°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے🙏1⃣6⃣ رزق، مثل ظرف آب مرغداریهاست.👌 آب خوری آنها این طور است که کمی بالاتر از لبه ظ
🚲🛠🚲⚙🚲
#تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣
ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید،
تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فرزندشون میشند.✔️
مثلا پدری که مشغول تعمیر 👨🔧 دوچرخه ی 🚲 فرزندش میشه.
و شخصی که این حالت را میبینه آگاهی
کافی رو از این کار پدر نداره🤔!!!
و شده جهت کنجکاوی میپرسه،
آقا شما چرا تمام روزت را با پسرت صرف
تعمیر دوچرخه 🚲 میکنی⁉️
در حالی که دوچرخه 🚲 ساز میتواند
آن را در عرض چند دقیقه تعمیر کند✅
و پدر میگه: چون من مشغول پرورش پسرم هستم،😊
نه تعمیر دوچرخه 🚲 ...
و این است که کودکان پروش یافته ی
کار بزرگتر ها می شوند.Ⓜ️
♻️🔅♻️🔅♻️
رسانه باشید و نشردهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوچهارم ادامه👈ازش بدم آمد!!! فرمانده سپاه آنجا ناصر کاظمی بود
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوپنجم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
حتی فکرش را هم نمیکردم روزی برسد
#ابراهیم بیاید بم بگوید «از همان جلسه، بعد از آن دعوا😒، یقین کردم باید بیایم خواستگاریت، نباید از دستت بدهم.»
یا من به جایی برسم که فکر کنم نباید دلش را بشکنم😞 و همیشه بین گفتن و نگفتن بمانم و فقط فکرش را بکنم که به او میگویم «تو تا آخر عمرت یک عذرخواهی به من بدهکاری، #ابراهیم، برای آن توهینت.»
شانس آوردم کلاس ها شروع شد و سرم گرم کار. استقبال از کلاس ها آنقدر زیاد شد که ناصر کاظمی زنگ زد📞 خواهرش هم بیاید آنجا. اتاق خواهرها واحد فرهنگی و خواهرهای گروه امداد پزشکی💉💊 کنار هم بود. هروقت غذا می آمد، یا نشریه ی خاصی می رسید، یا خبر خاصی که همه باید می فهمیدیم، #ابراهیم تنها کسی بود که خودش را مقید کرده بود ما اولین کسانی باشیم که غذا می خوریم یا خبرها را می خوانیم و می شنویم😌. اگر تنها بودم هیچوقت نشد دم در اتاق بیاید. و من اغلب تنها بودم. چون کلاس هام توی خود پاوه بود. اصلاً هم به خودم اجازه نمی دادم بروم بگویم غذا می خواهم یا چیز دیگر. کسی هم، به جز #ابراهیم، مقید نبود که ماها غذا داریم یا نداریم یا اصلاً چه مشکلی داریم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوپنجم ادامه👈ازش بدم آمد!!! حتی فکرش را هم نمیکردم روزی برسد
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوششم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول کشید. سه روز تمام فقط نان خشک گونی های اتاقمان را خوردم🙁. تا این که دوستی (خواهر ناصر کاظمی) آمد دید در چه حالی ام. بلند شد رفت از ساختمان فرمانداری برام غذا گرفت آورد خوردم تا یک کم جان گرفتم🙂. ولی سر نزدن #ابراهیم و غذا نیاوردنش بغضی شده بود برام که نمی توانستم بفهممش. آمدن یا نیامدنش، هردوش، برام زجرآور بود. اما به چه قیمتی؟ به قیمت جانم؟ برام مسأله شده بود. به خودش هم بعدها گفتم.😞
گفت «می ترسیدم بیایم دم در اتاق ببینمت. می فهمی می ترسیدم یعنی چه؟»
گفتم «نه. از گشنگی داشتم می مردم.»
گفت «ترجیح می دادم تا تو تنها آنجا توی آن اتاق هستی آن طرفها آفتابی نشوم.»😕
من هم نمی خواستم ببینمش. اما نمی شد. پیش می آمد. نصف شبها اگر دخترک های بومی و سنی منطقه می آمدند اتاق ما، یا من اگر بلند می شدم برای وضو و نماز و دعا، تنها اتاقی که چراغش را روشن می دیدم👀 اتاق #ابراهیم بود. یا صبح سحر، گرگ و میش، تنها کسی که بلند می شد محوطه را جارو می کشید، آب می پاشید، صبحانه می گرفت، اذان می گفت، یا بیدارباش میزد، فقط #ابراهیم بود.😌🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 5⃣4⃣ 💠حکایت حال و هوای عجیب شهید بعداز زیارت کربلای معلی و نجف
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣4⃣
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی
🔰یک روز توی #خیابون احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع #حجاب و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔
🔰گفت جرات نمی کنم #حتی_لحظه ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن #برادر یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر #زبانی فایده ندارد❌
🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک #کارتن اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با #صدای_بلند شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند.
🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به #نماز خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و #باافتخار کنارش👥 می ایستادم.
🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های #متحجر به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد #کارتن را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با #کارعملی امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔
#راوی_همسر_شهید
#شهید_حسین_محرابی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🚲🛠🚲⚙🚲 #تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣ ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید، تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فر
#تمثیل هاے خدایے3⃣6⃣
😊✍ مثل گل شاداب❗️
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌺یک گل وقتی شاداب و با طراوت است که لقمه های پاک در اختیارش قرار بگیرد:آب پاک، خاک پاک.
👨👩👦👦ما آدم ها همین طوریم، یعنی وقتی شاد و شاداب و سر زنده و سر حال هستیم که مواظب لقمه هایمان باشیم؛ لقمه هایمان پاک و طیّب و طاهر باشند.
📖این است که قرآن کریم نصیحت می کند:
« وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ»
آیه ۱۸۸ بقره - ۲۹ نساء
💠یعنی مردم لقمه های حرام را مصرف نکنید. چرا؟ چون افسرده می شوید، ناراحت می شوید، پژمرده می شوید، خشک می شوید. آزرده خاطر می شوید و آسیب می بینید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز
••🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۸
🥀🥀🥀
بعد از صحبت با محمد فکرم درگیر شد ..
حتما چیزی هست که محمد بهم گفت بیا
پس بلند شدم و رفتم پیش اقا سید ..
_ اقا سید میتونم باهاتون صحبت کنم ؟!
_ بله امیر جان در خدمتم بفرما ..
_ اقا سید راستش چطور بگم
چند دقیقه پیش محمد باهام تماس گرفت ..
_ جدا حالش خوب بود که ان شاالله ؟!
_ بله خدا رو شکر سلام رسوند بهتون .
_ سلامت باشه ...
خب جانم چه کار داشتی اخوی ؟
_ راستش اقا سید محمد پس فردا تهرانه یعنی داره برمی گرده
_ واقعا خدا رو شکر ان شاالله به سلامتی
_ ممنون راستش
الانم تماس گرفت مثل اینکه با من کار داره گفت برم تهران پیشش ..
_ چی شده اتفاقی افتاده ؟!
_ والا نمیدونم سید خودمم واقعا نگران شدم حالا اگر اجازه بدین من برم ؟!
_باشه برو امیر جان فقط خبر یادت نره حتما از حالش به ما خبر بده ؟!
_بله چشم پس با اجازتون من برم وسایلمو جمع کنم
_ چشمت بی بلا فقط خبر یادت نره
_ پس با اجازتون خدا حافظ
_ در پناه حق یا علی
بعد از خداحافظی با سید سریع وسایلم جمع کرد و بعد از توضیح مختصری به رضا و مهران حرکت کردم به سمت تهران ..
ادامه_ دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوششم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوهفتم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من #ابراهیم جدی بود☹️ و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»😌
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.🙁
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند🍃. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم😞. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری📹 و عکاسی📸 و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند.😶پولهای زمان شاه را هم دیدم که آن روزها از دور خارج شده بودند.شک کردم ولی عکسالعمل نشان ندادم😑حتی جوری وانمود کردم که به روی خودم نیاوردهام. تا اینکه از دست یکیشان کاغذی افتاد زمین.📁😱
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ کمتر دیده شده
چهره خاکی و خسته و بدن ضعیف شده
#حاج_همت گویای همه چیز هست😞
.و اطلاعی از زمان و مکان فیلم در
دسترس نبود..🌹
#حاج_همت
#فرماندهلشگر_۲۷_محمدرسولالله
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#متنش یکم طولانیه ولی ارزش خوندن داره😉👇👇 🔔 #یک_آیه_یک_درس 🌈 رنگِ خـُـدا 🌈 👤 ما تو زندگی، خواه نا
❖✨﷽✨❖
#یک_آیه_یک_درس3
🔔تضرّع، راهِ نجات
💠💠قرآن کریم میفرماید، راهِ نجات از مشکلات، «تضرّع» به درگاه خداست
💠و ترکِ تضرّع و زاری، نشانهی سنگدلی و قساوت قلب است.
