#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتنوزدهم 🪴
🌿﷽🌿
*جزیره مجنون جنوبی*
یک نمونه دیگر از سختیهایی که بچههای اطلاعات متحمل می شدند مربوط به شناسایی هایی بود که در جزیره مجنون جنوبی انجام می دادند
خُب من به خاطر اهمیت کار اطلاعات سعی میکردم همیشه با بچه های این واحد ارتباط داشته باشم و معمولاً محل استقرارم را نزدیک آنها تعیین می کردم تا پیگیر کارشان باشم و حتی بعضی مواقع همراهشان بروم و منطقه را ببینم
جزیره جنوبی منطقهای باتلاقی بود و پوشیده از چولان (نیهایی که از درون آب میروید) و این حرکت بچهها را خیلی مشکل میکرد
محمدحسین آمد پیش من و گفت
ما در این محور مشکل آب راه داریم یعنی مسیری که قایق یا بلم بتواند در آن حرکت کند وجود ندارد
قرار شد یک روز به اتفاق هم برویم و منطقه را از نزدیک ببینیم
من، محمدحسین، اکبر شجره و یک نفر دیگر از بچه ها به وسیله بلم برای شناسایی رفتیم
آنجا بود که من دیدم این بچه ها چه شرایط سختی را میگذرانند اما به روی خود نمی آورند
باتلاق خیلی روان بود و تا سینه آدم میرسید طول نیهابه قدری کوتاه بودند که اگر به حالت عادی در قایق می نشستی در دید عراقی ها قرار میگرفتی
بنابراین مجبور بودند خم شوند و حرکت کنند
ازطرفی منطقه پر از جانوران مختلف بود
همان روز که من همراهشان بودم وقتی جلو میرفتیم چشمم به یک افعی افتاد که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود نزدیک شدیم متوجه ما شد و سرش را بلند کرد وقتی به من نگاه کرد دیدم که چشمان بزرگ وحشتناکی دارد که حتی از چشمهای جغد هم بزرگتر است هنگامی که از کنارش رد شدیم گردنش را کشید و به طرف ما حمله کرد
در همین موقع محمدحسین خیلی عادی آن را با یک تیر خلاص کرد
وقتی از شناسایی برگشتیم و من پایم را روی خشکی گذاشتم احساس عجیبی داشتم تمام بدنم می سوخت و علتش هم وضعیت آن باتلاق بود
محمدحسین و بچه ها شب ها در این باتلاق که پر از وحشت و اضطراب بود راه میرفتند و فعالیت میکردند
یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که آنها انجام دادند درست کردن آبراه بود کاری که در طول جنگ بیسابقه بود
آنها تا صبح می رفتند و با داس چولانها را زیر آب می بریدند تا بتوانند مسیر حرکت قایق ها را باز کنند آن هم نه یک متر و ۱۰ متر بلکه چیزی حدود ۴ کیلومتر
آن چنان با عشق و علاقه کار می کردند که اگر کسی از نزدیک شاهد فعالیتهای ایشان نبود فکر می کرد آنها در بهترین شرایط به سر میبرند
آنچه برای آنها مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود که وقتی به نتیجه میرسید شادی در چهره آنها موج می زد شادیای که ما را هم خوشحال می کرد
*من مست و تو دیوانه*
یکبار برادر محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمدحسین مسئول شناسایی بود و میبایست برای توجیه همراه ما بیاید
سه تایی سوار قایق شدیم
او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم
داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کمکم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد
من مست و تو دیوانه
مارا که برد خانه
صد بار تورا گفتم
کم خور دوسه پیمانه
در شهر یکی کس را
هوشیار نمیبینم
هریک بتر از دیگر
شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ
تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد
بی صحبت جانانه
هر گوشه یکی مستی
دستی زده بر دستی
و آن ساقی هرهستی
با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی
دخلت می و خرجت می
زین وقف به هوشیاران
مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن
تو مست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی
افسون من افسانه...
چون کشتی بی لنگر
کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده
صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو
تسخر زد و گفت ایجان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل
نیمیم زجان و دل
نیمیم لب دریا
نیمی همه دردانه
گفتم که رفیقی کن
با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم
من خویش ز بیگانه
من بی سر و دستارم
در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم
هین شرح دهم یا نه...
حالات عجیبی داشت انگار تو این عالم نبود
بنده خدا محتاج که با این حالات محمدحسین آشنایی نداشت خیلی تعجب کرده بود نگاهی به او می کرد و نگاهی به من
رو کرد به من
این حالش خوب است؟
گفتم نگران نباش این حال و احوالش همینطور است
با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست میداد
گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و میگریست
ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمتنوزدهم
صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم...همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد... وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد...وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم...وقتی مسلمان شد... وقتی دیوانه شد...وقتی رفت...پس کی تمام میشد؟؟
حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود...مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد...چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید...چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید....
صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد... فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم...گرمایش زود گم شد...و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم...فقط خرابه و خرابه...جایی شبیه ته دنیا...ترسیدم...منطقه کاملا جنگی بود...اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید....
اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم...تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب...یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه...
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن...اولش همه چی خوب بود...یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود...هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت...افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم...از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم...
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم...و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد... هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
شکنجه هاي بدتر از این
هم کرده بودنش ".روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد.
آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: « مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن.»
عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی
زندان رفتننش برام طبیعی شده بود.
شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:« تو خانه سیمان دارین؟»
گفتم: «آره.»
جایش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر
پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: «نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما،
ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.»
صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: « آقاي برونسی رو دوباره گرفتن.»
جور خاصی گفت: «خوب؟
به ساك اشاره کردم.
«نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید.»
من و منی کرد. گفت: «حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.»
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد: «یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم.»
زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: «توکل بر خدا همین
جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه.»
چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لاي یکی شان.چند تاي از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها
را باز کردم. نوارها را گذاشتم لاي پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو
چراغ خوراك پزي و تو یک قابلمه.
یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا
زبانش بند آمد. دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود،
گرفت طرفم و داد زد:« از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین.»
پاورقی
[-1 فرزندم حسن از همان واقعه به بعد، به شدت دچار لکنت زبان شد که بعدها با توسل پدرش، و به لطف امام
ابوالحسن الرضا (سلام االله علیه )، این لکنت زبان تا حد زیادي رفع گردید.از همان وقت، خودم هم مبتلا به یک
بیماري شدم که تا مدتها گریبانم راگرفته بود]
واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را
هم خواباندم رو متکا.
شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را
پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام ( سلام االله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه
انگار که ما توي خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزي گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
باز هم آقاي غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقاي رضایی . و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از
همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: « لاي قالی رو بدین بالا.»
داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت: «یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!»
گفتم:« اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودي.»
خندید. سراغ نوارهاي حساس را گرفت.گفتم: « خودتون پیدا کنید.»
کمی گشتند و چیزي دستگیرشان نشد. گفت: « اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش
بدیم.»
پاورقی
(-1 حجت الاسلام محمد رضا رضایی که اکنون در قم هستند)
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#كتابزيارتمهتاب🪴
#قسمتنوزدهم 🍀
🌿﷽🌿
* * *
غرب با كشاندن زن در اجتماع و محيط كار، نه تنها جامعه خود را به فساد كشاند و شغلى براى بانوان ايجاد نكرد، بلكه مهم ترين و مقدّس ترين شغل زنان را از آنان گرفت، شغل اصلى زنان، تربيت انسان است كه از تربيت نهال بالاتر است، تربيت انسان مهم تر از هر كار ديگرى است.
ما راهى را پيموديم كه غرب رفته بود و از آن، پشيمان بود، ما صداى پشيمانىِ غرب را نشنيديم... امروز آمار طلاق در جامعه ما بيداد مى كند، امروزه در بعضى از استان هاى ايران، يك سوم ازدواج ها به طلاق مى رسد!
از وقتى كه ادعاى پيروىِ حضرت فاطمه()را نموديم، ولى كمتر از روش و منش آن حضرت سخن گفتيم، جامعه ما دچار آسيب هاى جدّى شد.
از وقتى كه كار زنان خانه دار را كم ارزش جلوه داديم، دخترانِ ما به سوى شغل هاى غيرضرورى رو آوردند، سنّ ازدواج بالا رفت و آمار طلاق سال به سال زياد و زيادتر شد و بنيان خانواده رو به سستى رفت و... افسوس كه جامعه شيعه، مجذوب اشتباه غرب شد و كم كم زنان از اساسى ترين كارها و باارزش ترين عمل ها كه حفظِ كيان خانواده و تربيت انسان بود، دور شدند.
وقتى در جامعه اى، مادران به كارِ بيرون از خانه، ايمان دارند و به آن عشق مىورزند، ديگر آن جامعه نمى تواند نسلى پويا تربيت كند. بقاىِ جامعه به بقاى خانواده است، خانواده سالم هم در گرو زنانى است كه با عشقى آسمانى، وظيفه مادرى را به خوبى ادا مى كنند.
فقط آن زنى پيرو واقعى حضرت فاطمه(س) است كه حفظ كانون خانواده را اساسى ترين وظيفه خود بداند و دلش مشتاقِ خانواده باشد و به خانواده اصالت دهد.
#فاطمیه 🏴🏴
#زیارتمهتاب
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @hedye110
➥ @shohada_vamahdawiat
#کتابدا🪴
#قسمتنوزدهم🪴
🌿﷽🌿
دایی حسینی هم مرتب به ما سر می زد، رفتار و کردار دایی خیلی شیه
پاپا بود، ما خیلی او را دوست داشتیم. همیشه به جان او قسم می
خوردیم. اگر کسی می گفت به جان دایی حسینی، دیگر در درستی
حرفش شک نمی کردیم. دایی وضع مالی خوبی داشت. زمانی که
عراق بود، هم مترجم سفارت ایران و هم ناظم مدرسه ایرانی های
مقیم عراق بود. در خرمشهر هم در شرکت روغن نباتی کار می
کرد. همیشه با دست پر به خانه ما می آمد. بعضی وقت ها هم به
دا پول می داد تا به اصطلاح کمک خرجمان باشد
آن وقت ها صادرات خرما از خرمشهر زیاد بود. انباردارها،
خرماهای چیده شده را برای پاک کردن در خانه مردم می دادند و
روز دیگر جمع می کردند و آنها را توی کارخانه میشستند. بعد
لایش مغز گردو می گذاشتند رویش کنجد و شیره خرما می
ریختند و به کشورهای عربی و اروپایی صادر می کردند. دا از
این صندوق های خرما می گرفت. ما را هم می نشاند و توی سینی
برایمان خرما می ریخت تا کمکش کنیم. برای اینکه حوصله مان
از این کار سر نرود، برایمان شعر می خواند. ما خرماها
را پاک می دادیم و هسته و کالش را جدا می کردیم و توی
جعبه می ریختیم، دستمزد هر جعبه سی کیلویی خرما، یک تومان
بود تابستان و زمستان کارمان همین بود. توی زمستان خرماها سفت
می شد و چاقو به سختی در آن فرو می رفت. دا برای راحتی کار،
سینی را روی منقلی که برای گرم کردن اتاق روشن می کرد، می
گذاشت تا خرماها نرم شود. مدتی که بابا توی ایلام زندانی بود،
برای اینکه محتاج کسی نباشیم، خرج زندگی مان را از این راه
تأمین می کردیم. همسایه ای داشتیم به نام عبدالحسین
مرد بسیار خوبی بود و هوای ما را داشت. احترام زیادی هم به
سادات می گذاشت، هر از گاهی زنش میوه و یا چیزهای دیگری
برای ما می آورد. اما دا قبول نمی کرد و با آن غرور خاص
خودش می گفت: »ما چیزی لازم نداریم دا زنی تودار بود تلاش
می کرد بار زندگی اش را خودش به دوش بکشد. اهل درد دل
کردن با کسی نبود. خیلی وقت ها دیده بودم موقع جارو زدن و یا
پاک کردن قاب عکس ها گریه می کند. همیشه سعی داشتم به
شکلی خود را در تنهایی های او شریک کنم. اما کاری از دستم
برنمی آمد : بالاخره بعد از سه، چهار ماه بابا و بچه ها آمدند. در
حالی که قیافه هایشان به شدت رنگ پریده و تکیده شده بود. آن
موقع سیدعلی هشت سال و سیدمحسن هفت سال داشتند محیط کثیف
و غذای به زندان باعث شده بود سید محسن اسهال و استفراغ
شدیدی بگیرد و خاطر عدم رسیدگی به اسهال خونی دچار شود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef