eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
856 عکس
396 ویدیو
46 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـاحالا به این فکر کردی که بعداز ظهور،‌ قـرارِمشغول چه وظیـفه ای باشـی؟‌ امــام خمینی پاسخ میدن:تصور کن الان بعدازظهور است وظیفه ی خودت رو انجام بده. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت. بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند. وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم. سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند. همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند. ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود. اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم. آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود. تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم. مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم. همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم. مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم. راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت: چه خونه بزرگی دارن. خندید و گفت: چه جوری تمیزش می کنن؟ هر دو ریز خندیدیم. راضیه دوباره آهسته گفت: لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن. خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت: زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی. لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم. اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم راضیه آهسته گفت: حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره می گفت خیلی ثروتمندن اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن. قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت. به شکم راضیه اشاره کرد و گفت: ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟ راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت: خدا بخواد آخراشه سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت: ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟ بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت: راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم. مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند. ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند. ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ساعتی بعد سفره شام پهن شد. مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید. بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد. عادت به این تشریفات نداشتیم. همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود. مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد. خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت: دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است. زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود. همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم. با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم. مادر حین تشکر گفت: حاج خانم با ما خودمونی باشید. این جوری ما راحت تریم. الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود. مادر احمد هم گفت: کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت. کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم. ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم. خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند. بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم. از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم. تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود. مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد. از مهمانخانه خارج شدیم. مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند. همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت: بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی از حرف آقاجان جا خوردم. از ناراحتی وا رفتم. با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد. دلم نمی خواست این جا بمانم. آقاجان به شانه احمد زد و گفت: این دفعه استثناءًا قبول کردم. دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم. امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه. قبوله پسرم؟ احمد سر به زیر انداخت و گفت: به روی چشم آقا جان. از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست گریه کنم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
01) VG Dragon - The Choice.mp3
3.37M
╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حیات قلم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #پارت43 #زسعدی سا
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
در خاطر من هستی محبوب تماشایی همچون نفسم حبسی در سینه به زیبایی محبوب دلارامم، دل را به امید وصل راضی ز خزان کردیم دادیم تسلایی یادت که جوان‌تر شد، دل باز جوانه زد اندیشه چه روشن شد، با مکتب رویایی هر کار که فرمایی، هر امر که بنمایی فرجام بیانجامد ای جمله‌ی دارایی آخر به چه گویم نیست با تو نظرم چون هست؟ حافظ به گمانم خود، در بند تو شد جائی🌻 شباهنگ 📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸امربه‌معروف، به‌منزلۀ موج‌شکن طوفان فتنه‌ها🔸 خیلی شبیه به است. در بهمن، یک‌چیز سنگین می‌آید روی این لایۀ یک متری برف. برف دورش را می‌گیرد و مثل یک کوهی می‌غلتد و می‌آید. طوفان هم این‌گونه است؛ طوفان وقتی می‌آید، ابتدا یک موجی در هوا ایجاد کرده. در چرخش بعدی، هوای اطراف هم به مدد این موج می‌آید. بعد در تاب دوم و تاب سوم، هی مدد پیدا می‌کند. حال وقتی بهمن یا طوفان می‌آید، هرچه فضا وسیع‌تر و موانع کمتر باشد، طوفان هم شدیدتر است؛ از این جهت، در اقیانوس‌ها ارتفاع امواج غیر از خلیج‌فارس است. آنجاها به خاطر وسعت عظیمی که دارد، طوفان‌هایش هم وسیع است. در هم عین همین است. انسان‌های تابع و و پذیرا، مثل فضای بدون مانع‌اند. انسان‌های و پیگیر، مثل کوه‌ها هستند، مثل موج‌شکن‌ها در دریا هستند. ایستادن آن‌ها در مقابل امواج، جلوی پیدایش طوفان‌ها را می‌گیرد. اگر انسان را جوری تربیت کنیم که موج‌شکن شود، در جامعه امنیت ایجاد می‌کند. یعنی طوفانی که می‌خواهد به وسیلۀ برخی انسان‌ها به وجود بیاید، این انسان‌های مؤمن دست به دست هم می‌دهند و این را می‌شکنند و فضا را قطعه‌قطعه می‌کنند. وقتی موج به این افراد می‌خورد، موج برمی‌گردد نه اینکه او را همراهش ببرد. برخورد شیء ثابت به طوفان و شیء غیر ثابت به طوفان همین است. شیء غیر ثابت، در طوفان تبدیل به می‌شود؛ تپۀ شن با همۀ سنگینی که دارد، ابزار دست طوفان است. طوفان با این شن، دیگران را سنگ‌باران می‌کند. هرچه غیر ثابت تربیت کنیم، بازو می‌شود برای فتنه‌ها و طوفان‌ها. برای ثابت بودن، « » نیز نیاز است. حتی اگر ماسه هم درست بکنیم، اما چون به همدیگر اتصال ندارند فایده ندارد. ماسه، چگالی اش زیاد است، اما با یکدیگر اتصال ندارند. اگر مؤمنین به هم عشق و الفت و اعتماد نداشته باشند، مثل ماسه‌های پراکنده پخش می‌شوند و ابزار فتنه می‌شوند. سوره عصر را ملاحظه کنید: از «انسانِ منفرد» حرف نمی‌زند. این «تواصوا بالحق» و «تواصوا بالصبر»، انسان را مثل سنگ می‌کند. دیگر مثل تودۀ شنی نیست. تودۀ شنی، «تواصوا بالحق» و «تواصوا بالصبر» ندارند. به همدیگر، نمی‌شوند. با هم قفل نمی‌شوند. از این جهت در جای دیگر می‌گوید که: «یؤمن بالله و یؤمن للمؤمنین»: بین او و مؤمنین بدبینی نیست. بین او و مؤمنین، اعتماد است. @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام با عرض پوزش امشب هر سه پارت رو با هم میذارم حلال کنید