eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
780 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدرا : قبول کرد دیگه ، اما حسابی تلافی کردها ! ارميا : با مادرت زندگی می کنید ؟ صدرا : همسایه ی آیه خانم شدیم ، یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم ! ارميا : خوبه ، زرنگی ؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی ، حالا خانومت کجاست ؟ صدرا : احتمالا پیش آیه خانومه ، دیگه نزدیک وضع حملشه ، یا رها پیششه با مادرم یا مادر رها ! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان ارميا : چه خوب ، دلم برای حاج علی تنگ شده بود . صدای رها آمد : صدرا ، صدرا صدرا صدایش را بلند کرد من اینجائم رها جان ، چی شده ؟ مهمون داریما ! يا الله ... در داشت باز می شد که بسته شد و صدای رها آمد : آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان ، دردش شروع شده ! صدرا بلند شد : آماده شید من ماشین رو روشن می کنم . ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود . " وای سید مهدی ... کجایی ؟! جای خالی تو را چه کسی پر می کند ؟ شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند ؟ صدرا کلید خودرواش را برداشت ، محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند . رها مادرانه خرج می کرد برای آیه اش ! آیه فریادهایش را به زور کنترل می کرد و این دل رها را بیشتر می آزرد ... عزیز دلش ، دلش هوای مردش را کرده بود ، هوای سید مهدی اش را کرده بود ! زیر لب مهدی اش را صدا میکرد ... ارمیا دلش به درد آمده بود از مهدی مهدی کردن های آیه ... کجایی مرد ؟ کجایی که آیه ی زندگی ات مظلوم ترین آیه ی خدا شده است . ارميا دلش فریاد می خواست
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 سید مهدی امشب چگونه بر آیه ات می گذرد ؟ کجایی سید ؟ به داد همسرت برس ** " آیه را که بردند ، ارميا بود و صدرا . انتظار سختی بود . چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی ات را به کسی ... که زندگی اش را در طوفانهای سخت ، رها کرد تا تو آرام باشی ! " چه کسی جز تو می تواند پدری کند دلبندت ؟ چطور دخترک یتیم شده ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد ؟ شب هایی که تب می کند دلش را به چه کسی خوش کند ؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته ی همسرت که قلبش آرام بتپد ؟ سید مهدی چه کسی برای آیه و دخترکت ، تو میشود ؟ " صدرا میان افکارش وارد شد : به حاج علی زنگ زدم ، گفت الان راه می افتن . ارميا : خوبه ! غریبی براشون اوضاع رو سخت تر می کنه صدرا : من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه ام ! ارميا : منم همین طور ، لحظه ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه ! صدرا : خدا خودش رحم کنه ؛ از خودت بگو ، کجا بودی ؟ ارميا : برای ماموریت رفته بودیم سوریه ! صدرا : سوریه ؟! برای چی ؟ ارميا : همه برای چی میرن ؟ صدرا : باورم نمیشه ! ارمیا : راهیه که سید مهدی و زنش جلوم گذاشتن ! صدرا : اونجا چه خبر بود ؟ ارميا : می خوای چه خبری باشه ؟ جنگ و مرگ و خاک و خون ! راستی ... آیه خانم کسی رو ندارن ؟ هیچ وقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم ! صدرا : منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سید محمد ندیدم ، یه روز از رها پرسیدم ! این دختر عجيب تنهاست ارميا ؟ رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد ، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب می میره ! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت ، آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش می زنه ، همون لحظه حاج علی می خواسته ماشین رو جابه جا کنه . ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش ، حاج علی که داشته دنده عقب می رفته ، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره ! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای منتظران بار دگر رسیده دل تنگ فرج وقت خوش رسیده در حسرت آن جمعه ام آخر که بگویند خورشید علی آمده،از رسیده 💔 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 🌷 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نذاشتم! رسول و مي بيني داغ كرد افتاد دنبال اون بسيجي و دور پادگان اون رو مي دواند. ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤒(••"♡"•• هـر چـیزی وقـت خـودش رو میخـواد نه گُـل قبل از وقـتـش شکـوفه میـزنه نه خـــورشیـد قبـل از وقتـش غـروب میکنه ↫ تـلاش کن ↫ منتـظر بمـون وقتــےبـرای‌تـوباشـه‌اتفـاق‌میـوفـته🌱| 🙃💚 ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
♡🕊🌸🕊♡ 🌿 • +یڪ¹ جُمعہِ بهترےّ↓ خواهـد آمد🍃 و منـ و تمـٰامـِ گل‌ها و غروبِ ایوانِ خانہ..✨ برایتـ ذوق خواهیمـ ڪرد :)🎈 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 🌸| 🤲🏻| اللّٰھـُمـ ؏ـجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💚💛] 🌼] 🌿] ـ ـــــ ــــــــــ ـ ـــــ ــــــــــ ـ ـــــ تو عیانےٖ🌱 هم چو خورشید فروزان☀️ چشم ما قابل نباشد🍀 که ببیند روی زیبای تو را...💫 اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ🍀 ـ ـــــ ــــــــــ ـ ـــــ ــــــــــ ـ ـــــ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
⸀🍂🔗˼.. .. 🍂] 🧡] ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ‹🔗🍂› بھارآمدھ..؛ اما، ھوا‌غم‌‌انگیز‌استـ..🥀'' ـھواۍ‌بے‌شما؛ دقیقاًھواۍ‌پاییزاستـ..🍂! ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ^🧡•• ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
‌‌‌‌‌Γ🌿 ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌مولاۍ‌مـن♥️🖐🏻 اۍناگھان‌ترازهمہ‌ۍ‌اتفـٰاق‌ها پایانِ‌خوبِ‌قصہ‌ۍ‌تلـخ‌ِ‌فراق‌ھا اۍ‌وارثِ‌شڪوہ‌اساطیر،جلوھ‌ڪن تاگم‌شودابھت‌این‌دعاها . . .シ ☁️¦⇢ 🌿•• 🌿↷ ••❥︎🌸 @herimashgh
‏روزها رفت و فقط حسرت دیدار رُخت، مانده بر این دل یعقوبی ما... ‎
‏گویند بهاری شد و گل آمد و دی شد، ما بی‌ تو ندیدیم که کی‌ آمد و کی‌ شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بزرگترین ساختمان جهان در کعبه! ⚠️ خانه شیطان در کنار خانه خدا.!! 😱 سایه شیطان روی کعبه خدا..!! ⚠️ در آخرالزمانیم..!! تا آخر حتما نگاه کنید بعد از مشاهده فیلم از کانال خارج نشوید❌ راضی نیستیم ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌هشتاد‌و‌چهارم سید مهدی امش
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه وچیکتر گرفته و باقی پولشو داد کرایه کنه ارميا : روز اولی که خونه شون رو دیدم فکر کردم بچه اشتباه فکر کردم ! صدرا : همه اشتباه می کنن . ارميا : تو که زندگی نامه ی خانواده ش رو درآوردی ، نفهمیدی عمویی ، عمه ای ، خاله ای ، دایی ای چیزی نداره ؟ صدرا ابرو بالا انداخت : نکنه قصد ازدواج داری ؟ الحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود . آرمیا هم ادامه داد : قصد ازدواج دارم ، مورد خوبی داری ؟ صدرا : متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله ای در کار نیست ! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن ، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن ! ارميا : رو فامیلای تو چی ؟ صدرا آه کشید . هنوز زخمی که معصومه زد ، درد داشت : فامیل من لياقت نداره ! ارمیا : چرا پکر شدی ؟ صدرا : زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد ؟ ارميا ابرو در هم کشید . مقداری حساب کتاب کرد و گفت : متاسفم صدرا : هزار بار بهش گفتم برادر من ، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن ! رفت و آمد حدی داره ، لااقل طرف رو بشناس و زندگیت رو بپا ! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه ، هرچی رها پاک و نجیب و بی آلایش و با ایمانه ، رامین بویی از آدمیت نبرده ! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن ! ارميا : شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت . صدرا : آره ! دوست میتونه زندگی ها رو زیر و رو کنه ! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید که بعد از مرگش سر دوستی را با او باز کرده بود چقدر دوست خوبی بود سید مهدی ! چیزی مثل آیه و رها ! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه به سختی چشم باز کرد . به سختی لب زد :مهدی... صدای رها را شنید : آیه ... آیه جان ! خوبی عزیزم ؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود : بچه ؟ لبخند رها زیبا بود : یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری یه کم از پسر من یاد نگرفت که .. . پسر دارم آروم ، متین دختر تو جغجغه ست ؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش ! آیه : کی میارنش ؟ رها : منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن ، دخترت رو مخ همه رفته ! صدای در آمد . حاج على و فخرالسادات ، محمد ، صدرا ، ارمیا وارد شدند دسته گل و شیرینی ! سخت جای تو خالیست مرد ... چرا نیستی ! آیه که تازه به سختی نشسته بود رها چادر گلدارش را روی سرش حالی جواب تبریک ها را می داد . مادر شوهرش گریه می کرد ، جایت خالیست مرد . .. خیلی خالیست . صدای گریه ی نوزادی آمد و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد . رها : دیدید گفتم جغجغه ست ؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک ! همه سعی داشتند جو را عوض کنند ؟ صدرا : رها جان قول پسر ما رو ندیا ! بچه بيچارهم دو روزه کر می شه ! حاج علی : حالا کی به تو دختر میده ؟ همین دختر بیچاره حیف شد ، بسه صدرا : داشتیم حاجی ؟ حاج على : فعلا که داریم ؟ سیدمحمد : ای قربون دهنت حاجی ! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه ، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش ! پسرای تنبل همه ش یا خوابه يا خمار خوابه .. . از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه .. . انگار معتاده ! صدای خنده در اتاق پیچید . طولی نکشید که خنده ها جمع شد آیه لب زد .... بابا ... حاج على : جان بابا ؟ آیه بغض کرد : - زیر گوش دخترکم اذان میگی ؟ دخترکم بابا نداره ! فخرالسادات هق هقش بلند شد . رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبيند . چیزی میان گلوی ارميا بالا و پایین میشد . حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت " چقدر شیرینی دختر سید مهدی نتوانست تحمل کند ، بغض گلویش را گرفته بود . از اتاق آرام و بی صدا خارج شد . وقتی اذان را گفت ، صدرا سعی کرد جو را عوض کند : حالا اسم این جغجغه خانم چی هست ؟ آیه : به دخترم نگید جغجغه ، گناه داره ! اسمش زينبه ؛
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فخرالسادات : عاشق دخترش بود . این قدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده ، چه آرزوها داشت برای دخترش ! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت : شبیه مادرشه ، مهدی همه ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه ! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند ، قرار بود رها پیش آیه بماند . رها برای بدرقه شان رفت و وقتی برگشت ، نفس نفس میزد . آیه : چی شده چرا دویدی ؟ رها : باورت نمیشه چی شنیدم ! آیه : مگه چی شنیدی ؟ رها : داشتم می رفتم که دیدم حاج خانم ، آقا ارميا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت . نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدی منی ! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید ! آیه : گوش وایستادی ؟ رها : نه ... داشتم از کنارشون رد میشدم ! اونا هم بلند حرف می زدن همه ی حرفاشونو که نشنیدم ! آیه : حالا کی مرخص میشم ؟ رها : حالا استراحت کن ، تا فردا ! ************ یک هفته از آن روز گذشته بود . دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند . سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود . سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش شر خورده بود ! آیه را واسطه کرد ، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد . مهیای خواستگاری شده بودند ، شاید برکتي قدمهای کوچک زینب بود که خانه رنگ زندگی گرفت . حاج علی هم شاد بود . بعد از مرگ همسرش ، این دلخوشي کوچک برایش خیلی بزرگ بود ؛ انگار این دختر جان دوباره به تمام خانواده اش داده است ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد . حاج على در را گشود و از ارميا استقبال کرد خوش اومدی پسرم ! ارميا : مزاحم شدم حاج آقا ، شرمنده ! صدای فخر السادات بلند شد : بالاخره تصمیم گرفتی بیای ؟ ارميا : امروز رفتم قم ، سر خاک سید مهدی ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم ! حاج علی به داخل تعارفش کرد . صدرا و رها هم بودند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👊🏽 زمونھ‌عوض‌شده‌ولے‌‌شیوه‌آموزش‌و مبارزه‌نه'! قبلا‌آموزش‌میدادن‌چطور‌بجنگیم‌در صحنه،‌میون‌توپ‌وتانڪ... الان‌یادمیگیریم‌چطوری‌علیه‌جنگ‌روانی‌ ونرم‌دشمن‌بارزه‌کنیم'!✌️🏾 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh