eitaa logo
حرفیخته
320 دنبال‌کننده
130 عکس
14 ویدیو
2 فایل
یک آزاده اینجا حرف می‌زند که آرزویش آزاده شدن است. باهام حرف بزنید: @azadr0 آزاده رباط‌جزی
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز که غروب شود، سی و دو سال تمام زندگی کرده‌ام. از فردا یک آزاده سی و سه ساله‌ام. وقتی بچه‌تر بودم، هول می‌زدم برای بزرگ شدن. روی نئوپانِ کفیِ کشوی تختم، با مداد شمعی نوشته بودم: "آزاده رباط‌جزی، کلاس اول پرستو." کلاس اولی شدن و سواد داشتن، مثل یک ورود شکوهمند بود به دنیای "بزرگ شدن" انگار مثلا پرده سنگین حائل را کنار زده باشم و اجازه ورود به حریمی خاص را پیدا کرده باشم. بعدتر نوشته بودم: "کلاس دوم یاس" و... بعد، درست یادم است. یک جایی انگار چشم باز کرده باشم و فهمیده باشم که افتاده‌ام توی گردونه‌ی پرشتابِ زمان. انگار آن جا بود که فهمیدم چقدر باید دنبال زمان دوید. آن جا بود که با جان حس کردم چقدر از زمان عقبم و چقدر زمان تند می‌دود. جایی که کلاس چهارمی شده بودم و هنوز روی کفی کشو، کلاس سوم را هم ننوشته بودم و زمانش گذشته بود. بعد فکر‌ کرده‌ بودم حالا که زمان انقدر زود می‌گذرد، اصلا یک‌هو بنویسم دوم راهنمایی و خلاص. سنی که دیگر به خیالم آن‌قدری از من دور بود که قرار نبود حالاها بهش برسم و ازش بگذرم. خیالم راحت شده بود که انگار دیگر زمان تحت کنترل من است. ادامه👇🏻
ادامه👇🏻 چند روز پیش، مامان پرسیدند: "الان سی‌ و‌ دوت تموم شد، رفتی تو سی‌وسه دیگه؟" چشم و ابرو آمدم که: "نه خیر. تازه سی‌ و دو." و با مامان یک کل‌کل قدیمی راه انداختیم. کَل‌کلی که برعکسِ قبل، حالا می‌خواستم اثبات کنم بزرگ نیستم. حالا، مثل بچه‌ای که می‌خواهد بماند خانه خاله؛ ولی کسی دست‌هایش را می‌کشد و پاهایش ساییده می‌شود روی زمین، زمان دارد دست‌هایم را می‌کشد تا بزرگم کند و من دلم می‌خواهد دیگر همین جا بمانم. باید اعتراف کنم که از زیاد شدن سن، حالا می‌ترسم. از زیاد شدن طول عمرم، اگر عرضش، تغییر مثبتی نکند، نگران می‌شوم. از این که یک آدم دیلاق کم‌وزن باشم. موهای سفیدی که نه توی آسیاب، بلکه به بی‌خیالی و کسالت سفید بشود، می‌ترسانَدم. این سال‌ها حساب سن از دستم در رفته. این سال‌ها بزرگ شده‌ام و برای خودم هنوز کوچکم. امروز نمی‌دانم باید روی کفی کشو بنویسم کلاس چندم‌‌ام. خدا کند هر کلاسی که هستم، کارنامه ترم دومم، برق بیندازد به چشم‌هایم. به چشم‌های خودم و ولی‌ام؛ که آمده کارنامه را گرفته‌ و رفته یک گوشه، تنهایی بخوانَدش. پ.ن: با یک گروه از دوستانم، رسم خوبی داریم که برای تولد همدیگر، به پیام تبریکمان، هدیه معنوی هم الصاق می‌کنیم. یکی امين الله می‌خوانَد از طرف متولد، دیگری برای حوائجش صلوات می‌فرستد و... به من منت بگذارید و در این روزهای بزرگ، برایم هدیه معنوی بفرستید.
هنوز دارید برام هدیه معنوی تولد می‌فرستید. خدا خیرتون بده. حالا ازتون عاجزانه التماس می‌کنم برای پدرم قرآن بخونید. هرچقدر می‌تونید. هرچی بلدید... من امشب بی‌پدر شدم...
صادقانه راضی به زحمت هیچ کدوم از عزیزان نیستم؛ ولی چون دوستان لطف داشتن و پرسیدن، اعلامیه پدر رو پست کردم.
فإذا اختنَقتُمْ، بالحُسينِ تنفّسوا اگر دل‌تان سخت به تنگ آمد، با ذکر حسین(ع) نفس بکشید.🖤 یا حسین...
گفتم: "اجازه می‌دید بغلتون کنم؟" از روی صندلی‌اش بلند شد و به طرف من یک قدم برداشت. دست‌هایش را باز کرد. در آغوش هم چند ثانیه هق‌هق کردیم. من را مدیون خودش کرده بود و او هم از من ممنون بود که به‌خاطر حال من، رفته و بیشتر خوانده و حالا حال دیگری دارد. من رفته بودم برای درمان و او نشسته بود تا کمکم کند؛ ولی مسیر حرف‌هایمان اصلا آن سمتی نرفت که قرار بود‌. او درمانگر من بود؛ ولی نشسته بود مقابلم و با صورت خیس اشک می‌گفت: "آزاده ممنونتم‌. نمی‌دونم چه‌کار کردی با من. اصلا اینا جزو طرح و برنامه‌م نبود." در راه برگشت، توی ماشین، صوت استاد پرهیزگار را گذاشته بودم روی ریپیت و روسری‌ام تا زیر گردن، خیس اشک شده بود. باران می‌بارید و شیشه‌پاک‌کن ماشین، تند می‌دوید. چشم‌هایم، خیابان را تار می‌دید. درست شبیه سکانس‌های تراژیک فیلم‌های عاشقانه. جلسه آخر مشاوره، اصلا طوری پیش نرفته بود که برنامه‌ریزی شده بود. تصور می‌کردم با لبخند و یک فهرست، از اتاقش بیرون می‌آیم. ولی تلاطمی در من ایجاد کرده بود. تحولی که هنوز، بعد از چندین ماه، وقت درماندگی، وقت سرخوشی بی‌امان، وقت بی‌حوصلگی، وقت عاشقی، به سراغ این چند جمله‌ی شفاف می‌روم و اشک، امانم را می‌برد. امشب دوباره یادش کردم‌. قرآن گوشی را باز کردم و "والضحی"... همیشه موقع خواندنش، قیافه بچه‌لوس‌های حق‌به‌جانب را به خودم می‌گرفتم. حالا که یک ارتباط جدیدتر هم بین من و "ضحی" پیدا شده، بیشتر فرو ریختم‌. بیشتر خودم را مچاله کردم گوشه دلم‌. اشک‌های ترحم‌برانگیزتر ریختم و خواندم... همیشه وقت‌های تلاطم به سراغش می‌رفتم؛ ولی چند روز است سوره ضحی، جور جدیدتری صدایم می‌زند.
مطمئن بودم که امسال شرایط مهیا نیست برای رفتن. تقارن اربعین با ایام مراسم چهلم بابا، گرمای هوا و ملاحظه بچه‌ها، پاسپورت منقضی‌شده، هزینه‌ها، شلوغی و... اما از همان شبی که خواب بابا را دیدم، یقین کردم که رفتنی شده‌ام. توی خواب دیدم همان حلوایی توی دستم است که از دیشبش قصد کرده بودم برای خیرات بابا سفارش بدهم و فردایش ببرم برای روضه تهمینه خانم. بابا از دور آمد. با لبخندی واقعی‌تر از همیشه. روشن‌تر از وقتی که زنده بود. پایش دیگر نمی‌لنگید. یک استکان چای برایم آورده بود که با حلوای توی دستم بخورم. و من این صحنه را، که بابا برایم چای بیاورد، بدون سینی و تک‌استکانی، فقط در مسیر مشایه اربعین دیده‌ام... بابا عاشق چای بود. در مسیر، تند تند می‌ایستاد چای عراقی می‌گرفت و هر بار برای من هم که نشسته بودم و اصلا چای‌خور نبودم، یک استکان می‌آورد. بیدار که شدم و خواب را یادم آمد، همان جا فهمیدم حالا که خود بابا، چایِ آن حلوایی را که قرار بود من برایش خیرات کنم، به دستم داده، حتما با من حرفی دارد. یقین کردم که رفتنی شده‌ام. حالا راهی‌ام... در کمال ناباوری... حلالم کنید. دعایم کنید. تو را از دور می‌بینم که می‌آیی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی تو را از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی  ای افسوس  سیاهی تار می بندد چراغ ماه، لرزان از نسیمِ سردِ پاییز است... هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز خیالم چون کبوترهای وحشی می‌کند پرواز زمان، در بسترِ شب خواب و بیدار است...
گفته بودم می‌آیم همه دلتنگی‌هایم را توی حرمت اشک می‌کنم... و چقدر خوب چقدر خوب چقدر خوب که "حرم توست خانه پدری..." مگر یک بچه یتیم، دیگر از این دنیا چه می‌خواهد؟؟؟ پ.ن: حالا مانده. بیشتر از این‌ها باید خودم را برایت لوس کنم. دختربچه‌ها همین جوری از بابا، همه چیز می‌گیرند!
این شعرِ پر از تصویر را از حمیدرضا برقعی بخوانید: آه ای شهر دوست داشتنی کوچه پس کوچه‌ های عطرآگین ای مرور تمام خاطره‌ هات چون دهین ابوعلی شیرین .  سرخوشی‌ های بی‌ حدم می‌ زد پرسه در کوچه‌ های بی هدفی دعوتم کرد سمت طعم بهشت ناگهان عطر قیمه‌ ی نجفی ,  سیدی ! گم شدم ، حرم ، مولا از کجا می شود به او برگشت ؟ عربی گفت و من نفهمیدم باید از شارع الرسول گذشت .  زخمی‌ ام التیام می‌ خواهم التیام از امام می‌ خواهم السلام علیک یا ساقی من علیک السلام می‌ خواهم .  سنگ دُر می‌ شود در این وادی صاحبان جواهرند همه واژه در واژه با امین الله زائران تو شاعرند همه .  در حرم گم شدم که می‌ دیدم بین دریای بیکران دریا ریخت مضمون تازه در شعرم صحن نو ، صحن حضرت زهرا .  فرصت با تو بودنم چون ابر لحظه در لحظه می‌ شود سپری غرق آرامش و پر از رویا حرم توست خانه ی پدری .  لنگر آسمان ، ستون زمین تو به جبریل داده‌ ای پر و بال مستی‌ ام را خودت دو چندان کن یا علی یا محول الاحوال .  باز هم در شکوه ایوانت مستم ، آشفته‌ ام ، پریشانم دارم آن شعر روی ایوان را جای اذن ورود می‌خوانم .  ” زائرانِ درگهت را بر درِ خلد برین می‌ دهند آواز طبتم فادخلوها خالدین “ .  بین این چهارپاره خوابم برد رفتم از خویش و دفترم جا ماند یک نفر مثل من درون حرم داشت شعری برایتان می‌ خواند .  ” علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه ی هما را دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من ، به خدا قسم ، خدا را “ .
این روزهایی که از سر گذراندم، لطف و مهرتان، از در و دیوار این خانه مجازی، برایم می‌بارید. این ایام اربعین هم، که مقارن با ایام چهلم باباست، منت بر سر من بگذارید و برای بابای آن‌جهانی‌شده‌‌ام هدیه‌ای مرحمت کنید. در کنارش اگر نسیم خنکی از دعا هم برای قلبِ ما فوت کنید، دست‌بوس‌تان‌ام.
یک کلمه، حاصل عمر من باشد، برایم کافی‌ست آقا محمود بهجت، شاعرِ دودمه‌ی "مکن ای صبح طلوع"، لابد یک جایی، دستی را گرفته، سنگی از جلوی پایی برداشته، خلاصه‌ یک کاری کرده که آخر سر، یکی از کارهایش، مثل مرواریدی که از بقیه صاف‌تر و صیقلی‌تر باشد، از لابلای بقیه سر خورده و از قیف وجود خودش بیرون افتاده و به دل مردم نشسته و بعد به دریا رسیده‌. این شده که حالا بعد از این همه سال، آخرهای مراسم، تقریبا همه جا، شب‌های عاشورا، آدم‌های یک طرف مجلس، می‌گویند: "امشبی را شه دین در حرمش مهمان است، مکن ای صبح طلوع" و بعدی‌ها جواب می‌دهند: "صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است، مکن ای صبح طلوع" و همه ناله می‌زنند و روی پا می‌کوبند. حتما آقا محمود بهجت، به این جای شعر که رسیده، کاغذش خیس شده، خودش با این بیت سینه زده و سینه‌اش سوخته. لابد این جای شعر را بلند شده و چرخی در خانه زده تا دلش کمی آرام بگیرد. شاید رفته باشد به طرف پارچ آب سفالیِ لب طاقچه؛ ولی دست نبرده باشد سمتش. ولی یک جمله‌ها و یک کلمه‌هایی هم هست که توی قلب هر کس، برای خودش، مروارید می‌شود و می‌ماند. من از چند سال پیش ‌که استرالیا را گوش کردم، توی هیئت، وقت‌هایی که خیلی کم می‌آورم، وقت‌هایی که قلبم تنگی می‌کند و خون پمپاژ می‌کند درست پشت چشم‌هایم، یا وقت‌هایی که چشم‌هایم خسیس و بددل می‌شوند،‌ فقط یک کلمه می‌گویم. از بین تمام روضه‌ها و نوحه‌هایی که شنیده‌ام، فقط یک کلمه می‌گویم: "حسین" این را که با همان استیصالِ احسان عبدی‌پور، در "پادکست استرالیا" می‌گویم، راه چشم و قلبم انگار باز می‌شود و اشک، گرم و نرم می‌شود روی گونه‌هایم. حتما احسان عبدی‌پور هم وقت نوشتن این‌ها، صفحه کلیدش، نم برداشته. اگر دل خودش ترک نخورده باشد، قطعا نمی‌تواند راهی به دل من پیدا کرده باشد. وقت‌هایی که وسط روضه، یک جمله‌ای، بیتی، قلبم را بگیرد، گره روسری را باز می‌کنم و می‌کشمش روی صورتم، دست‌هایم را می‌برم زیرش و صورتم را می‌گیرم و هق‌هق می‌زنم. و هی با خودم می‌گویم: "من زشت گریه می‌کنم." انگار همان لحظه کسی در گوشم می‌گوید که صاحب مجلس، دلش به حال زشت‌ها بیشتر می‌سوزد. و فکر می‌کنم به کاغذهای خیس و کی‌بوردهای نم‌زده. فکر می‌کنم از تمام سال‌های خواندن و نوشتنم، همین من را بس باشد که سالیان بعد، کسی کلمه‌ای، حرفی را با خودش زمزمه کند و توی دلش، مرواریدی بغلتد و بگوید: "خدا بیامرزه پدر و مادر این آزاده رباط‌جزی رو. این یه جمله‌ش چه کرده با من. لابد صفحه نمایش گوشی‌ش وقت نوشتن این جمله توی برنامه نوت، خیس خیس شده."
امروز، وسط کلاس با هم‌نویسا، حسنا اومد، یک صفحه از این کتاب رو نشونم داد و گفت: "با این برات دعا کردم." با چشم و ابرو ازش تشکر کردم و رفت. الان اومده می‌گه: "مامان این خداست؟" - نه! امام زمانه. - آهان. یعنی خواهرشه؟ - خواهرِ کی؟ - خواهرِ خدا دیگه!
🔴ثبت‌نام رایگان مینی دوره‌ی «روایت بنی‌اسرائیل» 🔶روایتی از آوارگی قوم بنی‌اسرائیل! 🔹۵ جلسه به صورت آفلاین در ایتا یا تلگرام(به انتخاب کاربر) 🔹شروع از شنبه ۱۵ مهرماه (همین امروز) 🔴مبلغ دوره: رایگان! ✅برای ثبت نام روی لینک پایین بزنید. 🟢https://formafzar.com/form/8xccf | @mabnaschoole |
شربت سرماخوردگی کوریزان را می‌ریزم توی پیمانه مدرج کوچکِ روی بطری. رویش سیتریزین و به حسنا قول می‌دهم که بعدش آب بدهم و آن یکی داروی خوشمزه را. بطری رسیده به ته. مثل همیشه ته دلم می‌گویم کاش این بطری که تمام شد، نیازی به بعدی نشود و این چند سی‌سی آخر دارو، سرماخوردگی‌اش را تمام کند. در را می‌بندم و می‌اندازمش توی سطل. از خودم شرم می‌کنم. فرش آشپزخانه می‌شود سوزن توی پایم. مچاله می‌شوم در خودم. لیوان آب را می‌دهم دست حسنا. آن یکی داروی خوشمزه را می‌آورم بیرون‌. از دستم می‌افتد روی زمین. نمی‌شکند. خم می‌کنم توی در مدرج و می‌گذارم روی میز تا بردارد. ته دلم می‌گویم کاش هنوز این بطری تمام نشده، از آسمان، نجات برسد برای بچه‌هایی که دارویشان خون است و کسی قول نمی‌دهد بعد از دارو، بهشان آب بدهد. واگویه‌های زنی ناتوان که کاری از دستش برنمی‌آید‌ به جز نگاه نکردن و گوش ندادن‌ خبرها. نگاه نمی‌کند، نه به‌خاطر این که اگر نگاه کند، دق می‌کند، نه. برعکس. نگاه نمی‌کند چون اگر نگاه هم بکند، دق نمی‌کند. داد نمی‌زند. گیس پریشان نمی‌کند. چنگ به صورت نمی‌زند. قلوه‌سنگ برنمی‌دارد. فقط نگاه می‌کند و اشک و بغض می‌خورد و باز دارو برای دخترش توی در مدرج می‌ریزد. فریادهای خسته سر بر اوج می زد وادی به وادی خون پاکان موج می زد بی درد مردم ما خدا، بی درد مردم! نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
بعد از شانزده‌هفده سال، دوباره خمره را دست گرفته‌ام. برای منی که شب و روزم شده چپ‌چپ نگاه کردن به تک‌تک‌ کلمات داستان‌ها، تا واژه‌ای از زیر چشمم در نرود، برای منی که گرفتار نقد شده‌ام، جرعه جرعه نوشیدن از "خمره"، خاموش کردن مغز حرّاف است و استراحت روان. ذهنم کل قسمت اول را با پس‌زمینه صدای همهمه بچه‌ها توی راهروی مدرسه خواند. و صدای شیرین مجید، که با بالا بردن انگشت کشیده‌اش می‌گفت: "آقا اجازه!" من کتاب‌های مرادی کرمانی بزرگ را جوری می‌خوانم که انگار خودش نشسته روبه‌رویم و با آن چهره خندان تودل‌برویش، برایم داستان نه، قصه می‌گوید. و من روی یک کاسه انار دانه‌شده، گلپر می‌پاشم و برایش می‌گذارم روی کرسیِ لحاف‌قرمزی. بوی نفت بخاری می‌زند زیر دماغم، می‌خزم زیر لحاف و چشم‌هایم گرم می‌شود.
پسرک دفتر و مدادش را می‌دهد دست من و می‌گوید: "امشب باید من به شما املا بگم." -اِ! چه خوب! پس بعدش باید خودت تصحیح کنی. -تصحیح کردن نمی‌خواد. شما که غلط نمی‌نویسی. آخه شما کلاس‌های مبنا رو هم گذروندی! شرمنده مبنا جان! آبرو و حیثیت برایت نگذاشتم! احتمالا در ذهن پسرک، به قبل و بعد از این املا، تقسیم خواهی شد! پ.ن: خدا شاهده کلا یه بار، همین چند روز پیش، بزرگوار رو با خودمون بردیم طلافروشی! الان معلمش املا رو بخونه، فکر می‌کنه من تا آرنج النگو دستمه!🤦🏻‍♀️ (مادر من عاشق طلا و انگشترهای طلایی است)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردم اگر این آقای چوپان، یک روز نویسنده نشود، حتما از این دنیا طلبکار خواهد ماند. اتصال عمیقش با نشانه‌های دنیایی، ارتباط آنی‌اش با خالق، و کِیف آشکارش حین تکراری‌ترین روتین زندگی‌اش، مصالح دست اول دنیای نوشتن را دودستی تقدیمش کرده. خوش به دنیایش... راه می‌رفت و با صدای بلند به گوسفندهایش می‌گفت: "بخورید. نوش جونتون. بخورید و برای من دعا کنید. بخورید که ایشالا خدا روزی‌تونو زیاد کنه." سر بلند کرد. خانم‌ها را دید و داد زد: "سلام حاج خانوما. زنده باشید." و مگر می‌شود یاد شبانِ قصه موسی نیفتاد؟ چه دنیایی دارند چوپان‌ها و پیامبرها... دید موسی یک شبانی را به راه کو همی گفت ای خدا و ای اله تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم، کنم شانه سرت دستَکت بوسم، بمالم پایَکت وقت خواب آید، بروبم جایکت آدم دلش تنگ می‌شود برای این خدای نزدیک...
تا گوشی را با همسر قطع کردم، زنگ زدم و دوباره همان چیزها را از اول برای مامان تعریف کردم. انگار حجم مهری که به قلبم سرازیر شده بود، خارج از ظرفیت این تکه ماهیچه کوچکِ توی سینه‌ام بود. بال‌بال می‌زدم. حس می‌کردم باید تمام شهر را خبر کنم‌. برای مامان، از دیروز گفتم و کتابچه جذابی که بچه‌های هم‌نویس برای من و زهرا نوشته و تصویرگری کرده بودند و توی دورهمیِ خانه شعر و ادبیات، غافلگیرمان کردند. از قاب‌فرش متبرک و عطر رضوی گفتم و ظرف سفالی سبز. مامان مثل همیشه ذوقِ موقرانه‌اش را با سکوت و تایید نشانم داد و خدا را شکر کرد. گفتم: "تازه این یه بخشش بود. مهم‌ترش، هدیه معنوی بود که گفته بودن امروز می‌دن." کانال هم‌نویس را که باز کردم، مریم آرایش دو تا تصویر دست‌نوشته فرستاده بود و زیرش نوشته بود که چون برایش حرمت داشته تایپ نکرده. بازش کردم. دیگر دلم دست خودم نبود. یک عالم کلمه محترم، بغلم کردند. در خواب هم نمی‌دیدم روزی لایق این همه نور و روشنی باشم. قلبم درخشید. برایشان با چشم‌های خیس، صوت فرستادم. از بس بغض خورده بودم تا بتوانم جملاتم را تمام کنم، تمام استخوان‌های گلویم درد گرفته بود. یک درد شور و شیرین بابت یک دنیا شرمندگی و مباهات... خدا هر جا که هستید بغلتان کند هم‌نویس‌های هم‌رویای هم‌مبنای هم‌معنای من❤️ @harfikhteh
حرفیخته را باز می‌کنم. توی باکس، متن را paste می‌کنم. بعد select all و بعد delete. به ارواح خودم چند تا آب‌نکشیده می‌فرستم و تهش دهن کج می‌کنم: "تو که جیگرِ خودافشایی نداشتی، بی‌جا کردی خودتو قاتی نویسنده‌ها جا کردی."
پسرک چشم درشت می‌کند سمت پدرش: "شما واقعا چه‌جوری برای همه مشکلا یه راه حل داری؟" - آدم هر کار درستی رو که بخواد و اراده کنه انجام بده، اگر کاری نباشه که خدا رو ناراحت کنه، خدا هم کمکش می‌کنه که بتونه." دخترک، با دهان پر و چرب‌وچیلی می‌گوید: "خدا که نیست." همسر، گردنش را می‌خاراند و سر کج می‌کند سمت من. اشاره می‌کنم که بپرس خدا کجا نیست. دخترک می‌گوید: "خدا تو خونه ما نیست که." -چرا بابا جان. خدا همه جا هست. تو خونه ما هم هست. دخترک سر حرفش ایستاده: "نه. خدا فقط تو مشهده." کمی فکر می‌کند. با انگشت اشاره سینه‌اش را نشان می‌دهد: "این جا هم هست." فکر می‌کنم قلبش را می‌گوید. دلم برق می‌زند. می‌گوید: "نه. این جا رو می‌گم. تو این." کیف چرمی حرز را از توی یقه‌اش بیرون می‌کشد و خدا را نشانم می‌دهد.
عکس گوشه‌ای از دفتر اسناد رسمی مربوط به متن زیر 👇🏻
هشدار: این پست، کمی شور است، کمی تلخ. می‌نویسم: "نپرس اصن." یک شکلک خنده دندان‌نما می‌گذارم تنگش و وسط آستین را می‌کشم روی پلک خیسم‌. از یک روز سخت برگشته‌ام خانه و گوشی‌به‌دست پهن شده‌ام روی تخت. پیامش می‌رسد: "پس بدو بگوووو." برایش می‌نویسم که با عارفه رفته بودم دفتر اسناد، دنبال کارهای انحصار وراثت و... اشکم می‌رود توی دهانم. تلخ است و گرم. از ناله کردن بیزارم. وقت‌هایی که می‌نشینم پیش کسی و درد دل می‌کنم، بعدش انگار چیز گران‌قیمتی را دودستی تقدیمش کرده باشم، سنگین‌ می‌شوم‌. از قبلِ گفتنش هم سنگین‌تر. زخم‌هایم انگار که شیء ارزشمندی باشند، از آن خودم. به کسی که می‌دهمشان، حس فقدان و حسرت می‌نشیند جایشان. ولی گاهی انگار دیگر خود دردها، سرشان می‌زند بیرون. گاهی فکر می‌کنم توی خیابان که راه می‌روم، آدم‌ها با دست نشانم می‌دهند و ناله‌های تلنبارشده‌ام را که بر دوش می‌برم به هم نشان می‌دهند. ناله‌هایی را که هرچه با دست فشارشان می‌دهم تا بتمرگند توی مغز و قلبم، باز می‌زنند بیرون. جا نمی‌شوند. این طوری می‌شود که وقتی رفیقی می‌پرسد کجایی که نیستی، فقط و فقط از همین که جواب می‌دهم کار اداری داشتم، می‌فهمد که باید بپرسد "خوبی؟" عارفه، یکی یکی کارت ملی‌ها را داد دستم و برگ سبز ماشین بابا و پوشه‌ای که با خط مامان رویش نوشته شده بود: "مدارک فوت و..." دفتر اسناد تاریک بود و بوی مرگ می‌داد. رنگ و روی دیوارها رفته بود و کف اتاق، چرکمرد. زیرابروهای خانم ماسک‌زده‌ای که بهم گفت دیگر مدارک از کسی نمی‌گیرد و کار می‌رود برای فردا، نوک‌نوک درآمده بود. آقای کارمندی که اول فامیلش "میر" داشت، صدایش مثل صدای موتورگازی‌های اتوبان باقری بود. نور کم اتاق داشت من را می‌خورد. چه زود افتادیم توی بازی ارث و میراث. قرار