هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عاشقانه دو مدافع👆👆
https://eitaa.com/havase/815
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان از نجف تا کربلا👆👆
https://eitaa.com/havase/3044
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان چند دقیقه دلت را ارام کن
https://eitaa.com/havase/2878
قسمت اول👆👆👆💐💐
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان رهایی از شب
https://eitaa.com/havase/2223
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان نشانی عاشقی👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3598
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان سه سوت👆👆👆
https://eitaa.com/havase/794
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان مدافع عشق👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3120
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان بی تو هرگز👆👆👆
https://eitaa.com/havase/580
قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان روزگار_من👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3321
قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عشق واحد👆👆👆
https://eitaa.com/havase/4638
قسمت اول
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان جانم میرود👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3764
قسمت اول
بسم رب العشق
#مقدمه
#شهادت_به_سبک_دخترونه
داستان شهادت به سبک دخترونه داستان زندگی دختری از ذریه سادات هست که پدرش از یادگاران جنگ هست به همین دلیل این دختر هم شیمیایی جنگی هست
خوابها و روابط داستان و بسیاری از حوادث بر مبنای حقیقی است ولی اسامی و بعضی از حوادث مانند انتهای داستان خیال هست
با حضور افتخاری #شهید_مدافع_حرم_حجت_اسدی و #شهید_مدافع_حرم_آقاسید_محمد_حسین_میردوستی
#شهادت_به_سبک_دخترونه به قلم بانوی مینودری
بسم رب العشق
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#قسمت_اول
چادرم سرم گذاشتم از اتاقم که خارج شدم مامانم گفت: ساداتم اسپریت برداشتی؟🤔
-بله خانم گل نگران نباش☺️
هنوز کامل از درخونه رد نشده بود که مامان گفت :سادات خوشگلم وایستا 😍
-چرا مامان🙄
مامان:من میبرمت تا پایگاه ☺️
-مامانم عزیزدلم شما مدرسه دارید همین دوتا کوچه بالاترره من امامزاده حسین دیرت میشه خانم مدیر 😕😐
مامان:ایرادی نداره 😊
-وای وای چه مدیر بی نظمی 😒
نگرانم نباش تا یه مسیر با تاکسی بقیشم پیاده هوا خوبه حالم بد نمیشه😶😉🙁
مامان:رسیدی پایگاه به من زنگ بزن ساداتم 😔
-چشم 🙂
سوار تاکسی شدم تو راه به زندگیم فکر میکردم 🚖
من زینب السادات موسوی هستم ۲۱سالمه شیمیایی جنگی
پدرم از بچه های جبهه و جنگ بوده
دوست صمیمی و همرزم داییم
تو یه عملیات باهم بودن😞
پدر تو اون عملیات شیمیایی میشه و مجبورا برمیگرده عقب 😔😭
تو دوران نقاهت در بیمارستان بوده که بهش خبر میرسه محمد تو فکه گم شد
😔😔?
خبر هم باید پدر به خانواده میداده 📜
چون دایی یه نامه مخصوص به پدرم نوشته بوده ازش خواسته بوده بعد شهادت هوای مادر و خواهراش داشته باشه
و جای برادرشون پر کنه😔😞
پدرم وقتی از جبهه برمیگرده میره تهران خونه خودشون از پدر و مادرش خداحافظی میکنه 😊
و میاد قزوین ساکن میشه
تو همین رفت آمدها که حواسش به سفارشای رفیق صمیمیش بوده😔☺️
عاشق خواهر کوچکش معصومه میشه
چندماهی هم طول میکشه تا خودش راضی کنه بره خواستگاری 😍🙈🙊
ولی بالاخره میره خواستگاری و باهم ازدواج میکنن😍❤️
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
مامانم خوب میدونسته پدرم شیمیایی جنگه و ممکنه بعدها بچشونم شیمیایی بشه ولی میگه لیاقته که مردی که عاشقش جبهه و جنگه 😍😍😍😍😍
یک سال بعدازدواجشون من بدنیا میام و مادر پدرم با اصرار خودشون اسمم زینب السادات میذارن 👨👩👧
همه میگفتن زینب نذارید مثل بی بی زینب ستم کش میشه 😒😒😒
پدرم میگه :اگه قراره مثل بی بی جان افتخار پدرش بشه عالیه 😌
تا چهار سالگی هیچ مشکلی نبود 😔😔
اما ....
قشنگ یادمه اون سیزده بدر باغ پدرجون وسط قائم باشک 😢
نفس کم آوردم و یهو از حال رفتم 😰😪
همون موقعه منو میبرن دکتر 👨🔬
بعداز یه عالمه آزمایش📃 دکتر میگه دخترتون شیمیایی جنگه 😥
و ۳۰درصد ریه اش شیمیایی شده 😔😔😔😔
بعداز اون بجای بازی های کودکانه
کودکیم با اسپری و دستگاه اکسیژن سپری کردم 😢😢😞
همیشه شاگرد اول مدرسه بودم ولی اصلا نمره ورزش دوست نداشتم 😣😖
بالاخره رسیدم پایگاه
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
میخاستم گوشیم از کیفم دربیارم شماره مامان بگیرم که یه نفر صدام کرد 😐
به پشت سرم برگشتم صدای فاطمه دوستم بود 🙄
فاطمه:خانم موسوی یه لحظه
به سمتش رفتم گفتم🚶♀
-بله 😊
فاطمه :سادات باید باهت حرف بزنم 🤔
-درمورد چه موضوعی😮
فاطمه: یکی از بچه های پایگاه 😕
-باشه چنددقیقه منتظرم بمون 😶
فاطمه :باشه
به سمت پایگاه رفتم درب باز کردم بچه ها? همه به احترامم ایستادن ☺️
سلام علیک کردم و گفتم :الان میام 🙂
الهه :سادات به خانم بابایی زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد پایگاه
شما باید زحمت تعیین صلاحت سرگروه صالحین بکشید 😊😊
-باشه حتما 😗
از پایگاه که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد
-سلام مامان جان😘
من حالم خوبه بهتون زنگ میزنم
فعلا یه کار مهم دارم 😌
مامان :باشه منتظرم 🙃
به سمت فاطمه رفتم
گفتم :خب من منتظرم 😙
فاطمه:سادات ببین من چندبار شاهد این اتفاق بودم 😞
-کدوم اتفاق🙄🙄
فاطمه:حرف زدنای یلدا جعفری با آقای مقدم 🙁
-وا 😑
فاطمه:ببین حرف زدن ایراد نداره ولی شوخی های که پیش مادر یلدا تو جمع امامزاده و پایگاه میشه درست نیست 😖
-باشه ممنون خودم پیگری میکنم 😶
فاطمه'تو چرا باز سرفه میکنی😔
-سرما خوردم ☹️
فاطمه:باشه 😊
تو پایگاه به مامان زنگ زدم و بهش اطمینان دادم حالم خوبه ولی عصری دیرتر میرم خونه 😌
بعد از نماز مغرب عشا رفتم حیاط و آقای مقدم بین پسر بچه هاست 😑😕
خوب میشناختمش پدرش از همرزمای بابابود و مقدم به خوبی میدونست من شیمیایی هستم 😔
چند هفته پیش که خونمون بودن گفتن براش میخوان دختر خالش بگیرن 😁
آقای مقدم :بله خانم موسوی مشکلی پیش اومده 🤔
-چند لحظه کارتون دارم 🙄
جریان براش گفتم بنده خدا گفت حق باشماست و من رعایت میکنم 🙈
داشتم از امامزاده خارج میشدم تا ماشین بگیرم که بابا زنگ زد 📞
-سلام باباجونم رسیدن به خیر❤️
بابا:سادات کوچلو بابا کجاست 😃
-دارم میام خونه نیم ساعت دیگه خونم ☺️☺️
بابا:بیام دنبالت دخترگلم 😉
-نه بابایی شما خسته ای خودم میام 😌
بابا:باشه دختر بابا 😊
-فعلا یاعلی
دوست دارم بابایی 😍😍😍❤️❤️
بابا:منم دوست دارم دخترم ❤️
سر راهم دو شاخه گل رز قرمز برای مامان بابا خریدم 🌹🌹
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
وارد خونه شدم کیف و چادرم گذاشتم رو مبل
-بابایی جونم
بابا:سادات خوشگل بابا
روسریم از سرم درآورد و موهام ناز کرد سرم روی سینه بابا بود که گفتم :دلم برات تنگ شده
بابا:منم نفس زندگیم
-این گول خوشجل واسه آقای سید خوشگل خودم
بابا:به خوشگلی زینب سادات من که نیست
-اینم یه گول خوشجل واسه مامان مهربون خودم
صدای سرفه ها که بلند شد مامان وبابا دویدن سمتم و با نگرانی گفتن سادات خوبی؟
با خس خس گفتم :ا...س...پ...ر...م
یه ربعی طول کشید تا آروم بشم بعدش یادم اومد که گل با تمام وجودم بو کرده بود و همین باعث تشدید حالت عصبی ریه ام شده بود
واسه نماز به اتاقم رفتم سلام آخر بود که از بوی عطر تو اتاق متوجه شدم باباست
بابا:سادات خانمم قبول باشه
-قبول حق عشق سادات خانم
بابا دوستاتون دید؟
از دایی خبری داشتن؟😢😢
باباآهی کشید و گفت : با اطمینان گفتن تمامی شهدای مناطق فکه،کانال کمیل،حنظله گمنام هستن
-چطوری میخواید به مامان بگید😭😭
بابا:نمیدونم ولی سر شام میگم یه جوری
صدای تلفن از تو پذیرایی اومد و پشت سرش صدای مامان :زینب سادات بیا منیره سادات با شما کار داره
-الو سلام منیره سادات خوبی؟
منیره سادات:مرسی تو خوبی؟
سادات بیا با دانشگاه ما بریم جنوب
-وا پایگاه چیکار کنم ؟
منیره سادات :برو بابا همش پایگاه پایگاه
-چرا میزنی باشه ولی بابام چی
منیره سادات :گوشی بده به دایی جان
-بابا منیره سادات باشما کار داره
منیره سادات :.......
بابا:باشه سادات جان فقط مراقبش باش توکه شرایط زینب سادات خوب میدونی
منیره سادات:......
بابا:سلام برسون یاعلی
بابا اومد نشست و گفت :شنبه هفته بعد برو تهران با منیره سادات برای سال نو برو جنوب
#ادامه_دارد....
فردا ظهر ❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_دوم
#نام_نویسنده_بانوی_مینودری
#شهادت_به_سبک_دخترونه
مامان :راستی امروز یه خانمی زنگ زده بود به موبایلم 😕
بابا:خب 🤔
مامان:برای سادات
فردا میان خونمون برای خواستگاری سادات
خانمه نذاشت بگم دخترمم شیمیایی هست 😔😔
حالا فردا میگیم
😞
حاج آقا شماهم خونه باش چون پسرشون میارن 😊
بابا: باشه
سادات پاشو برو بخواب دخترم ☺️
-شب بخیر 😉
وارد یه امامزاده شدم یه دختر کوچلوی دستش تو دستم گفت :مامان بابایی اینجاست؟🙄
-آره دخترم 😔
یهو همون دختر بچه دستم ول کرد رفت پیش یه خانمی ک صداش میکرد خاله 😔😔😔
بعد یه آقا صدام کرد :آجی وایستا ماهم بیابم😊
چند قدم مونده بود اون آقا بهم برسه که یه چیزی منفجر شد و من افتادم زمین 😣😣
صدای یا زهرا و جیغ های همون دختر کوچلو میومد 😖😖😫
با صدای بلند خودم گفتم یازهرا از خواب پریدم 😔😭
سرم گذشتم تو سینه بابا و گریه کردم خیلی بد بود و بابا مجبورشد پیشم بمونه و دستم تو دستش بگیره تا بخوابم 🙈
صبح که از خواب بیدارشدم
خوابمو تو دفتر خاطراتم ثبت کردم✍
عصرش خواستگارهای محترم اومدن وقتی مامان گفت من شیمیایی هستم رفتن و گفتن عروس مریض نمیخوان 😔😔😔
ساعت ۶غروب بود رفتم پایگاه تو ورودی امامزاده آقای مقدم صدام کرد 🙂
آقای مقدم :سلام علیکم 😊
-علیک سلام
مشکلی پیش اومده 🤔
آقای مقدم :خیر
تبریک میگم 🙂
-😳😳برای؟
آقای مقدم :فرماندهی پایگاه 🙁😕
-کی فرمانده پایگاه شده ؟😲🤔
آقای مقدم :سپاه تصمیم گرفته شمارا جایگزین خانم بابایی کند ☺️
چون قدرت بیشتری در حل مشکلات دارید🙏🏻
-فعلا که به بنده چیزی ابلاغ نشده
شماهم لطف کنید دیگه به کسی نفرمایید 😊
آقای مقدم:بله چشم 🙏🏻
وارد پایگاه شدم اخمای خانم بابایی درهم بود و خیلی سنگین جوابم داد 😏😒
یک ربعی تو پایگاه نشستم بعد قصد کردم برم خونمون فردا جعمه بود و من شنبه قصد سفر به دیار عشق داشتم 😍😍😍
خانم بابایی موقعه خداحافظی از پایگاه صدام کرد و خیلی آروم بهم گفت :نمیذارم یه دختر بچه مریض جای من فرمانده پایگاه بشه 😡☹️
تا خونه همش سرفه کردم 😔😪
همین که وارد خونه شدم از حال رفتم چون به خودم لج کردم و تمام مسیر سرفه کردم 😞😔
اونشب کارم به اتاق اکسیژن رسید ولی هیچکس نفهمید چرا ?😰😥
روز شنبه بالاخره رسید ساعت ۱۱ظهر رسیدم خونه عمه اینا 😊
منیره سادات :فندوق کوچلوی من خوش اومدی
برو استراحت کن
فردا شش صبح حرکته 😊😘
نام نویسنده:بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است