💢یه آیه تو قرآن داریم که نشون میده، تضرّع و زاری به درگاهِ خدا، سبب نجات از هر شرّ و بلایی است، و دستگیریِ خدا از زاری کننده حتمی است
🔰 سوره مبارکه انعام، آیه ﴿٤۳﴾
〖فَلَوْلاٰ إِذْ جٰاءَهُمْ بَأْسُنٰا تَضَرَّعُوا، وَلٰکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَیَّنَ لَهُمُ اَلشَّیْطٰانُ مٰا کٰانُوا یَعْمَلُونَ〗
🌷پس چرا وقتی که گرفتاریها و سختیها را دیدند، به درگاه الهی تضرّع و زاری نکردند؟؟! آری، حقیقت این است که دلهای آنان سنگ و سخت شده، و شیطان کارهایی را که میکردند، برایشان زیبا جلوه داده است
⚠️ در واقع خدا با یه جملهی سوالی، داره از ما انسانها گِلِه میکنه.
💠خدا داره میگه:
چرا وقتی گرفتار میشید، نمیاید پیش خودم، که مشکلاتتون رو حل کنم⁉️
✴️ یعنی اگر بندههای خدا، موقع گرفتاری، خدا رو یاد میکردند،
✴️ و خودشون رو به او نیازمند میدیدند،
✴️ و به درگاه او تضرّع و زاری میکردند،
🔚 حتماً خدا اونها رو نجات میداد،
📛 امّا شیطان اونها رو از یادِ خدا غافل کرده، و سرگرم شهوات شدند.
✧↫ از این به بعد، حواسمون بیشتر باشه..
🔔هر وقت گرفتار شدیم..
به جای اینکه اینهمه این در و اون در بزنیم..
با حالت خشوع و خضوع، و با تضرّع و زاری بریم در خونه خدا..
سر سجادّه بشینیم و باهاش حرف بزنیم.. و یقین بدونیم جز او هــیــــچ چاره سازی نیستــــ
✅ و مطمئن باشیم که گرههامون رو باز میکنه ➣●•
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
••🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۴۸ 🥀🥀🥀 بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۹
🥀🥀🥀
خستگی کار و راه یک طرف
دلهره اینکه اتفاقی افتاده باشه یک طرف دیگه
رسیدم ترمینال سریع تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
رفتم داخل و مریم خانم در حال گردگیری دیدم.
_سلام مریم خانم خوبین ؟
_ سلام اقا ممنون شما خوبین کی اومدین ؟
_همین الان رسیدم مامان و بابا نیستن ؟
_ نه اقا خانم و اقا چند دقیقه ای هست رفتن بیرون ..
_ خیلی خب مریم خانم ممنون ..
قدم برداشتم سمت اتاقم با احساس ضعف برگشتم سمت مریم خانم ..
_ مریم خانم راستش من گرسنمه .. چیزی هست بخورم ؟
_ بله اقا الان براتون اماده میکنم
_ ممنونم
رفتم بالا
بعد از گذاشتن وسایلم و پوشیدن لباسهای راحتی رفتم پایین و داخل اشپزخانه شدم
صندلی ناهار خوری کشیدم بیرون و نشستم. مریم خانم ماست و ترشی . دوغ و نوشابه روی میز چیده بود یه نگاه انداختم و با دیدن انها ته دلم مالش رفت دستامو بهم مالیدم و گفتم :
دستتون درد نکنه مریم خانوم چه کردین ..
مریم خانوم لبخندی زد و گفت : کاری نکردم اقا وظیفمه
بعد ظرف غذا رو گذاشت جلوم روی میز
تشکری کردم و شروع کردم خوردن
الحق که دستپخت مامان حرف نداشت ..
بعد از خوردن غذا رفتم رفتم اتاقم و بعد از دوش گرفتن و تعویض لباسم سوییچ ماشین رو برداشتم و حرکت کردم
همینطور که کفشهامو می پوشیدم
صدامو بلند کردم و گفتم
_ مریم خانوم من دارم میرم بیرون کار دارم
_ باشه اقا به سلامت
ماشین برداشتم و حرکت کردم
یهو متوجه عه شدم من که نمیدونم کجا باید برم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
#تلنگرانہ 👇🍃🌸
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. 😢
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است😞 پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.😱
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ 😢
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.😢😔
فرزند باتعجب گفت: 😳
داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟🤔
و قبلا به من گلایه نکردی. 😮
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.😥😥
❤️❤️مادرم💕،دوستت دارم❤️❤️
قدر این فرشتہ ے زمینے را بدانیم😍
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️📽 تأثير عاق پدر و مادر در زندگي فرزندان...😱😱
حجت السلام #عالي
عالیههههه👌👌👌
نبینے ضرر کردیااا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت 💐🌹🌷🌹💐🌷🌹💐🌹💐🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل پنجم قسمت1⃣9⃣ مسئو
زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت
💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل پنجم
قسمت 2⃣9⃣
حاج آقا این طورے ڪه نمی شود ڪار را ادامه داد.😢ما هر دفعه ناچاریم در یک سنگر بیتوته ڪنیم.😔شما لطف کنید و یڪ مقدار تجهیزات ابتدایے مثل چادر و تراورس و پتو براے ما فراهم ڪنید تا ما روے همین ارتفاع ۳۵۰شاوریه ،براے خودمان پایگاهے احداث کنیم و در آن مستقر بشویم.👌
حاج همت پس از شنیدن این درخواست ماهمان روز به دوڪوهه برگشت و صبح روز بعد ،سوار بر یڪ وانت تویوتا به شاوریه آمد.👍دیدیم پشت وانت براے ما مقدارے امڪانات اولیه مثل چادر،پتو و زیرانداز برزنتے آورده.😊
بلافاصله دست به ڪار شدیم و روی
قله ے ۳۵۰براے خودمان یڪ پایگاه ثابت دایر ڪردیم.👌
بہ تدریج در دامنه ے همین ارتفاع ،زیرنظر برادر اسماعیل قهرمانے _فرمانده گردان انصارالرسول(ص)_اردوگاهے براے نیروهاے این گردان هم احداث شد.👌
شڪل گیرے پایگاه ما در قلہ ے ۳۵۰هم براے خودش عالمے داشت.😉گفتیم از دوڪوهه تانڪر آب بیاورند و بعد هم چادر را بہ سنگر تبدیل ڪنند و سرانجام از واحد تسلیحات تیپ خواستیم مقدارے سلاح سبڪ و مهمات برایمان بہ شاوریه بفرستتد.☺️👌
در همین اثنا،تعدادے از برادران براے شناسایے منطقہ بہ ما ملحق شدند.😉
از جمله ے این عزیزان ،سید رحمت الله خالصے،علے توران لو،حاج ولے الله همت و تعدادے دیگر از بچه هاے ڪادر اعزامے از سپاه پاوه بودند.))👌😊
باز هم ڪه تو فڪرے حاج احمد؟😉
حاج احمد رو بہ ابراهیم همت برگشت و گفت.....
ادامہ دارد....🌹
ادامہ این داستان ان شاالله به زودے در ڪانال تخصصے شہید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣4⃣ 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی #خیابون احمد
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 7⃣4⃣
💠رنگ
🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین #سیدمجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. #همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت.
🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر #بیرون، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو #پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌
🔰تصویر را قبل از #اذان_صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی #رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود #برو_بیرون اما من نرفتم😥
🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم #ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 #فرزندحضرت_زهرا (س) بوده سکوت می کنم.
🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به #چهره_شهید انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را #شفاعت کنند.»
🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما #شهید_علمدار را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم.
🔰خانم من گفت: بله، #چطور مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه #شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از #خانم_غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با #مادرم_زهرا (س)😭
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۰ 🌸 عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت #و
#طرح_مستطیل
👆خاکریز خاطرات ۶۰
🌸 عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت
#ولایت_پذیری #ایمان #مجروح #امام_خمینی #استقامت #ولایت_فقیه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۰ 🌸 عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۶۰
✍ عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت
#متن_خاطره
یک نوجوان شانزده ساله رو آوردند اورژانس، هنوز از پیکر مطهرش دود بلند میشد. بدنش سوخته بود و چهره اش قابل تشخیص نبود ، اما لبهایش آیات قرآن می خواند و برا سلامتیِ امام خمینی دعا می کرد...