بود بابا، سه‌شنبه برود خانه‌‌ای را که به آقای فلانی فروخته بود، به نامش بزند؛ ولی خودش دوشنبه شب از دنیا رفته بود. آقای فلانی برای جور کردن جهاز دخترش نیاز به فروش خانه داشت و نبودن امیر و مشغولیت‌های من و عارفه، کار را طولانی و سخت کرده بود. تا این که امروز شاید آخرین کارهای اداری‌اش را هم انجام دادیم و تمام. سر کوچه دفتر اسناد که منتظر اسنپ بودم، دوباره دست‌ها و پاهایم، مثل دوشنبه شب و سه‌شنبه صبح، بی‌حس شده بود. پیامش را باز می‌کنم: "بنویس سبک شی" من می‌گویم لعنت به نوشتن. لعنت به جور دیگر دیدن دنیا. من توی رنگ آبی دیوارها، روی پوشه زرد مدارک، انگشتر عقیق سرخ کارمند دفتر، کتی که تن مرد قدکوتاه بود، موهای جوگندمی و کم‌پشت مراجع دفتر، بی‌پناهی و غم خودم را می‌دیدم‌. استیصال و بغضی که می‌خوردمش. هی پلک می‌زدم تا مثل همه آدم‌های دیگرِ آن جا به نظر برسم‌. می‌روم توی گالری گوشی. عکسی را که از قسمتی از دفتر اسناد گرفته بودم، باز می‌کنم. توی عکس، دیوارها چرک نیست، دفتر تاریک نیست و انگشتر عقیق مرد کارمند، فقط یک انگشتر عقیق است. پ.ن: وقتی می‌گویم برای نوشتن جان می‌کنم، شاهدش همین که بعد از نوشتن همین چند خط ناقابل، جوری تمام شدم که ساعت ۷:۳۰ شب، خزیدم توی تخت پسرک و ۴۵ دقیقه خوابیدم.
«زبان‌مان بند آمده است و نمی‌دانیم چه باید بگوییم؛ فقط اینکه قلب‌ ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است. و شریک داغ فرشته کوچک‌تان هستیم. 😞» برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤 همین. | @mabnaschoole |
هدایت شده از /زعتر/
به نام خالق علی اصغر (علیه السلام) هم. این دو حرف ربط‌دهنده همه چیز به هم. مبنا، استادیار، خلاق، پیشرفته، باشگاه. همه چیز مبنا، بوی همین دو حرف را می‌دهد. ما که همین چند سال پیش از هم بی‌خبر بودیم، حالا از شوق هم، شوقیم و از داغ هم، داغ. می‌خواهیم برای دل استادیارمان مرهم شویم و تسلای دل داغدیده‌اش باشیم. خواستیم بچه‌های شیرخوارگاه شبیر هم چند دقیقه‌ای طعم مادریِ خانم طاهری را بچشند. شیر و پوشک و لباس بخریم یا هزینه‌اش را بدهیم. نه فقط به نیت آرامش دل خانم طاهری. خیر را آسمان بردیم پیش مادری که پشت در افتاد و گریه بچه‌اش را نشنید. هم‌راه شویم با روزهای غم حضرت فاطمه (سلام الله علیها) که مرهم دل خانم طاهری شوند. این شماره کارت مخصوص همین کار است و نیازی به اطلاع نیست. روی کارت بزنید کپی می‌شود 🔰 شماره کارت
6037997257791609
حسام محمودی 🔰 مبلغ تا ۱۲ شب روز سه‌شنبه ۲۸ آذر جمع‌آوری می‌شود. لطفا بعد از آن چیزی واریز نکنید 🔰 گزارشش را تقدیم حضور می‌کنیم. همه مبلغ‌ به حساب شیرخوارگاه شبیر واریز می‌شود