eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🌤🦋 درداین‌است‌که‌ما‌مدعی‌هجرانیم؛ دردِهجران‌توچشیدی‌ونفهمید‌کسی 💙 ❃| @havaye_zohoor |❃
🖇💙 وقتی‌یه‌نابینا؛ازت‌میخواد آسمون‌روبراش‌توصیف‌کنی، تازه‌میفهمی‌اصلابلد‌نبودی‌حرف بزنی ! حالاچجوری‌مامیتونیم‌خدارو توصیف کنیم ꧇) 🦋
«🧡🍁࿐... خدای من♥️✨ اعتراف ‌میڪنمـ ڪه براے ‌داشتن ‌تـــ💛ـــو‌ هیچ‌ ڪاری ‌نڪردم... اما تو ‌برای برگردوندنِ ‌من‌؛ هر ڪار ‌میڪنی.
┌˚❀‌ֶָ─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀‌ֶָ˚┐ 💭 هرڪارےخواستےبڪنے باخودت‌بگو من‌مال‌امام‌زمان(عج)هستـم آیااین‌ڪار این‌فڪرورفتار شایسته‌است از یار امام‌زمان(عج)سـربزند...👣 ‌ ‌ └˚❀‌─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀‌˚┘ ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم... ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم... چشمام داشت از خستگی بسته می شد... کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم یهکش و غوسی به کمرم دادم... پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم... نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد... گفتم: _بیا داخل هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت: _آقا سپهر پشت خط هستن _چرا به موبایلم زنگ نزده؟ _فکر کنم موبایلتون روی سایلنته محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم: _سلام داداشم، چطوری؟ _سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم... _شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم _دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟! _آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید... حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم... _امشب همتونو میبرم... مکثی کرد و ادامه داد: _راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی خوشحال شدم و پرسیدم: _برای چی؟ _چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم بعد هم زد زیر خنده... محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی... آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟! ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد... اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟! همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه... پرسیدم: _کی بهش زنگ زدی؟ _یه بیست دقیقه پیش مکثی کردم... سپهر ادامه داد: _حالا خودش بهت زنگ میزنه... راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم... من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش... من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد... ازش خداحافظی کردم... تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش.... روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم... موبایلم به صدا دراومد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم... شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم: _الو؟! _سلام، رادمهر هستم یکهو از جام پریدم و فورا گفتم: _سلام استاد... _حالتون چطوره؟! _ممنونم،خوبم _برادرتون با من تماس گرفتن و ... حرفشو بریدم و گفتم: _من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین... اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم... خنده کوتاهی کرد و گفت: _به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست... _منو شرمنده میکنید _کی بیام دنبالتون؟ _نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین _برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟ _بله، ممنونم _خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار... خداحافظی کردم و تماس قطع شد نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می زد... چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟ به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم... مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت‌... یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم... اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم... روسری قواره بلندمو سرم کردم ... خیلی بهم میومد... وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم... به ساعت نگاه کردم... بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن. هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم... دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی... سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند سلام بلندی‌کردم و اونها هم جوابمو دادن... داداش پرسید: _مهرداد هنوز نیومده؟ _نه... _بهش زنگ زدی؟ _نه همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت: _میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟! نیلوفر با خنده گفت: _ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟! اونوقت با ذوق میگه بلهه سپهر زد زیر خنده با اخم تصنعی گفتم: _عههه! این چه حرفیه... سپهر گفت: _خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا.... _نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ... سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ... نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود... از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ به نیلوفر گفتم: _نیلوفر جونم _جانم _موهات خیلی بیرونه هااا متعجب بهم نگاه کرد فکر کنم تازه متوجه نوع حجاب من شده بودن... داداش پرسید: _تو چرا با بقیه روزا فرق میکنی؟! چرا اینقدر روسریتو سفت بستی؟! بازش کن یکم آزاد تر باش... نیلوفر با چشم غره بهم فهموند که جلوی داداش ضایع نکنم وگرنه داداش عصبانی میشه داداش یهو گفت: _ببینمت تو رو ریحانه با ترس بهش نگاه کردم _این چه ریخت و قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ با ترس گفتم: _کدوم ریخت و قیافه داداش؟ با عصبانیت گفت: _ریحانه از این اداها اصلا خوشم نمیاد ، اگه اینا بخاطر مهرداده... حرفشو بریدم و فورا گفتم: _نه داداش... خودم خواستم... _بیخود خواستی...روسریتو بکش عقب موهای خوشگلت دیده بشه... بعد هم نگاه ازم گرفت... با چشم غره به نیلوفر نگاه کردم نیلوفر با لب و لوچه آویزون، روسریشو آورد جلو... همون لحظه صدای آیفون بلند شد... هاجر خانم رفت سمت آیفون و گفت: _آقا مهرداد تشریف آوردن داداش گفت: _آیفون رو بزن بیان داخل قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.... خیلی اضطراب داشتم...اما نمیدونم چرا. هاجر خانم درب پذیزایی رو باز کرد... صدای سلام و احوالپرسی استاد و هاجر خانم میومد... چند بار نفس عمیق کشیدم... داداش با خوشحالی بلند شد و رفت سمت درب... همون لحظه استاد وارد خونه شد و با سپهر احوالپرسی کرد و همدیگه رو در آغوش کشیدند. از این همه صمیمیت استاد تعجب کرده بودم اما میدونستم اینا بخاطر عادی سازی هست... استاد بعد از سپهر، با نیلوفر سلام و احوالپرسی کرد...و بعد هم با من... با صدای ضعیفی بهش سلام کردم و جواب سلامم رو داد... اون شب رفتیم رستوران و انصافا به همه مون خیلی خوش گذشت... داداش همش میگفت و میخندید و خنده ما رو در میاورد... من همش سعی میکردم خیلی نخندم اما نمیشد... بلاخره از رستوران بیرون اومدیم و خواستیم سوار ماشین بشیم... نیلوفر توی ماشین سپهر نشست و اینجور که معلوم بود،منم باید توی ماشین استاد می نشستم استاد درب ماشین رو برام باز کرد و من با تشکر مختصری، سوار مگان مشکی استاد شدم. خودش هم سوار شد. در کنارش خیلی معذب بودم تا ماشین رو روشن کرد، صدای یک نوحه توی ماشین پیچید... انصافا مداحی قشنگی بود... استاد صداشو کم کرد و پشت سر سپهر راه افتاد... توی مسیر هیچی نمیگفتم... استاد هم حرفی نمی زد... توی حال و هوای خودم بودم که استاد گفت: _بابت حجابتون ممنونم... سرم رو انداختم پایین و گفتم: _خواهش میکنم _سخته براتون؟! _وقتی فکر میکنم این شاید ذره ای جبران کار شما باشه، سختیش از یادم میره استاد نفس عمیقی کشید ... و دوباره سکوت.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بلاخره رسیدیم خونه استاد ماشینشو جلو در پارکینگ خونمون متوقف کرد و بهم نگاهی انداخت و گفت: _فردا امتحان دارین...امیدوارم اتفاقات اخیر،روی درس شما تاثیری نذاشته باشه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _چشم استاد،تمام تلاشمو میکنم _خوشحالم که اینو میشنوم لبخندی زدم و با شب بخیر مختصری،فورا از ماشین پایین اومدم... خسته و کوفته رسیدم خونه و استراحت کردم... صبح شده بود... بعداز ظهر کلاس داشتم... درسمو مروری کردم و نکات نهایی رو دوباره خوندم... ساعت یازده بود... داشتم از پله ها پایین میرفتم که موبایلم زنگ خوذد دوباره برگشتم توی اتاقم و موبایلمو از روی میز تحریرم برداشتم... شماره ناشناس بود... صدامو صاف کردم و گفتم: _بله؟ _سلام... _سلام بفرمایید _نشناختی؟؟؟ اعصابم خورد شد...حدس زدم شاید مزاحم تلفنیه...تا خواستم بهش بد و بیراه بگم،خودش ادامه داد: _بهت گفته بودم اگه باهام لج بازی کنی،منم بدجوری تلافی میکنم.... زبونم قفل شده بود... شاهرخ پشت خط بود...نمیدونستم شمارمو چجوری پیدا کرده... _الو؟ریحانه؟صدامو میشنوی؟؟ تلفنو قطع کردم... _اعصابم ریخت بهم....فورا آماده شدم و با عجله سوار ماشینم شدم... تصمیم گرفته بودم برم شرکتش... برم تهدیدش کنم...یا اصلا به پاش بیفتم و التماسش کنم... اما نمیخواستم شاهد این باشم که شرکت داداش پلمپ بشه توی کل مسیر ، همش داشتم اشک می ریختم... داشتم تمرین میکردم چجوری با شاهرخ حرف بزنم...چجوری راضیش کنم منو فراموش کنه، دست از سرم برداره... رسیدم جلوی پارکینگ شرکتش... یک ساختمان تجاری خیلی بزرگ و مجلل... نگهبان جلو اومد و با اخم پرسید: _سلام، برای چه کاری تشریف آوردین؟ با غرور گفتم: _مهمان آقای محرابی هستم نگاهی بهم انداخت و گوشه ی ابروشو بالا داد...کمی فکر کرد و گفت: _بذارید بی سیم بزنم از خودشون بپرسم تا بی سیمشو داشت در می آورد،سریع گازو گرفتم و وارد پارکینگ شدم.... به داد و بیداد هاش توجهی نکردم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه مدیریت رو زدم و وارد سالن شدم.... طبقه نسبتا خلوتی بود اما باز هم رفت و آمد افراد به چشم میخورد... یک اتاق شیشه ای یک سمت سالن بود ...شاهرخ توی اون اتاق بود و بی سیمی رو جلوی دهانش گرفته بود... قدم برداشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقش که یک آقا جلومو گرفت.... از ظاهرش میشد تشخیص داد که یک بادیگارده... با اخم بهم نگاه میکرد... بعد چندثانیه گفتم: _برو کنار...میخوام با شاهرخ حرف بزنم _نمیشه....شاهرخ خان قبلش باید اطلاع داشته باشن... با عصبانیت فریاد کشیدم: _گفتم برو کنار... شاهرخ فورا از اتاق شیشه ای بیرون اومد و به اون بادیگارد اشاره کرد کنار بره... لبخندی بهم زد و گفت: _خوش اومدی...بیا داخل دستشو سمت اتاق گرفت و با عصبانیت وارد اتاق شدم... خودشم وارد اتاق شد و درو بست... نشست روی صندلی و با خنده گفت: _پس اون خانمی جوانی که اعصاب نگهبان ما رو بهم ریخته تو بودی... با عصبانیت گفتم: _چه خبرههه؟؟؟ نکنه فکر کردی رئیس جمهوری که این همه بادیگارد برا خودت گذاشتی؟! ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت: _بشین ...اینقدر زبون نریز.... باعصبانیت نشسستم رو به روش و گفتم: _چرا این کارو کردی؟ با خونسردی پرسید: _کدوم کار؟ نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم: _شاهرخ...من ازدواج کردم...میدونم همه ی این مسخره بازیات بخاطر اینه که من نامزد دارم... من بهت جواب منفی دادم چون هیچ علاقه ای نسبت بهت نداشتم... به صندلی تکیه داد و پاشو انداخت روی پای دیگه اش... لبخندی زد و گفت: _خب....دیگه چی؟؟ _شاهرخ،منو مسخره کردی؟؟ _ریحانه...هنوز منو نشناختی....برو از سپهر بپرس... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اخمی کرد و گفت: _من آدمی نیستم که به راحتی از خواسته هام بگذرم... با عصبانیت فریاد کشیدم: _ پس تقصیر من چیه که باید زندگی من و داداشم نابود بشه؟؟ لبخندی زد و آهسته گفت: _تقصیر تو اینه که توی دلم نشستی اخمی کردم و گفتم: _برو کشور خودت.... اونجا دختر های زیادی هستن که میتونن خوشبختت کنن... بغض کردم و با صدای لرزان گفتم: _من نمیتونم همسر خوبی برات باشم...ازت خواهش میکنم دست از سر شرکت های سپهر بردار...تو مشکلت با منه، چیکار به اون داری؟؟ اخمی کرد و از جاش بلند شد... رفت پشت پنجره و خیابون ها رو تماشا میکرد.... _بعد از چند ثانیه برگشت و با عصبانیت بهم گفت: _سپهر بدعهدی کرد...باید این بلا سرش بیاد فریاد زدم: _آخه چرا؟ _چون قرار بود تو با من ازدواج کنی....چون من اومده بودم خواستگاریت و همه چی تموم شده بود...چون از سپهر جواب مثبت رو گرفته بودم...من اگه جواب قطعی رو نمیگرفتم،هیچ وقت برای سفر کاری نمیرفتم انگلیس...من خیالم از تو راحت شده بود...مطمئن شده بودم تو همسرم میشی... اما وقتی برگشتم.... ادامه نداد...نفس عمیقی کشید و با عصبانیت برگشت پشت میزش نشست... خودش رو با چندتا پرونده سرگرم کرد... این بار اشکهام جاری شد... رفتم جلوی میزش ایستادم و دستمو گذاشتم روی پرونده های روی میزش تا نتونه اونا رو بخونه... نگاهشو بالا آورد با گریه نالیدم: _داداش سپهرم همه ی اون کار ها رو بخاطر من انجام داد...من بهش گفتم اون جوابو بهت بده...تو از اصلا میدونی من چندسالمه؟میدونی خودت چندسالته؟درباره من چی فکر کردی؟ ازجاش بلند شد و بهم نگاه کرد _توی ازدواج، سن و سال اصلا مهم نیست ریحانه....من خوشبختت میکنم...از اون پسره جدا شو...بهترین زندگی رو برات میسازم... کل این شرکت رو به نام تو میزنم...هرچقدر پول و ثروت بخوایی بهت میدم...مهریه ات رو هرچقدر بخوایی،چشم بسته قبول میکنم...فقط با من باش ریحانه... حالم داشت از حرفاش بهم میخورد... کیفمو برداشتمو رفتم سمت درب خروجی... با عصبانیت بهش گفتم: _هر کاری دلت میخواد انجام بده...اما من از همسرم جدا نمیشم...دوستش دارم... فورا اومد سمتم و باخشم بهم گفت: _ریحانه...کاری نکن چشمم رو روی عشقم به تو ببندم و کاری کنم کل ثروت تو و برادرت از بین بره...یک ماه به سپهر مهلت دادم تمام پولمو بهم پس بده...توی این یک ماه فرصت داری تصمیمت رو بگیری...اگه بر خلاف میل من تصمیم بگیری، به زودی شاهد اتفاقات ناگواری میشی که شاید تحمل دیدنشونو نداشته باشی.. اینو گفت و در اتاقشو باز کرد... سکوت کرده بودم... بغض کرده بودم... اشک توی چشمام حلقه زده بود. توی چشماش زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم... بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد... صورتشو بهم نزدیک کرد و آهسته لب زد: _فکراتو بکن...تصمیم عاقلانه بگیر...الانم بیشتر از این با مروارید های روی گونه ات دل منو آتیش نزن...تحملشو ندارم... با گریه گفتم: _شاهرخ حالم ازت بهم میخوره... اینو گفتم و فورا از اتاقش بیرون رفتم... سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ سوار ماشینم شدم و تا خونمون،فقط گریه میکردم... 🧡 @havaye_zohoor
خورشید من از دیار شب کرده عبور ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور هر لحظه در انتظار آنم برسد با خود ببرد مرا به مهمانی نور 🧡 @havaye_zohoor