eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ با هل قاشقے بر میدارم و خـورشت را از زمین داخل دیگ میریزم دسـتانم قرمز میشوند بہ سمتم میدوے و دسـتم را میگیرے و با نگرانے میپرسے : سـوختے؟ مشغول کارم میشوم قاشق بزرگے میگیرے و مقـدار باقی مانده از غذا را هم از روے زمین داخل ظرفی میریزی و میگویی : تو برو من تمیز میکنم با اعتـراض میگویم : نـــــہ...من تمیز میکنم دیگہ چیہ...برو لباستو عوض کن خودم مرتبش میکنم اخم میکنے و با جدیت میگویی : گفتم نمی خواد _آخہ...تازه...از سرڪار... _مــریم جان بلند شو برو خانومم برو _عہ محــمد...کجـا برم؟ همانطور کہ مشغول پاڪ کردن زمین بودے پاسخ میدهے : برو آماده شو بی پاسـخ با تعجـب بہ چهره ات نگاه می کنم کلافہ میگویی : هنــوز نشستہ اے کہ... از جایم بلند میشوم و مانتو و روسرے ام را میپوشم چادرم را سرم میگذارم و دوباره بہ پیشت می آیم... تمام آشپزخانہ را پاک کرده اے و روے سرامیک هارا دستمـال کشیدے دسـتت را میشورے و بہ سمـت اتاقمان میروے ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ لباست را عوض میکنے و با هم بہ سمـت رستورانے کہ قرار است مهمانم کنے میرویم _ببخشیـد عزیزم...من قرار بود مهمونـت کنم ولے حالا تو منو داری مهمون میکنے... _از ایـن حرفا نداشتیـما...! ماشین را روشـن میکنے و حرکت میکنے * * * * * * صـندلے را کنار میزنم و پـشت میز مینشینم بہ دور و برم نگاه میکنم...دکوراسیون رستوران یک فضای سنتے و چوبے بود... خیلے شیڪ! همـانطور کہ حواسم بہ دور و برم گرم بود دسـتت را روے دستانم میگذاری و میگویی : خوشـت اومد؟! چشـمانم بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و میگویم : ولے از قورمہ سبزیم نمیگذرم... با تعجـب میگویی : چہ ربطے بہ من داره خوبہ خودت ریختے...! _ آره دیگہ حواسم بہ تو پرت شد غذام سوخت! دستت را بالا مے آورے و میگویی : چشـم تسلیمم! میـخندم و با مهـربانے نگاهت میکنم آقاے جوانے با لباسے تر و تمیز بہ پـیشمان مے آید و مـنو غذا را بہ سمـتمان میگیرد و میگوید : چے مـیل دارین؟! نگاهے بہ لیـست غذاها مے اندازی و یکے را انتخـاب می کنے من هم همـان را سفارش میدهم دوباره بہ دور و برم نگـاه میکنم متوجہ سنگینے نگاهت میـشوم کہ بہ صورتم زل زده اے رویم را بر میگـردانم و میگـویم : چرا اینجـورے نگام میکنے؟ مکثے میکنے و دستت را بہ موهایت میکشے و میگویی : هیـچی... چند دقیقہ بـعد همان آقاے جوان غذاهاے سفارش داده شده امان را مے آورد و روے میز میگذارد تشـکر میکنی و میـرود قاشق و چـنگالم را از روے میز بر میدارم و شروع بہ خوردن میکـنیم * * * * * * بـعد از خـوردن غذایــمان حـساب سفارشاتمان را میـپردازے و بہ سـمت خانہ حرکت میکنیم بہ ساعت نگاه میکنم نیم ساعت مانده بہ چهار بعـد از ظـهر این یعنے چند ساعـت دیگـر روز دوازدهم هم تمـام میـشود و دو روز میـماند تا رفتنـت... ... نویسنده این متن👆: 👉 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ 🕊❤️ ❤️ روز دوازدهم هـم تمـام شد و امـروز سیزدهمیـن روز از بودنت کنار مـن است... راستـش را بخواهے این اولیـن بارے اسـت کہ اینطور بہ تاریـخ رفتنـت حساسم شاید دفعہ ے قـبل هنـوز نبـودنـت را چنـدان نچیده بودم و ایـنبار خـبر دارم کہ نباشے چہ میـشوم... شایـد هم اینـبار...نہ نہ چیزے نیـست همـان استـرس نبودت اسـت نہ چیز دیگر! وقتـے بروے و بیایی تمـام میـشود... مـثل دفعہ ے قبل! برایت این دو روز آخـر را مرخـصے نـوشتہ اند تا کہ میروے پـیش خانواده ات باشے خانواده ے سہ نفـره ات... روز سیزدهم هـم مـثل روز دوازدهم گـذشـت با ســرعتے آرام امـا فوق العاده سـریع! اصـلا شبیہ دفتـر ادبیات هر چہ آرایہ دارد را خلاصہ ڪرده ای در خودت...ایـن پارادوکس گذر زمـان هم بخـاطر وجـود توست! اگــر نباشے همـین ثانیہ هاے تنـد هم آنقدر ڪند میشـود کہ تا بیایی هـزاران بار پـیر میـشوم چـشمـانم را باز مـیکنم نـور تیـز خـورشـید از پـشت پنجـره پلک هایم را تاب میـدهد طـبق همـیشہ بہ تـقویم نگـاه میـکنم در کـنارم آرام خـوابیده اے دلم نمی آید بیدارت کنم یا شاید هم حـوصلہ اش را ندارم از ناراحـتے درد معده ام حـس میکنم...ملافہ ام را کـنار میزنم و از روے تخـت بلند میـشوم سـاعت حـرکت فردایـت مشـخص نشـده پس از همــین امـروز باید وسایـلت را آماده کنم... اے خـدا...چـطور میـتوانم دسـت بہ چیـز هایی بزنم کہ حتے نگاه کـردن بہ آنها قلبـم را بہ درد می آورد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
دسـت و صـورتم را میـشورم و چـند تکہ نان و یک لیوان چایی مـیخورم و بہ سـمت ساکـت میروم دوسـت ندارم وقتـی بیداری وسایلت را جمـع کنم چـون میدانم مانع این کـار میـشوے آهـستہ در کـمد دیوارے را باز میـکنم تا بیدار نـشوے و آرام کولہ ات را بر میدارم آنـقدر سنگـین است کہ دوش هایم را درد می آورد کـشان کـشان تا وسـط هال میبرمـش وسـایلت را از داخـل کـولہ ات بیرون مے آورم ظـرف غذاهایی را کہ قبلا برایـت گذاشتہ بودم هنـوز داخـل کیفت است بہ کلے فراموششان کرده بودم سرش را باز مـیکنم بہ جز خورده هاے شیرینی ظـرف خالے است بـطرے آبـت هم هنوز توے کولہ است ظرف هایت را بیرون می آورم و میـشورمشان لبـاس نظـامے سوریہ ات همـان کہ لکہ ے خونے روے سینہ اش بود را در مے آورم تا آن را هم بشـورم چـند چیـز دیگـر مثل مفاتیـح و کتاب آمـوزش زبان عربے و قطـب نما و ...بیـن وسایل داخـل کیفت بود همـہ را بیرون میریـزم تا از نـو داخـل کیفـت مرتب بچـینم تمـام جیب هاے کولہ ات را باز مـیکنم بیشـترشان خالے اسـت امـا در آخـرے تکہ کاغذے تا شده قرار داشـت کہ رویـش نوشتہ بود ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
با دیدنش نفـسم حبـس میشود شروع بہ خواندنش میکنم : بسـمـ ربـ الـحســیـنـ و الشــهـدا خـدایا ، اے معــبود من! تو خـود میدانے کہ چنـد روزے است کہ حب رسیدن بہ تو وجـودم را گرفتہ است و شـهادت بزرگـترین آرزوے من... اڪنون کہ ایـن نامہ را میخـوانید اگـر بے بے زیـنب مرا قبول کنـد من هم در زمـره ے شهیدانش جاے گرفتہ ام دســتم را روے قلبم میگذارم و با نفـس عمیـقے دیگـرے بہ خواندن ادامہ میدهم خـواهرانم حجــاب...شـما را بہ جـان حـضرت مادر قسم میدهم...حجـاب شـما سنگـر دیگـرے است مـردان خدایے از دامـن شمـا بہ معـراج میـرسند... همـــسر عزیزتر از جانم! هـروقت خـبر شهادتم را شنـیدے بے قرارے نکن...مے دانم سخـت است اما تو مقـاوم باش و بـدان صبـر تو پایان خوشے خواهد داشـت! آنـقدر قلبـم بہ درد مے آید کہ چشـمانم را میبـندم و قـطره اشکے از روی صورتـم سر میـخورد و روی کاغذ مے افـتد هم نمے خواهم ادامہ اش را بخوانم هـم نمے توانم مـریم جان...حـلالم کن بابـت تمام رنج ها و سختے هایے کہ کشیده اے...حـلالم کـن و براے ایـن همـسـر بے لیاقتت دعا کن! ان شاءاللہ خـدا تو را هم شهـید خواهد کـرد... دیـگر صدای هق هـق گریہ هایم بلنـد میشـود بـعد من تـو مسـئول ایـن نهضتے...مـبادا پـرچمم را روے زمیـن بگذارے...سـیرت زینـب گونہ ے تـو همـان ادامہ ی این راه اسـت از حـریمش دفاع کن! دسـتم را روے سینہ ام میگـذارم و بہ سرفہ و هـق هـق می افتـم... صـدایم را کہ میـشنوے بـیدار میـشوے و هراسان بہ سمـتم می دوے...! ... عصر نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤❤️💚
﴾﷽﴿ بـدون اینکہ متوجہ کاغذ توے دسـتم باشی مرا بہ آغوش میکـشے و دوبـاره گـرماے تنـت آرامم میکـند احـتمالا چـون کیفت را دیدے متوجہ گریہ ام شدے... اشـک هایم را پاک میکنم سرم را بالا میگیرم چشـم هاے خیـست دوباره اشـک هایم را در مے آورد _گـریہ نکـن خانومم...گـریہ نکن هـق هـق هایم از سـر می گیـرد دسـتت را روے چـشمانت میگذارے و اشـک میریزے هم متعجــبم هم نگــرانم هم ناراحـت خـودم را جدا میکنم و بہ صورتم نگاه میـکنم آنـقدر گریہ میکنے کہ شانہ هایت تکان می خورد...بہ ریش هایـت دست میکشم دسـتت را از روبروے صـورتت بر میداری و میگویی : بزار دل بـکنم مریـم...دارے دلمو میلرزونی... قلبـم میشکند... شـکستہ تر از هر وقـت دیگرے...تکہ هایـش را از میـان آغوشـت جمع میکنم... دسـتم را باز میکنم و از میـانش برگہ ی مچالہ شده و خیـس از عرق دستم بر روے پایت می افتد چشـم های خیسـت ، اشک هایت کہ محاسنـت را تر کرده ، چهره ے از همیـشہ زیباترت ، همہ ے این ها هم قلبم را تکہ تکہ میکند هم آرامم... دوسـت دارم با تمام وجودم فـریاد بزنم بس کن محمــــــــد...برو...دل بکن...فقط دل مرا بہ آتش نکـش اما نمی شود تو در بہ آتش کشیدن عاشقت استادے! کاغذت را از روی پایت بر میداری و با دیدنش چشـمت را میبندی و سکوت میکنے... از جایم بلنـد میشوم و دستی روی گونہ هاے خیسم میکشم لباست را بر میدارم و در لباس شویی مے اندازم مو هایم را مرتـب میکنم و سفره ے صبحانہ را برایت حاضر میکـنم... جـو خانہ سڪوت بود و سڪوت...! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
لبـاس هاے خـشک شده ات را از بام خانہ بر میدارم و وسایلـت را یکے یکے در کیـفت میچینم چنـدین خوراکے و میـوه و غذاے توراهے کہ برایـت پختہ بودم هم بر میدارم و در کولہ ات جا میدهم چـند دقیقہ بعد کنارم مے نشینے و چند ثانیہ بہ حـرکاتم نگاه میکنی میـخواهم زیـب کیفت را ببندم کہ نزدیک تر میشـوی و دسـتم را میگیرے و بہ چـشمانم خیـره میشوی...وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم دلم میـلرزد... انـگار چهره ات فـرق کرده است!نـورانے تر...زیباتر...نمے دانم چہ در چشـمانت بود کہ قلبم را هـزار برابر عاشق خـودت کرد آرامـش خاصے در نگاهت بود کہ هیچ وقت دیگـر نداشتی... میگـویی : مـریمم چـند ثانیہ نگاهت میکنم و جواب میدهم : جـان دلم؟! _یہ چیزے بگم؟ چشـمم را بہ علامت تایید باز و بستہ میکنم و ادامہ میدهے : اینبار...شاید مثل دفعہ ے قبل نباشہ...باید صبور تر باشے... میـخواستم داد بزنم نــــــہ...مثل قـبل اسـت...تو برمیـگردے...اما گلویم خـشک میشود و هیـچ چیزے از زبانم بیرون نمی آید و تو همچـنان میگویی : نمے تونے باهام تمـاس بگیری...تا خـودم بهت زنگ بزنم...البتہ ایـن مثل دفعہ ے قبلہ...اما یہ چیز دیگہ کہ... حـرفت را قطع میکنی و سرت را پایین می اندازی با دلهـره بہ چهره ات نگاه میکنم و منتـظرم تا ادامہ اش را بگویی... اما تو همـچنان سکوت میکنی...بہ سـختی قفـل سینہ ام را میگشایم و میپـرسم : چہ چیز دیگہ اے؟ سکـوت میکنی و چـشمت را همـچنان بہ زمین می دوزے دوباره میـپرسم : مـحمـد...؟! سـرت را بالا می اورے و با چشـم هایی کہ اشـک دورش را قاب گرفتہ است میگویی : فقـط مراقب خـودت باش... بغـضم میشـکند و دوباره گریہ هایم شروع میشود ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم شـوخے هایـت از همـیشہ بیشـتر میشود میخواهے تمام سعیت را کنی تا مرا بخـندانی... لبخند کوتاهی برای دلخوشی ات میزنم و دوباره در افکارم فـرو میروم همـراه با مـن وسایل خانہ را جا بہ جا میکنے...کہ ناگهان... _محــــمد...محمــد جان... در حال شسـتن ظرف ها بودی شیرآب را میبـندی و جـواب میدهی: جانم؟ _بیا گوشیت زنگ میخوره... دستکـشت را در می آوری و همانطـور کہ بہ من نـزدیک میشوی میگویی : کیہ؟ بہ صـفحہ نگاه میکنم و با تردید میگویم : نمیدونم نوشتہ...آقا...سیدے... رنگت میپرد و بہ صـورتم زل میزنے تلفنـت را بہ دستت میدهم بعد از چنـد ثانیہ جواب میدهے : الو؟سلام حاجے... _ ... _الحمـداللہ...خانوادم خوبـن...شما چطورے؟ _ ... _خداروشکــر _ ... _جـانم بفرماییـد...؟ _... بہ من نگاهے میکنے و همـچنان بہ گوشے تلفـنت گوش میدهے...آب دهانم را قورت میدهم و با دلهـره منتـظر خبرت میشـوم _آهــا...باشہ... _... _نہ حاجے همہ چے حلہ... _... _باشہ...باشہ...فعلا یاعلے...! تلفـن را قـطع میکنے و بہ ساعت نگاهے می اندازے ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان مسافر عاشق❤️💚
﴾﷽﴿ بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟ _هیـچے...میگم حالا _ساعت رفتنـتو گفت؟ _مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم... گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟ جـواب نمیدهے داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو... نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟ _مــریم جان... بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟ _امـشب... تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟ از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی... همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است! امـا... بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
نـفس عمـیقے میکشم و در دلم میگویم : خــدا کنہ... از جایم بلنـد میشوم و گوشے تلفـن را برمیدارم و بہ خانواده هایمان تمـاس میگیرم و براے امـشب بہ خانہ مان دعوتـشان میکنم بہ نـظرت...نام مهمـانی امشـب چیست؟مناسبـتش چیسـت؟ بدرقہ ات...؟! خــــدایـا...بدرقہ ات تا کـجا؟! آنـقدر بہ این رفـتارها و اتـفاقات حـساس شده ام کہ خدا میدانـد...جـورے کہ فـقط خـدا و بانویی کہ برای دفاعش میروی می توانند آرامـم کننـد...! * * * * * * صـداے زنـگ در بلنـد میـشود و مادر و پـدرت وارد میـشوند... تا در را برایشـان وا میکنے مـادرت محکـمـ در آغوشـت میگیرد و گـریہ میکند... با دیدنـش بغـض گلویم را خفہ مـیکند اما نمے خوام ساعات پایانے را گریہ کنم... در چشـمان پـدرت هم بغض دیده میـشود اما بایـد تسلاے ما باشـد...آخـر او است! خـودت را از مادرت جـدا میکنے و روے مبل میـنشانے اش و میگـویی : آروم باش عزیزدلم...مگہ دفعہ قـبل نرفتم‌؟! مادرت با روسرے اش چشـمان اشک آلودش را پاک میـکند و با حـسرت بہ چهره ات زل میـزند و میگوید : خـدا میدونہ دفعہ ے قبلے کہ رفتے چے کشیـدم... حـس میکنم احـساسات مـرا تکـرار میکنـد...پـدرت هم کنارمان نشستہ ات با سـکوت تمـام بہ صحـبت هایـمان گوش میدهـد... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ 🕊❤️ ❤️ حـالا دیگـر همہ آمـده اند و سـاعت نزدیـک دوازده شـب است... همـزمان با ثانیـہ ها جـانم از بـدنم دور میـشود... لحظہ لحـظہ اے کہ میگـذرد حـس میـکنم قـلبم تنـدتر از همـیشہ میـتپد...آنـقدرے کہ تا رفتنت آخـر از کار مے افتـد! نگـاه همہ متـفاوت اسـت...چـهره ات هم همـینـطور... آنـقدر آرام و باابهــت کہ دیدنـت هم عـذابم میـدهد هم آرامم می کنــد... این چہ احـساسے اسـت؟! کـنارم میـنشینی و در گـوشم آرام میگـویی : چـرا اینـقدر ساکتے؟! بہ چهـره ات نگاه میـکنم و با اعـتراض میگـویم : نـباید باشم؟ _حـرف بزن...لااقل بزار صـداتو بشـنوم... سـرم را پایین می اندازم و بغـضم را فرو میـدهم میـدانے همـسفر... نہ اینکہ نـخواهم حـرفے بزنم...نہ...اتـفاقا یڪ دنـیا حـرف نگفتہ در دلم انباشتہ شده کہ برای شنیـدنش باید سـاعت ها کـنارم بنـشینی و گـوش کنی امـا نمے دانم چـرا هیـچ چیزے از زبانم بیرون نمی آید! از مـهمان ها عذرخواهے می کنی و کولہ ات را برمیدارے و بہ سمـت اتاقمان میـروے و مـرا هم صـدا میزنے پیـشت مے آیم و در را میـبندم...مقابلم مے ایسـتے و با لبخـند خیلے کمرنـگ نگاهم مے کنے...چنـد ثانیہ اے بیـنمان فـقط سکوت میگذرد ایـــن آخــرین لحظات شیریـن بینمـان گرچہ زود میگذرد...اما خیلے سخــت است! تا سـرم را بالا مے آورم و قامـتت را میبینم بـغضم میشکند و اشـک هایم گونہ هایم را تر میـکند... جـلو مے آیی و دسـتت را باز میکنی و با آغوشـت آرامم میکنے و میگـویی : اینـجوری میخوای بدرقہ ام کنی؟! ... عصر نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️ رمان مسافر عاشق❤️💚
🕊❤️🕊❤️ ❤️🕊❤️ ﴾﷽﴿ 🕊❤️ ❤️ با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم... و دوباره اشـک هایم سرازیر میـشوند پیـراهنت را از داخـل ساک در مے آوری و میگویی : میـخوام تو برام بـپوشے... نگاهے بہ پیراهنـت می اندازم با اینکہ ایـن رفتارت تماما از محـبت است اما ثانیہ ثانیہ اش وجـودم را بہ آتـش میکـشد...لبـاس رزم برازنـده ے قامـتت مـسافر من...امـا کمی هم بہ فکـر قلب بیچاره ے من باش...! لبـخندی میزنی و دلبری هایـت شروع میـشود انگار تمام اعـضا و جوارحـت می خواهنـد از مـن خداحافظی کـنند... لبـخند زیـبایـت را هیـچ وقـت فرامـوش نمی کنم...! پیـراهنـت را از دسـتت میـگیرم و روبرویـت می ایـستم دسـتانم قوت بالا آمـدن ندارنـد تمام تنم بہ لرزه می افـتـد بہ هیـکل و صورتـت نگاه میکـنم یعنـی واقعا مـیخواهی بروی؟ بہ همـین آسانے؟ یعنـی بعد از ایـن دیگـر دست هایـت را ندارم؟ لبـخندت...صداے دلنـشینـت...گـرماے تنـت...آغـوشـت را دیگـر ندارم؟ یعنـے... بہ همـین زودے گذشـت...؟!تمـام شد؟ آن پانزده روز... با صـدایـت بہ خودم می آیم میـگویی : عـزیزدلم دیر میشہ ها... همـچنان بہ لباسـت زل میزنم...میـترسم بہ چشـم هایت نگاه کنـم...میـترسم گیرایی چشـمانت عهدی را کہ بستہ ام بشـکند... بہ آرامی دسـتم را دراز میـکنم و لبـاست را میگـیرم میـخواهم براے بار آخـرم کہ شده صـورتت را نگاه کنم...اما نمی توانم...یک طرف ایـمانم اسـت و طرف دیـگر احـساسم... لباسـت را بہ تنـت میـکنم و یکے یکی دکمہ هایـش را میـبندم آهاے دکمہ ها...میـدانیـد کہ همراه شـما نفـس هایم هم در حـال بستہ شدن اند... مـراقب مسافـرم باشیـد! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti
بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـشود سـرم را بالا مے آورم و با نگاهم براندازت میـکنم دیــگر طاقت نمی آورم و خـودم را در آغوشـت می اندازم و هـق هـق گریہ هایم بلنـد میـشود...پـیشانے ام را میبوسی و سرم را بہ سینہ ات میچـسبانی... صداے ضربان قلـبت تیر خلاصے ام بود!دیـگر طاقت این یکے را نداشـتم... سـاکت و آرام فقـط سعے دارے مـرا آماده کنی آماده ے یک خداحافظی... گریہ هایم لباسـت را خیس میکند مـرا از خودت جـدا میکنی و میگویی : الهی قربونـت برم با این گریہ هات چجوری انتظار داری بعـد از رفتن نگران نشـم...آروم باش...تو قراره قوے باشے... و بعد جلو تر می آیی و با لبخـند میگویی: بہ فکر توراهیمون باش! اشـک هایم را از گونہ هایم پاک میکنم و با لبخنـدی زورکے حـرفت را تایید میکنم سـربندت را از داخـل کولہ ات بر میداری و میگـویی : مـیشہ زحـمت اینم بکشے؟! باورم نمیشـود...یعنے بعـد از بستن سربنـدت وقت رفتن اسـت؟! با بهـت و ناباوری بہ حرکاتت زل میزنم...سربنـدت را از دستت میگیرم و بہ نوشتہ اش نگاه میکنم... یا زینـب...همـسفرم را بہ خـودت سپـردم...تورا بہ جـان مادرت مراقبـش باش! روی نوشتہ اش بوسہ ای میزنم و با صلوات آن را روے پیشانی ات میبندم...تا رویـت را بر میگردانی از شدت تعجـب بہ چهره ات زل میزنم...نورانـیت عجیبے از صورتت میبارد... یڪ زیبایی خاص کہ هیچوقت اینگونہ ندیدمـت! جلو می آیی و با لبخند میگـویی : خب حالا عکس دخترمو بـده میـخوام برم! ایـن حـرفت مرا در اوج اشک هایم می خنداند! حتے لحظات آخر هم دسـت از شوخی برنمیداری... برگ سونوگرافی را کہ چـند روز بعد از آمدنمان بہ مـطب رفتہ بودم از داخل کیـفم برمیدارم و روبروی صورتت میگیرم بعد از چنـد ثانیہ میگـویم :امـروز میـخواستم جلوے رفتنت رو بگیـرم لااقل تا زمانے کہ این بچہ بہ دنیا بیاد...اما...نہ محمـد...مـریمت اینقدر بے معرفت نیسـت برو...خدا بہ همـراهـت! لبـخندت خـشک میـشود و جـواب میدهے ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 @zoje_beheshti