eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عاشقانه دو مدافع👆👆 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان از نجف تا کربلا👆👆 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان چند دقیقه دلت را ارام کن https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان رهایی از شب https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان نشانی عاشقی👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان سه سوت👆👆👆 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان مدافع عشق👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان بی تو هرگز👆👆👆 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان روزگار_من👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان عشق واحد👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول
هدایت شده از کانال ماه تابان
رمان جانم می‌رود👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول
فهرست رمان های کانال😍👆
ان شاءالله عصر رمان جدید گذاشته میشه😍
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق داستان شهادت به سبک دخترونه داستان زندگی دختری از ذریه سادات هست که پدرش از یادگاران جنگ هست به همین دلیل این دختر هم شیمیایی جنگی هست خوابها و روابط داستان و بسیاری از حوادث بر مبنای حقیقی است ولی اسامی و بعضی از حوادث مانند انتهای داستان خیال هست با حضور افتخاری و به قلم بانوی مینودری
بسم رب العشق چادرم سرم گذاشتم از اتاقم که خارج شدم مامانم گفت: ساداتم اسپریت برداشتی؟🤔 -بله خانم گل نگران نباش☺️ هنوز کامل از درخونه رد نشده بود که مامان گفت :سادات خوشگلم وایستا 😍 -چرا مامان🙄 مامان:من میبرمت تا پایگاه ☺️ -مامانم عزیزدلم شما مدرسه دارید همین دوتا کوچه بالاترره من امامزاده حسین دیرت میشه خانم مدیر 😕😐 مامان:ایرادی نداره 😊 -وای وای چه مدیر بی نظمی 😒 نگرانم نباش تا یه مسیر با تاکسی بقیشم پیاده هوا خوبه حالم بد نمیشه😶😉🙁 مامان:‌رسیدی پایگاه به من زنگ بزن ساداتم 😔 -چشم 🙂 سوار تاکسی شدم تو راه به زندگیم فکر میکردم 🚖 من زینب السادات موسوی هستم ۲۱سالمه شیمیایی جنگی پدرم از بچه های جبهه و جنگ بوده دوست صمیمی و همرزم داییم تو یه عملیات باهم بودن😞 پدر تو اون عملیات شیمیایی میشه و مجبورا برمیگرده عقب 😔😭 تو دوران نقاهت در بیمارستان بوده که بهش خبر میرسه محمد تو فکه گم شد 😔😔? خبر هم باید پدر به خانواده میداده 📜 چون دایی یه نامه مخصوص به پدرم نوشته بوده ازش خواسته بوده بعد شهادت هوای مادر و خواهراش داشته باشه و جای برادرشون پر کنه😔😞 پدرم وقتی از جبهه برمیگرده میره تهران خونه خودشون از پدر و مادرش خداحافظی میکنه 😊 و میاد قزوین ساکن میشه تو همین رفت آمدها که حواسش به سفارشای رفیق صمیمیش بوده😔☺️ عاشق خواهر کوچکش معصومه میشه چندماهی هم طول میکشه تا خودش راضی کنه بره خواستگاری 😍🙈🙊 ولی بالاخره میره خواستگاری و باهم ازدواج میکنن😍❤️ نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
مامانم خوب میدونسته پدرم شیمیایی جنگه و ممکنه بعدها بچشونم شیمیایی بشه ولی میگه لیاقته که مردی که عاشقش جبهه و جنگه 😍😍😍😍😍 یک سال بعدازدواجشون من بدنیا میام و مادر پدرم با اصرار خودشون اسمم زینب السادات میذارن 👨‍👩‍👧 همه میگفتن زینب نذارید مثل بی بی زینب ستم کش میشه 😒😒😒 پدرم میگه :اگه قراره مثل بی بی جان افتخار پدرش بشه عالیه 😌 تا چهار سالگی هیچ مشکلی نبود 😔😔 اما .... قشنگ یادمه اون سیزده بدر باغ پدرجون وسط قائم باشک 😢 نفس کم آوردم و یهو از حال رفتم 😰😪 همون موقعه منو میبرن دکتر 👨‍🔬 بعداز یه عالمه آزمایش📃 دکتر میگه دخترتون شیمیایی جنگه 😥 و ۳۰درصد ریه اش شیمیایی شده 😔😔😔😔 بعداز اون بجای بازی های کودکانه کودکیم با اسپری و دستگاه اکسیژن سپری کردم 😢😢😞 همیشه شاگرد اول مدرسه بودم ولی اصلا نمره ورزش دوست نداشتم 😣😖 بالاخره رسیدم پایگاه نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
میخاستم گوشیم از کیفم دربیارم شماره مامان بگیرم که یه نفر صدام کرد 😐 به پشت سرم برگشتم صدای فاطمه دوستم بود 🙄 فاطمه:خانم موسوی یه لحظه به سمتش رفتم گفتم🚶‍♀ -بله 😊 فاطمه :سادات باید باهت حرف بزنم 🤔 -درمورد چه موضوعی😮 فاطمه: یکی از بچه های پایگاه 😕 -باشه چنددقیقه منتظرم بمون 😶 فاطمه :باشه به سمت پایگاه رفتم درب باز کردم بچه ها? همه به احترامم ایستادن ☺️ سلام علیک کردم و گفتم :الان میام 🙂 الهه :سادات به خانم بابایی زنگ زدم گفت نمیتونه بیاد پایگاه شما باید زحمت تعیین صلاحت سرگروه صالحین بکشید 😊😊 -باشه حتما 😗 از پایگاه که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد -سلام مامان جان😘 من حالم خوبه بهتون زنگ میزنم فعلا یه کار مهم دارم 😌 مامان :باشه منتظرم 🙃 به سمت فاطمه رفتم گفتم :خب من منتظرم 😙 فاطمه:سادات ببین من چندبار شاهد این اتفاق بودم 😞 -کدوم اتفاق🙄🙄 فاطمه:حرف زدنای یلدا جعفری با آقای مقدم 🙁 -وا 😑 فاطمه:ببین حرف زدن ایراد نداره ولی شوخی های که پیش مادر یلدا تو جمع امامزاده و پایگاه میشه درست نیست 😖 -باشه ممنون خودم پیگری میکنم 😶 فاطمه'تو چرا باز سرفه میکنی😔 -سرما خوردم ☹️ فاطمه:باشه 😊 تو پایگاه به مامان زنگ زدم و بهش اطمینان دادم حالم خوبه ولی عصری دیرتر میرم خونه 😌 بعد از نماز مغرب عشا رفتم حیاط و آقای مقدم بین پسر بچه هاست 😑😕 خوب میشناختمش پدرش از همرزمای بابابود و مقدم به خوبی میدونست من شیمیایی هستم 😔 چند هفته پیش که خونمون بودن گفتن براش میخوان دختر خالش بگیرن 😁 آقای مقدم :بله خانم موسوی مشکلی پیش اومده 🤔 -چند لحظه کارتون دارم 🙄 جریان براش گفتم بنده خدا گفت حق باشماست و من رعایت میکنم 🙈 داشتم از امامزاده خارج میشدم تا ماشین بگیرم که بابا زنگ زد 📞 -سلام باباجونم رسیدن به خیر❤️ بابا:سادات کوچلو بابا کجاست 😃 -دارم میام خونه نیم ساعت دیگه خونم ☺️☺️ بابا:بیام دنبالت دخترگلم 😉 -نه بابایی شما خسته ای خودم میام 😌 بابا:باشه دختر بابا 😊 -فعلا یاعلی دوست دارم بابایی 😍😍😍❤️❤️ بابا:منم دوست دارم دخترم ❤️ سر راهم دو شاخه گل رز قرمز برای مامان بابا خریدم 🌹🌹 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق وارد خونه شدم کیف و چادرم گذاشتم رو مبل -بابایی جونم بابا:سادات خوشگل بابا روسریم از سرم درآورد و موهام ناز کرد سرم روی سینه بابا بود که گفتم :دلم برات تنگ شده بابا:منم نفس زندگیم -این گول خوشجل واسه آقای سید خوشگل خودم بابا:به خوشگلی زینب سادات من که نیست -اینم یه گول خوشجل واسه مامان مهربون خودم صدای سرفه ها که بلند شد مامان وبابا دویدن سمتم و با نگرانی گفتن سادات خوبی؟ با خس خس گفتم :ا...س...پ...ر...م یه ربعی طول کشید تا آروم بشم بعدش یادم اومد که گل با تمام وجودم بو کرده بود و همین باعث تشدید حالت عصبی ریه ام شده بود واسه نماز به اتاقم رفتم سلام آخر بود که از بوی عطر تو اتاق متوجه شدم باباست بابا:سادات خانمم قبول باشه -قبول حق عشق سادات خانم بابا دوستاتون دید؟ از دایی خبری داشتن؟😢😢 باباآهی کشید و گفت : با اطمینان گفتن تمامی شهدای مناطق فکه،کانال کمیل،حنظله گمنام هستن -چطوری میخواید به مامان بگید😭😭 بابا:نمیدونم ولی سر شام میگم یه جوری صدای تلفن از تو پذیرایی اومد و پشت سرش صدای مامان :زینب سادات بیا منیره سادات با شما کار داره -الو سلام منیره سادات خوبی؟ منیره سادات:مرسی تو خوبی؟ سادات بیا با دانشگاه ما بریم جنوب -وا پایگاه چیکار کنم ؟ منیره سادات :برو بابا همش پایگاه پایگاه -چرا میزنی باشه ولی بابام چی منیره سادات :گوشی بده به دایی جان -بابا منیره سادات باشما کار داره منیره سادات :....... بابا:باشه سادات جان فقط مراقبش باش توکه شرایط زینب سادات خوب میدونی منیره سادات:...... بابا:سلام برسون یاعلی بابا اومد نشست و گفت :شنبه هفته بعد برو تهران با منیره سادات برای سال نو برو جنوب .... فردا ظهر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
مینودری https://eitaa.com/havase/5619 https://eitaa.com/havase/5640 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق مامان :راستی امروز یه خانمی زنگ زده بود به موبایلم 😕 بابا:خب 🤔 مامان:برای سادات فردا میان خونمون برای خواستگاری سادات خانمه نذاشت بگم دخترمم شیمیایی هست 😔😔 حالا فردا میگیم 😞 حاج آقا شماهم خونه باش چون پسرشون میارن 😊 ‌بابا: باشه سادات پاشو برو بخواب دخترم ☺️ -شب بخیر 😉 وارد یه امامزاده شدم یه دختر کوچلوی دستش تو دستم گفت :مامان بابایی اینجاست؟🙄 -آره دخترم 😔 یهو همون دختر بچه دستم ول کرد رفت پیش یه خانمی ک صداش میکرد خاله 😔😔😔 بعد یه آقا صدام کرد :آجی وایستا ماهم بیابم😊 چند قدم مونده بود اون آقا بهم برسه که یه چیزی منفجر شد و من افتادم زمین 😣😣 صدای یا زهرا و جیغ های همون دختر کوچلو میومد 😖😖😫 با صدای بلند خودم گفتم یازهرا از خواب پریدم 😔😭 سرم گذشتم تو سینه بابا و گریه کردم خیلی بد بود و بابا مجبورشد پیشم بمونه و دستم تو دستش بگیره تا بخوابم 🙈 صبح که از خواب بیدارشدم خوابمو تو دفتر خاطراتم ثبت کردم✍ عصرش خواستگارهای محترم اومدن وقتی مامان گفت من شیمیایی هستم رفتن و گفتن عروس مریض نمیخوان 😔😔😔 ساعت ۶غروب بود رفتم پایگاه تو ورودی امامزاده آقای مقدم صدام کرد 🙂 آقای مقدم :سلام علیکم 😊 -علیک سلام مشکلی پیش اومده 🤔 آقای مقدم :خیر تبریک میگم 🙂 -😳😳برای؟ آقای مقدم :فرماندهی پایگاه 🙁😕 -کی فرمانده پایگاه شده ؟😲🤔 آقای مقدم :سپاه تصمیم گرفته شمارا جایگزین خانم بابایی کند ☺️ چون قدرت بیشتری در حل مشکلات دارید🙏🏻 -فعلا که به بنده چیزی ابلاغ نشده شماهم لطف کنید دیگه به کسی نفرمایید 😊 آقای مقدم:بله چشم 🙏🏻 وارد پایگاه شدم اخمای خانم بابایی درهم بود و خیلی سنگین جوابم داد 😏😒 یک ربعی تو پایگاه نشستم بعد قصد کردم برم خونمون فردا جعمه بود و من شنبه قصد سفر به دیار عشق داشتم 😍😍😍 خانم بابایی موقعه خداحافظی از پایگاه صدام کرد و خیلی آروم بهم گفت :نمیذارم یه دختر بچه مریض جای من فرمانده پایگاه بشه 😡☹️ تا خونه همش سرفه کردم 😔😪 همین که وارد خونه شدم از حال رفتم چون به خودم لج کردم و تمام مسیر سرفه کردم 😞😔 اونشب کارم به اتاق اکسیژن رسید ولی هیچکس نفهمید چرا ?😰😥 روز شنبه بالاخره رسید ساعت ۱۱ظهر رسیدم خونه عمه اینا 😊 منیره سادات :فندوق کوچلوی من خوش اومدی برو استراحت کن فردا شش صبح حرکته 😊😘 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است