#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_ششم
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت:
_ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری.
مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود :
" ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 "
گفتم :
_ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه.
با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت :
_ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟
میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم :
_ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟
_ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟
_ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟
_ بله.
_ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم.
_ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟
خندیدم و گفتم :
_ هیچم نه!
همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم.
آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم:
_ الو؟
_ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم :
_ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم.
تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت :
_ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟
با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم :
"سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟"
چند ساعت بعد برایم نوشت :
" سلام. بله. حتما. "
کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم :
" میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. "
" چرا که نه، باعث افتخاره."
از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم :
" شما منو میشناسی؟"
در جوابم نوشت :
" بله! "
" خب من کی ام؟ "
"مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!"
فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت :
_ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟
_ سلام. از کجا فهمیدی منم؟
_ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی.
بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید :
_ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟
_ بخاطر یه مزاحم تلفنی.
_ آهان!
بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم...
ادامه دارد...
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. "
" حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم."
" چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند.
اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل.
خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار.
الهی آمین. "
یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم...
به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم:
" مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی."
موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم :
_ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟
_ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم.
گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم...
ادامه دارد...
دستم را روی دستانش کشیدم، وقتی انگشترش را لمس کردم جیغ زدم و گفتم:
_ تو اینجایـــــــی؟؟؟؟
دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت :
_ اومدیم پی اهل و عیالمون دیگه. خوبی عیال؟
آنقدر ذوق زده بودم که از شدت هیجان قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. فکر نمی کردم در اوج آن همه دلتنگی خدا ناگهان او را مثل یک معجزه برایم برساند. با خوشحالی گفتم :
_ خوبم... خوبم... خیلی خوبم... چرا بی خبر اومدی؟
_ همیشه که تو نباید غافلگیرم کنی. گاهی اوقاتم نوبت ما میشه دیگه. به محض اینکه کارامو سر و سامون دادم راه افتادم و اومدم.
_ خیلی کار خوبی کردی...
سپس باهم برای آقابزرگ و خانجون فاتحه خواندیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه کمی درباره ی ترم جدید و انتخاب واحد و دانشگاه حرف زدیم، نزدیک خانه رسیده بودیم که سیدجواد گفت :
_ دیگه چیزی به عقدمون نمونده ها. کی بریم برای خرید حلقه و آینه شمعدون و اینجور چیزا؟
_ هروقت خودت بخوای.
_ خوبه توی همین چند روزی که اینجام بریم یه بخشی از خریدارو انجام بدیم.
_ یعنی فقط چند روز اینجا می مونی؟
_ بخاطر حاج آقا باید برگردم دیگه. میدونی که... ماه رمضونم نزدیکه.
با ناراحتی سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم :
_ اوهوم.
_ خب حالا. سگرمه هاتو وا کن.
هنوز نرسیده، دلم از رفتنش گرفته بود. بخاطر اینکه ناراحتش نکنم لبخند زدم و غصه ام را پنهان کردم. اما او باهوش بود. می دانست در دل من چه می گذرد.
پدر و مادرم که از آمدنش خبر داشتند تدارک مفصلی برایش دیده بودند. بعد از صرف غذاهای رنگ و وارنگ مادرم، سیدجواد به پدرم گفت:
_ اگه از نظر شما مشکلی نیست این چند روزی که مزاحمتون هستم با مروارید خانم بریم خریدهای قبل از عقد رو انجام بدیم.
مادرم با هیجان از پیشنهادش استقبال کرد و گفت :
_ آره آره، خدا خیرت بده پسرم. چه فرصتی بهتر از حالا. من که هرچی به این دختر میگم چیزی به مراسم نمونده یکم در فکر کارات باش اصلا انگار نه انگار. همش پشت گوش میندازه.
پدرم هم اعلام رضایت کرد و از فردای آن روز مادرم تمام کار و بارش را تعطیل کرد تا همراه ما بیاید و بازار را چهار قبضه در مشتش بگیرد. سلیقه هایمان، معیارهای انتخابمان، هیچ چیزمان شبیه هم نبود. مادرم هرچیزی که گنده تر و چشم بیرون آور تر بود را می پسندید، اما من هرچیزی که ساده تر بود. سیدجواد هم انتخاب را واگذار کرده بود به من و سعی می کرد نظرش را اعمال نکند. دو سه روز اول با بهانه های جورواجور از زیر خرید لوازم اصلی در رفتم و به خورده ریزها بسنده کردم. شاید مادرم کوتاه می آمد و از پافشاری برای خرید آنچه که خودش دوست داشت کنار می کشید. شاید هم بالاخره طوری پیش می رفت که بتوانم تنهایی به همراه سیدجواد برای خرید به بازار بیایم. هرچند بعید به نظر می رسید اما بالاخره از این ستون به آن ستون فرج بود. درنهایت تعلل کردنم برای خرید نتیجه داد و مادرم علیرغم تمام تلاشی که کرد اما موفق نشد در روز چهارم همراهی مان کند. آن روز با خیال راحت همراه سیدجواد به بازار رفتیم و از بین همان وسایلی که ده ها بار پشت ویترین دیده بودیم و قیمت زده بودیم آنچه را که خودم دوست داشتم خریدیم. آینه و شمعدان فروشی ها در یکی از محله های قدیمی مرکز شهر بود. در کوچه ای که دو طرفش پر از مغازه بود و از وجنات تمام مشتری های آن محله پیدا بود که تازه عروس و دامادند. وسط این همه آینه و شمعدان فروشی یک مغازه ی کوچک قرار داشت که بستنی های دست ساز می فروخت. از همان بستنی ها که طعم قدیم را زیر دندان آدم زنده می کند. حسابی خسته شده بودیم. به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و به سیدجواد گفتم :
_ موافقی بریم اونجا ببینیم چی داره؟
از دور تابلوی مغازه را خواند و گفت :
_ نوشته بستنی سازی عمو یونس. احتمالا بستنی داره دیگه!
_ خب بریم بستنی بخوریم!
_ دو دفعه ی قبل که ناکام موندیم. این بار بریم ببینیم چی پیش میاد.
_ تا سه نشه بازی نشه.
جلوی مغازه رسیدیم. یک مغازه ی بسیار کوچک و باریک و قدیمی که شاید فقط به اندازه ایستادن دو یا سه نفر آدم بزرگ جا داشت. سیدجواد به پیرمردی که جلوی میز ایستاده بود سلام کرد و سپس دو عدد بستنی سفارش داد. پیر مرد هم دو تا صندلی پلاستیکی از بالای میزش به سیدجواد داد تا کنار مغازه بنشینیم. همانطور که سیدجواد مشغول بیرون آوردن یکی از صندلی ها از داخل دیگری بود بستنی ها آماده شد، پیر مرد آنها را جلو آورد و گفت : "بفرمایید". سیدجواد دستش بند بود، من جلو رفتم تا بستنی ها را از دست پیرمرد بگیرم که ناگهان چند ثانیه از پشت عینک ته استکانی اش به چهره ام خیره شد و سپس گفت :
_ دخترم تازه عروسی؟
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم :
_ بله. البته هنوز عروسی نکردیم...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18 ❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_هفتم
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم :
_ بله. البته هنوز عروسی نکردیم.
چشمانش را ریزتر کرد و پرسید :
_ تو اسم بابات چی بوده؟
_ چطور مگه؟
_ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی.
_ شبیه کی ؟
_ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم.
سرم را زمین انداختم و گفتم :
_ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم.
با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت :
_ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم.
سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت :
_ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون.
پرسیدم :
_ این پول بابت چیه؟
_ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم.
_ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون.
_ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟
سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت :
_ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم.
این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد.
بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد...
ادامه دارد...
بعد از آنکه خریدها تمام شد و تقریبا همه وسایل مورد نظر را خریدیم با دستانی پر به خانه برگشتیم. آن روز در خانه ی ما جلسه ی زنانه بود. وقتی من و سیدجواد داخل حیاط رسیدیم دوستان مادرم درحال خارج شدن بودند. سیدجواد میخواست برگردد و در ماشین منتظر بماند تا بعد از خروج مهمان ها وارد خانه شود اما مادرم که دلش میخواست داماد روحانی اش را به همه ی خانم جلسه ای ها نشان بدهد اصرار کرد که من و سیدجواد در گوشه ای از حیاط منتظر بمانیم تا خانم ها ضمن خروج از منزل چشمشان به جمال داماد حاج خانم هم روشن شود. با لبخند زورکی و تصنعی چند تن از آخرین باقی مانده های جلسه هم خارج شدند و بالاخره ما به داخل خانه رفتیم. با هیجان به مادرم گفتم :
_ بالاخره خریدامون تموم شد. همه چیز رو خریدیم.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
_ مبارکه.
سیدجواد رفت و وسایل را از داخل ماشین آورد. وقتی یکی یکی بازشان کردم و به مادرم نشان دادم، از تغییر حالت چهره اش فهمیدم که در دلش بد و بیراه نثارم می کند. چون با سیدجواد رودربایستی داشت جلوی او تظاهر به خوشحالی کرد و تبریک گفت. اما وقتی برای آماده کردن شام با مادرم در آشپزخانه تنها شدم دق و دلی اش را سرم بیرون آورد و همانطور که خودش را مشغول درست کردن سالاد نشان می داد زیرگوشم گفت :
_ این آت و آشغالا چیه خریدی؟ ببین یه روز تنهات گذاشتم. کار خودتو کردی! هان!
_ خوبن که. بدیشون چیه؟
_ اون حلقه ی لاغرمردنی و بیریخت چیه؟ اون آینه و شمعدون زشت و مسخره چیه؟ یعنی دختر من لایق اینجور خرید عروسی بود؟ اگه ما الان بخوایم در حد این چیزی که تو خریدی بهت جهاز بدیم که کار اونا زاره. همه چی رو باید خودشون تهیه کنن دوباره!
_ مامان چی میگین؟ چه ربطی داره؟ مگه من حلقه و آینه شمعدون و وسایلم رو ارزون خریدم؟! من فقط هر چیزی که خوشم میومد رو انتخاب کردم. همین!
_ غلط کردی! حیف که اگه تو جهازت کم و کاست باشه بین فامیل و آشنا برامون حرف در میارن و تف سربالا میشه. وگرنه منم میدونستم چه جوری خرید کنم که مثلا ارزون نباشه و مورد پسند خودم باشه! خوب گوشاتو وا کن. قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره.
با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقی که سیدجواد در آن مستقر بود رفتم. پشت به در نیمه باز اتاق، رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. به ساعت نگاه کردم، هنوز وقت اذان نرسیده بود. فهمیدم نماز مستحبی میخواند. پشت سرش ایستادم و تماشایش کردم. قسمتی از عمامه اش باز بود. عینکش هم کنار سجاده روی زمین قرار داشت. وقتی نمازش تمام شد سرفه ای کردم تا متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند و لبخند زد. گفتم :
_ قبول باشه.
_ ممنون.
_ آخرش بهم یاد ندادی چطوری عمامه رو میبندن ها.
عینکش را روی چشمانش گذاشت و گفت :
_ بیا بشین بهت یاد بدم.
عمامه اش را از سرش بیرون آورد. تا آن روز قیافه اش را بدون عمامه ندیده بودم. کمی خنده ام گرفت. پرسید :
_ چرا میخندی؟
_ تا بحال این شکلی ندیدمت. قیافت برام جدیده.
خندید و پارچه ی عمامه اش را باز کرد. پارچه ی زیادی برده بود، گفتم :
_ چقدر پارچش زیاده. سنگینی نمیکنه روی سرت؟
_ چرا اوایل سنگین بود، ولی واسم خوب بود. یه چیزهایی رو مدام یادآوری می کرد که لازم بود فراموششون نکنم. البته الان دیگه عادت کردم، اذیتم نمی کنه.
_ چی رو یادآوری می کرد؟
_ سنگینی لباسی که توی تنمه. سنگینی وظیفه ای که به گردنمه. ولش کن، بگذریم...
سپس طی یک دوره ی آموزشی مرا با تکنیک ها و زیر و بم بستن عمامه آشنا کرد و یک بار پارچه را روی سرش و یک بار هم روی زانویش بست. آن روز هرچقدر تلاش کردم اما نتوانستم به خوبی او ببندم. خلاصه با صدای اذان مراسم عمامه بستن جمع شد و کلاسمان تعطیل شد...
ادامه دارد...
دو روز بعد سیدجواد برخلاف تمام اصرارهای من برای ماندنش، ساکش را بست و به شهرشان برگشت. البته من و ملیحه هم یک هفته ی دیگر باید برای درس و دانشگاه برمیگشتم. این آخرین ترمی بود که من و ملیحه می توانستیم کنار هم باشیم. از ترم آینده ملیحه انتقالی می گرفت و بعد از مراسم عروسی به شهری می رفت که فرید در آن بود. من هم که بعد از مراسم عقد و جشنی ساده باید از آن خانه ی دانشجویی می رفتم و زندگی جدیدم را آغاز می کردم. باید حسابی از این آخرین فرصت های باهم بودنمان استفاده می کردیم.
فرید من و ملیحه را به مقصد رساند و بخاطر کارش بلافاصله برگشت. بعد از نامزدی من و سیدجواد، حساسیت فرید هم نسبت به رابطه ی من و ملیحه کمتر شده بود. البته ما هم سرمان گرم کارهای خودمان بود و به اندازه ی قبل باهم ارتباط نداشتیم. این فرصت چند ماهه بعنوان آخرین روزهای کنار هم بودنمان یک فرصت استثنایی و طلایی بود. ملیحه از همان ترمی که بدلیل فوت عمو کمال درسهایش را حذف کرد، از واحدهای دانشگاه عقب افتاد. به همین دلیل کلاسها و درس های مشترکمان زیاد نبود. روزها و ساعاتی که من کلاس داشتم او در خانه تنها بود. زمانی هم که نوبت کلاسهای او می رسید من بیکار و تنها می شدم. با این حال سعی می کردیم در اوقات بیکاری مشترکمان، بیشتر درکنارهم باشیم و باهم خوش بگذرانیم. ماه رمضان رسیده بود و روزهای مشخصی از هفته نماز جماعت دانشگاه به امامت سیدجواد خوانده می شد. آن روزها اگر کلاس هم نداشتم بخاطر سیدجواد خودم را به دانشگاه می رساندم و پشت سرش نماز می خواندم. یک روز باهم قرار گذاشتیم که بعد از پایان کلاس برای اولین افطار دو نفره به رستوران برویم. کلاس من زودتر از او تمام شده بود و بالاخره بعد از یک ساعت انتظار وقتی که از کلاسش بیرون آمد همراه دانشجویی که دست از سوال پرسیدن برنمیداشت به سمت دفتر اساتید حرکت کرد. از انتظار کشیدن خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. سیدجواد از من خواست در اتاق اساتید بنشینم تا بعد از رفع مشکلات دانشجوی سمجش همراه هم برویم. مرا به اتاق برد و بعد از سلام کردن به بقیه ی اساتید، روی صندلی خودش نشاند. همه یکی یکی تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. حدود نیم ساعت بعد با عذرخواهی فراوان دستم را گرفت و از پله های دانشگاه پایین آمدیم. گفتم :
_ نمی شد یه روز دیگه مشکلاتش رو حل می کردی؟
لبخندی زد و گفت :
_ باور کن خیلی شرمنده ام. ببخشید.
با بی تفاوتی گفتم :
_ مهم نیست.
_ پس چرا با اخم گفتی؟
_ اخم نکردم که.
_ چرا دیگه.
ابروهایش را درهم کشید و باخنده گفت :
_ ما به این قیافه میگیم اخم کردن. شما چی میگین؟
با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت و خندیدم. همینکه سرم را از روی صورت سیدجواد برگرداندم سینا را دیدم که در مقابلمان به در ورودی دانشکده تکیه داده و دست به سینه به ما خیره شده. نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد. فقط با استرس زیادی از خدا میخواستم که همه چیز ختم بخیر شود. سیدجواد تازه با دیدن قیافه ی مستاصل من میخواست درباره ی دلیل نگرانی ام سوال کند که سینا جلو آمد و به او گفت :
_ ببخشید حاج آقا. یه سوالی داشتم.
عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود. نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. با ترس خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و آن طرف را نگاه کردم. سیدجواد قبلا هم یک بار سینا را دیده بود. همان زمانی که جلوی پله ها سد راهم شده بود. برخلاف همیشه که با روی خوش از سوال پرسیدن دانشجوها استقبال می کرد با چهره ای مصمم و جدی گفت :
_ بله؟
سینا چند ثانیه به چهره ی من خیره شد. سیدجواد جلوی من آمد و به او گفت :
_ سوالتون چیه آقا؟
_ توی دین شما دست دزد هارو قطع می کنن، نه؟
سیدجواد همانطور که با اخم نگاهش می کرد گفت :
_ بله. که چی؟
_ فرقی نمی کنه دزد مال باشه یا ناموس؟
از پشت سیدجواد بیرون آمدم، دستش را گرفتم و گفتم :
_ بیا بریم، ولش کن. این دیوونه ست.
سیدجواد رو به من کرد و گفت :
_ شما برو بیرون در تا من بیام.
از ترس قالب تهی کرده بودم. میترسیدم که سینا چیزی از دوستی گذشته ام با خودش را لو بدهد یا کارشان به دعوا بکشد. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم می لرزید. برخلاف تصوری که داشتم و فکر می کردم آن روز حتما به جر و بحث و کتک کاری ختم می شود، دقایقی بعد بدون اینکه صدایشان بلند شود از در دانشکده بیرون آمدند. البته از عصبانیت سیدجواد می شد به عمق ناراحتی اش پی برد اما خدارا شکر درگیری بینشان رخ نداده بود...
ادامه دارد...
فردا ساعت 12 ظهر❤️
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_هشتم
هیچ کدام از ما تا زمانی که سوار ماشین شدیم حرفی از آن ماجرا نزدیم. نمیدانستم سینا چه چیزی به او گفته بود، می ترسیدم حرفی بزنم که به ضررم تمام شود. وقتی حرکت کردیم پرسیدم :
_ چی میگفت؟ چی میخواست؟
بدون اینکه جوابم را بدهد با قیافه ای ناراحت پرسید :
_ برای افطار کجا بریم؟
_ هرجا دوست داری. فرقی نمی کنه.
آن شب لام تا کام از درگیری لفظی بین خودش و سینا حرفی نزد اما از حال و روزش مشخص بود که حسابی بهم ریخته. بعد از اقامه ی نماز در مسجد سر راهمان به یک رستوران رفتیم و به محض تمام شدن غذایمان مرا به خانه ام رساند. موقع پیاده شدن هم تاکید کرد در صورتی که کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد شد به او خبر بدهم. نمیدانستم به سینا چه گفته و چه شنیده اما حالم بد بود. یکی دو روز بعد از آن ماجرا سیدجواد از من پرسید که آیا سینا همان مزاحمی است که بخاطرش شماره ی تلفن همراهم را عوض کردم و همان کسی است که شیشه ی خانه ام را شکسته بود؟ گفتم : "بله" و او دیگر چیزی از جزییات ماجرا نپرسید. هردوی ما در برابر این موضوع سکوت کرده بودیم. اما از رفتار سیدجواد مشخص بود که هنوز ذهنیتش نسبت به من خراب نشده و فقط از دست سینا عصبانی است. از رفتارش همینقدر فهمیده بودم که فعلا چیزی از رابطه ی گذشته ی ما نمیداند و احتمالا در برابر اراجیف سینا به حمایت از من برخواسته.
چند روز گذشت تا به تولد سیدجواد نزدیک شدیم. دلم میخواست برای اولین تولدش سنگ تمام بگذارم. دوست داشتم جشنش را در خانه ی دانشجویی خودم بگیرم اما بدلیل اینکه پدرش نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند منصرف شدم. درنتیجه با خاله زهرا برنامه ریزی کردیم که سیدجواد را غافلگیر کنیم و تولدش را در خانه ی حاج آقا موحد بگیریم. به ملیحه هم سپردم غذاهایی را که از قبل پخته بودم و آماده کرده بودم درساعت مشخصی با تاکسی به خانه ی آنها ببرد تا همگی درکنار هم جشن مختصری بگیریم. آن شب از فرزانه هم خواستم که همراه برادرش در مراسم ما شرکت کنند.
بعد از پایان دانشگاه همراه سیدجواد به سمت خانه شان حرکت کردیم. آن شب تمام تلاشم را می کردم که او بویی از ماجرای تولد نبرد تا حسابی غافلگیر شود. دلم میخواست اولین جشن تولدش را باشکوه برگزار کنم. وقتی وارد خانه شدیم از دیدن ملیحه و فرزانه و برادرش حسابی جا خورد و ابراز خوشحالی کرد. اما حال مهمان ها انگار روبراه نبود. ملیحه و فرزانه که بیشتر سعی می کردند وانمود به خوشحالی و شاد کردن فضا کنند، خاله زهرا هم مثل طلبکارها با من رفتار می کرد. از بین همه ی حاضرین فقط حاج آقا موحد رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به بهانه ی عوض کردن چادرم، ملیحه و فرزانه را در اتاق کشیدم و گفتم :
_ چرا همتون یه جوری هستین؟ چیزی شده؟
به یکدیگر نگاه کردند و ملیحه با ناراحتی گفت :
_ امروز چندتا عکس فرستادن اینجا که متاسفانه رسیده به دست خاله زهرا. شک نکن کار اون پسره ی الدنگه.
شوکه شدم، با ترس گفتم :
_ عکس چی؟؟
_ چه میدونم. عکسایی که باهاش توی پارک و کافی شاپ و اینور و اونور داشتی دیگه. خاله زهرا که حسابی شاکی شده بود! حاج آقا کلی باهاش حرف زد تا راضی شد درباره ی این مساله چیزی نگه.
سرم را زمین انداختم و دستانم را روی سرم گذاشتم. فرزانه دستش را روی شانه ام کشید و گفت :
_ حالا خودتو ناراحت نکن. امشب مثلا تولد شوهرته. گذشته ها گذشته دیگه. اشکالی نداره. فقط امیدوارم این قائله همینجا ختم به خیر بشه. من که برات ختم صلوات گرفتم.
همان لحظه خاله زهرا فرزانه را صدا زد و گفت:
_ فرزانه خانم، اگه زحمتت نمیشه میای دو دقه اینجا کمکم کنی؟
ملیحه و فرزانه از اتاق خارج شدند و به کمک خاله زهرا رفتند. نمیدانستم با چه رویی باید با آنها مواجه شوم. دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا هرگز تصمیم اشتباهی که آن موقع از سر تنهایی و لجبازی با خودم گرفته بودم را تکرار نکنم. بخاطر فرار از تنهایی با آنکه میدانستم تصمیمم اشتباه است اما خودم را در دام کسی انداخته بودم که حالا داشت زندگی ام را تباه می کرد. سیدجواد که متوجه تاخیر حضور من شد به اتاق آمد و گفت :
_ چرا نمیای بیرون؟ نکنه از جشنی که گرفتی پشیمون شدی؟
گیج و گنگ بودم. نمیدانستم چگونه باید ماجرای سینا را ماست مالی کنم که دلخوری خاله زهرا هم رفع و رجوع شود. بلند شدم و همراه سیدجواد سر سفره نشستم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور دو لقمه خوردم و تا پایان مراسم خودم را کنترل کردم. شب بعد از رفتن فرزانه و برادرش، سیدجواد آماده شد تا من و ملیحه را به خانه برساند. وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد...
ادامه دارد...
وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد و گفت :
_ ببین دخترجون امشب فقط به حرمت حاجی موحد زبون به دهن گرفتم. الله وکیلی اگه هنوز توبه نکردی و سر کارای قدیمت هستی خودت از زندگی بچم برو بیرون. نذار این ذره ذره آبرویی که جمع کرده دو روزه به باد بره.
سیدجواد دورتر از ما ایستاده بود و حرف های خاله زهرا را نمی شنید. آنقدر از شنیدن این جملات ناراحت شده بودم و احساس حقارت می کردم که برای چند ثانیه چشمانم را بستم تا جملاتی درخور حرفهایش پیدا کنم و تحویلش بدهم. یاد مادرم افتادم که گفته بود : " قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره..." از موضع قدرت وارد شدم و گفتم :
_ ببخشید ولی من هرکی بودم و هرکاری کردم به خودم مربوطه. الانم اون آدم روانی که این عکسارو داره پخش میکنه خوب میدونسته باید برای چه کسی بفرسته.
با عصبانیت و بدون خداحافظی از در خانه خارج شدم و ملیحه و سیدجواد هم چند دقیقه ی بعد پشت سرم آمدند. سیدجواد هنوز از ماجرای عکس ها بی خبر بود. فقط فهمیده بود که بین من و خاله زهرا مشکلی پیش آمده. سعی کرد به صورت غیرمستقیم مرا متوجه این مساله کند که خاله زهرا گاهی از سر خیرخواهی حرف هایی می زند که شاید مناسب شرایط نباشد. از من خواست چیزی از حرفهایش به دل نگیرم و ناراحت نباشم. اما در دل من انگار سیر و سرکه می جوشید. مطمئن بودم وقتی به خانه برگردد خاله زهرا همه چیز را کف دستش خواهد گذاشت. احساس می کردم این آخرین لحظاتی است که می توانم او را در کنار خودم ببینم. بعد از آنکه پیاده شدم از شیشه ی ماشین به او نگاه کردم. دلم میخواست جزییات چهره اش را برای همیشه در ذهنم ذخیره کنم. حس می کردم این دیدار آخر و پایانی من با اوست. به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ من هیچوقت برات نقش بازی نکردم.
با لبخند گفت :
_ میدونم عزیز من.
اشک در چشمانم می لرزید. با صدای گرفته ای گفتم :
_ قول بده فراموشم نکنی. حتی اگه پیشت نبودم.
_ این حرفا یعنی چی. امشب زیادی کیک خوردی ها!
چشمانم را بستم و اشکهایم سرازیر شد. همان لحظه خاله زهرا به موبایل سیدجواد زنگ زد تا از اسم قرصی که حاج آقا موحد باید در آن ساعت می خورد اطمینان پیدا کند. تلفن را قطع کرد و گفت :
_ میخوای باهم بریم یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه؟
همانطور که بغضم را در گلویم کنترل می کردم که تبدیل به اشک نشود سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم :
_ مواظب خودت باش.
دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت : "به روی چشم".
بعد هم منتظر ماند تا وارد خانه بشوم. وقتی در را بستم، همانجا روی زمین نشستم و اشک ریختم. نمیدانستم چه چیزی در انتظار ماست اما احساس می کردم آن شب برای همیشه با او وداع کرده ام. از آن ساعت به بعد دیگر منتظر پیام ها و احوال پرسی هایش نبودم. میدانستم ممکن است بینمان جدایی بیافتد. خاطرات خوب و دلنشینی که با او داشتم مدام از جلوی چشمانم عبور می کرد و داغ دلم تازه تر می شد. اگر خاله زهرا عکس هایی که در کنار سینا گرفته بودم را به او نشان می داد حتما ذهنیتی که نسبت به من داشت خراب می شد. حتما فکر می کرد او را به بازی گرفتم. آن شب پشت در حیاط آنقدر اشک ریختم که دیگر توانی برای بلند شدن نداشتم. کمی بعد ملیحه به سراغم آمد و مرا به داخل خانه برد. ملیحه هیچوقت نصیحتم نمی کرد، همیشه زمانی که حالم بد بود دستم را می گرفت و سعی می کرد با من همدردی کند. آن شب هم تمام تلاشش را کرد اما دردم تسکین نمی یافت. روز بعد با آنکه خودش کلاس نداشت اما همراه من به دانشگاه آمد تا اگر سینا برایم مشکلی ایجاد کرد یا اگر با سیدجواد مواجه شدم هوای مرا داشته باشد. سر تمام کلاس ها نشستم اما چیزی از درس نمی فهمیدم. در دلم آشوب بود. از شدت استرس و ناراحتی دلپیچه ی شدیدی گرفته بودم. از ترس اصلا سمت دفتر اساتید آفتابی نشدم که مبادا با سیدجواد مواجه شوم. بعد از پایان آخرین کلاسم، ستایش که از ترم اول با ما همکلاسی بود کنارم آمد و با شک و تردید گفت :
_ مروارید جون، یه چیزی شده، اگه بهت بگم ناراحت نمیشی؟
ناگهان دلپیچه ام شدیدتر شد. نمیدانستم درباره ی چه چیزی حرف میزند اما با وجود اتفاقات نحسِ روزهای اخیر، قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود...
ادامه دارد...
قطعا دوباره حرفی ار سینا در میان بود. ملیحه کنارم ایستاد و به ستایش گفت :
_ مروارید امروز حالش خوش نیست. بذار بعدا صحبت کنیم.
وسط حرف ملیحه پریدم و با تاکید گفتم :
_ لطفا هرچی شده بگو. من حالم خوبه.
هرچقدر ستایش سعی کرد موضوع را عوض کند اما حریفم نشد و درنهایت با ناراحتی و من و من کردن ماجرا را برایم تعریف کرد:
_ راستش... راستش از دیروز یه فیلمی توی دانشگاه بین بچه ها داره دست به دست میشه.
_ چه فیلمی؟
موبایلش را بیرون آورد و نشانم داد. آن فیلم مربوط به تولد سال گذشته ی من بود که از دوربین مداربسته ی کافی شاپ سینا ضبط شده بود. همان روزی که کافی شاپ را بخاطر من قرق کرد و بعد هم یک گردنبد طلا به من هدیه داد. هرچند چیز واضحی در فیلم مشخص نبود اما حضور من که حالا همسر سیدجواد شده بودم، در جمع مختلط آن همه دختر و پسری که سر و وضع مناسبی نداشتند برای ریختن آبروی ما و بعنوان تیر خلاصی برای پایان رابطه ی من و سیدجواد کافی بود. با دیدن آن فیلم ناگهان فشارم افتاد و از حال رفتم.
وقتی چشمانم را باز کردم کله ی ملیحه و ستایش و فرزانه را دیدم که دورم جمع شده بودند و با نگرانی روی صورتم آب می پاشیدند. به زور دستانم را گرفتند و با ماشین فرزانه مرا به درمانگاه بردند تا سرم بزنم. به قطرات سرم که دانه دانه می چکید و از داخل لوله وارد رگهایم می شد خیره بودم. احساس می کردم عمر کوتاه خوشبختی من در کنار سیدجواد تمام شده و دنیای من برای همیشه به پایان رسیده. نمیدانستم از فردا چگونه باید در آن شهر زندگی کنم. شاید از درس و دانشگاه انصراف بدهم و برای همیشه اینجا را ترک کنم. شاید باید مقاوم باشم و از خودم دفاع کنم. ناگهان یاد مجید افتادم که تاکید می کرد باید درباره ی سینا با من حرف بزند. حالا که اطرافیانم همه چیز را فهمیده بودند دیگر قرار گذاشتن یا نگذاشتن با مجید فرق چندانی نداشت. تصمیم گرفتم با او تماس بگیرم و قرار ملاقات بگذارم. اما هرچقدر به شماره اش زنگ زدم در دسترس نبود. با ناامیدی موبایلم را رها کردم و صبح روز بعد با همان حال زارم برای پیدا کردن مجید راهی کافی شاپ شدم. با دقت نگاه کردم تا از حضور نداشتن سینا مطمئن شوم. سپس وارد شدم و به پسر جوانی که بجای مجید پشت میز نشسته بود گفتم :
_ سلام. ببخشید آقا مجید نیستن؟
کمی به من و چادرم نگاه کرد و سپس گفت :
_ سلام. شما؟
_ یکی از آشنایان ایشون هستم. تشریف دارن؟
_ نخیر. چند روزی میشه از ایران رفتن.
_ کی برمیگردن؟
_ نمیدونم. ولی هروقتم برگردن دیگه اینجا نمیان.
_ چرا؟!
_ سهمشون رو به شریکشون فروختن و از اینجا رفتن.
_ آخه چرا؟؟؟
_ من چه میدونم خانم. اگه آشناشی خودت برو ازش بپرس.
سرم را زمین انداختم و دست از پا درازتر به خانه برگشتم.
دو روز از تولد سیدجواد می گذشت و همانطور که حدس زده بودم دیگر از او هم خبری نبود. نمیدانستم دربرابر زندگی و آینده ی مان چه تصمیمی می گیرد. شاید میخواست مدتی در غار تنهایی اش پنهان شود، شاید هم محبت من از دلش بیرون رفته بود و سعی می کرد فراموشم کند. بی خبری از او اذیتم می کرد اما روی برگشتن هم نداشتم. با چه رویی میخواستم در چشمان او نگاه کنم؟ عذابِ آن روزها، مثل لحظات قبل از مرگ نفس گیر بود. ملیحه سعی می کرد مراقبم باشد اما آنقدر تحت فشار بودم که مدام از خودم بیخود میشدم و با کوچکترین تلنگری می شکستم. هنوز پدر و مادرم از ماجرا خبر نداشتند. تازه با آشکار شدن حقیقت برای آنها دردهایم بیشتر هم میشد. چند روزی گذشت تا به شب قدر رسیدیم. از فرزانه تقاضا کردم برایم جستجو کند و بفهمد که سیدجواد در شب های قدر به کدام مسجد می رود و سخنرانی می کند. مسجد موردنظر را پیدا کردم و همراه ملیحه به آنجا رفتم. تمام مدت حواسم پرت این بود که مبادا خاله زهرا هم آنجا حضور داشته باشد و مرا ببیند. نمیخواستم با او روبرو شوم. بعد از اتمام دعا، سیدجواد پای منبر رفت و سخنرانی اش را آغاز کرد. دلم برای شنیدن صدایش لک زده بود. آنقدر دلتنگ بودم که با همان بسم الله الرحمن الرحیم اولش اشکهایم جاری شد. این بغض لعنتی هم که هرچه می بارید باز خالی نمی شد. با آنکه مطمئن بودم سیدجواد از حضور من در آن مسجد بی اطلاع است اما بازهم مثل همیشه همان حرف ها و احساسات مشترکمان در میان بود...
ادامه دارد...
عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
#قسمت_بیست_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/5311
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هیچکس از ثانیه های بعدش خبر نداره. هیچکس نمیدونه عمرش کی و کجا به پایان می رسه. اما مهم اینه که آدم عاقبت بخیر از این دنیا چشم ببنده.
یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میذاره، شب قدره. در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی رو بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید درِ باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... "
انَّ الله یحب التوابین! هرچند با تمام وجودم پشیمان بودم و بارها خودم را ندامت کرده بودم اما هیچوقت ننشستم با خدا اختلاط کنم که بیا و مرا ببخش و از آن گذشته ی تاریک رهایم کن. آن شب در تک تک دعاها و العفوها از ته دلم ابراز ندامت کردم و از خدا خواستم که یکبار دیگر در حق من و زندگی ام معجزه کند. بدون اغراق حالم درست مثل زمانی بود که خبر فوت آقابزرگ را فهمیده بودم. تمام وجودم بخاطر از دست دادن سیدجواد می سوخت. مثل پرنده ی بی جانی که پرهایش کنده شده، دیگر نه توانی برای صبر کردن داشتم و نه انگیزه ای برای ادامه ی زندگی. به اندازه ی تمام عمرم خسته بودم. وقتی به خانه برگشتیم به اصرار ملیحه با قرص خواب آور خوابم برد.
ساعاتی بعد ناگهان با کابوس وحشتناک و نامفهومی فریاد زدم و از خواب پریدم. هوا تاریک بود. چشمان تارم را مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم. عدد شش را نشان می داد. اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که شش صبح است یا شش غروب. از جایم بلند شدم. تلو تلو میخوردم. تلویزیون را روشن کردم و با دیدن زیرنویسی که نوشته بود " 38 دقیقه مانده به اذان مغرب" جواب سوالم را گرفتم. دنبال ملیحه گشتم و صدایش زدم اما پیدایش نبود. با خودم فکر کردم لابد برای خرید نانِ افطاری به نانوایی رفته. کتری را روشن کردم و چای را دم گذاشتم تا ملیحه برسد. اذان مغرب تمام شد اما ملیحه نیامد. یک ساعت منتظرش ماندم تا بیاید و باهم افطار کنیم اما نیامد. کم کم دلم شور افتاد. هرچه به موبایلش زنگ زدم خاموش بود. در این اوضاع بهم ریخته فقط همین را کم داشتم که ملیحه هم گم و گور شود. چند ساعت گذشت اما خبری از ملیحه نشد. میخواستم به فرزانه زنگ بزنم و موضوع گم شدن ملیحه را بگویم. اما او تازه به سفر ده روزه ی مشهد رفته بود و بجز نگران شدن کمک دیگری از دستش بر نمی آمد. به پلیس زنگ زدم و گزارش گم شدن ملیحه را دادم. هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده بودم که دوباره سنگی شیشه ی پنجره ی خانه ام را پایین آورد. سوز سرمای پاییزی در خانه پیچیده بود. از میان خرده شیشه ها به آرامی سنگ را برداشتم. کاغذی به آن بسته شده بود که داخلش نوشته بود:
" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"
ضربان قلبم بالا رفته بود. دلم میخواست تمام این اتفاقات فقط یک کابوس باشد و همین حالا از این خواب آشفته بیدار شوم. اول یک لیوان آب قند خوردم و سپس به سرعت راهی باغ سلیمان شدم. با سختی فراوان یک تاکسی دربست گرفتم و با پرداخت هزینه ی دوبرابر خواهش کردم که مرا به باغ سلیمان برساند. چندبار به سرم زد که به پلیس اطلاع بدهم اما بخاطر تهدید داخل کاغذ میترسیدم که جان ملیحه به خطر بیفتد. تنها کاری که کردم این بود که یک پیام برای سیدجواد فرستادم و در آن نوشتم :
" امشب شیشه ای که جا زدیم دوباره شکسته شد.
ملیحه رو دزدیدن. یه نامه هم به سنگ بستن و ازم خواستن ساعت 10 برای نجات جون ملیحه برم به باغ سلیمان.
شاید دعاهای دیشب من، تقدیر و سرنوشتم رو جوری رقم زد که دیگه ندیدمت. فقط ازت میخوام که حلالم کنی. من هیچوقت نخواستم فریبت بدم. فقط همین."
صدای گوینده ی رادیو با صدای ضربه های شلاقی باران مخلوط شده بود. راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت...
ادامه دارد...
راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت:
_واسه چی این وقت شب میخوای بری باغ سلیمان خانم؟خطر داره ها.
آنقدر حالم بد بود که نمیتوانستم دهن باز کنم و حرف بزنم. از آینه ی ماشین نگاهش کردم و گفتم:
_دلیلش شخصیه.
شانه اش را بالا انداخت و دوباره صدای رادیو را زیاد کرد.کم کم از شهر خارج می شدیم. نگران بودم. مدام دستانم را به هم می فشردم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم. آن شب باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید.یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟این شب شوم و نحس دیگر چیست؟سر و کله اش از کجا پیدا شده؟شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم.هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم.باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد.جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود "باغ سلیمان".قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد.تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است.پیشانی ام عرق سردی زده بود.صدای زوزه ی سگ می آمد.نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود.کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم:
" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش.اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"
وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است.چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم.صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم.شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد.صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد.برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم.دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد.به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم.انگار شکنجه می شد.پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم.در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم.
آن شب بدترین شب زندگی ام بود.آنقدر تلخ و وحشتناک که حاضر بودم می مردم اما زندگی ام به آن ساعت و آن نقطه نمی رسید.نفهمیدم چه مدت زمانی بیهوش بودم اما وقتی چشمانم را باز کردم در بنای مخروبه ای که نیمی از سقفش ریخته بود به یک صندلی بسته شده بودم.نمیتوانستم دستانم را حرکت بدهم.سرم گیج می رفت و استخوان پای شکسته ام تیر می کشید.سفتی طناب دور دستانم آزارم می داد.همه جا تاریک بود و چیز واضحی دیده نمی شد.بجز صدای باران شدید چیزی به گوشم نمی رسید.نه خبری از فریادهای ملیحه بود و نه زوزه ی سگ.سعی کردم چند قدم خودم را با صندلی حرکت بدهم اما ضعف شدید و درد پایم مانعم بود. با کشیده شدن پایه های صندلی ام روی موزاییک های بنای مخروبه ناگهان ریسه های چراغانی شده ای در بالای سرم روشن شد. عکسهایی بسیار قدیمی با نخ های درازی از ریسه ها آویزان شده بودند که با وزش باد تکان می خوردند و می چرخیدند. چشمانم درست نمی دید اما بنظرم رسید تصویر زنی که در عکسهای بالای سرم وجود دارد برایم آشناست. دقایقی گذشت که ناگهان از پشت سرم صدای قدم های کسی را شنیدم که به من نزدیک می شد. نمی توانستم پشت سرم را ببینم.صدای ضربان قلبم در گوشم می پیچید.چشمانم را بستم و به هم فشردم. ناگهان صدای سینا را شنیدم که در گوشم گفت:
_حسابی ترسیدی نه؟
چشمانم را باز کردم و با خشم و ترس به او خیره شدم.لبخند مرموزی زد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقت بود اینجوری نگاهم نکرده بودی.
_تو یه روانی هستی.
با صدای بلندی قهقهه زد و گفت:
_یه چیز جدید بگو. اینو که همه میدونن.
نفس هایم کوتاه و بریده شده بود. گفتم:
_چه بلایی سر ملیحه آوردی؟
_عجله نکن. به اونم می رسیم.
یکی از عکس ها را از بالای سرم کشید و در مقابل صورتم گرفت. زنی که در عکس بود شباهت زیادی به من داشت. انگار خودم بودم اما مدل سی سال قبل. به عکس اشاره کرد و گفت:
_اینو ببین. خیلی نازه نه؟
به من خیره شد و گفت:
_مثل خودت.موهاشو نگاه کن. موهای صافش همیشه تا کمرش می رسید. هر روز صبح وقتی که بیدار می شد اول موهاشو شونه می کرد.
دستش را دراز کرد، عکس دیگری را از ریسه ها کند..
ادامه دارد
عکس دیگری را از ریسه ها کند و ادامه داد :
_ببین اینجا هم موهاش همونجوریه. میبینی؟ مشکی و یکدست.
به عکس دوم نگاه کردم. زنی که در تصویر بود یک پسر بچه کوچک را در بغل داشت و دست پسربچه ی دیگری را گرفته بود. عکس را کنار صورتش گذاشت، انگشت اشاره اش را به سمت خودش و کودکی که در بغل زن بود تکان داد و گفت :
_شناختی؟
فهمیدم بچه ای که در بغل آن زن بود خود سیناست و آن زن هم احتمالا مادر اوست. گفتم :
_بچگی های توست؟
_فهمیدنش که سخت نبود ؟
از ته ساختمان یک صندلی کشید و روبرویم نشست. دستهایش را زیر چانه اش گذاشت، به من خیره شد و گفت :
_از همون روز اولی که اومدی توی دانشگاه و از من آدرس کلاست رو پرسیدی از شدت شباهتی که با مادرم داشتی انگشت به دهن مونده بودم.
از جایش بلند شد، مشتش را به دیوار کوبید و گفت :
_ آخه لامصب چرا انقدر شبیه اونی؟؟؟ چرا؟؟؟
در مقابلم زانو زد، دستش را نزدیک صورتم آورد اما من رویم را برگرداندم. دستش را پایین انداخت و گفت :
_ ولی نترس عزیزم. من مثل اون عوضی نیستم که بخوام تورو اذیت کنم. از من نترس. باشه؟ من میخوام تو مال من باشی، ولی نمیخوام ازم بترسی. از من نترس. قول بده. باشه؟
نمیدانستم در مواجهه با رفتارهای متضادش باید چه واکنشی نشان بدهم که بیماری اش بیشتر عود نکند. سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره روی صندلی اش نشست و ادامه داد :
_ اسم مادرم سهیلا بود. من عاشق مادرم بودم. طلعت خانم، کارگرمونو میگم همون که بزرگم کرده، همیشه برام تعریف می کرد و میگفت از وقتی که به دنیا اومدم به مامانم وابسته بودم. میگفت یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم. هرجا میخواست بره منم میرفتم. حتما میدونستم عمرش چقدر کوتاهه که انقدر پاپیچش می شدم تا تنهام نذاره.
سپس اخم هایش را در هم گره کرد و با نفرت گفت :
_ ولی همونقدر که سهیلا رو دوست داشتم از منصور متنفر بودم. اگه اون کثافت نبود الان سهیلا زنده بود.
نمی دانستم درباره ی چه کسی حرف می زند. انگشت وسط و شصتش را در دهانش گذاشت و سوت کشید. همان لحظه مردی وارد ساختمان شد و آلبوم کهنه ای را به او داد. سینا صندلی اش را جابجا کرد و کنار من نشست. آلبوم را باز کرد. عکس جنازه ی مادرش با صورتی کبود و در حالی که موهایش از ته تراشیده شده بود از زوایای مختلفی در آلبوم قرار داشت. همانطور که صفحات آلبوم را ورق می زد اشک می ریخت. وقتی عکس ها تمام شد با چشمان خیسش به من نگاه کرد و سیگارش را جلوی صورتم روشن کرد. سرفه ام گرفت. از پشت سرم یک لیوان آب ریخت و جلوی دهانم گرفت. اما می ترسیدم چیزی در آن ریخته باشد و بخواهد به این بهانه به خوردم بدهد. آب را ننوشیدم. هرچقدر صورتم را برگرداندم او هم لیوان را در مقابل دهانم جابجا کرد. با وجود سرفه های پی در پی اما از نوشیدن آب خودداری کردم. سینا عصبانی شد و لیوان را جلوی پایم پرت کرد و شکست. ناگهان کشیده ای به صورتم زد و با فریاد گفت:
_ مگه نمیگم از من نترس لامصب. چرا این آب رو نخوردی؟ من مثل اون عوضی نیستم. من عوضی نیستم. من دوستت دارم. تو نباید از من بترسی. من مثل اون کثافت نیستم که زنشو جلوی چشم بچه ش بکشم. من عوضی نیستم. نیستم... نیستم...
با صدای بلندی زیر گریه زد و همانطور جملاتش را با فریاد تکرار کرد. دقایقی بعد یک لیوان آب خورد و صورتش را پاک کرد. مقابلم نشست، دوباره سیگارش را روشن کرد و گفت :
_ نامرد یعنی من از اون ملا کمتر بودم که بخاطرش منو ول کردی؟
از اینکه درباره ی سیدجواد این لفظ را بکار برده بود عصبانی شدم و بعد از چند ساعت سکوت گفتم :
_ حرف دهنتو بفهم.
_ هان... پس نقطه ضعفت همین یاروئه که حالا بخاطرش زبون باز کردی! اشکالی نداره. حرف بزن. درباره ی هرچی دوس داری حرف بزن. آخه دلم برای صداتم تنگ شده بود.
_ از من چی میخوای؟
_ میخوام پیشم بمونی. باهام بیای بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه.
_ من شوهر دارم.
_ البته شوهر که نه! نامزدت بود. اونم مهم نیست. دیگه هرچی بوده تموم شده. منم نادیده میگیرمش.
شنیدن این حرف ها قلبم را می فشرد. انگار روی زخمم نمک می پاشید. گفتم :
_ ملیحه کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟
_ نگران نباش. حالش خوبه. خوابیده.
_ میخوام ببینمش.
_ فعلا نمیشه.
_ اگه منو دوست داری باید بذاری همین الان ملیحه رو ببینم.
لبخندی زد و گفت :
_ پس بالاخره باورت شد که دوستت دارم؟
_ میخوام ملیحه رو ببینم. همین الان.
_ نه، زوده. هنوز کارم باهات تموم نشده. هنوز حرفامو نزدم.
کیفم را از کنار صندلی ام برداشت، زیپش را باز کرد. از داخل جیب شلوارش چند تراول بیرون آورد و در آن گذاشت و گفت :
_ این بجای پول شیشه هایی که شکستم.
دوباره دستش را در کیفم برد و تلفن همراه گِلی و خیسم را بیرون آورد و ادامه داد :
_ بنظرت این روشن میشه یا سوخته؟...
ادامه دارد...
چند بار دکمه های موبایل را فشار داد، قابش را باز کرد و باطری اش را بیرون آورد. هرچقدر با آن سر و کله زد روشن نشد. تلفن همراه خودش را در مقابل صورتم گرفت و گفت :
_ میخوای ملیحه رو ببینی؟
سکوت کردم. دوباره پرسید :
_ مگه کری؟ میگم میخوای ببینیش یا نه؟
_ که چی؟
_ تو شماره ی اون ملا رو به من میگی. بعد من زنگ میزنم بهش و تو برای آخرین بار باهاش حرف میزنی. بهش میگی از ازدواج با اون پشیمون شدی و از اولش هم دوستش نداشتی. بعدش ملیحه رو میارم تا ببینیش.
_ من چنین کاری نمی کنم!
با صدای بلندی خندید و گفت :
_ مجبوری! اصلا انتخاب دیگه ای نداری.
کمی به مغزم فشار آوردم تا چند واحد از دروس روانشناسی که قبلا پاس کرده بودم را به خاطر بیاورم. نمیدانستم باید به سینا چه جوابی بدهم که اوضاع بدتر نشود. کاش به پلیس زنگ زده بودم. همیشه چوب بی عقلی ام را خوردم. درحال حاضر سلامتی ملیحه از هر چیزی برایم مهم تر بود. باید از زنده بودنش مطمئن می شدم. چند لحظه تمرکز کردم و گفتم :
_ باشه. اما اول باید ملیحه رو ببینم.
کمی چانه اش را مالید و سپس از ساختمان خارج شد. دقایقی بعد دو نفر ملیحه را درحالی که بیهوش بود روی صندلی مقابلم نشاندند. هرچقدر فریاد زدم و اسمش را صدا کردم اما فایده نداشت. اصلا نمی شنید. گفتم :
_ چه بلایی سرش آوردی؟ اصلا از کجا معلوم که زنده باشه؟
طناب دستانم را باز کرد و مرا نزدیک ملیحه برد. گوشم را روی سینه اش گذاشتم تا از شنیدن ضربان قلبش مطمئن شوم. سپس او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. سینا مرا کشید و روی صندلی ام نشاند. به دو سه نفری که اطرافمان ایستاده بودند نگاه کردم. فرار کردن از دست آن همه قلچماقِ دیوانه محال بود. موبایلش را بیرون آورد و گفت:
_ حالا تو باید به قولت عمل کنی.
با اکراه شماره را گفتم. موبایل را روی بلندگو گذاشت و بلافاصله بعد از دو سه تا بوق سیدجواد تلفن را جواب داد :
_ بله؟
اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر بغضم گرفته بود که نمیتوانستم حرف بزنم. سینا مدام علامت می داد که جوابش را بدهم. با صدای لرزانی گفتم :
_ سلام...
_ الو؟ سلام. مروارید تویی؟؟
با صدای بلندی زدم زیر گریه. سیدجواد گفت :
_ مروارید جان، عزیز من. گریه نکن. آروم باش. بگو چی شده؟
سینا که با دیدن ابراز علاقه ی او به من دیوانه تر شده بود موبایل را دم گوشش گرفت و گفت :
_ دهنتو ببند. حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی. اون از اولم دوستت نداشت. الانم زنگ زد که برای آخرین بار همه چیز رو بهت بگه. ما میخوایم بریم یه جای دور. یه جایی که بتونیم باهم زندگی کنیم. بدون مزاحم.
سپس تلفن را پرت کرد و به دیوار کوبید. میدانستم که سیدجواد حرف هایش را باور نمی کند. او آنقدر باهوش بود که به راحتی میفهمید این جملات مربوط به یک بیمار روانی است. سینا به ملیحه اشاره کرد و به چند نفری که اطرافمان ایستاده بودند گفت :
_ ببرینش.
از جایم بلند شدم و با فریاد گفتم :
_ نه، حق نداری ببریش.
آنها بدون توجه به من مشغول بلند کردن ملیحه شدند، جلو رفتم و سعی کردم مانع از بردن ملیحه شوم. سینا دستانم را از پشت گرفت و علیرغم تلاشی که برای جلوگیری از بردن ملیحه کردم اما زورم به سینا نرسید. وقتی ملیحه را بردند سینا دستانم را رها کرد. آنقدر استرس داشتم و نگران بودم که دیگر عقلم از کار افتاده بود. پایم تیر می کشید اما سعی کردم روی پایم بایستم. به سمت سینا رفتم و او را هول دادم. سینا پرت شد و من پا به فرار گذاشتم. نمیدانستم از چه راهی می روم و به کجا فرار می کنم فقط لنگ لنگان می دویدم. آن باغ لعنتی هم آنقدر بزرگ بود که انگار ته نداشت. سینا پشت سرم شروع به دویدن کرد و مدام فریاد می زد و از من میخواست که از او نترسم و فرار نکنم. وقتی به وسط باغ رسیدم ناگهان صدای آژیر پلیس بلند شد و چند پلیس مسلح از دیوارهای باغ وارد شدند. من فقط نگران حال ملیحه بودم که دست آنها افتاده بود. نمیدانم چرا با دیدن پلیس ها بجای دویدن همانجا ایستادم. ناگهان سینا از پشت سر چیزی را به سرم کوبید. با دیدن پلیس هایی که به سمت ما می دویدند چشمانم تار شد و دیگر چیزی در خاطرم نماند....
_ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم.
_ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگفتین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟
_ آ باریک الله. همونو میگم.
_ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم.
_ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان...
_ آره... دیدمش! دیدمش آقابزرگ. ایندفعه واقعا تونستم پیداشون کنم.
_ آخه دیگه بزرگ شدی دخترم.
دستان آقابزرگ را گرفتم. لمسش کردم. واقعی بود. با همان دستان چروکیده ای که آخرین بار مرا در آغوش کشیده بود نوازشم کرد. به آسمان نگاه کردم، ستاره ها می درخشیدند، دب اکبر پیدا بود. به اطرافم نگاه کردم، با آنکه شب شده بود اما همه چیز واضح و روشن بود. مات و مبهوت خیره به اطرافم بودم که آقابزرگ صدایم زد و گفت :
_ به چی نگاه می کنی؟
_ چرا نور اینجا انقدر زیاده؟ مگه الان شب نیست؟
آقا بزرگ خندید و گفت :
_ اینجا همه چیز کنار همه. ستاره و خورشید باهم می درخشن.
به چشمانش نگاه کردم و گفتم :
_ دلم براتون تنگ شده بود. خیلی زیاد. زیادِ زیاد.
_ میدونم دخترم. میدونم.
_ قول بدین دیگه تنهام نذارین.
لبخندی زد و گفت :
_ نُه تا دیگ آش نذر امام جواد کردم. خود آقا پشت و پناهتون باشه.
ناگهان از یک تونل عجیب به سرعت پرت شدم و با صدای نفس هایم که در ماسک اکسیژن می پیچید چشمانم را باز کردم. روی تخت بیمارستان بودم. مادرم کنارم نشسته بود و قرآن میخواند. به محض اینکه متوجه شد به هوش آمده ام بغلم کرد و پشت سر هم مرا بوسید. فورا پرستار را صدا زد. لحظاتی بعد پزشکی باعجله بالای سرم حاضر شد. هنوز نمیتوانستم حرف بزنم. چشمانم تار بود و سرم سنگین بود. گیج بودم اما از دیدن نگرانی آنها فهمیدم شرایط خطرناکی را پشت سر گذاشته ام. ناگهان یاد آیه ای افتادم که قبلا در خواب شنیده بودم.
"هر مصیبتی به شما می رسد، به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز عفو میکند. "
اگر خدا نمی خواست حتما از مهلکه ی سینا جان سالم به در نمی بردم و در راهرویی که پشت سرم باریک و باریک تر می شد له می شدم. میخواستم درباره ی ملیحه سوال کنم اما قدرت تکلم نداشتم. انگار مغزم فلج شده بود. همانطور که پزشک معالجم مشغول چک کردن من بود مادرم با موبایلش تماس گرفت و خبر به هوش آمدنم را به همه داد. وقتی کار دکترم تمام شد قبل از خروج به مادرم گوشزد کرد که تحت هیچ شرایطی نباید زیاد با من حرف بزند و اصلا نباید مرا در معرض استرس قرار بدهد. وقتی که چندبار برای استرس نداشتنم تاکید کرد دلم ریخت. نگران ملیحه بودم. مادرم کنارم ایستاد و گفت :
_ خدا رو صدهزار مرتبه شکر که به هوش اومدی. خدا تورو دوباره به ما داد.
سپس کنارم نشست، دستم را گرفت و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. نفهمیدم کی خوابم برد اما شرایطم عادی نبود. هی به هوش می آمدم و دوباره بیهوش می شدم. پس از چندین ساعت کم کم توانستم کنترلم را به دست بیاورم. اکثر مواقع ماسک اکسیژنم را بر میداشتند تا خودم تنفس کنم. اما هنوز نمیتوانستم به درستی حرف بزنم. همانطور که تمام انرژی ام را جمع کرده بودم تا اسم ملیحه را به زبان بیاورم، درِ اتاق را زدند. ناگهان در باز شد و سیدجواد آمد. از شب تولدش دیگر او را ندیده بودم. دلم برای دیدنش پر زده بود. با آمدنش مادرم اتاق را ترک کرد. سید جواد دسته گل را داخل گلدان گذاشت و پاکت کوچکی که همراهش بود را روی میز قرار داد. کنار تختم ایستاد و گفت :
_ سلام خانم خانما. ما هروقت اومدیم ملاقات شما خواب بودی. فکر نکنی ده روزه بهت سر نزدما.
تازه فهمیدم ده روز از آن ماجرا گذشته است. دستم را در دستانش گرفت، بوسید و گفت :
_ تو که توی این ده روز مارو جون به سر کردی ولی اگه صدتا جون دیگه هم داشتم میدادم تا شما به هوش بیای.
سرم را زمین انداختم. هرچند فهمیده بودم که او مرا بخاطر آن آبروریزی ها بخشیده اما هنوز هم خجالت می کشیدم. دستش را زیر چانه ام گذاشت، صورتم را رو به خودش گرفت و گفت :
_ بهش فکر نکن. حداقل الان.
لبخند زدم. میخواستم بخاطر همه چیز معذرت خواهی کنم اما نمیتوانستم. دوباره گفت :
_ راستی، فردا عید فطره. زمان صیغه ای که خوندیم تموم میشه. اجازه میدی تا وقتی که برای مراسم عقد و ازدواج آماده بشیم دوباره خطبه بخونم؟
چشمانم را به آرامی بستم و موافقتم را اعلام کردم. قرار شد روز بعد دوباره برای جاری کردن خطبه به بیمارستان برگردد. پاکتی که همراه خودش آورده بود را باز کرد و در مقابلم گرفت. داخلش پر از گیلاس بود، درحالی که زمان زیادی از فصل آن گذشته بود...