشتم، و نمي دانستم كه براي دستگيري چه كسي آمده ام. هم اكنون به درگاه خداوند از عملي كه انجام داده‌ام توبه مي‌كنم. اما او همچنان نه توجهي به ما كرد و نه چيزي گفت و از حالتي كه داشت خارج نشد. [وقتي دوستانم به هوش آمدند] ناچار بازگشتيم. معتضد منتظر ما بود و به محافظان دستور داده بود كه ما هر زماني كه رسيديم، فوراً نزد او برويم. نيمه‌هاي شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، و ما همه چيز را بازگو كرديم. آن گاه گفت: واي بر شما! آيا پيش از من كسي را ملاقات كرده و ماجرا را گفته ايد؟ گفتيم: نه. گفت: من ديگر با او كاري نخواهم داشت. و سوگند سختي خورد كه اگر چيزي از اين مطلب به كسي بازگو كنيم، گردنمان را خواهد زد. ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم. (۱۴۲) 📚منابع: ۱۴۲) غيبة طوسي، ص ۲۴۸ - ۲۵۰، اثبات ولادته عليه السلام؛ بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۵۱ و ۵۲.
💔دارد تمام مےشود عزاےتو ڪم گريہ ڪرده‌ايم محرم براےتو 💔تازه بہ شام مےرسد از راه قافلہ تازه رسیده نوبٺ طشٺ طلاے تو 💔 ✋🏻😔
قالَ رَسولُ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله): «الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ وَ عَبدٌ سَبعَ سِنینَ وَ وَزیرٌ سَبعَ سِنینَ...» رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: فرزند، هفت سال اول زندگی سید و آقا، هفت سال دوم فرمانبر و هفت سال سوم وزیر و مشاور است... الوَلَدُ سَیدٌ سَبعَ سِنینَ، یعنی از تولد تا هفت سالگی فرزند را چنان تربیت کنید که انگار با و طرف هستید؛ 👈به نحوی که طفل هم کند آقا است. 💎 روایت همانطور که به پدر و مادر به لحاظ تشریعی فرمان می دهد که فرزند را تا هفت سالگی امیر خود بدانند، به کودک هم از لحاظ تکوینی احساس آقایی و سیادت در این سنین را می دهد. 🌀 معنی آقایی طفل این نیست که چون آقاست، هر کاری هم که برایش مضر است انجام دهد. خیر! کدام سید و آقاست که بخواهد راه اشتباهی برود و و به دلیل آقا بودن او، وی را به حال خود بگذارد؟ 👈وزیر، خطرها و اشکال های تصمیم ها را تذکّر میدهد و در نشست ها و مصاحبه ها نکته های ارزنده و راه های موفّقیت را مطرح می کند؛ اما همه این برنامه ها، با رعایت و و رعایت و معنی «سید» انجام می شود. آقایی به معنی رهایی نیست. 👈🌹وسعت راه، گستردگی احساس مسئولیت و احساس اینکه همه در خدمت طفل هستند، به او تصمیم گیری و حس اعتماد به محیط می دهد....
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ همان روز پیمان مرا به اعضای بالا رده معرفی میکند.جملاتی را برایم آماده کرده تا آنها را بگویم و میگویم: _من بدون اینکه متوجه باشم با اون فرد صحبت میکردم.با اینکه در مسائل ممنوعه ورود نمیکردیم. حالا که سازمان بهم بدگمان شده من قصد دارم این اتهامو پاک و جبران کنم. _شما از فرمان مافوق هم سرپیچی کردین. بعد اسم سمیرا را می‌آورد.حالم از و بهم میخورد اما چاره ای نیست و مجبور به اجرای هر دو شان هستم. _من جلسه‌ای نبوده که نباشم. کاش‌ خواهر سمیرا ازینا هم حرف میزد.اگر هم اشتباهی شده الان به جبران اومدم. _حاضری هرچی سازمان گفت رو اجرا کنی؟ بله میگویم.لبخند زن پررنگ میشود. _پس بخشیدنت برای وقتیه که دستور سازمانو قبول کرده و انجامش داده باشی. تو رو به یه تیم دیگه معرفی میکنم.قراره از شوهرت جدا بشی و اونجا کار کنی. بنظرم اونجا میتونی عضو کارآمدتری باشی! من که به بوی پیمان حاضر به این جلسه و دست کشیدن از نرگس شده‌ام، حال که پیمان را میخواهند از من بگیرند باید چه کنم؟ پیمان با خنده‌ای کوتاه فضا را عوض کرد: _رویا برای اطاعت اومده.مشکلی نیست. _اینو باید خودش بگه. بار سنگین نگاه‌ها بر دوش من است.انتخاب سختی است _این جدایی موقتیه. قبول کن وگرنه کلا جدامون میکنن. با این حرفها مجبور میشوم بپذیرم. _باشه من حرفی ندارم. هدفم خدمت به خلقه و هرچی سازمان بگه انجام میدم. آن دو مرد و آن زن لبخند میزنند.وقت بیرون آمدن باید از پیمان خداحافظی کنم. با لحن آمیخته به بغض مینالم: _من میخواستم با تو باشم.دوری زندانو تحمل کردم که برگردم پیشت چرا این کارا رو با من میکنن؟مگه اصلا نرگسو میشناسن؟ پیمان انگشت اشاره‌اش را روی لبش میگذارد و هیس کنان سکوتم را طلب میکند. _چاره ای نیست.باید تحمل کنیم.قول میدم بتونیم هم رو ببینیم. در مورد اون خانمه،نرگس هم دیگه حرفی نزن.سازمان بهتر میتونه تشخیص بده.خب...من میرم. فعلا! میخواهم جلویش را بگیرم اما نمیتوانم... یعنی نمیشود.پیمان از در میرود و من میمانم. همان زن وقت رفتن کاغذی دستم میدهد: _اینم خونه تیمی جدید. خودتو به اسم سازمانی معرفی میکنی. چشمی میگویم و کاغذ را میگیرم.بعد هم از خانه بیرون میزنم.پیاده قدم برمیدارم. گاهی صدای رهگذرها را میشنوم که میگویند: 🇮🇷_قراره دوازدهم بیان. آن یکی خبر را نقض میداند و میگوید که قرار بود فلان روز بیایند اما فرودگاه🛬 باز نشد.حال و هوای مردم عجیب است.تمام راه را با پای پیاده میروم.یکهو در باز میشود و زنی با وضعی بهم ریخته بیرون می آید.با دیدن چهره‌ی خبیثش حالم بهم میخورد. سمیراست. _سلام. به‌به رویاجان اینجاست‌. لبخندی پر از تنفر میزنم: _سلام. ثریا البته! در را میزنم. مردی در را میگشاید.نگاهم را زود از او میگیرم و وارد خانه میشوم و به مرد جوانی میگویم: _من عضو جدیدم.طبق دستور مرکزیت اومدم. سر تکان میدهد.خانه‌ی درب و داغان را از نگاه میگذرانم.روی صندلی نشستم و به در و دیوار نگاه میکنم.کتابی از توی قفسه‌ی کتابخانه برمیدارم و چند ورقی میزنم.در لابلای کلمات کسل کننده ذهنم به طور اتفاقی به وصیت حاج رسول می‌اندیشم.با این وضع نمیتوانم کاری کنم و مخصوصا که زیر ذربین سازمان هستم. دیگر زمان به شامگاه میرسد که سمیرا وارد میشود. مرد جوان از اتاق بیرون می‌آید و با به او سلام میکند.سمیرا میخندد: _علیک سلام برادر حامد! کیف احوالکم؟ حامد به سختی میگوید که خوب است. سمیرا به اتاق میرود.حامد هم پشت سرش وارد میشود و با اکراه میگوید: _خواهر سمیرا؟ مَ..‌من توی اتاقتون بودم. داشتم اون کارایی که گفتینو انجام میدادم. را... راضی باشین. لحن سمیرا پر از نیش و تمسخر میشود: _اِ... اشکالی نَ... نداره! دستش را بطرف موهای حامد میبرد.درحالیکه حامد خودش را عقب میکشد. _میخواستم کلاهتو بردارم ندید پدید!بیاین سر میز که باید حرف بزنیم. دلم به حال حامد میسوزد.به رفتار و منشش میخورد جوانی ، و باشد.دور میز مینشینیم. _گروه مون همینقدره.قرار اینجا کارای زیادی کنیم باهم. مهمترین اصل سازمان چیه؟ من که از گفتن اطاعت از مافوق آن هم به سمیرا نفرت دارم سکوت میکنم.حامد هم حرفی نمیزند اما از قیافه اش معلوم است فراموش کرده.سمیرا با صدای بلندی میگوید: _مهمترین اصل چیه؟ بی اختیار میگویم: _اطاعت از مافوق! سرمست از پاسخم به حامد میگوید: _نچ نچ نچ... یه سازمانی اینو ندونه میتونه چیکار کنه؟ بگو ببینم یاد گرفتی؟" جوانی حامد را میشنوم.کمی برایمان از الگوهای سازمان و کارهایی که کرده میگوید.مثلا میخواهد جلوی من و حامد پُز بدهد.و بعد به طرف اتاق میرود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