#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز شانزدهم)
🤲 خدایا توفیق دوستی با خوبان را نصیبم کن...
➥ @hedye110
#کتابدا🪴
#قسمتچهلچهارم🪴
🌿﷽🌿
چشم هایش را بست و خیلی بی رمق گفت: از زور درد نمی تونم
بخوابم
از بالای سرش بلند شدم. سرم را که برگرداندم، پرستاری را دیدم
که چند سرم در دست دارد و از یکی از اتاق ها بیرون می آید. به
طرفش دویدم. رنگ و رویش پریده بود. خستگی در چشم هایش
موج می زد و معلوم بود که بی خوابی کشیده. گفتم: ببخشید اون
خانومی که اونجا خوابیده خیلی درد داره. میشه کاری براش
بکنین؟
گفت: چه کار کنم؟ از صبح تا حالا، مکث کرد و دوباره گفت: از
دیشب تا حالا پدر همه مون در اومده. ما هم داریم از پا درد و سر
درد می میریم. نیروهامون کم اند. اینا هم که یکی، دو تا نیستن.
باید تحمل کنه
این را گفت و سریع رفت. همان طور که دور می شد نگاهم
رویش ماند. به نظرم بیست و هفت، هشت ساله می آمد. موهای دم
اسبی اش باز شده بود و وضعش را آشفته تر نشان میداد. لباسش
که غرق در خون و بتادین بود هیچ، جورابش هم از پشت در رفته
و تا بالای ساقش کشیده شده بود. به خاطر این همه خستگی و
آشفتگی دلم برایش سوخت. توی همین فکرها بودم که صدای بچه
ای توی سالن پیچید، کمی آن طرف تر از زنی که دکتر خواسته
بود، دختر بچه سه، چهار ساله ای را دیدم. مادرش بالای سرش
نشسته بود و با هر جیغ بچه سر او را از روی پتو بلند می کرد و
توی بغلش می فشرد و گریه میکرد. پاهای بچه را آتل بندی کرده
بودند و دورش را با باند کشی بسته بودند. باند و انگشتان متورم
بچه خونی بود. رفتم کنارش. نگاهش کردم. دختر قشنگی بود.
صورت ظریف و ریزنقشی داشت. موهای ہور ولی ژولیده اش تا
روی شانه هایش پایین آمده بود. بیشتر گل های آبی و سبز پیراهن
زردش از رنگ خون به کبودی می زد. همانطور که نگاهش
میکردم متوجه شدم، هر وقت سرش را بالا می آورد و چشمش به
پاهایش می افتد، وحشت میکند و جیغ می کشد. به مادرش که از
هول با لباس خانه به بیمارستان آمده بود، گفتم: روی پاهایش به
چیزی بکش.
پاهاش رو که خونی می بینه می ترسه و جیغ می کشه.
زن با گریه گفت: چیزی ندارم، می بینی که خودم چه جوری
اومدم.
گفتم:اشکالی نداره یه گوشه همین پتو رو که زیرش انداختن رو
پاهاش بندازه زن حرفم رو گوش کرد ولی گریه زاریش دوباره
مرا به حرف آورد. گفتم: خب تو که این طوری میکنی، بچه بیشتر
می ترسه. بیشتر بی قراری میکنه. اول خودت رو آروم کن بعد
بچه ات رو
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلپنجم🪴
🌿﷽🌿
گفت: به چیزی میگی، جگرم داره می سوزه. هیچ کاری از دستم
برنمی یاد برا بچه بکنم.
نشستم و دستی به صورت دختربچه کشیدم. دلم می خواست کاری
کنم، آرام شود ولی نمی توانستم، یک دفعه شنیدم مردی می پرسد:
کجا باید برم خون بدم؟ با این حرف از جا پریدم. توی این شرایط
حداقل می توانستم خون بدهم. دنبال مردی که این حرف را زده
بود دویدم و پشت سر او وارد اتاقی شدم که پر از کمدهای بزرگ
ویترین دار فلزی بود. پرستاری کم در حال قیچی کردن چسب و
زدن آنها به لبه ترالی بود. زودتر از آن مرد پرسیدم: من می خوام
خون بدم. کجا باید برم؟
پرستار سرش را بالا آورد و پرسید: چند سالته؟ گفتم: هفده سالم
تموم نشده . گفت: نمی شه، نمی تونی خون بدی. از تو خون
نمیگیرن. و گفتم: مگه من چیه؟ گفت: سنت زیر هجده ساله، لاغر
هم هستی، خون رو از افراد بالای هجده سال میگیرن، تازه اگه
وزنشون هم مناسب باشه
خیلی ناراحت شدم. گفتم: خدایا من همین به کار رو می تونستم
انجام بدم که اینم نشد. حالا چی کار کنم...
فکر کردم بروم خانه و با همفکری بابا کاری بکنم. چون او در
جریان غائله خلق عرب به بچه های مسجد خیلی کمک کرده بود،
به توصیه او بود که من و لیلا از خانه همسایه ها ملحفه، بنزین و صابون جمع کردیم. با این تصمیم راهم را کشیدم تا از بخش خارج
شوم. جلوی در یکی از اتاق ها که رسیدم، دیدم پرستاری سرش را
بیرون آورد و گفت: آقای.... بگو مسئول سردخونه بیاد. یکی اینجا
تموم کرده منتقلش کنه سردخونه.
این را که گفت: ذهنم رفت سمت شهدا. دویدم توی حیاط. سر و
صدای زیادی از سمت سردخانه شنیده می شد. زنها و مردهای
زیادی پشت در سردخانه ایستاده بودند و به سر و روی خودشان می
زدند و اسم شهدایشان را صدا می زدند. مردی هم جلوی در
ایستاده بود و به مردم اجازه نمی داد داخل سردخانه هجوم ببرند.
مدام میگفت: چرا این طور ازدحام میکنید بالاخره همه اینارو
منتقل می کنیم جنت آباد. هرکی میخواد شهیدش رو تحویل بگیره
بره اونجا.
بروم ببینم جنت آباد چه خبر است. شاید آنجا بتوانم کاری انجام
بدهم. از بیمارستان خارج شده و به سمت فلکه فرمانداری آمدم.
سر خیابان ایستادم و فکر کردم از کدام مسیر به جنت آباد بروم،
از خیابان عشایر با چهل متری. چون خیابان عشایر به بیابان های
جاده کمربندی منتهی می شد، صلاح ندانستم از آن مسیر بروم. از
کنار خیابان چهل متری پیاده راه افتادم. ماشین هایی که می آمدند
پر از آدم بود و جایی برای سوار شدن نداشتند. داشتم از کنار
فروشگاه مبل مرادی میگذشتم که پیکان سفید رنگی رد شد. دست
تکان دادم. نگه داشت. فقط دو تا مسافر زن سوار بودند. راننده
پرسید: کجا میری؟
گفتم: مستقیم. می خوام برم جنت آباد. گفت: ما تا دم مسجد جامع
می ریم. گفتم: پس من سر خیابون مسجد پیاده می شم.
تقاطع خیابان انقلاب و چهل متری، دم گلفروشی محمدی از ماشین
پیاده شدم و به راننده پول دادم. قبول نکرد و گفت: صلوات
بفرست. تشکر کردم و از خیابان اردیبهشت به سمت جنت آباد
سرازیر شدم. جنت آباد نزدیک خانه مان بود. بارها به آنجا رفته
بودم و چندان از فضای قبرستان و جنازه نمیترسیدم. یادم افتاد یک
بار که با دا و زینب از خانه دایی در محله پارس آون بر می
گشتیم، باید از جاده کمربندی و کنار جنت آباد میگذشتیم تا به
خانه برسیم. هرچه کنار جاده ایستادیم، تاکسی گیرمان نیامد. هوا
رو به تاریکی می رفت و زینب که خسته شده بود نق می زد.
ناچار پیاده راه افتادیم. نزدیکی های جنت آباد که رسیدیم برای
اینکه راهمان کوتاه تر شود، گفتم: دا بیا از توی قبرستون میونبر
بزنیم.
دا گفت: خوب نیست دم غروبی از تو قبرستون رد بشیم اونم وسط
هفته
گفتم: چه اشکالی داره؟ اینا که اینجا خوابیدن یه روز مثل ما بودن.
بعد راهم رو کشیدم و داخل قبرستان شدم. دا هم به ناچار دنبالم آمد. حرفهایی را که از بچه های کوچه درباره ترسناک بودن
قبرستان شنیده بودم را به خاطر می آوردم ولی نمی ترسیدم. همان
طور که بین قبرها راه می رفتیم متوجه شدم، بند کفشم باز شده.
وقتی نشستم تا آن را ببندم در آن تاریک روشنی چشمم به تابوتی
افتاد که در چند قدمی مان قرار داشت. کنجکاو شدم توی تابوت را
ببینم. دا متوجه شد و گفت: چه کار تابوت داری بیا زودتر از اینجا
بریم بیرون.
گفتم: صبر کن میام. بعد در تابوت را کمی بلند کردم. توی آن
مرده کفن کرده ایی بود. دا که بدجور ترسیده بود، منتظرم نایستاد
و رفت. من هم سریع فاتحه ای برای مرده خواندم و دنبال دا دویدم
سمت غسالخانه که رسیدیم وانتی وارد قبرستان شد. گویا می
خواستند مرده را جای دیگری منتقل کنند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
جز16.mp3
3.95M
#هر_روز_با_قرآن
#ختم_قرآن_کریم_در_رمضان
جزء شانزدهم
👤با صدای استاد معتز آقایی
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عظمت امام حسن مجتبی علیه السلام
#حجتالاسلام_انصاریان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری جدید و بسیار زیبا از شستشوی ضریح مطهر حضرت سیدالشهداء در کربلا
اومدم کرببلاتو ببینم یا مولا💔
بوسه بر شش گوشه قبرت بزنم🥺
التماس دعا 🙏
#دعای_افطار
روایت شده است که حضرت امیرالمومنین علیه السلام هنگام افطار این دعا را زمزمه میکردند:
«بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ لَکَ صُمْنا وَعَلى رِزْقِکَ اَفْطَرْنا فَتَقَبَّلْ مِنّا اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ»
خدایا براى تو روزه گرفتیم و با روزى تو افطار میکنیم پس از ما بپذیر که به راستى تو شنوا و دانایى.
#التماس_دعا_برای_ظهور
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
#نماز_شبهای_ماه_رمضان
#نماز_شب_هفدهم
دو رکعت در رکعت اول حمد و هر سوره که خواهد و در رکعت دوم حمد و صدمرتبه توحید و بعد از سلام صد مرتبه لاالهالاالله
#نکته: نمازهای مستحبی ۲ رکعتی به جا آورده میشوند.
#التماس_دعا_برای_ظهور
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
44.mp3
5.25M
ایت الله مجتهدی تهرانی
تفسیر دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
➥ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
الهی به امید تو 💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
کوتاه ترین دعا
برای بلنــــــــــدترین آرزو👇
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#الهی_آمین
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@delneveshte_hadis110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@delneveshte_hadis110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@delneveshte_hadis110
دوستان عزیز سلام صبحتون بخیر طاعات و عبادات قبول.....
دوستان عزیز از اینجای کتاب دا با صحنه های دلخراشی روبرو میشود لطفا اگر کسی ناراحتی اعصاب داره و مشکل قلبی داره لطفا ادامه ی کتاب دا رو نخواند⤵️⤵️⤵️
#کتابدا🪴
#قسمتچهلششم🪴
🌿﷽🌿
از خیابان اردیبهشت خیلی طول نکشید که به جنت آباد رسیدم.
محشری برپا بود. جمعیت موج می زد، از هر طرف ناله و شیونی
به آسمان بلند بود. هیچ وقت جنت آباد را این طور ندیده بودم. راه
به راه جنازه ها را خوابانده و روی ملحفه های سفیدی که رویشان
کشیده بودند، یخ گذاشته بودند. خون با آبی که از ذوب یخها راه
افتاده بود، مخلوط شده، خونابه از زیر جنازه ها روان بود. بالای
سر هر شهیدی عده ای جمع شده، مرثیه خوانی می کردند و به سر
و روی خودشان می زدند. بی تابی بعضی ها دل آدم را می
لرزاند. خصوصا زنها جگرسوزتر عزاداری می کردند. بعضی
هایشان آنقدر صورت خراشیده بودند که از
جای آن خون جاری شده بود. تعدادی هم به موهایشان چنگ زده
بودند و دست هایشان پر از مو بود. چند نفری هم غش کرده
بودند. بقیه برای آنکه آنها را به هوش بیاورند آب در دهانشان می ریختند و شانه هایشان را ماساژ می
دادند، حتی مردها هم در مقابل این همه مصیبت از پا در آمده
بودند، سر به دیوار می کوبیدند یا خودشان روی جنازه ها می
انداختند. عده ایی هم گل به سر و شانه هایشان مالیده بودند. بیشتر
زنهای عزادار عرب مثل ایام محرم و شب های عاشورا دایره وار
ایستاده بودند. یکی از آنها مرثیه می خواند و بقیه جواب می دادند
و به سر و سینه شان می زدند. همین طور که بین جمعیت راه می
رفتم و شاهد این صحنه ها بودم، اشک می ریختم و صدای مرثیه
خوانی عرب ها را می شنیدم
زن روضه خوان می گفت: وهوا گولن وه.
زنها جواب می دادند: و هوا و هوا
روضه خوان میگفت: وهوا على الراحو شهیدیه وهوا۔
اسم شهیدشان را که میگفت، همه جیغ می کشیدند. بعد بلافاصله با
ریتم تندی به گونه هایشان می زدند و دم می گرفتند: حا، حا... و
در این بین بعضی ها هم طاقت نمی آوردند و بیهوش می شدند.صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق
عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما
این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود، شهیدانی که مظلومانه در خواب
به خاک و خون کشیده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان
می تایید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن
این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس میکردم
دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا
از دست داده بودم. چشمانم سیاهی میرفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که روبه رویم قرار داشت کشیدم
و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین
نشستم. صحنه هایی را که میدیدم درست مثل تعریف هایی بود که
از واقعه کربلا شنیده بودم. در حالی که نشسته بودم، به خودم گفتم:
پس چی شد، چرا این قدر ضعیفی؟ با این نهیب درونی سعی کردم
به خودم مسلط شوم، بلند شدم و به طرف غسالخانه زنها رفتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#کتابدا🪴
#قسمتچهلهفتم🪴
🌿﷽🌿
پشت در غسالخانه خیلی شلوغ بود. مرد و زن پشت در نشسته
بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند. همین که در باز می شد یک
عده هجوم می بردند، داخل شوند. می خواستند موقع غسل و کفن
کردن عزیزشان آنجا باشند. از آن طرف تا شهیدی را بیرون می
دادند، سریع در را می بستند، یک نفر هم لیستی در دست داشت و
طبق اسامی که می نوشت شهدا را داخل غسالخانه می فرستاد. بعد
از کلی عقب و جلو رفتن از بین مردم، راه باز کردم و جلو رفتم.
در زدم اما در را باز نکردند. منتظر ماندم همین که در باز شد تا
پیکری را بیرون بفرستند با فشار جمعیت خودم را به داخل پرتاب
کردم و همانجا وسط اتاق ایستادم. منتظر بودم کسانی که داخل
هستند دعوایم کنند که چرا آمدی تو؟ قلبم تند تند میزد. مات و
مبهوت نگاه میکردم. غسالخانه دو تا اتاق تو در تو بود که فقط
یک در ورودی داشت. اندازه اتاقی که من در آن ایستاده بودم، ده
دوازده متری می شد. دیوارها و کف اتاق سیمانی بود و رنگ
طوسی مرده اش فضا را سنگین تر کرده بود. روبه رویم پنجره
چوبی سبز رنگی قرار داشت. نوری که از آنجا وارد می شد با
نور ضعیف لامپ اتاق را روشن می کرد. روی هم رفته همه چیز
اتاق سرد و بی روح بود و به ماتم زدگی و چیزی که دلم را می
سوزاند، جنازه زنهایی بود که از جفت دیوار تا وسط خوابانده
بودند. همان اول که آنها را دیدم، ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.
سرهایشان به طرف من بود و پاهایشان به سمت در چوبی بین
اتاقها. بعضی با چشمان و دهان نیمه باز و بعضی با دهانی پر از
خون. صورت و موهای آشفته شان خونی بود. همگی شان جوان
بودند، دست و پای بعضی از آنها لهیده و از بدنهایشان آویزان بود.
بعضی ها که اصلا دست و پا نداشتند. دست یکی از جنازه ها که
از بازو قطع و گوشتش ریش ریش شده بود، دلم را خیلی سوزاند.
دا همیشه وقتی چیزی از خدا می خواست و در حال اضطرار بود،
خدا را به دستان بریده حضرت عباس قم میداد.نگاهم که به این ها افتاد دوباره ضعف کردم و به دنبالش حالت
تهوع داشتم، خیلی دوست داشتم کسی به صورتم آب بپاشد و
بگوید؛ بلند شو، اینها فقط یک کابوس است از صدای جیغ و مویه
هایی که از بیرون غسالخانه می شنیدم و بوی خون و کافور و
زمین ولی
چیز دیگری می گفت. با حقیقت تلخی روبه رو بودم که راه گریز
از آن را نمی دانستم. از اینکه به اینجا آمده بودم، پشیمان شدم و با
خودم گفتم: خبر مرگت با همان ماشین می رفتی مسجد جامع،
اونجا حتما کاری بود که انجام بدهی. چرا آمدی اینجا!؟ و گوشه
سمت راست اتاق سکوی سیمانی بود و روبه روی آن یک کمد
فلزی قرار داشت. کنار سکو پیرزن چاقی روی زمین نشسته،
خیس عرق بود. آنقدر حالش بد بود که نفهمید من داخل شده ام. به
نظر می رسید از خستگی آنجا نشسته تا نفسی تازه کند. هاج و واج
ایستاده بودم که یک دفعه زن لاغراندام و نسبتا قد کوتاهی از اتاق
عقبی بیرون آمد. لباس گشاد تیره رنگی به تن داشت و شله پنبه ای
هم به سر کرده بود. رنگ صورتش سبزه تندی بود که به زردی
می زد. از کنارم که رد شد بوی تند سیگار به دماغم زد. فهمیدم
کبودی بهایش هم از سیگار کشیدنهای زیاد است. به طرف کمد
گوشه اتاق رفت و یک دفعه
گشت و نگاهی به من انداخت. قلبم ریخت. با خودم گفتم الان
دعوایم می کند. با صدایی که خس خس میکرد، پرسید: اومدی
کمک کنی یا دنبال شهیدت هستی؟ من که بهت زده بودم، گفتم:
اومدم کمک کنم.
نمی دانم چه چیزی در چهره ام دید که پرسید: نمیترسی؟
حس کردم هنوز اثر ضعفی که بیرون غسالخانه داشتم در صورتم
هست. گفتم: سعی میکنم نترسم
از کمد چند تکه بزرگ چلوار در آورد و گفت: بیا اینا رو بگیر. با
اون خانوم تمرین برای کفن
پارچه را گرفتم و به طرف پیرزن رفتم، دزدگی نگاهش کردم
رنگ به رو نداشت. پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود.
کمی از موهای خاکستری رنگش هم از زیر شله اش بیرون زده و
روی پیشانی اش ریخته بود. گیس های باریک بافته شده و حنایی
رنگش از دو طرف شله بیرون آمده بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
⤴️⤴️دوستان عزیز سلام صبحتون بخیر طاعات و عبادات قبول.....
دوستان عزیز از اینجای کتاب دا با صحنه های دلخراشی روبرو میشود لطفا اگر کسی ناراحتی اعصاب داره و مشکل قلبی داره لطفا ادامه ی کتاب دا رو نخواند
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان
🏷 (دعای روز هفدهم)
🤲 خدایا مرا به شایسته ترین اعمال راهنمایی کن...
➥ @hedye110
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام......
🌹🌹🌹🌹
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه #یاد_خدا ۲۱
#استاد_شجاعی | #دکتر_رفیعی
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع #ترس های انسان با تحلیل یکی از قصههای قرآن!
➥ @hedye110
یاد خدا ۲۲.mp3
10.55M
مجموعه #یاد_خدا ۲۲
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع
۱ـ #غم ها
۲ـ #مکر دیگران و شیطان
۳ـ #فقر دنیا و آخرت
با تحلیل قصههای قرآن!
➥ @hedye110