eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
856 عکس
396 ویدیو
46 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم گره چارقدم را شل کردم و گفتم: نه آبجی زیاد خسته نیستم. شب می خوابم. _تا شب خیلی مونده الان بیدار بمونی شب کسلی یه چرت بزن برای شب سر حال باشی. _آخه من بخوابم تو تنها می مونی راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت: منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب. راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست. غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم. آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم. با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم: رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم. از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم. اتاق تقریبا تاریک شده بود. راضیه گفت: برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری. خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم. به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم. به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد. به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت: بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی. یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود. پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد. جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت. جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم. النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم. بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند. حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود. با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت. مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت. می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود. در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند. آقاجان که از مسجد آمد همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم. من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند. راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان. قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد. خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم. خانه که نه عمارت حاجی صفری! نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم. شاید خانه شان دو سه هزار متری بود. حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود. همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم. نوکرشان ما را راهنمایی کرد. احمد به استقبال مان آمد. کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود. با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد. پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
گروه نقد و بررسی رمان https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
اگر کتابتان توسط عده‌ای از ناشران رد شود، پیش از آن که به استعداد خود در نوشتن شک کنید، مطالب زیر را بخوانید... مهدی آذریزدی درباره‌ی جلد اول کتاب قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب می‌گوید: آن را اول بار به کتابخانه‌ی ابن سینا سر چهارراه مخبرالدوله(سابق ) دادم که بعد از مدتی پس دادند و رد کردند. گریه کنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر(انتشارات) امیرکبیر توی ناصرخسرو بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند. در بین نویسندگان بزرگ جهان، افرادی بوده‌اند که ناشرهای زیادی کتابشان را رد کرده‌اند و اتفاقا آن کتاب‌ها، هم اکنون جزء کتاب‌های پرفروش جهان به حساب می‌آید؛ لیست ۱۰ کتاب پرفروش دنیا که توسط ناشران رد شده اند: _هری پاتر و سنگ جادو اثر جی.کی رولینگ _ برباد رفته اثر مارگارت میشل _جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ _لولیتا اثر ولادیمیر نابوکوف _خدمتکار اثر کاترین استاکت _دفتر خاطرات نیکولاس اسپارکس _سرگذشت نارنیا اثر سی.اس لوئیس _ارباب مگس‌ها اثر ویلیام گلدینگ _کری اثر استافن کینگ _خاطرات آن فرانک اثر آن فرانک دقت داشته باشید که همیشه، این موضوع که کتاب شما توسط عده‌ای ناشر رد شود، به این معنی نیست که کتاب و نوشته‌های شما، ارزش چاپ شدن ندارند؛ حتی مستعدترین نویسندگان هم آثارشان توسط ناشران زیادی رد شده و با مخالفت ناشران زیادی روبه‌رو شده‌اند؛ 🙌🏻پس، هرگز در استعداد نویسندگی خود دچار تردید نشوید در نهایت، اگر هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابتان نشد، می‌توانید آن را با هزینه‌ی شخصی خودتان به چاپ برسانید. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـاحالا به این فکر کردی که بعداز ظهور،‌ قـرارِمشغول چه وظیـفه ای باشـی؟‌ امــام خمینی پاسخ میدن:تصور کن الان بعدازظهور است وظیفه ی خودت رو انجام بده. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت. بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند. وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم. سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند. همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند. ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود. اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم. آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود. تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم. مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم. همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم. مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم. راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت: چه خونه بزرگی دارن. خندید و گفت: چه جوری تمیزش می کنن؟ هر دو ریز خندیدیم. راضیه دوباره آهسته گفت: لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن. خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت: زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی. لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم. اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم راضیه آهسته گفت: حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره می گفت خیلی ثروتمندن اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن. قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت. به شکم راضیه اشاره کرد و گفت: ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟ راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت: خدا بخواد آخراشه سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت: ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟ بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت: راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم. مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند. ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند. ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ساعتی بعد سفره شام پهن شد. مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید. بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد. عادت به این تشریفات نداشتیم. همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود. مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد. خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت: دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است. زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود. همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم. با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم. مادر حین تشکر گفت: حاج خانم با ما خودمونی باشید. این جوری ما راحت تریم. الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود. مادر احمد هم گفت: کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت. کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم. ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم. خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند. بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم. از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم. تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود. مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد. از مهمانخانه خارج شدیم. مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند. همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت: بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی از حرف آقاجان جا خوردم. از ناراحتی وا رفتم. با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد. دلم نمی خواست این جا بمانم. آقاجان به شانه احمد زد و گفت: این دفعه استثناءًا قبول کردم. دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم. امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه. قبوله پسرم؟ احمد سر به زیر انداخت و گفت: به روی چشم آقا جان. از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست گریه کنم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
01) VG Dragon - The Choice.mp3
3.37M
╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حیات قلم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت43 #زسعدی سا
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در خاطر من هستی محبوب تماشایی همچون نفسم حبسی در سینه به زیبایی محبوب دلارامم، دل را به امید وصل راضی ز خزان کردیم دادیم تسلایی یادت که جوان‌تر شد، دل باز جوانه زد اندیشه چه روشن شد، با مکتب رویایی هر کار که فرمایی، هر امر که بنمایی فرجام بیانجامد ای جمله‌ی دارایی آخر به چه گویم نیست با تو نظرم چون هست؟ حافظ به گمانم خود، در بند تو شد جائی🌻 شباهنگ 📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────