eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
306 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ----- روزهای عاشورا -وقتِ آن نفس گرفتن‌های بین روضه‌ها- به این فکر می‌کنم که در تمام یک سال گذشته برای چه چیزهای کم ارزشی تقلا کرده‌ام، دست و پا زده‌ام، در جنگ و اصطکاک بوده‌ام از چه چیزهای کوچک و بی اهمیتی رنجیده‌ام در چه موقعیت های ساده‌ای کم آورده‌ام بر سر چه موضوعات حقیری مجادله کرده‌ام و لابد رنجانده‌ام؛ روزهای عاشورا به این فکر می‌کنم که باید خودم را خیلی بزرگ‌تر کنم روزهای عاشورا عاطفه‌ام وسعت می‌گیرد؛ حس می‌کنم یک دنیا آدم را دوست دارم، حس می‌کنم در آن قلب بزرگ شده از بزرگ‌ترین رنج و حادثه، همه عالَم جا می‌شود! فکر می‌کنم چرا دوست نداشته باشم؟ و اگر دوست نداشته باشم مگر می‌شود بتوانم کاری بکنم؟ روزهای عاشورا برمی‌گردم و ارزش‌هایم را مرور می‌کنم برای چه بجنگم، برای چه صبر کنم، برای چه اشک بریزم، برای چه بی‌تاب شوم، برای چه حرف بزنم، برای چه ساکت بمانم، برای چه فریاد بکشم، برای چه از دوست‌داشتنی‌ترین‌هایم بگذرم، برای چه سینه‌ام تنگ شود… - مرور می‌کنم و می‌بینم بزرگ‌ترین ارزشم، نصرت است، نصرت حق؛ یاری رساندن به حقیقت و معنا و هر یک از ارزش‌های کوچک‌ترم ممکن است روزی، جایی فدای این اَبَرارزش شوند. - روزهای عاشورا از حس قدرت و شکست‌ناپذیری مملو می‌شوم از حس نگاه به یک عظمت بی‌پایان از حس مغروقه شدن در یک ابهت بی‌کران از حس "باید بزرگ‌تر شوم" از حس "حقیر بودن سنگین‌ترین درد است" از حس "این غبار ناچیز را از دامنت نتکانی، آنقدر نگاهش کن تا برسد به روزی که به بالینش بیایی" روزهای عاشورا به این فکر می‌کنم که باید خیلی بزرگ‌تر شوم، خیلی... ؟ 🖋هـجرٺــــ بله https://ble.im/hejrat_kon ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8
﷽ -------- روضہ ڪہ می‌رویم و اشڪـــ‌ها ڪہ می‌آیند، حیف‌مان می‌آید بریزند روے دستـمال و دور شوند از ما… از مـرواریــد اشــڪ بر فاطــمه و فرزندان فاطــمه چه کسـے دلش می‌آید دل بکَـــند؟ همراه هر قطـره، حُکمــاً فرشــته‌ای از بهـشــت فرودآمده... روضہ ڪہ می‌رویم و اشڪـــ‌ها ڪہ می‌آیند، دختـرک‌ها را یکےیکے جلو می‌کـشم و در آغـوش می‌نشانم و از اشــک‌هایم به صورتشان می‌مالــم! چشمشـان در تاریکے روضــه برق می‌زنـد و آن یکے با هیجان، با اشاره، می‌گوید: "مـامـان، حالا من! حالا من! " گاهی هم خودشان ادای گریـہ درمی‌آورند و از اشــک‌های نریخـته‌شان به صورت من می‌مـالنـد!... (ڪـہ می‌دانـد؟ چہ بسـا همین آب‌ِروی خشــک، مرا در محشـر روسـفیــد کند...) . نوبت به پسـر ڪہ می‌رسد، علاوه بر گونـه‌ها اشــک‌هایم را بیــخ گلویــش هم می‌ڪِــشم! منظور این گردنبــنـد مرواریـدی اشــک را خودم و خــــدا خوب می‌دانیم! نگاهـش می‌کنم مـےروم به سال‌ها بعــد انگار مـے‌کنم جوانڪـی شده، رشیــد و من راهـی‌اش می‌کنم برای... سَر بازی... . . بازی می‌کنند و می‌خنـدند وسط روضـہ لبخند چروکـی به لبانم می‌آید نوبت به خودم می‌رسد. با اشــک‌ها، «دســتانـم» را متبــرڪ می‌ڪنم! خدایا کار من با این دســت‌هاست! با این دسـت‌ها قلــم می‌گیرم و می‌نویسـم با این دسـت‌ها از علمم بهره می‌برم خدایا، هوای دسـت‌هایم را داشته‌باش! ابـزار جــهــاد من اند... مـدد کن جز برای تو ننویسند . اما خدای من برای من نیز، گردنبنــد مرواریــد ی هستـــــــ؟... ✍ هـجرٺــــ بله و ایتا @hejrat_kon اینستاگرام @dr.mother8 پی‌نوشت : نگاه جنسیتی ندارم و گاه برای دختــرهـا هـم...