eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
845 عکس
384 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان داشتین تو گروه نقد در خدمت تون هستم. مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی بی امیراطهر سهیلی ' 40 1399 فارسی بالای 13 سال مستند «بی بی»، روایتی از زندگی فاطمه پریان، بانوی مشهدی، که پس از ورشکستگی همسرش در شغل دباغی، سکان زندگی را به دست می‌گیرد. او با ماشین به مسافرکشی می‌رود، کارهای مختلفی را امتحان می‌کند و در نهایت با تلاش فراوان موفق به تاسیس یک شهرک و کارخانه دباغی می‌شود. ... تهیه شده : سازمان هنری رسانه‌ای اوج تهیه کننده : عطا پناهی نویسنده : امیراطهر سهیلی https://ammaryar.ir/product/بی-بی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمیق ترین غــمِ مـا نبودن ِ شماست،‌چه متوجه باشیم،چه نبـاشیم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم احمد دوباره لپم را کشید و گفت: ماشاء الله به این درک و فهمت. لبخندی زدم و گفتم: حالا اگه شما ناراحت نمیشین ازتون میخوام اجازه بدین جهیزیه رو آقاجان و مادرم تهیه کنن. این طوری اونها هم راضی ترن. احمد نگاهم کرد. کمی فکر کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت: باشه عروسکم هر چند پدر و مادرتون اصلا وظیفه ای ندارن و این نهایت لطف و محبت شونو می رسونه و قلبا و واقعا دوست داشتم خودم برات جهیزیه بگیرم ولی چون شما اینو میخوای و حاجی معصومی این طوری راضی تره دیگه حرفی ندارم. از او تشکر کردم. احمد پیشانی ام را بوسید و چشم بست. طولی نکشید که نفس هایش منظم شد و به خواب رفت. تاریکی اتاق و سکوت باعث شد کم کم پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد. از خواب که بیدار شدم احمد در رختخواب نبود. گوشه اتاق ایستاده بود و نماز می خواند. چشم هایم را چند بار فشردم تا بالاخره توانستم در نور کم اتاق ساعت را ببینم. هنوز تا اذان صبح مانده بود. عرق دور گردنم را پاک کردم و گوشه رختخواب نشستم. می ترسیدم اگر بخوابم دیر بیدار شوم و دیر به خانه برگردم و آقاجان دلگیر شود. من همان طور نشستم و چرت زدم و او در حال خودش نماز می خواند. نمازش که تمام شد سجده شکر تقریبا طولانی رفت و بعد جانمازش را جمع کرد. با لبخند گفت: چه زود بیدار شدی عروسکم هنوز تا اذان مونده. به بازوی برهنه ام دست کشیدم و گفتم: شرمنده مزاحم نماز خوندن تون شدم. _نه عروسکم شما هیچ وقت مزاحم نبوده و نیستی. نمازم دیگه تموم شد. کنار رختخواب نشست و پرسید: خوبی عروسکم؟ از او پرسیدم: چرا به من میگین عروسک؟ _ناراحت میشی؟ _نه ... همین جوری پرسیدم. لبخندی زد و گفت: عروسک ها رو دیدی؟ کوچیکن ولی صورتاشون صورت بچه نیست صورت زنانه است. شما هم همین جوری جثه ات هنوز کوچیکه، ظریفه، هنوز اندامت دخترونه و کوچولوئه ولی صورتت رو به زور زنانه کردن هنوز تو صورتت، تو نگاهت اون معصومیت و ناز دخترونه هست . اگه بهت میگم عروسک قصد بی احترامی یا توهین ندارم. به خاطر ریز نقش بودن و معصومیت چهره ات این جوری صدات می زنم. از یه طرف از خودم ناراحتم که این قدر زود تو رو از دنیای پاک بچگی ات بیرون کشیدم و بار مسئولیت همسری رو به دوشت گذاشتم از طرفی هم خوشحالم که قسمت من شدی محبوبم شدی و افتخار دادی همسرم و تاج سرم بشی. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم لبخند زدم و سر به زیر انداختم. نمی دانست با این حرف ها چه غوغایی در دلم به راه انداخته است. برای دقیقه ای اتاق در سکوت فرو رفت. سکوتی که برای من سرشار از عشق و آرامش بود. عشقی که نمی توانستم به زبان بیاورم. کاش من هم می توانستم محبتم را نسبت به او به زبان بیاورم. فقط در دلم هر لحظه به او وابسته تر می شدم. حیا و خجالتم مانع می شد علاقه ام را نسبت به او به زبان بیاورم در حالی که همه وجودم دوست داشتن او را فریاد می زد. احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت: اذان نزدیکه نمیخوای بری وضو بگیری؟. سر تکان دادم و گفتم: چرا الان آماده میشم. چادرم را پوشیدم و همراه احمد از اتاق بیرون آمدم. احمد مرا به سمت دستشویی راهنمایی کرد. دستشویی شان روشویی هم داشت و راحت می توانستم همان جا وضو بگیرم. جوراب هایم را از پایم در آوردم و وضو گرفتم. از پوشیدن جوراب هایم صرف نظر کردم چون هم پوشیدن دوباره جوراب ها سخت بود هم می خواستم لباس های خودم را بپوشم که بعد از نماز به خانه خودمان برگردم. چادرم را دورم گرفتم و با قدم های کوتاه راه رفتم که زیاد چادرم تکان نخورد و اگر کسی به حیاط آمد ساق پایم معلوم نشود. وارد اتاق که شدن دیدم احمد لباس پوشیده است. چادر سفیدی را به سمتم گرفت و گفت: بیا با این نماز بخون از مادر برات گرفتم. به سختی دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و در حالی که مواظب بودم پایم معلوم نشود چادر را از دستش گرفتم و تشکر کردم کتش را پوشید و گفت: من میرم مسجد حدود یه ربع دیگه بر می گردم. قبل از این که بخواهم چیزی بگویم از اتاق بیرون رفت. در اتاق را بعد از رفتن او بستم و سریع لباس عوض کردم. موهایم را شانه زدم که صدای اذان بلند شد. کم کم انگار همه خانواده اش از خواب بیدار شدند. نمازم را در همان جا و همان سمتی که احمد نماز می خواند خواندم. کمی سر جا نماز نشستم و ذکر گفتم. صدای پا و رفت و آمد از پشت در اتاق شنیده می شد اما جرات نکردم ببینم چه کسی است. مطمئن بودم کسی جز احمد به داخل اتاق نمی آید. کمی بعد صدای احمد آمد که با کسی سلام و احوالپرسی کرد. رختخواب را جمع و اتاق را هم مرتب کرده بودم و لباس پوشیده منتظر بودم احمد بیاید و مرا به خانه مان ببرد. احمد در اتاق را باز کرد اما پرده را کنار نزد و صدا زد: رقیه جان ... خانومم گویا منتظر بود تا جوابی بدهم. آهسته گفتم: بله ... بفرمایید تو پرده را کنار زد و با لبخند سلام کرد. کتش را به میخ روی دیوار آویزان کرد. قرآنش را برداشت. کنارم نشست و گفت: چه زود آماده شدی دست گلت درد نکنه اتاقو چرا جمع کردی خودم می اومدم مرتب می کردم گفتم: کاری نکردم که _بازم دستت درد نکنه زحمت افتادی قرآنش را بوسید، باز کرد و مشغول تلاوت شد چند صفحه ای تلاوت کرد و بعد از جا برخاست. جلوی آینه رفت و موهایش را شانه زد، عطر زد و خواست کراواتش را ببندد. آهسته پرسیدم: برای چی کراوات می بندین؟ به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد. پرسید: شما دوست نداری؟ سر به زیر انداختم. آهسته گفتم: راستش ... نه ... خیلی دوست ندارم. هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم کراواتش را که دور گردنش انداخته بود برداشت و روی طاقچه گذاشت و گفت: دیگه نمی بندم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
برای این‌که به نویسنده‌ای مقتدر تبدیل شوید، باید خودتان را عادت دهید که هر روز حتما بنویسید و روزانه نویسی را فراموش نکنید... نگذارید هیچ روزی بدون نوشتن سپری شود؛ در حوزه‌ی ادبیات، از کمیتِ زیاد، کار با کیفیت پدید می‌آید. با این کار، کم‌کم موتور ذهنتان شروع به کار می‌کند و مطالب بهتر و بیشتری به ذهنتان خطور می‌کند... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 🥀🍂🥀🍂 🍂🥀🍂 🥀🍂 🍂 ادامه‌ی «نخ کش‌های دروغ» با هم خندیدیم. با خودم فکر کردم رمز این آرامش و جذابیتی که دارد از کجاست! کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: _ ببخشید نوراجون از کجا فهمیدین این دوستتون که همسرتون شد واقعا عاشقتونه و می‌تونید زندگی خوبی باهاش داشته باشین؟ گلویش را نمایشی صاف کرد و گفت: _ ببین دختر گلی! فقط صداقته که حرف اول رو میزنه برای یه عمر زندگیه با عشق. اگه تو پایه‌های زندگیت رو درست بنا کنی، موندگاره. من و همسرم تو یه روند عاقلانه و صادقانه همدیگر رو شناختیم، حرف زدیم و خودمون رو با شرایط هم سنجیدیم و بعد از این‌که همدیگرو انتخاب کردیم، شدیم دوست هم، و بعد از مدت کمی هم عشق هم. سرم را به تایید تکان دادم. به درختان انتهای پارک نگاهی کردم و گفتم: _ پس من خیلی اشتباه رفتم‌. هر کسی رو هم پیدا می‌کنم یا پیشنهاد دوستی میده بهم یه روز دروغگو از آب در میاد. راستش اوممم الانم با یکی قرار داشتم که هنوز نیومده، خودم جدیدا حس خوبی بهش ندارم اما گفتم شاید بیشتر ارتباط پیدا کنیم بتونم عاشقش بشم. صدای نفس عمیقش را شنیدم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: _ اولین چیزی که نمی‌تونی روی عشقش سرمایه گذاری کنی همین مدل روابطه. چون تو مطمئن نیستی چه الان چه بعدها، این آقا فقط با خود تو ارتباط داشته و داره‌. همش نگرانی که یک روز دروغی بودن روابط معلوم بشه. اگه کسی تو خواستنت صادق باشه از روش درست پیگیری می‌کنه، نه رفت و آمدهای وابستگی آور. تمام حرف‌هایی که می‌زد، مثل میخی در قلبم فرو می‌رفت. می‌دانستم درست می‌گوید اما نمی‌دانستم چه کنم. نگاهی به گوشی‌اش انداخت. از کنارم بلند شد و گفت: _ ستاره‌ جان من باید برم. خوشحال شدم از آشناییت. موفق باشی. من هم بلند شدم و با تشکری دوباره از او خداحافظی کردم. هنوز به سر پارک نرسیده بود که سامان تماس گرفت و بابت مشکلی که برای ماشینش پیش آمده بود و مجبور شده بود به تعمیرگاه برود، عذرخواهی کرد و قرارمان را به یک روز دیگر موکول کرد. بعد از تماسش عکسی به تلگرامم ارسال شده بود. از همکلاسی نچسب و حسودم که همیشه با من مشکل داشت. عکس را باز کردم. سامان با دختری توی کافی‌شاپ در حال بگو و بخند بود. زیرش نوشته بود: «کافه‌ی بهار، همین الان یهویی آقا سامان و عشق جدیدش!» همان‌جا روی صندلی وا رفتم. حالم از این زندگی نکبت‌بار پر دروغ به‌هم می‌خورد. دلم می‌خواست برایم مهم نباشد اما بود. ارزشم و شخصیتم زیر سوال رفته بود. یاد حرف‌های نورا افتادم. آرامشی که از صادقانه بودن زندگی و انتخابش داشت، برق چشم‌های عاشقش. با یک تصمیم اساسی شماره‌ی سامان را که از قبل هم در این زمینه از کارهایش چشم پوشی کرده بودم، بلاک کردم. نفس عمیقی کشیدم. شال قرمز لعنتی را که برای خوش‌آیند یک دروغگو پوشیده بودم جلوتر آوردم و به سمت خانه به راه افتادم. پایان. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰──── 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا