#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_هشتم
هیچ کدام از ما تا زمانی که سوار ماشین شدیم حرفی از آن ماجرا نزدیم. نمیدانستم سینا چه چیزی به او گفته بود، می ترسیدم حرفی بزنم که به ضررم تمام شود. وقتی حرکت کردیم پرسیدم :
_ چی میگفت؟ چی میخواست؟
بدون اینکه جوابم را بدهد با قیافه ای ناراحت پرسید :
_ برای افطار کجا بریم؟
_ هرجا دوست داری. فرقی نمی کنه.
آن شب لام تا کام از درگیری لفظی بین خودش و سینا حرفی نزد اما از حال و روزش مشخص بود که حسابی بهم ریخته. بعد از اقامه ی نماز در مسجد سر راهمان به یک رستوران رفتیم و به محض تمام شدن غذایمان مرا به خانه ام رساند. موقع پیاده شدن هم تاکید کرد در صورتی که کوچکترین مزاحمتی برایم ایجاد شد به او خبر بدهم. نمیدانستم به سینا چه گفته و چه شنیده اما حالم بد بود. یکی دو روز بعد از آن ماجرا سیدجواد از من پرسید که آیا سینا همان مزاحمی است که بخاطرش شماره ی تلفن همراهم را عوض کردم و همان کسی است که شیشه ی خانه ام را شکسته بود؟ گفتم : "بله" و او دیگر چیزی از جزییات ماجرا نپرسید. هردوی ما در برابر این موضوع سکوت کرده بودیم. اما از رفتار سیدجواد مشخص بود که هنوز ذهنیتش نسبت به من خراب نشده و فقط از دست سینا عصبانی است. از رفتارش همینقدر فهمیده بودم که فعلا چیزی از رابطه ی گذشته ی ما نمیداند و احتمالا در برابر اراجیف سینا به حمایت از من برخواسته.
چند روز گذشت تا به تولد سیدجواد نزدیک شدیم. دلم میخواست برای اولین تولدش سنگ تمام بگذارم. دوست داشتم جشنش را در خانه ی دانشجویی خودم بگیرم اما بدلیل اینکه پدرش نمیتوانست آنجا حضور پیدا کند منصرف شدم. درنتیجه با خاله زهرا برنامه ریزی کردیم که سیدجواد را غافلگیر کنیم و تولدش را در خانه ی حاج آقا موحد بگیریم. به ملیحه هم سپردم غذاهایی را که از قبل پخته بودم و آماده کرده بودم درساعت مشخصی با تاکسی به خانه ی آنها ببرد تا همگی درکنار هم جشن مختصری بگیریم. آن شب از فرزانه هم خواستم که همراه برادرش در مراسم ما شرکت کنند.
بعد از پایان دانشگاه همراه سیدجواد به سمت خانه شان حرکت کردیم. آن شب تمام تلاشم را می کردم که او بویی از ماجرای تولد نبرد تا حسابی غافلگیر شود. دلم میخواست اولین جشن تولدش را باشکوه برگزار کنم. وقتی وارد خانه شدیم از دیدن ملیحه و فرزانه و برادرش حسابی جا خورد و ابراز خوشحالی کرد. اما حال مهمان ها انگار روبراه نبود. ملیحه و فرزانه که بیشتر سعی می کردند وانمود به خوشحالی و شاد کردن فضا کنند، خاله زهرا هم مثل طلبکارها با من رفتار می کرد. از بین همه ی حاضرین فقط حاج آقا موحد رفتارش عادی و مثل همیشه بود. به بهانه ی عوض کردن چادرم، ملیحه و فرزانه را در اتاق کشیدم و گفتم :
_ چرا همتون یه جوری هستین؟ چیزی شده؟
به یکدیگر نگاه کردند و ملیحه با ناراحتی گفت :
_ امروز چندتا عکس فرستادن اینجا که متاسفانه رسیده به دست خاله زهرا. شک نکن کار اون پسره ی الدنگه.
شوکه شدم، با ترس گفتم :
_ عکس چی؟؟
_ چه میدونم. عکسایی که باهاش توی پارک و کافی شاپ و اینور و اونور داشتی دیگه. خاله زهرا که حسابی شاکی شده بود! حاج آقا کلی باهاش حرف زد تا راضی شد درباره ی این مساله چیزی نگه.
سرم را زمین انداختم و دستانم را روی سرم گذاشتم. فرزانه دستش را روی شانه ام کشید و گفت :
_ حالا خودتو ناراحت نکن. امشب مثلا تولد شوهرته. گذشته ها گذشته دیگه. اشکالی نداره. فقط امیدوارم این قائله همینجا ختم به خیر بشه. من که برات ختم صلوات گرفتم.
همان لحظه خاله زهرا فرزانه را صدا زد و گفت:
_ فرزانه خانم، اگه زحمتت نمیشه میای دو دقه اینجا کمکم کنی؟
ملیحه و فرزانه از اتاق خارج شدند و به کمک خاله زهرا رفتند. نمیدانستم با چه رویی باید با آنها مواجه شوم. دلم میخواست زمان به عقب برگردد تا هرگز تصمیم اشتباهی که آن موقع از سر تنهایی و لجبازی با خودم گرفته بودم را تکرار نکنم. بخاطر فرار از تنهایی با آنکه میدانستم تصمیمم اشتباه است اما خودم را در دام کسی انداخته بودم که حالا داشت زندگی ام را تباه می کرد. سیدجواد که متوجه تاخیر حضور من شد به اتاق آمد و گفت :
_ چرا نمیای بیرون؟ نکنه از جشنی که گرفتی پشیمون شدی؟
گیج و گنگ بودم. نمیدانستم چگونه باید ماجرای سینا را ماست مالی کنم که دلخوری خاله زهرا هم رفع و رجوع شود. بلند شدم و همراه سیدجواد سر سفره نشستم اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور دو لقمه خوردم و تا پایان مراسم خودم را کنترل کردم. شب بعد از رفتن فرزانه و برادرش، سیدجواد آماده شد تا من و ملیحه را به خانه برساند. وقتی رفتم تا از خاله زهرا تشکر کنم از روبوسی با من امتناع کرد...
ادامه دارد...
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
#قسمت_بیست_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/5311
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قسمت_بیست_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هیچکس از ثانیه های بعدش خبر نداره. هیچکس نمیدونه عمرش کی و کجا به پایان می رسه. اما مهم اینه که آدم عاقبت بخیر از این دنیا چشم ببنده.
یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میذاره، شب قدره. در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی رو بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید درِ باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... "
انَّ الله یحب التوابین! هرچند با تمام وجودم پشیمان بودم و بارها خودم را ندامت کرده بودم اما هیچوقت ننشستم با خدا اختلاط کنم که بیا و مرا ببخش و از آن گذشته ی تاریک رهایم کن. آن شب در تک تک دعاها و العفوها از ته دلم ابراز ندامت کردم و از خدا خواستم که یکبار دیگر در حق من و زندگی ام معجزه کند. بدون اغراق حالم درست مثل زمانی بود که خبر فوت آقابزرگ را فهمیده بودم. تمام وجودم بخاطر از دست دادن سیدجواد می سوخت. مثل پرنده ی بی جانی که پرهایش کنده شده، دیگر نه توانی برای صبر کردن داشتم و نه انگیزه ای برای ادامه ی زندگی. به اندازه ی تمام عمرم خسته بودم. وقتی به خانه برگشتیم به اصرار ملیحه با قرص خواب آور خوابم برد.
ساعاتی بعد ناگهان با کابوس وحشتناک و نامفهومی فریاد زدم و از خواب پریدم. هوا تاریک بود. چشمان تارم را مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم. عدد شش را نشان می داد. اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که شش صبح است یا شش غروب. از جایم بلند شدم. تلو تلو میخوردم. تلویزیون را روشن کردم و با دیدن زیرنویسی که نوشته بود " 38 دقیقه مانده به اذان مغرب" جواب سوالم را گرفتم. دنبال ملیحه گشتم و صدایش زدم اما پیدایش نبود. با خودم فکر کردم لابد برای خرید نانِ افطاری به نانوایی رفته. کتری را روشن کردم و چای را دم گذاشتم تا ملیحه برسد. اذان مغرب تمام شد اما ملیحه نیامد. یک ساعت منتظرش ماندم تا بیاید و باهم افطار کنیم اما نیامد. کم کم دلم شور افتاد. هرچه به موبایلش زنگ زدم خاموش بود. در این اوضاع بهم ریخته فقط همین را کم داشتم که ملیحه هم گم و گور شود. چند ساعت گذشت اما خبری از ملیحه نشد. میخواستم به فرزانه زنگ بزنم و موضوع گم شدن ملیحه را بگویم. اما او تازه به سفر ده روزه ی مشهد رفته بود و بجز نگران شدن کمک دیگری از دستش بر نمی آمد. به پلیس زنگ زدم و گزارش گم شدن ملیحه را دادم. هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده بودم که دوباره سنگی شیشه ی پنجره ی خانه ام را پایین آورد. سوز سرمای پاییزی در خانه پیچیده بود. از میان خرده شیشه ها به آرامی سنگ را برداشتم. کاغذی به آن بسته شده بود که داخلش نوشته بود:
" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"
ضربان قلبم بالا رفته بود. دلم میخواست تمام این اتفاقات فقط یک کابوس باشد و همین حالا از این خواب آشفته بیدار شوم. اول یک لیوان آب قند خوردم و سپس به سرعت راهی باغ سلیمان شدم. با سختی فراوان یک تاکسی دربست گرفتم و با پرداخت هزینه ی دوبرابر خواهش کردم که مرا به باغ سلیمان برساند. چندبار به سرم زد که به پلیس اطلاع بدهم اما بخاطر تهدید داخل کاغذ میترسیدم که جان ملیحه به خطر بیفتد. تنها کاری که کردم این بود که یک پیام برای سیدجواد فرستادم و در آن نوشتم :
" امشب شیشه ای که جا زدیم دوباره شکسته شد.
ملیحه رو دزدیدن. یه نامه هم به سنگ بستن و ازم خواستن ساعت 10 برای نجات جون ملیحه برم به باغ سلیمان.
شاید دعاهای دیشب من، تقدیر و سرنوشتم رو جوری رقم زد که دیگه ندیدمت. فقط ازت میخوام که حلالم کنی. من هیچوقت نخواستم فریبت بدم. فقط همین."
صدای گوینده ی رادیو با صدای ضربه های شلاقی باران مخلوط شده بود. راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت...
ادامه دارد...
#رمان
#مــعـــجــــزه
#نویسنده_فــــائـــزه_ریـــاضــــے
#قـسـمـت_اول
https://eitaa.com/havase/4923
#قـسـمـت_دوم
https://eitaa.com/havase/4943
#قـسـمـت_سوم
https://eitaa.com/havase/4951
#قـسـمـت_چهارم
https://eitaa.com/havase/4974
#قـسـمـت_پنجم
https://eitaa.com/havase/4982
#قـسـمـت_ششم
https://eitaa.com/havase/5001
#قـسـمـت_هفتم
https://eitaa.com/havase/5009
#قـسـمـت_هشتم
https://eitaa.com/havase/5027
#قـسـمـت_نهم
https://eitaa.com/havase/5036
#قـسـمـت_دهم
https://eitaa.com/havase/5058
#قـسـمـت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/5065
#قـسـمـت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/5084
#قـسـمـت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/5094
#قـسـمـت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/5111
#قـسـمـت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/5118
#قـسـمـت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/5141
#قـسـمـت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/5148
#قـسـمـت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/5167
#قـسـمـت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/5174
#قـسـمـت_بیستم
https://eitaa.com/havase/5191
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/5198
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/5221
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/5228
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/5247
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/5255
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/5274
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/5282
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/5304
#قسمت_بیست_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/5311
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از سخنان بزرگان
#معجزه ی ماسک سفید آب👌👌
خمیر زردچوبه👇👇
#قوی_ترین #سفید_کننده خانگی پوست🤯 😱
فقط ۷ روز ازش استفاده کنی انگار وایتکس زدی 😳 #رایگان و #طبیعی
دیگه از سیاهی صورت و نواحی بدنت خجالت نکش😌
#درمان_تمامی_لک_های_صورت😀
سیب زمینی که داری 🥔🥔🥔 بردار بیا 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1020133425C9cf6cdffc5
برای سفیدی بدن هم خمیر خونگی داره 🤪
تست شده چند درجه پوستت روشن میشه همشم خونگیه🤪😜👆
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
🔴 دکترزنان_میترونیدازول ممنوع ⛔️
🔴 خارج کردم رحم _ کورتاژ ممنوع⛔️
😱رحم مگه سطل آشغال که عفونت داخلش خشک میکنی با این داروها🤢
➖مدام درگیری عفونت و بوی بدی🤢
➖دردهای پریودی عذابت میده 😞
➖کیست_ میوم _رحم سرد🥶
➖تخمدان تنبل pco😨
✔️یه جایی رو پیدا کردم عفونت رو با محصولی شگفت انگیزش درمان میکنه👇👇
https://eitaa.com/joinchat/506134858Ca15cb403a7
😱امروز میخواد #معجزه محصولش با کولاک رضایت هاش ثابت کنه😳😳
⛔️بدون دمنوش ⛔️
کانال ماه تابان
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای ب
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
کانال ماه تابان
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷 ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم ب
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