یک مجروح دیگه رو هم آوردند که از هم دریده شده بود. ازش پرسیدم : دردت شدیده؟!!! گفت: خوشحالم که به امام خمینی درد نمیرسه...
📚منبع: کتاب روایت مقدس، صفحه 131
#ولایت_پذیری #ایمان #مجروح #امام_خمینی #استقامت #ولایت_فقیه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۰ ✍ عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت #متن_
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۶۱
🌸 همسرداری را از شهدا بیاموزیم
#همسرداری #خانواده #طلبه_شهید #شهیدعبدالله_میثمی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوهفتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! او مسؤول گروه ما بود و می توانست
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوهشتم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
دولا شدم کاغذ📄 را بردارم بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید پاره اش کرد⚡️. چند تکه اش را هم خورد😨. تکه ی کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برود ماجرا را به برادر #همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهند ببیند🤔. و گفتم «بگویید اینها کی اند که آمده اند توی اتاق ما و اینقدر هم مشکوکند؟»
فرستاد دنبالم. نفس نفس میزد وقتی میگفت «شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟»🙄
صداش طوری بود که انگار اگر چاره داشت می خواست بگیرد بزندم. نگاهش نکردم. فقط گفتم «چی شده؟»
گفت «اینها کی اند که آمده اند توی اتاقتان با شما همنشین شده اند؟»😤
صدام را بلند کردم گفتم «این سؤال را من باید از شما بکنم که مسؤول ساختمان هستید نه شما از من.»😧
گفت «عذر بدتر از…»
گفتم «ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم اینها کی هستند و چی کاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف.»
گفت «شما باید همان موقع می فهمیدید که اینها نفوذی اند.»😱
گفتم «از کجا، با آن همه خستگی؟»
پرخاشگر گفت «حتماً نقشه ی بمب💣 گذاری ست این. باید می فهمیدید.»
چیزی نگفتم. برگشتم بروم. که گفت «شما باید تا صبح مواظبشان باشید!»
برگشتم عصبی و با تحکم گفتم «نمی توانم.»🙂
صداش رگه های خشم گرفت گفت «این یک دستورست.»
گفتم «دستور؟»
گفت «از شما بعیدست.»
گفتم «نه نیست.»
گفت «شما مگر نیامده اید اینجا که..😒
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوهشتم ادامه👈ازش بدم آمد!!! دولا شدم کاغذ📄 را بردارم بدهمش، ح
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیونهم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
گفتم «ساده و بی پرده: هیچکدام از ما جرأت نمی کنیم با این ها تنها باشیم.»
فکر کنم در صداش رنگ خنده شنیدم.😕 گفت «شما و ترس؟»
گفتم «نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم.»😒
گفت «آهان، پس این ست. پس فقط از ترس نیست.»
زیر لب گفت «شاید از خستگی ست.»
گفتم «می توانم بروم؟»☝️
گفت «نه.»
نمی دانستم توی سرش چی می گذرد. عصبانی بودم عصبانی تر هم شدم وقتی باز هم سرم داد زد😞. فکر می کردم لابد می خواهد با اسلحه🔫 بفرستدم برای نگهبانی از آنها. که نه. رفت تمام دخترهای ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آنجا زندگی میکرد. گفت «این طوری خیالم راحت ترست.»🙂
توی دلم گفتم «من بیشتر.»
و رفتم خوابیدم. صدایی از خواب پراندم. کسی با انگشت به پنجره ی اتاق ما می زد. ساعت حدود دو یا سه بود😲. همه خواب بودند و فقط من صدا را شنیده بودم. ترسیدم. باز آن صدا آمد. بلند شدم محتاط رفتم کنار پنجره دیدم #ابراهیم، اسلحه به دست، ایستاده و نگران ست. حدس زدم نتوانسته بخوابد و آمده خودش نگهبانی ما و همه را بدهد نکند گروهی بیاید شبیخون بزند.🙄😑
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 صوت | شهید محمدابراهیم همت
🔹 درس هایی از تاریخ - تحلیل سیاسی از رویدادهای زمان شاه و وقایع آغاز جنگ🙂👌
❌ سازش با جبهه کُفر⛔️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f