eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/havase/3321 https://eitaa.com/havase/3330 https://eitaa.com/havase/3339 https://eitaa.com/havase/3347 https://eitaa.com/havase/3357 https://eitaa.com/havase/3365 https://eitaa.com/havase/3377 https://eitaa.com/havase/3387 https://eitaa.com/havase/3399 https://eitaa.com/havase/3408 https://eitaa.com/havase/3422 https://eitaa.com/havase/3432 https://eitaa.com/havase/3452 https://eitaa.com/havase/3460 https://eitaa.com/havase/3480 https://eitaa.com/havase/3489 https://eitaa.com/havase/3505 https://eitaa.com/havase/3513 https://eitaa.com/havase/3530 https://eitaa.com/havase/3539 https://eitaa.com/havase/3557 https://eitaa.com/havase/3565 https://eitaa.com/havase/3573 https://eitaa.com/havase/3581 https://eitaa.com/havase/3588 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
ان شاءالله از فردا رمان جدید گذاشته میشه🙏
❤️به نام خداوند بخشنده مهربان❤️
سلــــام از امروز رمان نشانی عاشقی رو میــــذارم😍😍
چادرم رو روی مقنعه ی آبی رنگم جابه جا میکنم مقنعه ام رو جلو میکشم و دسته کیفم رو که روی شونم جا خشک کرده بالا و پایین میکنم چشمانم رو میبندم و سعی میکنم خودم رو آروم کنم .–‌از چی میترسی روشن؟ این انتخاب خودت بوده و به خاطر همینم الان اینجا هستی آفرین دختر خوب! الان میری داخل کلاس،و هیچ اتفاقی هم نمیفته من میدونم تو قوی تر از این هستی که به خوای به خاطر حرف چندتا جوجه تیغی به خودت بلرزی لبخند ساختگی روی لبهام میشونم و در کلاس رو باز میکنم به جمعیتی که توی کلاس نشسته نگاه سطحی میندازم چند تا دختر و پسر که تمام جمعیت کلاس رو تشکیل دادند دور هم جمع شدن و صدای خنده هاشون کلاس رو پر کرده -وای خدا این ازون چیزی که من فکر میکردم بدتره از قیافه هاشون معلومه که همه اونورین یکی نیست به من بگه آخه دختر خــــوب تورو چه به دانشگاه هنر اومدن تو باید میرفتی معارف میخوندی تو کجا و شاگردای اینجا کجا همشون صد و هشتادرجه با تو فرق دارن.... نفسم رو با حرص بیرون میدم سرم رو پایین میندازم و به سمت نیمکت یکی مونده به آخر که ظاهرا خالیه راه میفتم اون چند تا دانشجو اونقدر سرگرم صحبت هستند که هنوز هم وجود من رو حس نکردن... همین بهتر ڪه هیچوقت نفهمن من اینجام تمام وجودم پر از استرسه به ساعتم تک نگاهی میندازم  پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشع و من همچنان از درون در حال لرزیدنم خدایـــا!ببین من چه بنده ی خوبیم.... حواست بهم باشه ها... جامدادیم رو از تو کیفم بر میدارم و همانا بیرون اومدن و جامدادی و همانا خالی شدن تمام محتویاتش روی زمین ....😫 توی دلم میگم خدایا ممنون که این همه هوام رو داشتــی با حرص به  وسایلی که پخش زمین شدن خیره میشـــم سنگینی نگاه این قوم اجوج مجوج رو روی خودم حس میکنم و همین باعث میشه که به خودم اجازه ی سر بلند کردن ندم... همونطور که سرم پایینه گوشه چادرم رو بالا میکشم و مشغول جمع کردن وسایلم میشم.... احساس میکنن هر لحظه ممکنه این دانشجو ها منو با نگاشون قورت بدن جمله یکی از پسرا باعث میشــه تمام دنیا روی سرم اوار بشه -عذرا خانوم کمک نمیخوای .... و بعد از اون صدای بلند خنده هیچی نمیگم و از این همه درد و غم فقط به گاز گرفتن گوشه چپ لبم اکتفا میکنم... سعی میکنم ناراحتیم رو توی چهره ام نشون ندم... از سر جام بلند میشم و به سمت نیمکتم حرکت میکنـــم تک نگاهی به جمعیت ده دوازده نفره کــه من رو تحت نظر دارن میکنم و دوباره نگاهم رو ازشون میگیرم و روی نیمکتم میشینم وسایلم رو  با خونسردی تمام از توی کیفم در میارم و روی دسته کوچیک نیمکت میذارم ای بابا اینا چرا دست از سر من برنمیدارن آدم فضایی که ندیدن عجبا.... منتظر شنیدن متلک بعدی بودم که با اومدن مرد تقریبا میانسالی داخل کلاس که احتمالا استادمون بود همه چیز رو فراموش کردم همه ی بچه ها متفرق شدن و به سمت نیمکت هاشون رفتن استاد با صدای بلندی سلام کرد ... روی صندلی مختص به خودش نشست هنوز تک و توکی از بچه ها نگاهشون رو به من دوخته بودن سعی کردم اصلا بهشون فکر نکنم استاد لیست حضور و غیاب رو برداشت و شروع به خوندن اسم بچه ها کرد سحر جاویدی سامان باقری اسامی تموم شد خواستم که خودم رو معرفی کنم که یڪی از دخترا زودتر از من دست به کار شــد ــ استاد شاگرد جدید داریـــــم. همیشه از ادمای چاپلوس متنفر بودم و هستم استاد با کنجکاوی دنبال من گشت و بعد از پیدا کردن من لبخندی روی لبش نقش بســـت من هم لبخندی زدم اما حرف استاد باعث شد لبخند روی لبهام بمــاسه! ـــ چرا خودتو جلد کودی دخترم.... چرا اینا ایجورین از کوچیک تا بزرگشون با من لجه ای خدا توی این شهر غریب خودت یه دادم برســــ دوست داشتم جوابش رو بده بدم اما مغزم تهی از حرف بود برای همین به سکوت اکتفا کردم حتما الان داره به من مثل یه کیس انتقادی نگاه میکنه که هر چقد دلش خواست میتونه دربارش بحث کنه استادــ خب نمیخوای خودتو معرفی کنی؟ با صدای بلند و خشک گفتم ــ روشنا غفوریان سرش رو تکون داد و اسم منو توی دفتر کلاسی جاداد از سر جاش بلند شد وشروع کرد به درس دادن توی طول درس دادنش هر از چند گاهی یه متلک بارم میکرد که همهرو بیجواب گذاشتم ذهنم خالی از حتی یک کلمه بود نگاهی به ساعتش انداخت و گفت ــ خب بچه ها کلاس تموم شد توی دلم هزار مرتبه خدا رو شــکر کردم.. بعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از دخترا به سمت نیمکت من اومد کمی به چهره اش دقت کردم این که همون دختر چاپلوسه هست این  یکی دیگه چی میخواد میشه یع سوال بپرسم؟ منـ ــ بپرس ـــ چرا چادر میپوشی همه کلاس به ما خیره شده بودن. از جام بلند میشم و همینطور که دارم از کنارش رد میشم میگم ـ چون که باارزشم با صدای بلند میگه ــ اوهـــــوع ! تو هم که فقط شعار بلدی به سمت در میرم و دست گیره رو محکم فشار میدم دوباره صدای همون دختر توی گوشم میپیچه ـ
ـ موفق باشی روموبرنمیگردونم و میگم ـ موفق هستم! ــ مامــــــان! اون چادر عربی من کوش؟ مامانم اخم هاشو توی هم میکنه و به سمت من میاد دلم از چهره ی عبوسش میگیــره من رو از نگاه تخس دیگران هیچ باکی نیست اما اینکه مادرم هم اینطور باهام رفتار میکنه یکم سخته..  با همون اخم همیشگیش چادرم رو برام میندازه و من اونو توی هوا می قاپم از روی زمین بلند میشم و کیفم رو بر میدارم به مادرم نزدیک تر میشم و بهش خیره میمونم همین طور بهش زل زدم که صدای بلندش  باعث شد مثه برق زده ها از جا بپرم ــ خب دختر چه اصراریه حتما چادر بپــوشی میتونی بدون چادر هم میتونی با حجاب باشی ــ مامان تو رو خدا بس کــــن بخدا بخاطر این چادر آبروی تو جلوی هیشکی نمیره! همینطور که به سمت در میرم چادرم روی سرم میذارم در رو باز میکنم که مادرم با لحنی ناراحتی میگه ــ چرا اینقدر زود میری؟ یه ساعت دیگه باید اونجا باشیا لبخند روی لبم نقش میبنده و میگم ــ اگه بخوام تو خونه نمازم رو بخونم باید تا اذان صبر کنم و دیر میشه؛برای همین میرم همون جاها یه مسجدی چیزی پیدا میکنم که نه نمازم عقب بیفته نه کلاسم منتظر شنیدن جوابی نمیمونم و از خونه خارج میشم ترجیح میدم مسیر رو با خط برم دو تا ایستگاه قبل از دانشگا پیاده میشم تا بتونم توی راه یه مسجد پیدا کنم و نمازم رو بخونم تمام کوچه ها و خیابون ها رو میگردم اما دریغ از یه مسجد با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و مشغول راه رفتن میشم دنبال راه چاره ای میگردم که یک دفعه جرقه ای به ذهنم میزنه با خوشحالی مسیرم رو عوض میکنم بعد از طی کردن چند کوچه به مقصدی خواستم میرسم سرم رو بالا میارم و به تابلویی که نصب شده نگاهی میندازم ــ پارک شقایق به داخل پارک میرم و گوشه ای که دور از دید دیگران هست رو برای پهن کردن جانمازم انتخاب میکنم کیفم رو کنار دستم میزارم و شروع به خواندن نمازم میکنم. بعد ازاتمام نماز جانمازم رو برمیدارم و توی کیفم میذارم. و با سرعت به سمت دانشگاه راه میفتم اکیپی که اونروز توی کلاس جمع بودن حالا توی محوطه دانشگاه میز گرد زده بودن.خواستم بی توجه از کنارشون رد شم که صدای یکی از اونها منو متوقف کرد ــ بچه ها آخوندمون اومد ... و بعد خنده ی بی وقفه ؛برای چندمین بار دلم شکست بغضی که چند ماهی توی گلو رخنه کرده بود رو شکستم خوشبختانه چون پشتم به اونها بود اشکهام رو ندیدن  در ورودی تا کلاسم رو با آخرین سرعت طی کردم خدا رو شکر کسی توی راهرو ها نبود باخیال اینکه کسی هم توی کلاس نیست با آخرین توان در کلاس رو باز کردم هیچ درکی از اطرافم نداشتم دررو محکم بستم و بهش تکیه دادم صدای ضجه مانندی از ته وجودم بیرون اومد.بعد از چنددقیقه اشکام رو پاک کردم و خواستم برم سمت نیمکتم که یکهو سرجام خشکم زد پسری ته کلاس نشسته بود و باتعجب به من خیره شده بود.اب دهانم رو قورت دادم و با تعجب و اضطراب نگاهش کردم.اینوتاحالاندیده بودم . میتونم همین الان اعتراف کنم بدشانس تر از من توی دنیا نیس که نیست پسر یه جزوه توی دستش داشت و درحال رونوشت گرفتن ازروش بود.نفسم رو با لرزش بیرون میدم و به سمت یکی از نیمکت ها میرم پسرهم نگاهش روازمن میگیره اما اون علامت سوال توی چشماش رو باتمام وجودم درک میکنم بعد تقریبا پنج دقیقه بقیه ی دانشجوهاهم وارد کلاس میشن... یکی از پسرا با صدای بلند میگه ــ به !آقا نیما! نوشتی جزوه هارو! همون پسری که چنددقیقه پیش توی کلاس بود از جاش بلند شد گفتـ ـ بله نوشتم باسپاس! یکی از دخترا با خنده گفت ــ اوه اوه چه لفظ قلم! پس اسمش نیما بود...؛خنده ای میکنه و به جمع اونا ملحق میشه.یکی از دخترا چشمش به من میفته و با خنده میگه ــ راستی آخوند کلاسمونو بهت معرفی نکردم...؛اعصابم خورد خورد بود تاحالا هرچی سکوت کردم بسه! با اخم بهش خیره میشم و میگم ــ حرف دهنتو بفــهم! همشون با تعجب به سمت من برگشتند مشت هام رو محکم فشردم تا اشکهام بیرون نیان هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه اخم هام رو غلیظ تر کردم و روم رو برگردوندم.خدا روشکر تا اومدن استاد حرف دیگه ای نزدن.استاد درحال درس دادن بود و من در حال فکر کردن به غصه هام. هیچی از حرفاش نمیفهمیدم تنها دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم تا نگاهش به من میفتاد سرم تکون میدادم.تو حال و هوای خودم بودم که یکهو گفت ـــ خانوم روشنا غفوریان و نیما بصیری با تعجب گفتم ــ چی؟؟ نگاهی به من انداخت و گفت ــ باهم کارتون رو تحویل میدین دهنم قفل شده بود،منظورش رو نفهمیدم؛ ـ،خب معلومه میخای گوش ندی و بفهمیـ؟؟ کلاس تموم شد و بچه ها دوتا دوتا کنارهم جمع شدن وسایلم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و خواستم از جام بلند شم ک پام محکم تو پایه ی صندلی خورد درد بدی تو تمام وجودم پیچید که از زور اون درد چشمهام رو محکم بستم! بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم و خواستم برم که همون پسره نیما جلوم ظاهر شد. آخه  تو این وضعیت چی از جونم میخادـ؟ با لبخند گفتـ
ـ خانوم غفوریان؟ لبخند لبخندی ساختگی میزنم و میگم ــ بله با خنده گفتـ ــ،سالمید؟ و بعد به پام اشاره کرد . اخم هام رو توی هم کردم و با لحن جدی گفتم ــ کارتون؟ لبخندش رو قورت داد و گفت ــ خب قرار شد ماباهم  کار نقاشی روی شیشه رو تحویل بدیم دوست داشتم کلاسورش رو از دستش بگیرم یکی بکوبم تو سر اون و یکی تو سر خودم با تعجب گفتم ــ چی؟  گفت ــ مگه سر کلاس گوش نکردین؟استاد گفت ما باید باهم کارمون رو تحویل بدیم... ــ تو روحش.... نیماــ چیزی گفتینـــ؟   ـ نمیشه من با یه خانوم باشم؟ به جمعیت کلاس اشاره کرد و گفت ـــ فکر نکنم هیچ دختری تمایل داشته باشه... راست میگفت همه دخترا جوری با پسرا مچ شده بودن که انگار یار دیرینه شون رو پیدا کردن حالم خیلی خراب شد . از سرجام بلند شدم و گفتم       ــ خیله خب باشه.... ــ پس،شمارتون رو بدین... ــ برای چی؟؟   ـ خب برای اینکه بهتون زنگ بزنم که کی کارمون رو  انجام بدیم سرم رو پایین انداختم و گفتم ـ شما چه روز هایی میاین دانشگاه ــ خب پنج شنبه و سه شنبه و شنبه سرم رو تکون دادم و گفتم ــ خب پس شنبه و پنج شنبه تو دانشگاه یه کاریش میکنیم ! ــ ولی به هر حال باید باهم هماهنگ کنیم تا.... وسط حرفش پریدم و گفتم ــ باشه ! تو خود دانشگاه هماهنگم میکنیم بدون اینکه نگاهم رو از پایین بردارم از کلاس خارج شدم... ادامه دارد عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
❤️💙 نشانی عاشقی❤️💙
💐💐💐💐
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمعنم اینبار دیگه در  رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.  ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم  جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم روناک ــ کیــــه ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم... ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟  ـــ راستشو بخوای نــه! ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر دار یم.مطمعن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به  هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!) واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت! سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند... با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن! نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی! به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد........
دوان دوان خودم رو به دانشگاه میرسونم.به بصیری قول داده بودم که دوساعت زودتر بیام تا کارهامون رو باهم هماهنگ کنیم.اما به کلی فراموش کردم. الان تقریبا چهل پنج دقیقه از قرار مقررشده میگذره و من تازه رسیدم!حتما الان پیش خودش میگه این دختره چقد خودشو میگیره؛ وارد دانشگاه میشم ؛قراربودتوی محوطه دانشگاه هم دیگه روببینیم.نفس نفس میزنم وباچشم به دنبالش میگردم.چندبار دورخودم میچرخم اما نیست... حتما بیخیال شده.باکلافگی موبایلم رو از توی کیفم درمیارم صفحه اش رو روشن میکنم که ناگهان صدای مردانه ای از پشت سر باعث میشه دست از کاربکشم. ــ توکه شمارم رونداری چجوری میخای زنگ بزنی؟ با تعجب به سمتش برمیگردم.عصبانیت ازچهره اش میباره.بااینڪه یکم از حرفش عصبی شدم ولی حق رو به اون میدادم. سریع سرم روپایین انداختم. ـــ من عذر میخوام آقای بصیری اصلا یادم نبود... پوزخندی زدوگفت ــ فکر نمیکنم کسی قراری به این مهمی رو به این راحتیا فراموش کنه روشنا خانوم... هرچی بگه حق داره اما حق نداره منو به اسم کوچیــک صدا کنه بالحن قاطعی میگم ــ خانوم غفوریـان هستم با صدای کشداری گفتـ ــ خانــوم غفـــــوریــان همینجا منتظر باشیدتامن وسایلم روبیارم همینطور که سرم پایین بود گفتم ــ چشم با قدم های تند از من دور شد.سرم روبلندکردم و گردنم روماساژ دادم.از بس سرم پایین بود آرتوروز گرفتم. به سمت فضای سبز محوطه راه افتادم بوته گلی که اونجا بود توجهم روجلب کرد.تاحالااین مدل گل روندیده بودم. یکی از شاخه های گل رو به سمت صورتم کشیدم.و نفس عمیقم بوی گل رو به عمق ریه هام هدایت کرد.و سرآمدش لبخند غلیظ روی لبهام بود. ــ خانوم غفوریان... دست از گلها کشیدم و به سمت صدا برگشتم.با لبخند به سمتم اومد که باعث شد من یه قدم عقب برم.نگاهش روازمن گرفت و به گلها خیره شد.دستش روجلو برد ویکی از اونهاروبابرگ وساقه و ریشه همه چیز از جاکند.جلوی بینیش گرفت یه نگاه تعجب آمیز به من کرد ــ این که اصلا بونداره... دوست نداشتم درباره چیزی به جز درس ودانشگاه باهاش صحبت کنم.برای همین بیتوجه به حرفش به سمت  یکی ازنیمکت هامیرم.اونهم به تبعیت ازمن به سمت همون نیمکت میاد. یک حرف توی دلم سنگینی میکرد که دوست داشتم زودتربگم و خلاص شم. سعی میکنم قاطعیت روتوی لحنم جمع کنم ــ ببینید آقای بصیری من میخوام یه قول ازشما بگیرم! ــ چیـ؟ ــ تو طول کارامون من همون خانوم غفوریان باشم و شماهم آقای بصیری... خنده ی مضحکی میکنه و میگه ــ فک کردی من محتاج نگاه تو...ببخشین شمــــا هستم؟نخیر خانوم... من خودم هزارتا فدایی دارم هیچ احتیاجی هم به شماندارمــ برای منم نقشی بالاتر از خانوم غفوریان ندارینــ  بااینکه لحنش تند بود امالبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم.ازته قلب از حرفش خوشحال شدمــ مشغول برنامه ریزی برای کارمون شدیم و غرق بحث کردن شدیم.هراز چندگاهی با خودم میگفتم «اللهم احفظ حدقتی به حق حدقتی علی بن ابی طالب» تاحالا توعمرم اینقدر  بایه مرد غریبه حرف نزه بودم.تو دلم غوغایی بود.بصیری پرید وسط حرفم و با کلافگی گفت ــ ببخشید میشه بپرسم وسط حرفمون هی چی باخودتون پچ پچ میکنین؟ توی دلم کلی ب خودم فحش دادم.یعنی اینقد ضایع ذکر میگفتم؟ خواستم جوری ماس مالیش کنم که زنگ گوشیم به صدادر اومد صدای زنگـ گوشیم باعث شد لبخند کجی روی لباش نقش ببنده یکم منو ببین.سینه زنیموهم ببین.ببین که خیس شدم.عرق نوکــــری ببیــن.من بایــدم برم آره برم ســـرم بره.... تا گوشیم رو پیدا کردم نصف آهــنگ رو خوند.از لبخند کجی که زد خیلی زورم گرفت.دلــم میخواست برگردم و بهش بگم ــ لابد این جوجــه تیغی های شما که معلوم نیس چی میگن و روزی هــزار بار شکست عشــقی میخورن قشنگ میخونن باحرص به صفحه گوشیم نگاه کردم شماره مامان بود دکمه سبزرنگ رو فشار دادم ــ جانم مامــان ــ سلام کجایــــی؟ ــ خب دانشگام اینم سواله آخهـ؟ ــ منظورم اینه که زود بیا عروسی دخترداییت دعوتیم ــ من که گفتم از این عروسیا خوشـــ...م نذاشت حرفم روبه اتمام برسونم وگفت ــ خجالت بکش دختره ی چش سفید میدونی اگه نیای داییت چقد ناراحت میشه.زود میایا منتظرم خواستم حرفی بزنم که مامان امونم نداد و قطع کرد عروسیشون مختلط بود و من ازاین عروسیا متنفربودم باناراحتی سرم روپایین انداختم وبه سمت نیمکت رفتم نشستم روی نیمکت و خواستم که سرحرف روبازکنم که صدای اذان طنین انداز شد. به کلی حواسم پرت شد.بصیری که انگار متوجه سردرگمی من شد.گفت ــ خب فکر میکنم برنامه ریزی تقریبا تموم شد.شمام میتونید برید به نمازتون برسید واز جا بلند شد و بدون خدافظی رفت فکـ کنــم  خیلی از من بدش میاد... اصلا به درک.... خداروشکر هنوز  کارم به جایی نرسیده که نوع برخورد یه غریبه برام مهم باشه!
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار میکنی دختر اینو تازه دادم خشکشویی. وبعدخم میشه ولباس روازروی زمین برمیداره.قاطع تر از دفعه قبل میگم ــ ببین مامان!من نمیخواستم پام روتوی اون عروسیه کوفتی بزارم ولی بخاطر اصرارهای شمامیخام بیام.پس با این لباسا کاری نکنین که از اومدنم هم پشیمون بشم مامان ــ ببین روشن! من جلو داییت اینا آبرو دارم اگه.... حرفش روقطع میکنم ومیگم ــ مگه من عروسک شمام که میخاید باهام جلو دایی اینا پز بدین... مامان خواست دوباره جوابم روبده که صدای بلند روناک مانع ادامه حرفش شد روناک ــ مامان کجـــایین شما داره دیر میشه... مامان لباس رو روی تخت میندازه غرغرکنان ازاتاق بیرون میره... به سمت کمد لباسا میرم.لباس آبی بلندم که تقریبا یکی دو سانت تا پایین زانوم هست رو انتخاب میکنم و سریع مشغول به پوشیدنش میشم.بعد از اون شلوار سفید و پارچه ای تقریبا گشادی رو میپوشم. تو اینه به خودم خیره میشم.با این لباس هم خوشگلم هم باوقار... روسری بلند آبی فیروزه ای روسرمیکنم.چادرم رو از روی دسته ی صندلیم برمیدارم وسرمیکنم.اگه نصف تنفرم به خاطرمختلط بودن عروسی باشه قطعا نیم دیگش بخاطر ترس از نگاه دیگرانه.. آخرین نگاه روتوی آیینه ی سالن به خودم میندازم.حس میکنم این عروسی قراره بدترین عروسی عمرم باشه! از خونه بیرون میام.مامان صندلی جلو تاکسی و روناک عقب نشسته.باگام های بلند به سمت تاکسی میرم و سوار میشم.روناک بااخم بهسمتم برمیگرده و میگه ــ این چیه پوشیدی مگه میخوای بری عزا...؟ صورتم روازش برمیگردونم و میگم ــ این چیه توپوشیدی مگه میخوای بری حرم سرا? روناک لحنش روتندتر میکنه و میگه ــ چی گفتــی؟ مامان باعصبانیت به روناک میگه ــ ولش کن روناک بزارهرکاری دلش میخوادبکنه... روناک روش رو ازمن میگیره حرفای مامان و روناک آتیش به دلم میزنه. اگه بابازنده بود حتما از دیدن من باچادرخیلی خوشحال میشد.یادمه وقتی برای جشن تکلیف چادر سفید  پوشیدم.بابا مثل پروانه دورم میگشت و هر از چند لحظه یه بوسه ی آبدار مهمون گونه هام میکرد.باباکجایی ببینی که دختر کوچولوت چادر میپوشه.دقیقا همونطور که دوست داشتی.... تارسیدنمون به تالار هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.به سمت تالار رفتیم. هرکس من رو میدید از زور تعجب چشمهاش گرد میشد.خب حق داشتن... چندماه پیش منم یکی بودم مثه اونا. باغرغرای مامان و آه و ناله ی روناک دورترین میز وصندلی روبرای نشستن انتخاب کردم.هنوز ننشسته بودیم که روناک به سمت سن رقص رفت با دلخوری نگاش کردم.کاش خودش روبه این آسونی حراج نگاه های هرزه نمیکرد... روبه روی مادرم نشستم.مامان حتی تک نگاهیم به من ننداخــت.چادرم رو در آوردم.خدا روشکر پوششم کامل بود.آینه ام رو ازتوی کیفم برداشتم و بخودم نگاهی انداختم.با دیدن  جلوی روسریم توی آینه اخمام توی همرفت.جلوی روسریم کامل مچاله شده بود .باکلافگی طلقم رو از توی کیفم برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.از صدای بلند آهنگ سردرد گرفته بودم میخواستم سرم رو بندازم پایین و به جمعیت درحال رقص نگاه نکنم اما ناخوداگاه چشمم به سمتشون کشیده شد.یه پسر کنار داماد ایستاده بود که قیافش بدجوری برام آشنا بود. دقیقا همون لحظه ایکه نگاهم یه اون پسرخورد اونم من رو نگاه کرد.سریع سرم رو پایین انداختم و ازکنارشون رد شدم. یکـلحظه ایستادم و دوباره به سمت اون چهره آشنا برگشتم این که بصیریه خاک توی سر خنگم کنم چطور تونگاه اول نشناختمش.شونه ام روبالا میندازم به راهم ادامه میدم از چن تا ازخدمه ها سوال گرفتم تاسرویس بهداشتی روپیدا کنم.دقیقا پشت باغ بود.صدای ضعیف آهنگ رو هنوز میشنیدم .هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی دستشویی نبود ترس تمام وجودم روپرمیکنه . سریع مشغول گذاشتن طلق توی روسریم میشم...یه صدای خش خش از بیرون دستشویی میشنوم.باترس آب یخ زده ی دهانم روقورت میدم و بادستایی لرزون روسری رو روی سرم مرتب میکنم.از دستشویی بیرون میام.که صدایی از پشت سرم باعث میشه به عقب برگردم ــ سلام خانومی! یکی از همین پسرا لات و لوت توی عروسی از چهره اش کاملا معلوم بود مست مسته نگاهی به اون انداختم و نگاهی به پشت سرم لبخند کثیفی روی لبهاش بود و قدم قدم به من نزدیکتر میشدخیلی ترسیده بودم با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم صدای تند قدم های اون روهم پشت سرم میشنیدیم.هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که پاشنه کفشم شکست و با صورت روی زمین فرود اومدم.دستمام رو حائل کردم تا صورتم به زمین اصابت نکنه و همین باعث شد سوزش عمیقی کف دستام حس کنم...پسر با همون لبخند کثیفش جلوم حاضر شد.با صدای لوندی گفت ــ دیدی گیرت آوردم کوچولو   میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم ام در زانوهام امونم رو بریده بود.اشکهام روی صورتم جاری شدن و هق هق خفه ای از ته گلو لبخندش غلیظ ترشد و دستش رو به سمت روسریم آورد ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤
💐💐💐💐
💙❤️رمان نشانی_عاشقی❤️💙
جیغ خفیفی کشیدم با تما دردی که داشتم خودم رو عقب کشیدم ــ برو کنار آشغال... لب باز کرد،که جوابم روبده که صدایی از پشت سر مانعش شد ــ چیکار میکنی آشغال!! اون مرد با ترس به سمت صدا برمیگرده و صاحب صدا درست روبروی منه       بصیــری! بصیری نگاهی به من و نگاهی به اون مرد میندازه.. چشمام رو میبندم بعد از باز شدن چشمام بصیری و اون پسر یقه ی هم رو گرفتن در حال دعواهستند از عمق دل خوشحال میشم انگار تمام دنیارو بهم دادن بهم دادن. چهره ی اون پسررو نمیبینم اما چهره ی بصیری کاملا روبه رومه از بینیش داره خون میاد و باغضب به اون پسرخیره شده پسر با دست چپش چاقوویی رو ازتوی جیب پشت شلوارش درمیاره با دیدن برق تیزی چاقو تمام دردم رو فراموش میکنم و به سمت اون پسر میدوم و سعی میکنم چاقور از دستش بکشم تیزی چاقورو بادستم میکشم و روی زمین می افتم رد قرمز خون روی دستام نمیایان میشه تمام دردها از تمام اجزای بدنم بهم هجوم میارن و من تنها از فرت گریه سکسکه میزنم.بصیری بانگرانی به من خیره میشه و اون پسر از موقعیت استفاده میکنه و ... الــفرار بصیری به سمت من میدوه.کمی عقب میرم و دیوار تکیه میدم.سرم رو بالا میگرم و از درد لحظه ای چشمام رو میبندم. ــ خوبی با صدایی لرزون میگم ــ آره... بهم خیره میشه و من نگاهم رو ازش میگیرم.دستم که توی خون غوطه ور شده رو محکم فشار میدم.زخمش عمیق نیست اما خون زیادی ازش رفته.دستمالی پارچه ای از توی جیبش درمیاره و به سمتم میگیره خداروشکر خودش میدونه که باید حدومرزی مشخص بامن داشته باشه... با دستای خاکی و خونیم پارچه رو ازش میگیرم و از جا بلند میشم همراه من اونم بلند میشه به سمت دستشویی میرم و با سختی شیر آب روباز میکنم.دستمال رو توی جیبم میزارم و شروع به شستن دستام میکنم.