eitaa logo
حکایات منبــر
364 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۵ ✅داستان شیخ صنعان؛عالم سنّی مذهب شیخ صنعان پیری صاحب کمال و پیشوای مردم زمانه خویش بود. او قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت و هرکس به حلقهٔ ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرونمی‌گذاشت و نماز و روزه بی‌حد به‌جا می‌آورد. شیخ حدود پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار معنوی به مقام کرامت رسیده بود. @hekayatemenbari شیخ چند شب پیاپی خواب می‌بیند که مقیم روم شده و بر یک بت سجده می‌کند. شیخ با مریدانش به روم سفر می‌کند و در آنجا دختری ترسایی (نوعی مذهب مسیحی) را می‌بیند و عاشق او می‌شود. شیخ بیش از یک ماه برای وصال دختر عجز و لابه می‌کند. دختر برای شیخ چهار شرط می‌گذارد: سجده کردن بر بت، سوزاندن قرآن، نوشیدن خمر، دست شستن از ایمان شیخ علاوه بر اجرای این شروط، یکسال نیز به جای مهریه دختر برای او خوک بانی می‌کند. 📚منطق الطیر عطار نیشابوری ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۶ ✅ داستان ابونیذر نجاشی در صدر اسلام، مسلمانان تحت شکنجه مشرکین و کفار قریش بودند که پیغمبر(ص) فرمودند:به حبشه هجرت کنید که پادشاه حبشه ، مسیحی است اما جوانمرد است. مسلمانان به سرپرستی جعفر بن ابیطالب(جعفر طیّار)برادر حضرت علی(ع) به حبشه رفتند و زمانی که نجاشی از دین آنها سؤال کرد جعفر آیاتی از سوره مریم را تلاوت کرد که اشک نجاشی جاری شد و مسلمانان را پناه داد. @hekayatemenbari سالها گذشت و نجاشی از دنیا رفت و بعد از نجاشی فرزندش ابونِیزَر پادشاه شد و چند سالی هم حکومت کرد ولی بعد از مدتی، شورشی در حبشه اتفاق افتاد که تاج و تخت را از ابونیزر گرفتند و او را به عنوان غلام فروختند و شرط کردند که ابونیزر را به مکه ببرند. امیر المؤمنین در مدینه بودند که به ایشان خبر دادند که ابونیزر فرزند نجاشی در مکه فروخته می شود. حضرت مبلغ زیادی پول دادند و فرمودند: ابونیزر را بخرید و به اینجا بیاورید. ابونیزر را خدمت حضرت آوردند و حضرت به او فرمود:تو در راه خدا آزادی ولی اگر دوست داری چند روزی مهمان ما باش. @hekayatemenbari ابونیزر علت آزاد کردنش را پرسید حضرت فرمود:پدرت نجاشی در حق مسلمانان خوبی کرده بود و دین ما می گوید :جواب نیکی را با نیکی بدهید. ابونیزر فکری کرد و گفت عجب دین قشنگی دارید؛ من هم مسلمان می شوم و مسلمان شد. روزها با حضرت کار می کردند و شبها مهمان حضرت بود و خلاصه شده بود یک عاشق دلباخته مولا علی(ع). مدتی گذشت و شورش در حبشه شکست خورد و مردم گفتند ما پادشاه خودمان ابو نیزر را می خواهیم. آمدند مکه و از مکه به مدینه، آمدند درِ خانه امیر المؤمنین(ع) و گفتند: ابونیزر! مردم منتظر تو هستند ،تاج  و تخت پادشاهی منتظر توست به حبشه بیا و پادشاه باش. @hekayatemenbari ابونیزر گفت:زمانی که عاشق پادشاهی بودم علی را نمی شناختم ؛ زمانی که شیفته قدرت بودم حسن و حسین را ندیده بودم . پادشاهی حبشه که هیچ، اگر پادشاهی عالم را به من بدهند؛ دست  از علی(ع) و خاندان علی بر نمی دارم. سالها بعد فرزندش نصر بن ابونیزر در کربلا در رکاب امام حسین(ع) شهید می شود. 📚ابصار العین، ص 98 _ معجم البلدان،جلد4،صفحه175 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۷ ✅داستان اهانت خرمافروش به امیرالمومنین(ع) اميرالمؤمنين(ع) بر خرما فروشان گذشت، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد، فرمود: سبب گريه ات چيست؟ گفت: آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم، ولى نپسنديد، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد. @hekayatemenbari حضرت به خرمافروش گفت: اى بنده خدا! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير. خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد. مردم گفتند:  چه كردى اين اميرالمؤمنين(ع) است! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت: اى اميرالمؤمنين! از من راضى شو. @hekayatemenbari حضرت فرمود: چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند؟! و كلام اميرالمؤمنين (ع) به اين صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ ✅داستان قاسم پسر هارون الرشید هارون الرشید پسری داشت به نام قاسم مؤتمن که برعکس پدرش انسان با تقوا و با ورع و زاهد و عاشق اهلبیت(ع) بود و ولایت علی(ع)در دلش زیاد بود. وکاری هم به کارهای پدرش نداشت بلکه گاهی اوقات به کارهای پدرش و کسانیکه در اطراف پدرش بودند اعتراض می‏کرد. روزی هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از کنارشان گذشت، جعفر برمکی بی‏ اختیار خنده بلندی نمود. هارون سبب خنده را پرسید. جعفر گفت: برای این خندیدم که این پسر آبروی تو را در برابر شاهان برده بعلت اینکه با این لباسهای مندرس و نشستن با طبقات فقیر در شأن پسر سلطان نیست. هارون گفت او را به مجلس آورید. آوردند؛ گفت: پسرم تو را چه شده که با این وضع رقت بار حرکت می‏کنی و مرا نزد سلاطین بی‏ آبرو کردی؟ قاسم بدون تأمل گفت: پدر من چه کنم بجرم اینکه پسر خلیفه هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم. خلیفه لبخندی زد و گفت فهمیدم تو چرا این رقم زندگی می‏کنی برای اینکه تا بحال تورا منصبی ندادیم، دنباله این کلمات فرمان حکومت مصر را بنامش نوشت. قاسم گفت: باید برای رضای خدا مرا رها کنی مرا با حکومت چه کار من مایلم تا عمر داشته باشم دقیقه‏ ای از ذکر خدا غافل نشوم. وزراء گفتند حکومت با عبادت منافات ندارد هم حکومت کن و یک گوشه از قصر به عبادت مشغول شو. سپس همه تبریک مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بیاید و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود. شب پا به فرار گذاشت و ناپدید شد. @hekayatemenbari مأمورین خلیفه هر چه به جستجوی او رفتند ولی آثاری بدست نیاورند مگر یک اثر پایش روی زمین دیده شد که تا لب آب آمده بود و معلوم نیست به آسمان رفته یا به زمین فرو رفته یا خود را به دریا انداخته. هارون به تمام حکام ولایات نامه‏ای نوشت که پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه به طرف من روانه کنید. @hekayatemenbari از آن طرف در شهر بصره عبداللّه بصری دیوار خان ه‏اش خراب شد به دنبال عمله‏ ای می‏ گشت تا رسید کنار مسجدی جوانی را دید که نشسته و قرآن می‏خواند. گفت پسر حاضری خانه من کار کنی و مزد بگیری. جوان گفت آری خدا بنده‏ اش را آفریده که هم کار کند هم استراحت نماید و هم عبادت کند. قبول کرد که با یک درهم فردا صبح در خانه عبداللّه بصری کار کند. عبداللّه می‏گوید شب شد دیدم این جوان به قدر سه نفر کار کرده خواستم بیشتر به او مزد بدهم، قبول نکرد و یک درهم گرفت و رفت. فردا صبح بسراغش رفتم اثری از او ندیدم از حالش جستجو کردم گفتند این جوان هفته‏ ای یکروز کار می‏کند و بقیه ایام هفته به عبادت مشغول است. صبر کردم هفته دیگر رفتم او را بخانه آوردم کار کرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته دیگر رفتم او را به خانه خود برای کار بیاورم گفتند مریض است و در فلان خرابه بستری می‏باشد. @hekayatemenbari داخل خرابه شدم او را دیدم که در حال احتضار است کنار بالین او نشستم چشم باز کرد خود را به او معرفی کردم. گفت عبداللّه چون می‏دانم می‏خواهم بمیرم خود را به تو معرفی می‏کنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشیدم پشت پا بخانه پدر زده بفکر عبادت خدا به این شهر آمدم. آخرین ساعت عمر من است وصیتهای مرا گوش بده: - قرآن مرا بکسی بده که برایم قرآن بخواند. - لباسهای مرا به آنکس بده که قبری برایم تهیه کند. - و در این حال انگشتری را از دست بیرون آورده و گفت این انگشتری است که پدرم هارون بدستم کرده، برو بغداد روزهای دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور می‏کند برای آن کسانیکه حاجتی دارند یا به آنها ظلمی رسیده است شخصا رسیدگی می‏کند. نزد پدرم برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین وصیت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری این انگشتر هم مال خودت باشد. عبداللّه می‏گوید: هنوز وصیت او تمام نشده بود همینطور که مشغول حرف زدن بود حرکت کرد و صدا زد آقا خوش آمدید آقائی فرمودید. عبداللّه می‏گوید: متحیر ماندم کسی را نمی‏دیدم این جوان با چه کسی صحبت می‏کند جوان صدا زد عبداللّه برو کنار و مؤدب بایست آقایم علی(ع) بن ابیطالب (ع) است ببالینم تشریف آورده‏ اند. 📚کرامات العلویه،میر خلف زاده‏ ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۹ ✅اهانت قصاب به امیرالمومنین(ع) روزی حضرت علی علیه‏ السلام کنیزی را دید که محزون و گرایان است و چون از علتش پرسید، جواب داد: صاحبم مرا برای خرید گوشت مأمور ساخت و چون گوشت را خریدم مورد پسند وی واقع نشد، لذا آن را برگرداندم، دوباره قصاب گوشت را عوض کرد و گفت: چنانچه بار دیگر بیاوری عوض نمی‏کنم، ولی صاحبم این گوشت را نیز نپسندید، نمی‏دانم چه کار کنم؟! حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پیش صاحب ببرم، و از او تقاضا کنم که آزارت ندهد، و یا از قصاب بخواهم گوشت را برای بار دوم عوض کند، کدام را انتخاب می‏کنی؟! @hekayatemenbari به درخواست کنیز آن حضرت به مغازه قصابی وارد شد، و از قصاب خواست که گوشت را عوض کند، و یا معامله را اقاله نماید. قصاب امیرالمؤمنین(ع) را نمی‏شناخت، و لذا مشتی بر سینه آن حضرت زد و گفت: برو بیرون به شما مربوط نیست!! علی علیه‏السلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتی که داشت، مشت قصاب را تحمل کرد و چیزی به او نگفت!! کنیز را به خانه‏ اش برگرداند و به ارباب سفارش کرد که وی را آزار ندهد. چون صاحب کنیز، مولای متقیان را شناخت، کنیز را به شکرانه تشریف آوردن آن حضرت آزاد ساخت. @hekayatemenbari ولی از سوی دیگر چون مردم، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابی دیده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: امیرالمؤمنین چه شد و کجا رفت؟! قصاب که مردی غریب و از عاشقان مولا بود، و اساسا برای دیدار آن حضرت به کوفه آمده بود، ولی علی علیه‏ السلام هنگام ورود وی به کوفه، در مسافرت به سر می‏برد، جواب داد: من کجا و علی کجا؟! من که مدتها است که در انتظار علی هستم... گفتند: همان عربی که با کنیز گریان وارد مغازه‏ ات شد علی علیه‏ السلام بود!! قصاب که دید که به چه بزرگواری جسارت کرده است، گرفتار غم و اندوه شدیدی شد و لذا دستش را با ساطور قصابی قطع کرده و بی‏هوش افتاد!! مولا علی علیه‏ السلام چون از این جریان آگاه گشت بر بالین قصاب آمده و دست قطع شده را از زمین برداشت، و بلافاصله آن را در جای خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتی را به وی برگرداند، در نتیجه دست قطع شده به برکت انفاس ملکوتی آن حضرت خوب شد. 📚بحارالانوار ؛ج41؛ص48؛ ح1 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰ ✅داستان پدر شیخ احمدمقدس اردبیلی شیخ محمّد، پدر مرحوم مقدس اردبیلی قدس سره در ایام جوانی از راهی می گذشت، نگاهش به سیبی می افتد که روی آب است، سیب را از آب می گیرد و مقداری می خورد. یک دفعه به خاطرش می رسد که ممکن است صاحب این سیب راضی نباشد. با مشقت باغ را پیدا می کند و متوجه میشود که صاحب باغ در اردبیل(محل سکونت او) نیست و به نجف مهاجرت کرده است. @hekayatemenbari با سختی خود را به نجف میرساند و طلب رضایت می کند. صاحب باغ که از ایمان او خوشحال شده بوده، فوراً فکری به ذهنش خطور می کند. دختری داشت پاک دامن و در جستجوی جوانی باتقوا بود، او را مناسب تشخیص داد، به او گفت از سیبی که خورده ای راضی نخواهم شد مگر اینکه با دختر من ازدواج کنی و گفت در ضمن دختر من کچل است و کور و لال و شل است. @hekayatemenbari شیخ محمّد با مشکل عجیبی مواجه شد، از طرفی می خواهد رضایت او را حاصل کند، از طرفی او راضی نمی شود مگر با چنین ازدواجی. بالاخره می پذیرد اما شب ازدواج می بیند عروس چنین عیوبی در او نیست بلکه بسیار زیبا و عفیف و سالم است. در شگفت شد، سبب را سؤال کرد، به او گفت اینکه کچل است نامحرم موی او را ندیده، کور است چشم دختر به نامحرم نیفتاده، لال است صدای او را نامحرم نشنیده، فلج است پای خود را به بیرون ننهاده است. شیخ محمد شکر خدا را بجای آورد. آری از چنین پدر و مادری چنین پسری به نام مقدس اردبیلی به دنیا می آید. 📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان،اکبردهقان؛ص: 26 ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۱ ✅داستان روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی می‌گفت. @hekayatemenbari حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم. برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.   @hekayatemenbari کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. 📚مثنوی معنوی مولانا ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۲ ✅داستان طلسم شیخ بهایی در مورد نقشه و ساخت حرم مطهر و ملكوتي امام علي بن موسي الرضا(ع) توسط شيخ بهايي (ره) يكي از مسؤلين آستان قدس رضوي تعريف مي‌كرد: شيخ بهايي پس از طراحي حرم، در هنگام ساخت آن، خود بر كليه امور نظارت داشته‌اند و تمام مراحل ساخت حرم نيز تحت نظارت و كنترل ايشان انجام مي‌شده است. قبل از آنكه ساخت حرم به اتمام برسد، براي جناب شيخ، سفر مهمي پيش مي‌آيد. شيخ سفارش‌هاي لازم را به معماران و مسؤلان ساخت حرم كرده، بسيار سفارش مي‌‌كنند كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پيش برده به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلي حرم (دروازه ورودي به حرم و ضريح مقدس، نه دروازه صحن). @hekayatemenbari سفر شيخ به درازا مي‌كشد و بيش از زمان پيش بيني شده در سفر مي‌ماند. هنگامي كه از سفر باز مي‌گردد و جهت سركشي كارهاي ساخت و ساز به حرم مطهر مي‌رسد، با تعجب بسيار مي‌بيند كه ساخت حرم به پايان رسيده، سر در اصلي تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مقدس هستند. شيخ با ديدن اين صحنه، بسيار ناراحت مي‌شود و به معماران اعتراض مي‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نمانديد؟ چرا صبر نكرديد؟« @hekayatemenbari مسؤل ساخت عرض مي‌كند: «ما مي‌خواستيم صبر كنيم تا شما بياييد، اما توليت حرم نزد ما آمدند و بسيار تأكيد كردند كه بايد ساخت حرم هر چه سريع‌تر به پايان برسد.هرچه به او گفتيم كه بايد شيخ بيايد و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقيم داشته باشد، قبول نكردند. وقتي زياد اصرار كرديم، گفتند: كسي دستور اتمام كار را داده كه از شيخ خيلي بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كرديم و خواستيم صبر كرده، منتظر شما بمانيم. در اين زمان توليت حرم گفتند: خود آقا علي بن موسي الرضا(ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. شيخ بهايي قدس سره هم‌راه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد توليت حرم مي‌روند و از توليت در اين مورد توضيح مي‌خواهند. @hekayatemenbari توليت حرم نقل مي‌كند: چند شب پي در پي آقا امام رضا(ع) به خواب من آمده و فرمودند: «كتيبه شيخ بهايي، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هيچ‌گاه به روي كسي بسته نمي‌شود و هر كس بخواهد مي‌تواند بيايد.« شيخ با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جاري مي‌شود و به سمت ضريح مي‌رود و ذكر «يا ستار العيوب» بر لبانش جاري مي‌شود. سپس در كنار ضريح آن قدر گريه مي‌كند تا از هوش مي‌رود. پس از به هوش آمدن خود چنين تعريف مي‌كند: 《من مي‌خواستم يكي از طلسم‌ها را به صورت كتيبه‌اي بر سر در ورودي حرم بزنم، با اين اثر كه افرادي كه آمادگي لازم را ندارند، نمي‌توانند وارد حرم مطهر و حريم مقدس حضرت علي بن موسي الرضا(ع) شوند، اما خود آقا نپذيرفتند و در خواب به توليت آستان از اين اقدام ابراز نارضايتي فرمودند.》 📚دلشدگان؛محمد لك علي آبادي  ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۳ ✅داستان نادرشاه و گدا یک روز وقتی نادر شاه افشار از جنگهای پیروزمندانش بر میگردد؛ قصد زیارت آقا علی بن موسی الرضا را میکند و به سمت حرم ایشان روانه میشود. به اطراف حرم که میرسد به فرد نابینایی بر میخورد که گوشه ای نشسته و گدایی میکند. از انجایی که نادر شاه هیبت شاهانه قَدَری داشته خطاب به فرد نابینا میگوید: آهای تو برای چه اینجا نشسته ای و گدایی میکنی؟؟! فرد نابینا در جواب نادر شاه اینچنین میگوید که من کور مادر زادم و راه دیگری برای امرار معاش ندارم به ناچار هر روز به اینجا می آیم و با لطفی که مردم به من میکنند به زندگی خود ادامه میدهم. @hekayatemenbari نادر شاه بعد از شنیدن داستان مرد نابینا به شدت عصبانی میشود و بر سر مرد فریاد میزند که ای نادان تو اینجا نشسته ای و از مردم گدایی میکنی؟؟!! من به تو دستور میدهم که هم اکنون به حرم علی بن موسی الرضا (ع)بروی وشفای خود را بگیری وفرصت تو فقط تا فرداست و اگر تا فردا شفای چشمانت را نگیری من تو را گردن خواهم زد. @hekayatemenbari مرد نابینا که میداند حرف شاه حرف است به حرم می رود وخود را دخیل پنجره فولاد آقا میکند وتمام شب را تا صبح گریه وناله میکند که ای آقا اگر شفای چشمان من را ندهی فردا دیگر سر در بدن نخواهم داشت تمام امیدم تویی نا امیدم نکن! @hekayatemenbari فردای آن روز نادر شاه طبق قراری که گذاشته بود به سمت حرم و جایگاه مرد نابینا حرکت میکند و وقتی به آنجا میرسد مردی از دور به سمت او میدود و فریاد میزند من شفای چشمان خود گرفتم. نادرشاه رو به گدا کرد و گفت : تو تا کنون گدا نبودي وگرنه خیلی زودتر از اینها شفای چشمانت را گرفته بودی! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۴ ✅داستان ازدواج علامه مجلسی(ره) ملا صالح مازندرانى در آغاز تحصیل بسیار تهیدست بود که با وضعى رقت‌بار به تحصیل می پرداخت؛ حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خویش بخرد. ملا صالح به اصفهان آمد و در سایه کوشش و پشت کار زائدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پایان آورد. @hekayatemenbari شور و شوق آن محصل جوان علوم دینى چنان او را به کمال رساند که توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهم رساند و در اندک زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آید. ملاصالح سنین جوانى را پشت سر می‌گذاشت و همچنان مجرد می‌زیست. استادش علامه مجلسى متوجه شد این دانشمند نابغه که از مفاخر شاگردان اوست، شایسته نیست مجرد باشد. @hekayatemenbari روزى بعد از پایان تدریس، علامه مجلسى به وى گفت: اجازه می‌دهی دخترى را براى شما عقد کنم که با ازدواج با وى بتوانى تشکیل خانه و خانواده بدهى و از رنج تنها زیستن آسوده شوى؟! ملا صالح سر به زیر انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت. علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش را که در علوم دینى و ادبى به سر حد کمال رسیده بود، طلبید و به وى گفت: دخترم! شوهرى برایت پیدا کرده‌ام که در نهایت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل، صلاح و کمال است؛ ولى منوط به اجازه توست، منتظرم نظر خود را اعلام کنى . آن دختر دانشمند و پاک سرشت در پاسخ پدرش گفت: پدر! فقر و تنگدستى عیب مردان نیست و بدین گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت و عقد آن دو در ساعتى بعد بسته شد. 📚داستان‌های ما ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۵ ✅داستان ماهیگیر و ماهی بزرگ و ظرف کوچک دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند. یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست. @hekayatemenbari هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت ، آن را در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد. @hekayatemenbari ماهیگیر با تجربه از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسید : - چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد : - آخر تابه من کوچک است! _گفت:خوب تابه ات را بزرگ کن چرا ماهی ها در آب می اندازی؟؟!! ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۶ ✅داستان حاتم طاعی و دزد شبی فقیری وارد خانه حاتم طاعی شد که سکه ای بدزدد اما ناکام ماند. موقع خروج از منزل؛ حاتم طاعی که مشغول عبادت شبانه بود او را دید و مچش را گرفت. دزد که ترسیده بود التماس کرد که او را تحویل ماموران ندهد. @hekayatemenbari حاتم گفت بشرطی که قول بدهی دقایقی در کنار من بنشینی و به حرفهایم گوش دهی تحویلت نمی دهم. سپس حاتم طاعی شروع به سخن گفتن کرد و گفت: می دانی که حاتم طاعی هم روزگاری فقیر بوده و گدایی می کرده؟؟!! فقیر که تعجب کرده بود گفت مگر چنین چیزی ممکن است؟! حاتم طاعی در جوابش گفت: آری من هم روزگاری فقیر بودم و از فرط فقر و نداری دست گدایی ام به سوی مردم دراز بود. @hekayatemenbari روزی موقع زوال آفتاب درب خانه ای را کوبیدم که قدری طعام به من بدهند. همین طور که منتظر بودم تا طعامی برایم بیاورند صحنه ای توجه نرا به خود جلب کرد. در مقابلم بنایی مشغول کار بود؛ دقت کردم دیدم شاگرد بنا دستانش از آجر پر میشد و سپس آجرها را برای بنّا پرتاب میکرد و زمانی که دستش خالی از آجر میشد دوباره دستانش را از آجر پر می کرد. @hekayatemenbari همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد که مسیر زندگی من را عوض کرد. پیش خود گفتم قصه ما و خدا و رزق و روزی هم همین است تا انسان دست پرش را خالی نکند و دست خالی بودنش نمایان نشود دستش پر نمی شود. از همانجا تصمیم گرفتم که بروم کار کنم و درآمدم را سه قسمت کنم و دو قسمتش را در راه خدا خرج کنم و یک سومش را خرج خورد و خوراک خودم کنم. و این نقطه عطف زندگی حاتم طاعی بود که از گدایی کارش به جایی رسید که روزی چندین گدا با دست خالی به در خانه اش می آمدند و با دست پر می رفتند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۷ ✅داستان شیخ عباس قمی و لقمه حرام از مرحوم محدّث قمی (ره) نقل شده که فرمود: من سفری به همدان رفتم و بر شخص معتمدی وارد شدم. یک شب او به من گفت: فلان جا شام مهمانم، دلم می خواهد خدمت شما باشم و با هم آنجا برویم. من امتناع کردم ولی او گفت: آقا اگر شما همراه من بیایید آبروی من بیشتر می شود، برای من خوب است. با هم رفتیم؛ شام آوردند و خوردیم، بعد از شام به منزل برگشتیم. @hekayatemenbari من صبح برخلاف هر شب که با کمال راحتی برای نماز شب بر می خاستم، زمانی از خواب بیدار شدم که نزدیک طلوع آفتاب بود و نزدیک بود، نماز صبحم قضا شود. خیلی ناراحت شدم. عجب! آدم یک عمر زحمت بکشد که نماز شبش ترک نشود، ولی حالا چطور شده که نماز صبحم نزدیک است قضا شود؟ @hekayatemenbari با عجله برخاستم، با ناراحتی وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم تا قضا نشود بعد به فکر افتادم چرا این طور شد؟ یعنی چه؟ برای من مصیبتی شد. من فکر کردم چرا این طور شد؟ گفتم: شاید به خاطر شام دیشب بوده است. غیر از این دیگر توجیهی ندارم. @hekayatemenbari صاحبخانه آمد، به او گفتم: صاحب آن منزل که دیشب رفتیم چه کاره بود؟! قدری تأمّل کرد و گفت: ایشان بانک بعد از ظهر است. من نفهمیدم یعنی چه؟ بعد ادامه داد بانک ها قبل از ظهر، ربا می دهند. این آقا بعداز ظهر ربا می دهد. من خیلی ناراحت شدم، گفتم: عجب! مرا به خانه یک رباخوار بردی و سر سفرهء او نشاندی. چرا این کار را کردی؟ به من خدمت کردی؟! این مهمان نوازی بود؟! ایشان فرمود: اثر این غذا این طور شد که تا چهل شب نمی توانستم خوب برای نماز شب برخیزم. تا چهل شب موفّق نشدم آن گونه که باید، نماز شب را انجام بدهم. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۸ ✅ داستان زن ابوایوب انصاری ابو ایّوب فرزندی 3 ساله داشت؛ روزی که این کودک از دنیا می رود پدر  در خانه نبود. مادر فرزند، بالای سر او گریه می کرد ولی  وقتی متوجه شد   که هنگام بازگشتن همسرش به خانه است فرزند را در گوشه کناری در   خانه گذاشت و خودش را آماده پذیرایی از همسرش کرد و با چهره بشّاش با همسرش روبرو شد. @hekayatemenbari سحرگاه که ابو ایّوب می خواست برای نماز صبح به مسجد برود همسرش گفت :اگر کسی به تو امانتی بدهد و سپس آن را طلب کند، آیا آن را پس می دهی یا نه ؟! ابو ایّوب جواب داد: آری پس می دهم . آنگاه زن ابوایوب گفت : 3سال قبل خداوند امانتی به ما داد و دیروز او را از ما گرفت!!!  پس از نماز بیا تا فرزندمان را به خاک بسپاریم . ابو ایّوب گفت : الحمدللّه و به مسجد رفت. @hekayatemenbari پیامبر در مسجد بود و ماجرا را برای پیامبر تعریف کرد و او فرمود :"مبارک باد دیشب تو " اتفاقا" همان شب همسر او باردار شد و فرزند بسیار صالحی نصیب آنان گردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۱۹ ✅داستان فروختن پیامبر(ص) به گردو  در یکی از روزها که رسول‌خدا(ص) به منظور خواندن نماز جماعت عازم مسجد بودند، در راه به گروهی از کودکان برخوردند که در حال بازی کردن بودند. بچه‌ها با دیدن پیامبر(ص) دست از بازی کشیدند و به سوی ایشان رفتند و به پیامبر(ص) گفتند؛ «کن جملی»! شتر من باش. @hekayatemenbari رسول‌خدا(ص) درخواست کودکان را اجابت کردند و مشغول بازی با آنها شدند و این درحالی بود که مردم در مسجد در انتظار ایشان بودند. بلال که در مسجد همراه مردم منتظر ورود رسول‌خدا(ص) بود، با مشاهدۀ تاخیر پیامبر(ص) به سمت خانه ایشان حرکت کرد. او در راه به رسول‌خدا(ص) رسید و با دیدن صحنۀ بازی کردن ایشان با کودکان خواست تا بچه‌ها را از اطراف ایشان دور کند؛ اما رسول‌خدا(ص) مانع شدند و فرمودند: برای من دیر شدن زمان اقامۀ نماز از ناراحتی کودکان بهتر است. سپس از بلال خواستند تا به خانۀ ایشان برود و برای کودکان چیزی تهیه نماید تا به این ترتیب بچه‌ها حضرت را رها کنند. @hekayatemenbari بلال رفت و از منزل پیامبر(ص) تعدادی گردو پیدا کرد و به محضر ایشان بازگشت. رسول‌خدا(ص) گردوها را از بلال گرفتند و به بچه‌ها فرمودند: آیا شتران خود را به این گردوها می‌فروشید؟ کودکان نیز با دیدن گردوها، آنها را از دست پیامبر گرفتند و ایشان را رها کردند. 📚جوامع الحکایات و لوامع الروایات،ص۳۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۰ ✅داستان شاگرد شیخ بهایی و گوهر شب چراغ روزی طلبه جوانی که در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست؛ فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. @hekayatemenbari جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟ نانوا نان را که نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید. شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد. علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش؛ حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. @hekayatemenbari طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود رفت و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت. ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است؛ راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟! @hekayatemenbari پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با ‌من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم. ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟! امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صرّاف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد. @hekayatemenbari عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت: ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است؛ ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۱ ✅ داستان عمروعاص و جعل حدیث نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد و به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور می انداخت. @hekayatemenbari «عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند. معاویه» برافروخت و «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند. پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا(ص) شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟! @hekayatemenbari «عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود. از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. «علی» برای این جماعت حیف است. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ ✅داستان علامه امینی و علمای اهل سنت زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می‌کنند اما علامه امینی امتناع می‌ورزد و قبول نمی‌کند. آن‌ها اصرار می‌کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند. به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می‌پذیرد و شرط می‌گذارد که فقط صرف شام باشد و هیچ گونه بحثی صورت نگیرد آن‌ها نیز می‌پذیرند. @hekayatemenbari پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر) می‌خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت: قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد. اما باز آن‌ها گفتند: پس برای متبرک شدن جلسه از همین جا هر نفر یک حدیث نقل کند تا مجلس نورانی گردد. ضمناً تمام حضار در جلسه حافظ حدیث بودند و حافظ حدیث به کسی گفته می‌شود که صد هزار حدیث حفظ باشد. @hekayatemenbari آنان شروع کردند یکی یکی حدیث نقل کردند تا اینکه نوبت به علامه امینی رسید. علامه به آن‌ها گفت: شرطم بر گفتن حدیث این است که ابتدا همگی بر معتبر بودن یا نبودن سند حدیث اقرار کنید. همه قبول کردند. سپس علامه امینی فرمود: قال رسول الله (صلوات الله علیه و آله): من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه: هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است. سپس از تک تک حضار در جلسه در رابطه با معتبر بودن حدیث اقرار گرفت و همه حدیث را تایید کردند. @hekayatemenbari سپس گفت حال که همه حدیث را تایید کردید یک سوال از شما دارم، بعد از کل جمع پرسید: آیا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) امام زمان خود را می‌شناخت یا نمی‌شناخت؟! اگر می‌شناخت، امام زمان فاطمه (سلام الله علیها) چه کسی بود؟! @hekayatemenbari تمام حضار مجلس به مدت ربع ساعت، بیست دقیقه ساکت شدند و سرشان را به زیر انداختند و چون جوابی برای گفتن نداشتند یکی یکی جلسه را ترک کردند و با خود می‌گفتند اگر بگوییم نمی‌شناخت، پس باید بگوییم که فاطمه (سلام الله علیها) کافر از دنیا رفته است و حاشا که سیده نساء العالمین کافر از دنیا رفته باشد و اگر بگوییم می‌شناخت چگونه بگوییم امام زمانش ابوبکر بوده؟ در حالی که بخاری (از سرشناس ‌ترین علمای اهل سنت) گفته: ماتت و هی ساخطه علیهما فاطمه (سلام الله علیها) در حالی از دنیا رفت که به سختی ار ابوبکر و عمر غضبناک بود. و چون مجبور می‌شدند بر حقانیت و امامت علی بن ابیطالب (علیه السلام) اقرار بورزند سکوت کرده و جلسه را با خجالت ترک کردند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ ✅داستان شیخ جعفر امین وگناه زبان در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی وتهرانی وشیرازی  هر سه باهم به نیت مكه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماكن مقدس عراق قصد كعبه داشتند. مقداری پول جهت ساخت رواق حرم حضرت عباس به همراه داشتند ومی خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند . آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند  .سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند . شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود كه معرف به شیخ جعفر امین شده بود. @hekayatemenbari سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مكه  به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند  که فهمیدند شیخ فوت كرده است. پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان وآدرس پولشان  را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود. آن تاجر بی چاره پولش را می خواست  ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی    برود. آیت الله بهبهانی میفرمایند: باید امشب با چند تن از انسانهای  درستكار سر قبرشیخ جعفر امین بروید ودعا كنید شاید فرجی شود  شب اول خبری نشد تا شب سوم كه سر قبر شیخ بودند ودعا می كردند صدایی از قبر شنیده شد وآدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند كه شیخ آه وناله می كند ومی گوید هرچه می كشم از دست قصاب است. خبر به آقای بهبهانی رسید  و فكر چاره ای بودند. بعد از خانواده شیخ سوال كرد: شیخ با كدام قصاب دادو ستد داشته است . نهایتاً قصاب را یافتند وبه قصاب گفتند چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر كند.از قصاب خواهش كرد تا علت ناراحتی  اش را بگوید. @hekayatemenbari قصاب  گفت من دختری داشتم  كه دم بخت بود ومردی كوفی كه چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد  وبه من پیشنهاد كرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد وقرار شد   من به كوفه بروم ودر مورد خانواده ی آنها تحقیق كنم  واو نیز در باره ما تحقیق نماید بعد كه من تحقیق كردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند. به او گفتم از نظر من ازدواج اشكالی ندارد ومرد كوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود وسوال كرده بود  قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ كه قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد فكر می كند و میگوید: چه بگویم كه هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم  شیخ فقط در یك كلمه به مرد كوفی می گوید : "من نمی دانم." مرد كوفی با خودش فكر می كند ومی گوید حتما  طوری هست  كه شیخ این حرف را زد و مرد كوفی به یك نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش ودخترت را شوهر بده  وآن مرد فراموش می كند وقصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد وسال ها ولی از مرد كوفی خبری نمی شود تا این كه دختر قصاب سنش بالا می رود ودیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم كه به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری كنم  قبول نمی كند. @hekayatemenbari تا این كه بعد از سالها مرد كوفی را می بیند وسراغ پسرش را از او می گیرد مرد كوفی می گوید من كه چند سال پیش برایت سفارش فرستادم وعلت انصراف خودش را حرف شیخ جعفر امین مطرح می نماید واز همان روز قصاب شروع به نفرین می كند . آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یك داماد خوب برای دخترت پیدا كنم  آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یكی از شاگردانش می كند كه تا كنون ازدواج نكرده بوده  واز او می خواهد با دختر قصاب ازدواج كند.   ازدواج صورت می گیرد وقصاب راضی می شود وشیخ از  عذاب قبر نجات می یابد.   ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۴ ✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید. مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند. @hekayatemenbari بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند. بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۴ ✅داستان شیخ جعفر شوشتری و بوی سوختن شیخ جعفر شوشتری در ماه رمضان بالای منبر فرمودند : بوی سوختن می آید. مردم شروع کردند به گشتن تا آتش را پیدا کنند. @hekayatemenbari بعد از مدتی گشتن و پیدا نکردن آتش و بهم زدن مجلس؛ آرام گرفتند. بعد شیخ فرمودند : جعفر کذاب ( اسم کوچک ایشان جعفر بود) در روز ماه رمضان , در بالای منبر یک چیزی گفت شما باور کردید ؛ صد و بیست و چهار هزار پیامبر آمدند و گفتند : خدا هست، قبر و قیامت هست و... شما باور نکردید. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
۲۵ ✅داستان خواجه عبدالله انصاری و جریان الاغ روزی خواجه عبدالله انصاری جایی نشسته بودند الاغی که تازه بار خودش را خالی کرده بود آمد و به او نگاه میکرد . @hekayatemenbari خواجه گریه کرد . بعد فرمود : میدانید این الاغ به من چه می گوید ؟ می گوید : من بارم را به مقصد رساندم . تو هم بارت را به مقصد رسانده ای؟؟؟ توجه:همین داستان را برای شیخ جعفر شوشتری هم نقل کرده اند. ــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا