❌رفقا موضوع خودسازی فردامون درباره ناسزا گفتن و حرف بد زدنه
احتمالا مطالب دیر ارسال بشه خدمتتون❌
هدایت شده از دُخٺࢪانِــ نِـظٰام🇮🇷":)
در آمار ۲٠ چالش داریمممم❤️
#فوررررر_همسایه_و_غیر_همسایه
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
در آمار ۲٠ چالش داریمممم❤️ #فوررررر_همسایه_و_غیر_همسایه
همسایه جدیدمون رفقا حمایت کنید🌸
اگر کسی قدرت روزه گرفتن در ماه رجب را ندارد هر روز این تسبیحات را ۱۰۰ مرتبه بخواند💚
عکس باز شود🪴
#ماهرجب
❃| @havaye_zohoor |❃
هدایت شده از ☘️دُختَرانِـــ فٓاطِمیــٓــ💕":)
مبــــــارڪباشدآمدنماهـےڪـہ
اولینروزشباقرے،
سومینشنقوے،
دهمینشتقوے،
سیزدهمینشعلوے،
نیمہاشزینبـے
وبیستوهفتمشمحمدےاست...♥️
#حلولماهرجبمبارڪ 🎉
ای پنجمین شمایلِ مولا، خوش آمدی
همبازیِ رقیه، به دنیا خوش آمدی😍
.
#ولادتاماممحمدباقرعلیهالسلاممبارک.
﷽
روز هشتم خودسازی
❗️ترک ناسزا و فحش دادن❗️
👆❌عکسهاباز شود❌👆
پیامبر (ص) فرمود:
«خداوند بهشت را حرام کرده بر هر دشنام دهنده بی ابروی بی حیایی که از آن چه می گوید و از آن چه به او گفته می شود باکی ندارد و متاثر و ناراحت نمی شود.»
#خودسازی
❃| @havaye_zohoor |❃
🔴ناسزاگویی و فحش دادن🔴
🟪یکی از کارهای زشت و حرام که متأسفانه جوامع انسانی به آن گرفتار هستند، دادن القاب زشت و فحش به همدیگر است. یکی از آفات زبان، دشنام و ناسزاگویی است و آن عبارت است از این که انسان از امور قبیح و مستهجن با عبارات و الفاظ صریح تعبیر کند و کلمات ناشایست و دور از شأن آدمی را بر زبان جاری نماید که در اصطلاح به آن ((سب)) یا ((فحش)) می گویند.
🟨فحش یعنی اظهار کردن امور زشت و قبیح با الفاظ و عبارت صریح. همه الفاظ فحش بىشک ممنوع و مذموم است؛ اگرچه بعضى بدتر و زشتتر است؛ بنابراین گناهش بیشتر است. حالا می خواد فحش به عنوان دشنام گفته شود یا در مقام شوخى و مزاح یا به عنوانى دیگر.
🔵اسباب فحش🔵
🔹۱_غضب:
وقتی شخصی از فردی ناراحت و خشمگین می شود و قصد آزار و اذیت او را داشته باشد به او ناسزا و دشنام می دهد.
🔹۲_عادت:
وقتی شخصی با افراد پست و فرومایه، مجالست و هم نشینی کند و با آن ها رفیق و مأنوس گردد به تدریج روحیات، خلقیات و عبارات آن ها در او اثر می گذارد و از آن جا که سخنان عادی آن ها توأم با هرزه گویی و فحاشی به یکدیگر است به او هم سرایت می کند و ابتدا گهگاهی آن الفاظ رکیک را بر زبان جاری می سازد و به زشتی آن کلمات توجه دارد ولی بعد از مدتی قبح آن الفاظ از نظرش زائل شده و فحش دادن و فحش شنیدن برایش به صورت امری عادی در می آید و به جایی می رسد که در شرایط معمولی به طور ناخودآگاه این الفاظ زشت بر زبانش جاری می شود و کمتر سخنی می گوید که چاشنی آن فحش و ناسزا نباشد.
🔳علت های فحش دادن🔲
◻️+دشنام دادن بخاطر یک اتفاق دردناک و غیر منتظره.
◼️- دشنام گویی به منظور برقراری هویت گروهی. عضویت در یک گروه خاص و حفظ مرزهای آن گروه.
◻️+ابراز همبستگی، اتحاد و همدردی با دیگران.
◼️-ابراز صمیمیت و اعتماد.
◻️+برای افزایش شوخ طبعی، تاکید و یا غافلگیر کنندگی.
◼️- دشنام گویی از روی عادت.
◻️+به منظور برانگیختن خشم دیگران و تحریک آنها. ابزاری برای تحقیر، توهین و یا ارعاب.
◼️- دشنام دادن بمنظور جلب توجه، خود نمایی و یا خود شیرینی.
◻️+بد دهانی بمنظور قدرت نمایی.
🟢درمان🟢
♦️۱_ اول از همه باید تصمیم محکم و قاطعی برای اصلاح و تغییر رفتار خود داشته باشید.
♦️۲_ موقعیتهایی که بیشتر شما را تحریک میکنند شناسایی کرده و از آنها دوری کنید. به عنوان مثال اگر هنگام تماشای فوتبال یا رانندگی فحاشی میکنید، باید در این مواقع در مکان و کنار کسانی باشید که نتوانید بد دهنی کنید و هربار خواستید اینکار را انجام دهید مچ خود را بگیرید.
♦️۳_ با افرادی که شما را ترغیب به بددهنی میکنند ارتباط خود را کم کنید.
♦️۴_ برای هر بار اشتباه جریمه و هر بار موفقیت در خود کنترلی، پاداش تدارک ببینید. به خودتان قول بدهید و به قولتان عمل کنید.
♦️۵_ خشم خود را کنترل کرده و قبل از حرف زدن کمی فکر کنید. حتی با یک بار امتحان کردن میبینید که بعد از مدتی، اصلا عصبانیتی در شما وجود ندارد.
♦️۶_ لازم است که به شناخت از خود برسید تا بتوانید کنترل بیشتری بر رفتارهای خود داشته باشید.
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید و به کسی حسادت نکنید و درباره دیگران قضاوت نکنید و نگاهتون رو حفظ کنید و حرف بد نزنید🌸
پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با #خودسازی داخل کانال پیدا کنید
تمام توضیحات،مطالب و...
با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقایی که از وسط دوره باما همراه می شن می تونن هر روزی که باما همراه شدن از همون روز باما ادامه بدن
اگر از امروز می خواید به ما ملحق شید
-ماھرجبوپیڪسعادتآمد
درروزنخستباولادتآمد
یعنےگلِگلزارمحمدباقر
آنقافلهسالارعبادتآمد..♥️🎊
#میلاداماممحمدباقرمبارڪباد
#استوری
❃| @havaye_zohoor |❃
امروز
روزآغازعاشقانههاست
روزآغازنجواهاۍدلبرانه
روزپایانتنهایۍها.
امابدونتوبازیڪجاۍڪارمانمۍلنگد.
زودتربیا!
#اللهمعجللوليڪالفرج
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_شش
#فصل_دوم
با کمک هاجر خانوم رفتم داخل و صدای خداحافظی نیلوفر و شاهرخ میومد....
حالم بد میشد که نیلوفر همش تعارف های الکی میکرد و رو دربایستی داشت...
مگه شاهرخ کی بود...
یه آدم ساده بود دیگه...
این همه تحویل گرفتن نداشت...
احساس میکردم نیلوفر و داداش ، بعد از ماجرای خواستگاری شاهرخ، و ازدواج من با مهرداد، خیلی عوض شده بودن...
شاهرخ رو زیاد تحویل می گرفتن...
اما من از این کارشون خوشم نمیومد....این رفتارا باعث شده بود که شاهرخ پررو تر و زورگو تر بشه...
از پله ها بالا رفتم...
هنوز روی پله ها بودم که به یاد اتفاقات دیشب افتادم...
قرصهایی که خورده بودم....
خیلی ناراحت شدم...غصه خوردم...
همون لحظه نیلوفر با غرفر اومد کنار پله ها ایستاد...
سرشو بالا گرفت و به من گفت:
_ریحانهخیلی دیوونه ای...
متعجب سرمو پایین گرفتم و بهش نگاه کردم...
_چطور مگه؟
_شاهرخ آدم خوبیه....ببین چقدر بهت کمک میکنه....اون هنوز مجرده...نمیدونه که تو طلاق گرفتی وگرنه حتما...
فورا حرفشو بریدم و با عصبانیت گفتم:
_از کجا معلوم طلاق من زیر سر اون نباشه...
نگاه متعجبش بهم خشک شد...
مثل اینکه حرف از دهانم پریده بود....سریع بحثو عوض کردم و گفتم:
_این محبت هاش طبیعیه نیلوفر...اون خارج بزرگ شده....با هزار تا دختر چرخیده...هزار و یکمین دختر، منِ بیچاره ام...
اخمی کرد و بلند گفت:
_آخه تو چرا اینجوری هستی ریحانه؟اون پسر که هر شرطی که خواسته بودی رو قبول کرده بود...
این تو بودی که ناز و ادا درآوردی و با یه پسر مذهبی ازدواج کردی که اینم شد نتیجش...
هرچقدر سپهر بهت اصرار کرد، گوشت بدهکار نبود...حالا داری ایراد خودتو پای اون بدبخت مینویسی؟
پوفی کشیدم و با عصبانیت رفتم توی اتاقم..
درد محکم بستم....
انگار دردسر های شاهرخ تمومی نداشت....
***
سه ماه گذشت...
اما راحت نبود....سه ماه همراه با اشک و گریه های فراوان و ضجه های از ته دل گذشت....
سه ماه با تماس های مکرر زهرا گذشت که گریه و التماس میکرد برگردم...
همش میگفت مهرداد از خواب و خوراک افتاده...
مهرداد شبها گریه میکنه و وقتی ازش دلیلشو میپرسیم، میگه که داشتم نماز شب میخوندم...
مهرداد هواسش سر جاش نیست...
مهرداد داره نابود میشه....
مهرداد دیگه نمیخواد بره دانشگاه....
مهرداد تصادف کرده...
مهرداد توی اتاق عمله...
مهرداد رفته توی کما...
مهرداد یک ماهه که توی کماست...
امروز سی و هفتمین روزی بود که مهرداد رفته بود توی کما....
پزشک ها گفته بودن که امیدی به زنده موندنش نیست...
خیلی ها میگفتن باید برگه ی پیوند اعضا رو امضا کنن...
از اینکه مهرداد رفته بود توی کما و من حتی یکبار هم نرفته بودم ملاقاتش، دل توی دلم نبود...
زهرا همش زنگ میزد و با گریه میگفت که برای مهرداد دعا کنم....
اما دعای من که خریدار نداشت...
مرخصی تحصیلی گرفتم بودم...دیگه مهردادو ندیدم
داداش منو مجبور کرده بود هرروز برم شرکت و کارای اونجا رو انجام بدم....
اما از شانس بدم، باید هرروز شاهرخ رو تحمل میکردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هفت
#فصل_دوم
آماده شدم بودم تا برم شرکت....
اما با اکراه....
داداش تمام اسنادی که سهم الارث من بود رو زده بود به نامم...
به قول خودش، حالا من یک دختر میلیاردر بودم
گاهی اوقات به شوخی میگفت بیشتر مراقب خودم باشم...
حال ماشینم از خودم بدتر بود....
رسیدم شرکت...
طبقه هارو با آسانسور گذروندم و رفتم داخل اتاق داداش...
خوشبختانه جلسه نداشت...بهش سلامی کردم و رفتم سراغ پوشه ها...
حالم خیلی بد بود...اصلا نمیدونستم که مهردادم برمیگرده یا نه....
همش دلم میخواست گریه کنم ولی نمیتونستم....
چون اگه گریه میکردم، اطرافیانم سوال و جوابم میکردن که دلیل گریه هام چیه....
اما توی گلوم بغض بود...
آبدارچی برام قهوه با شکلات تلخ آورد و گذاشت روی میزم...
هنوز ده دقیقه نشده بود که رسیده بودم شرکت...
یکهو موبایلم زنگ خورد...
زهرا بود....فورا از اتاق بیرون اومدم و جواب داد:
_جانم زهرا...
صدای گریه اومد....
بلند بلند گریه میکرد....ته دلم خالی شد...
نکنه برای مهرداد اتفاقی افتاده باشه...
پاهام سست شد و خودمو به دیوار رسوندم و نشستم روی زمین...
_چیشده زهرا؟
_داداش مهردادم ریحانه....
با چشمای پر از اشک بلند پرسیدم:
_درست بگو ببینم چی شده...مهرداد چی؟؟
همون لحظه شاهرخ از آسانسور بیرون اومد و تا چشمم بهش افتاد، نگرانیم بیشتر شد...
زهرا با گریه فریاد کشید:
_داداشم حالش بدتر شده....داره میمیره...ریحانه داداشم داره میمیره...
شاهرخ فورا اومد سمتم و با تعجب پرسید:
_خانم سامری چرا اینجا نشستی؟بلند شو برو توی اتاقت...
با گریه از جام بلند شدم....دلم میخواست فریاد بزنم...
مهرداد داشت میمرد....بخاطر من....
بخاطر من، روحش سه ماه پیش مرد....
و حالا هم جسمش...
سرشو جلو آورد و آهسته پرسید:
_چرا داری گریه میکنی ریحانه؟
چی باید بهش میگفتم؟
اینکه مهردادم داره به خاطر تو میمیره؟؟
بدون اینکه جوابشو بدم،فورا برگشتم توی اتاق و سوییچ و وسایلمو برداشتم...
داداش هرچقدر سوال و جوابم کرد، جوابشو ندادم...
با سرعت از پله ها پایین اومدم و رفتم توی پارکینگ...
تا چشمم به ماشینم افتاد، خشکم زد...
پنچر شده بود....کدوم نامرد ماشینمو پنچر کرده بود...
دوباره برگشتم تا سوییچ داداشو بگیرم...
تا بهش گفتم، با نگرانی گفت:
_ریحانه جان...همین یک ساعت پیش ماشینمو دادم نگهبان ببره کارواش.....
داشتم می مردمم...
میخواستم هرچه سریعتر، خودمو به مهرداد برسونم...
با اکراه از اتاق داداش بیرون اومدم و رفتم توی اتاق شاهرخ...
جلسه داشت....
ده دوازده نفر دور میز نشسته بودن...
اکثرشون خارجی بودن....
رفتم کنار صندلیش و با چشمای پر از اشک التماس کردم:
_میشه سوییچ ماشینتو بهم بدی؟ماشینم پنچر شده....
نگران کرد و متعجب شد...
با گریه گفتم:
_لطفا شاهرخ...
رو به مهمان ها کرد و به انگلیسی گفت که پنج دقیقه استراحت کنن...
از پشت میز بلند شد و اومد سمت جالباسی و کیفشو برداشت...
_کجا میخوایی بری...بذار خودم می رسونمت...
اشکامو پاک کردم و گفتم:
_نمیخواد...خودم میرم...
سوییچ رو گرفت سمتم و با لبخند گفت:
_با این حال رانندگی نکنی بهتره...بذار بگم راننده برسونتت...
با عصبانیت و گریه آهسته گفتم:
_شاهرخ بس کن....گفتم خودم تنها میخوام برم...ماشینتو میدی یا نه؟!
با لبخند گفت:
_تقدیم شما...
سوییچو ازش گرفتم که با خنده آهسته گفت:
_ماشینم فدای سرت....ولی خودتو داغون نکنی با این حال خرابت...
با اخم از اتاقش خارج شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_هشت
#فصل_دوم
با سرعت رفتم توی پارکینگ...
ماشینشو پیدا کردم....
یک مازراتی مشکی....
سوار ماشین شدم و به سختی راه افتادم....
چون نمیدونستم چجوری باهاش رانندگی کنم...
بلاخره از پارکینگ بیرون اومدم و وارد خیابون اصلی شدم...
خیلی نگران بودم...
نگران مهرداد...
هرچقدر به زهرا زنگ میزدم، جواب نمیداد....
دل توی دلم نبود...
از خدا خواسته بودم فقط یک بار دیگه به من فرصت بده تا با مهردادم صحبت کنم...
فقط یک بار دیگه به مهرداد فرصت بده تا زندگی کنه...
توی کل مسیر اشک می ریختم...
پشت یک چراغ قرمز ترمز کردم...
بلند بلند گریه میکردم و به خدا میگفتم اگه قراره مهرداد بمیره، پس منم دیگه زنده نباشم...
شیشه پنجره مازراتی پایین بود...
داشتم اشک می ریختم که یک صدایی اومد...
سرمو بالا آوردم و دیدم که یک پسرگ گل فروش ایستاده پشت پنجره...
با لهجه بامزه ای گفت:
_خانم...غصه نخور....برمیگرده....
با تعجب بهش نگاه کردم...
_تو از کجا میدونی؟
خنده ای کرد و گفت:
_خب معلومه دیگه آبجی... وقتی دیدی ماشین آخرین سیستم زیر پای یه دختریه و داره گریه میکنه، یعنی حتما شکست عشقی خورده...
و بعدش دوباره خندید...
منم با خنده هاش، خنده ام گرفت...
و بعد ادامه داد:
_آبجی...همه دخترا اینجورین دیگه...یکی که بهشون پشت میکنه، ماشینشون رو بر میدارن و توی خیابونا گاز میدن...
بعضیاشون شاید یه گلی هم از ما بخرن...
برگشتم صندلی عقب تا کیف پولمو بردارم...
اما هرچقدر گشتم پیداش نکردم...
حدس زدم توی اتاق داداش جامونده...
میخواستم به پسرک گل فروش پول بدم...
داشبورد ماشین شاهرخ رو باز کردم و دیدم که چند دسته پول توی داشبورده....
یک دسته شو برداشتم و گرفتم سمت پسرک و گفتم:
_دارم میرم بیمارستان....کسی که عاشقشم، داره میمیره....دعا کن نجات پیدا کنه....
اینو گفتم و همون لحظه چراغ سبز شد...
پول رو ازم گرفت و یک شاخه گل انتخاب کردم...
سریع خداحافظی کردم و راه افتادم....
دوباره گریه هام شروع شد...
توی اون چند دقیقه، هزاران بار از خدا پرسیدم هدفت از خلقت این دنیا چی بوده؟
هیج کسی نمیتونست بفهمه که من در اون لحظات، چه عذابی می کشیدم...
بلاخره رسیدم بیمارستان....
این سه ماه با تمام غصه ها و دوری مهرداد به یک طرف...
اما اون روز با تمام گریه هایی که برای مهرداد بود، یک طرف دیگه...
بدترین و سخت ترین روز، حتی سخت تر از روز جدایی من و مهرداد، روز بیمارستان بود...
دلم نمیخواست با خانواده مهرداد رو به رو بشم...
نه اینکه من نخوام....اونا نمی خواستن....
چون من باعث شده بودم اونا سرشکسته و بی آبرو بشن...
اما الان مجبور بودم...
به زهرا زنگ زدم و گفتم که جلوی بیمارستانم...
چند دقیقه بعد، با گریه از داخل بیمارستان بیرون اومد و تا منو دید، فورا دوید سمتم...
همدیگه رو بغل کردیم و بلند بلند گریه کردیم...
زهرا با چشمهای پر از اشک گفت:
_ریحانه بد کردی.....در حق داداش مهردادم ظلم کردی....الان برو نگاهش کن....بی جون افتاده روی تخت و پزشک ها هرروز به ما میگن که امیدی به زنده موندنش نیست...
بهمون میگن برید اعضاشو پیوند بزنید....اینجوری بهتره....
آقاجونن دیروز میخواست بره برگه پیوند اعضا رو امضا کنه ولی مامانم نذاشت....
زهرا هق هق میکرد و منم بدتر از اون،اشک می ریختم...
چادرشو کشید روی صورتش و از ته دل گریه کرد...
_میشه ببینمش زهرا؟
با چشمای پر از اشک نگاهم کرد...
_الان کلی لوله وسیم و آمپول به داداش بیچارم وصل کردن....اگه ببینیش، گریه ت میگیره ریحانه...
باهم رفتیم توی بیمارستان....
رسیدیم به یک اتاق که پنجره بزرگ شیشه ای داشت و میشد داخل اتاق رو دید...
خانواده مهرداد که منو دیدن، انگار ناراحت نشدن...
برعکس من که خیلی خجالت زده بودم...
مادر مهرداد با چشمای پر از اشک گفت:
_خوش آمدی ریحانه جان...
به پدر مهرداد نگاه کردم....تسبیح یاقوتی توی دستش بود.....چشماش خسته به نظر میرسید...
مهبد سلامی پر از غم بهم کرد و دوباره به مهرداد زل زد...
جلوتر رفتم و دستمو به شیشه چسبوندم...
مهردادم چقدر لاغر شده بود...
موهای خوش حالتش حالا بهم ریخته بود...
زهرا درست میگفت...
کلی سیم و دستگاه بهش وصل بود...
@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_چهل_و_نه
#فصل_دوم
چه صحنه غم انگیزی بود....
رو به زهرا کردم و پرسیدم:
_میتونم برم داخل؟
زهرا با گریه گفت:
_آره...ولی قبلش باید لباساتو عوض کنی....
با پرستار ها هماهنگ کردم و بعد از اینکه لباس و کلاه بیمارستانی رو پوشیدم، تنهایی وارد اتاق شدم...
در بسته شد...
چقدر اتاق ساکت بود...
بر خلاف بیرون اتاق....
چند قدمی جلو رفتم و رسیدم به تختش...
از سه ماه پیش تا الان چقدر تغییر کرده بود....
سه ماه بود که ندیده بودمش....
سه ماه ازش دور بودم...
اشک ها بی اراده می ریختند....
رفتم کنارش و عمیق بهش نگاه کردم....
توی کل مدتی که با هم بودیم، این بهترین و تنهاترین نگاهی بود که آرزوشو داشتم....
نگاهش کنم بدون اینکه ازش خجالت بکشم...
بدون اینکه بهم لبخند بزنه و به شوخی بگه ریحانه بازم که زل زدی....
بدون اینکه هواسمو پرت کنه تا نگاهش نکنم...
بدون اینکه خودشم توی چشمام عمیق نگاه کنه و بگه دوستت دارم....
من آرزو داشتم به مهردادم نگاه کنم بدون اینکه این اتفاقا بیفته...
اما هیچ وقت نمیخواستم مهرداد بمیره....
نگاهی به پشت پنجره انداختم...
مادر مهرداد و زهرا داشتند اشک می ریختند....
وقتی فرزند اول و پسر ارشد یک خانواده اینجوری بره توی کما، حال پدر و مادرش رو خیلی سخت میشه فهمید....
به مهرداد نگاه کردم....
باورم نمیشد الان کنارشم....
دلم میخواست براش پرپر بشم تا فقط یک بار دیگه لبخند بزنه...
آهسته و با گریه زمزمه کردم:
_سلام مهرداد...
حالت خوبه؟؟منم ریحانه....
سکوت کرده بود....چرا جوابمو نمیداد؟
با بغض ادامه دادم:
_تو رو به اون قرآنی که حفظش کردی قسم میدم برگرد....
بلند تر گریه کردم و ادامه دادم:
_من که میدونم......خودت نمیخوایی که برگردی....ازت خواهش میکنم برگرد...
پدر و مادرت دارن اشک می ریزن...
زهرا و مهبد به تو احتیاج دارن....
مکثی کردم و با درد و غصه ادامه دادم:
_خودم بیشتر از همه بهت محتاجم....نه به حضورت.....به وجودت...
همینکه زنده باشی، برام کافیه
مهرداد هنوزم ساکت بود...
چرا چشماشو بسته بودن؟
شاید خودش بسته بود....اما مطمئن بودم داره صدامو میشنوه...
اشک هام شروع به باریدن کردن...
با گریه ادامه دادم:
_مهرداد....ریحانه اومده....الان کنارتم....پاشو بهم لبخند بزن....
از اون لبخندایی که قند تویدل ریحانه آب میکرد....
پاشو باهام حرف بزن...حرفایعاشقانه....از همونایی که ریحانه رو عاشق تر میکرد....
پاشو مهرداد....
اگه تو بمیری، ریحانه هم میمیره....
بهش نزدیکتر شدم....
نمیدونستم الانم بهش نامحرمم یا نه...
دستمو جلو بردم....
خواستم دستشو بگیرم اما ترسیدم....
از اینکه هواسم نباشه و یکی از همین سیم ها قطع بشه...
اما باز دستمو به دستش نزدیکتر کردم و انگشتمو آهسته پشت دستش کشیدم...
حس خیلی خوبی بود....
دست مهردادم رو دوباره لمس کرده بودم....
اما موقعیت خوبی نبود...
انگشتمو بردم روی گونه اش و آهسته کشیدم...
چرا مهردادم هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد....
این داشت عذابم میداد...
با اکراه، از اتاق بیرون اومدم....
حالم خیلی بد بود...
زهرا بغلم کرد و آهسته گفت:
_ریحانه جانم....میدونم که عاشق مهردادی....اما شما الان دیگه بهش نامحرمی..... وقتی بهش دست میزنی، روحش اذیت میشه....
درست میگفت...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_پنجاه
#فصل_دوم
من به مهرداد نامحرم بودم....
با چشمای پر از اشک رفتم بیرون بیمارستان و توی فضای سبز نشستم....
حالم عجیب دگرگون بود....یه حسی بهم میگفت قراره اتفاق بدی بیفته...
اما هر دفعه خودم رو دلداری میدادم...
داداش سپهر هم بار ها و بارها بهم زنگ میزد اما جوابشو نمیدادم...
شاهرخ بهم پیام داد:
_ریحانه جان کجایی؟ نگرانتم...چرا جواب سپهر رو نمیدی؟تونستی زنگ بزن...
موبایلمو به شدت پرت کردم روی زمین...
مقصر اصلی خودش بود....حالا ابراز نگرانی میکرد....
اشکهام سرازیر شد..
مهرداد خیلی حیف بود....باید زنده میموند....
من با طلاق، دیگه تا آخر عمر نمی دیدمش اما همینکه زنده و سالم بود، برام کافی بود...
نشستم روی چمن ها و شروع کردم به کندن چمن های سر سبز و تازه...
یکهو یادم اومد از خاطراتی که در کنار مهرداد داشتم...
روزایی که با هم میرفتیم پارک....
وقتی من روی چمن ها راه میرفتم، بهم میگفت:
_عزیزم، روی چمن ها راه نرو...گیاهان هم مخلوق خدا هستن و دارن زندگی میکنن...وقتی روشون راه میری، اذیت میشن....
نگاهی به چمن های مچاله شده توی دستم انداختم....
فورا از جام بلند شدم و از روی چمن ها کنار رفتم....
به یاد مهرداد....
بی حوصله توی فضای سبز راه میرفتم....
دل توی دلم نبود...
چشمم به در بیمارستان خشک شده بود...
هرلحظه ممکن بود زهرا با چشمهای پر از اشک بیاد بیرون و خبر فوت مهرداد رو بده...
دلم میخواست ضجه بزنم تا شاید از غصه ام کم بشه...
رفتم توی ماشین شاهرخ نشستم...
سرم در حال ترکیدن بود....خیلی درد میکرد...
تابستان خیلی گرمی بود...
همه جا سر سبز و زیبا بود ولی زیبایی ها به چشم من نمیومد....
اوضاع دانشگاهم که داغون بود....
اولین ترم دانشگاهم که مهرداد استادم بود و اون اتفاقا افتاد....
ترم دوم هم که مرخصی گرفته بودم...
من دانشجوی رشته دندانپزشکی بودم اما دیگه امیدی به زندگی نداشتم...
من دلم میخواست تمام زندگیم، حتی جونم رو بدم اما مهرداد زنده بمونه...
توی ماشین کولر رو روشن کردم و سرم رو به صندلی تکیه داده بودم...
یکهو موبایلم زنگ خورد...
شاهرخ بود...
بی حوصله جوابشو دادم:
_بله
_سلام کجایی ریحانه؟
_سلام...یه جایی هستم دیگه...چیکار داری...
_با اون چشمای پر از اشک کجا رفتی؟ تو نمیتونی با ماشین من رانندگی کنی...نگرانم اتفاقی بیفته...
_شاهرخ...میشه ازت خواهش کنم یه چند ساعت بهم زنگ نزنی؟ ماشینتو برات میارم....
❃| @havaye_zohoor |❃
❌رفقا موضوع خودسازی فردامون درباره صبر هستش
مطالب دیر ارسال میشه خدمتتون❌