سوزش توی تک تک سلولام میپیچه.شیررو میبندم و با کمک دست راستم دست چپم رو که زخمی شده میبندم. بصیری جلوی در دستشویی می ایسته و من رو نگاه میکنه.زانوهای شلوارم رومیتکونم.باعجز به سمت بصیری به راه میفتم با تندی میگه ــ تو...ببخشین شما نمیدونی تواین باغا نباید تنهایی جایی بری !مخصوصا اگه اونجا دستشویی باشه ناراحتی رو توی چشمام جمع میکنم و با حالت بغض داری میگم ــ میشه به کسی حرفی نزنید... خون دماغش روبادست پاک میکنه سرش رو تکون میده وازمن فاصله میگیره و به سمت جمعیت به راه میفته با تقریبا فاصله یک متر ازاون شروع به حرکت میکنم.... یاسمین مهرآتین
 چترم رو از پشت چوب لباسی برمیدارم. برای بار دوم از پشت پنجره خیابون رو نگله میکنم.بارون به شدت میباره.چی میشد دانشگاه روتعطیل میکردن؟؟ازحرف خودم خندم میگیره... مگه مدرسه اس آخه؟ با اینکه بعد از اون روز چن بار دیگه هم بصیری رو دیدم اما باز ازش خجالت میکشم و خودم رو بهش مدیون میدونم.از خون خارج میشم وبه سمت دانشگاه راه میفتم... وارد کلاس میشم.چندتا از بچه ها بهم خیره میشن و دوباره روشون روبرمیگردونن بصیری هم آخرکلاس کنار دوستاش نشسته.به سمت نیمکتم به راه میفتم. یکی از دخترا با خنده میگه ــ مژدگونی بده خانوم غفوریان با علامت سوال نگاهش میکنم ــ کار شما وآقا نیما اول شده لبخند کوچکی میزنم و ب بصیری تک نگاهی میزنم اونم نگاه گذرایی به من میندازع و روش رو برمیگردونه انگار همه چیز  واروو شده به جای اینکه من چشام درویش کنم اون سرش رو میندازه پایین... نویسنده یاسمــین مهرآتین
وسایلم رو جمع میکنم و از کلاس بیرون میام هنوز به محوطه دانشگاه نرسیدم که با صدایی از پشت سر متوقف میشم ــ خانوم غفوریان؟ برمیگردم بصیریه!با لبخند میگه ــ خوبید؟ با علامت سوال بهش خیره میشم؟ سرش رو پایین میندازه و میگه ــ میخواستم در مورد یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم ــ بفرمایید؟ کمی سرش رو میخارونه ــ راستش میخواستم بگم که... یعنی.. نگاهی به ساعتم میندازم ــ میشه سریع تر امرتون رو بگید؟ ــ بله... ــ خب....؟ ــ بامن ازدواج میکنی؟ چشمام از زور تعجب گرد میشه به سختی آب دهانم رو قورت میدم و صدای خس خس گلوم رو به وضوح میشنوم دوست ندارم حتی یک کلمه هم حرف بزنم روم رو ازش برمیگردونم که برم اما حرف دومش بدتر از دفعه قبل میخکوبم میکنه ــ شما که اینقد ادعای دین و ایمانتون میشه پیامبر خودتون گفته که اگه جوانی سربه راه اومد خاستگاری و جواب نه دادید بعد از اون اگه جوونه به هر راه خلافی کشیده بشه شمام تو جرمش شریکید پس اگه جوابتون منفی باشه گناهای من پای شمام نوشته میشه برمیگردم تا جواب دهان سوزی بهش بدم اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانم بیرون بیاد به سرعت نور ازم دور میشه نویسنده یاسمین مهرآتــین
 جلوی چشمای متعجب مامان و روناک با عصبانیت در اتاقم رو بهم میکوبم.چادرم رو درمیارم و روی چوب لباسی میزارم .آخه یه آدم تا چه حد میتونه نفهم باشه اِاِ پسره یِ  ... لا اله الله آخه آدمم اینقد بی شرم و حیا یه ذره توروش میخندی پسرخاله میشه.روی صندلیم میشینم و لبتابم رو باز میکنم.دلم میخود بدونم این پسره اون حدیثو از کجا پیدا کرده... اگه ولش کنم فردا برام کلاس ازدواج به شیوه ی پیامبران میذاره.شروع به سرچ کردن میکنم تا بلاخره حدیثی رو که گفته بود پیدا میکنم.هه خوب بلده از چه دری وارد بشه... حرفی که زد مثه بختک افتاده روی مغزم.آروم و قرار ندارم گل های نرگس رو از توی گلدون برمیدارم برش رو به اعماق ریه هام میفرستم از پنجره به حیاط خیره میشم . تمام روزهایی که با بصیری بودم رو دوره میکنم. خدایا طی این روزا چه خطایی کردم که اون به خودش اجازه داده.... گل رو سر جاش میزارم کمی توی اتاق قدم میزنم.آخر سر به سمت چادر مشکیم میرم.همون چادری که یکی از خادم های حرم حضرت معصومه بهم هدیه داد همون چادری که به واسطه اش زندگیم  تغییر  کرد یاد اون روزا میفتم.یاد اون خانوم تقریبا سی ساله ای که تو صحن کنارم نشست. یادمه اون روز روزِ تولد حضرت معصومه  بود.اون خانوم یک هدیه که اون رو با کاغذ کادویی آبی جلد گرفته بود و گله قرمزی که رنگ آبی کاغذ رو میشکست دستم داد یه پلاستیک پر از این هدایا داشت با تعجب بهش خیره شدم خندید و گفت اینم هدیه ی خانوم معصومه حتی کاغذ کادوش روهم نگه داشتم. بزرگترین هدیه ی زندگیم... زندگی دوباره ای بود که اون خادم به من هدیه داد.البته بهتره بگم خانوم حضرت معصومه این هدیه رو به من داد یعنی منم میتونم زندگی دوباره رو به بصییری هدیه کنمـ؟ نویســنده یاســمین مهرآتین
در کلاس رو باز میکنم.که یکهو صدای سوت و جیغ بچه عا بلندمیشه.با تردید نگاهی به پشت سرم میندازم و دوباره نگاه به جمعیت کلاس یکی از دخترا در مقابل چشم های بهت زده ی من با یک جعبه شیرینی جلو میاد و شیریتی رو به سمتم میگیره.هنوز هم از تغجب منگ منگم.دستم رو جلومیبرم و یک شیرینی برمیدارم با لبخند ساختگی میگم ــ به چه مناسبتی؟ اون دختر به پشت سرش نگاهی میندازه و با لبخند غلیظی دوباره  به من خیره میشه ــ به منـــاسبت عروسیـــــــــــت صدای جیغ و کل دوباره از بچه ها بلند میشه.شیرینی از دستم میفته.با قاطعیت میگم ـــ اشتباه گرفتی گلم... دختر با خوشحالی دستش رو دور گردنم میندازه ــ من نگارم خواهر نیما.... با تمام توان دستش رو کنار میزنم و توی جمعیت دنبال نیما میگردم با لبخند مسخره ای به من خیره شده اخمام رو توهم میکنم جعبه ی شیرینی رو از دست نگار میکشم و پرتش میکنم کف کلاس نگار دوباره بهم اویزون میشه وهمانا اویزون شدنش و همانا پاره شدن کش چادرم. نگار رو به زور پس میزنم  و ب زور چادرم رو نگه میدارم سریع از کلاس خارج میشم با یه دست چادر و با دست دیگم کیفم رو نگه میدارم به محوطه ی دانشگاه میرسم.سعی میکنم دوباره چادرم رو که یک کش سیاه بهش اویزونه روی سرم مرتب کنم که یکهو کیفم از دستم میفته با عجز روی زمین خم میشم تا کیفم رو بردارم که چادرم از روی سرم میفته... ـــ کمک نمیخای؟ به سمت صدا برمیگردم . نیـــماست با اخم روم رو ازش برمیگردونم و زیر لب میگم ــ تویکی خفه شو... نیما کنارم زانو میزنه   کیفم رو برمیداره و اونو میتکونه با اخم کیفم رو از دستش میکشم با لبخند میگه ــ سکوت علــامت رضاست؟ دیگه نمیتونم جلوی بغضم رو بگیرم و اشکام روونه ی صورتم میشن.محکم میزنه تو سر خودش رو میگه ـــ اخه دخترم اینقد با حیـــــا؟ با عجز از روی زمین بلند شدم و با تمام توان از دانشگاه خارج شدم نویسنده  یاســمین مهرآتین ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
💐💐💐💐
💙❤️رمان نشانی عاشقی❤️💙
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم با دلهره به مامان خیره میشم. مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟ با بی حوصلگی نگاه از مامان میگریم و پتو رو روی سرم میکشم ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم... مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه ــ مامان توروخدا ولم کن ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی.... نمیزارم حرفش رو ادامه بده ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز نثارم نکردین؟ بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟ من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم الکی بحثو عوض نکن ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خلص بشم؟ تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر! مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه و گریم شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم ــ مامــان... ــ جــانم ــ مامان... ــ واااا ــ هیچی اصلا ولش کن... نویسنده یاســـمین مهرآتین