هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
بی بی
امیراطهر سهیلی
' 40
1399
فارسی
بالای 13 سال
مستند «بی بی»، روایتی از زندگی فاطمه پریان، بانوی مشهدی، که پس از ورشکستگی همسرش در شغل دباغی، سکان زندگی را به دست میگیرد. او با ماشین به مسافرکشی میرود، کارهای مختلفی را امتحان میکند و در نهایت با تلاش فراوان موفق به تاسیس یک شهرک و کارخانه دباغی میشود.
...
تهیه شده :
سازمان هنری رسانهای اوج
تهیه کننده :
عطا پناهی
نویسنده :
امیراطهر سهیلی
https://ammaryar.ir/product/بی-بی
عمیق ترین غــمِ مـا
نبودن ِ شماست،چه متوجه
باشیم،چه نبـاشیم.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #امام_زمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰───────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت48
#زسعدی
احمد دوباره لپم را کشید و گفت:
ماشاء الله به این درک و فهمت.
لبخندی زدم و گفتم:
حالا اگه شما ناراحت نمیشین ازتون میخوام اجازه بدین جهیزیه رو آقاجان و مادرم تهیه کنن.
این طوری اونها هم راضی ترن.
احمد نگاهم کرد. کمی فکر کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت:
باشه عروسکم
هر چند پدر و مادرتون اصلا وظیفه ای ندارن و این نهایت لطف و محبت شونو می رسونه و قلبا و واقعا دوست داشتم خودم برات جهیزیه بگیرم ولی چون شما اینو میخوای و حاجی معصومی این طوری راضی تره دیگه حرفی ندارم.
از او تشکر کردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و چشم بست.
طولی نکشید که نفس هایش منظم شد و به خواب رفت.
تاریکی اتاق و سکوت باعث شد کم کم پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد.
از خواب که بیدار شدم احمد در رختخواب نبود.
گوشه اتاق ایستاده بود و نماز می خواند.
چشم هایم را چند بار فشردم تا بالاخره توانستم در نور کم اتاق ساعت را ببینم.
هنوز تا اذان صبح مانده بود.
عرق دور گردنم را پاک کردم و گوشه رختخواب نشستم.
می ترسیدم اگر بخوابم دیر بیدار شوم و دیر به خانه برگردم و آقاجان دلگیر شود.
من همان طور نشستم و چرت زدم و او در حال خودش نماز می خواند.
نمازش که تمام شد سجده شکر تقریبا طولانی رفت و بعد جانمازش را جمع کرد.
با لبخند گفت:
چه زود بیدار شدی عروسکم هنوز تا اذان مونده.
به بازوی برهنه ام دست کشیدم و گفتم:
شرمنده مزاحم نماز خوندن تون شدم.
_نه عروسکم شما هیچ وقت مزاحم نبوده و نیستی.
نمازم دیگه تموم شد.
کنار رختخواب نشست و پرسید:
خوبی عروسکم؟
از او پرسیدم:
چرا به من میگین عروسک؟
_ناراحت میشی؟
_نه ... همین جوری پرسیدم.
لبخندی زد و گفت:
عروسک ها رو دیدی؟ کوچیکن ولی صورتاشون صورت بچه نیست صورت زنانه است.
شما هم همین جوری
جثه ات هنوز کوچیکه، ظریفه، هنوز اندامت دخترونه و کوچولوئه ولی صورتت رو به زور زنانه کردن
هنوز تو صورتت، تو نگاهت اون معصومیت و ناز دخترونه هست .
اگه بهت میگم عروسک قصد بی احترامی یا توهین ندارم.
به خاطر ریز نقش بودن و معصومیت چهره ات این جوری صدات می زنم.
از یه طرف از خودم ناراحتم که این قدر زود تو رو از دنیای پاک بچگی ات بیرون کشیدم و بار مسئولیت همسری رو به دوشت گذاشتم
از طرفی هم خوشحالم که قسمت من شدی
محبوبم شدی و افتخار دادی همسرم و تاج سرم بشی.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت48
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت49
#زسعدی
لبخند زدم و سر به زیر انداختم.
نمی دانست با این حرف ها چه غوغایی در دلم به راه انداخته است.
برای دقیقه ای اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که برای من سرشار از عشق و آرامش بود.
عشقی که نمی توانستم به زبان بیاورم.
کاش من هم می توانستم محبتم را نسبت به او به زبان بیاورم.
فقط در دلم هر لحظه به او وابسته تر می شدم.
حیا و خجالتم مانع می شد علاقه ام را نسبت به او به زبان بیاورم در حالی که همه وجودم دوست داشتن او را فریاد می زد.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
اذان نزدیکه نمیخوای بری وضو بگیری؟.
سر تکان دادم و گفتم:
چرا الان آماده میشم.
چادرم را پوشیدم و همراه احمد از اتاق بیرون آمدم.
احمد مرا به سمت دستشویی راهنمایی کرد.
دستشویی شان روشویی هم داشت و راحت می توانستم همان جا وضو بگیرم.
جوراب هایم را از پایم در آوردم و وضو گرفتم.
از پوشیدن جوراب هایم صرف نظر کردم چون هم پوشیدن دوباره جوراب ها سخت بود هم می خواستم لباس های خودم را بپوشم که بعد از نماز به خانه خودمان برگردم.
چادرم را دورم گرفتم و با قدم های کوتاه راه رفتم که زیاد چادرم تکان نخورد و اگر کسی به حیاط آمد ساق پایم معلوم نشود.
وارد اتاق که شدن دیدم احمد لباس پوشیده است.
چادر سفیدی را به سمتم گرفت و گفت:
بیا با این نماز بخون از مادر برات گرفتم.
به سختی دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و در حالی که مواظب بودم پایم معلوم نشود چادر را از دستش گرفتم و تشکر کردم
کتش را پوشید و گفت:
من میرم مسجد حدود یه ربع دیگه بر می گردم.
قبل از این که بخواهم چیزی بگویم از اتاق بیرون رفت.
در اتاق را بعد از رفتن او بستم و سریع لباس عوض کردم.
موهایم را شانه زدم که صدای اذان بلند شد.
کم کم انگار همه خانواده اش از خواب بیدار شدند.
نمازم را در همان جا و همان سمتی که احمد نماز می خواند خواندم.
کمی سر جا نماز نشستم و ذکر گفتم.
صدای پا و رفت و آمد از پشت در اتاق شنیده می شد اما جرات نکردم ببینم چه کسی است.
مطمئن بودم کسی جز احمد به داخل اتاق نمی آید.
کمی بعد صدای احمد آمد که با کسی سلام و احوالپرسی کرد.
رختخواب را جمع و اتاق را هم مرتب کرده بودم و لباس پوشیده منتظر بودم احمد بیاید و مرا به خانه مان ببرد.
احمد در اتاق را باز کرد اما پرده را کنار نزد و صدا زد:
رقیه جان ... خانومم
گویا منتظر بود تا جوابی بدهم.
آهسته گفتم:
بله ... بفرمایید تو
پرده را کنار زد و با لبخند سلام کرد.
کتش را به میخ روی دیوار آویزان کرد.
قرآنش را برداشت. کنارم نشست و گفت:
چه زود آماده شدی
دست گلت درد نکنه اتاقو چرا جمع کردی خودم می اومدم مرتب می کردم
گفتم:
کاری نکردم که
_بازم دستت درد نکنه زحمت افتادی
قرآنش را بوسید، باز کرد و مشغول تلاوت شد
چند صفحه ای تلاوت کرد و بعد از جا برخاست.
جلوی آینه رفت و موهایش را شانه زد، عطر زد و خواست کراواتش را ببندد.
آهسته پرسیدم:
برای چی کراوات می بندین؟
به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد. پرسید:
شما دوست نداری؟
سر به زیر انداختم.
آهسته گفتم:
راستش ... نه ... خیلی دوست ندارم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم کراواتش را که دور گردنش انداخته بود برداشت و روی طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه نمی بندم
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت49
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
برای اینکه به نویسندهای مقتدر تبدیل شوید، باید خودتان را عادت دهید که هر روز حتما بنویسید و روزانه نویسی را فراموش نکنید...
نگذارید هیچ روزی بدون نوشتن سپری شود؛ در حوزهی ادبیات، از کمیتِ زیاد، کار با کیفیت پدید میآید.
با این کار، کمکم موتور ذهنتان شروع به کار میکند و مطالب بهتر و بیشتری به ذهنتان خطور میکند...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #نویسنده_شو
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
🥀🍂🥀🍂
🍂🥀🍂
🥀🍂
🍂
ادامهی «نخ کشهای دروغ»
با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
_ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و میتونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟
گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت:
_ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایههای زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از اینکه همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم.
سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم:
_ پس من خیلی اشتباه رفتم. هر کسی رو هم پیدا میکنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم.
صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_ اولین چیزی که نمیتونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری میکنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور.
تمام حرفهایی که میزد، مثل میخی در قلبم فرو میرفت. میدانستم درست میگوید اما نمیدانستم چه کنم.
نگاهی به گوشیاش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت:
_ ستاره جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی.
من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم.
هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافیشاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافهی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!»
همانجا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبتبار پر دروغ بههم میخورد. دلم میخواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرفهای نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشمهای عاشقش. با یک تصمیم اساسی شمارهی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم.
نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوشآیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم.
پایان.
#داستانک
#عبور
#محبوب
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #واجب_فراموششده
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam
╰────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت50
#زسعدی
_ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم.
من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی.
نباید ظاهرم شما رو آزار بده.
از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه.
با من راحت و رو راست باش.
هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:
چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت50
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️