💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتم
سرش رو به آسمون بود .
از حرفم درد می کشید ؟
چشمام رو بستم از کنارش رد شدم .... چشماشو بسته تا نبینه بد شدم .............
از حس دردي که داشت بغضم بیشتر شد . من عامل این حسش بودم ؟
این درد کشیدنش ؟
چرا این تفاوت ها رو مثل پتک کوبیدم رو سرش ؟
کاش بهتر حرف می زدم !
کاش!
اشک تو چشمام جمع شد .
" خدا لعنتت کنه اي " به خودم گفتم .
چونه م لرزید .
باهاش چیکار کردم !
اوج دردم زمانی بود که چشم باز کرد و من خیسی اطراف مژه هاش رو دیدم .
اشکام بی اختیار رو گونه م راه گرفت .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و دستاش رو گذاشت رو صورتش .
قلبم به درد اومد .
انگار منم باهاش درد می کشیدم .
با درد گفتم .
من – امیرمهدي !
مثل برق گرفته ها برگشت به سمتم .
نگاهش رو رد اشکم ثابت شد .
دستش رو به طرفم دراز کرد انگار بخواد رد اشکم رو پاك کنه که یه دفعه انگشتاش رو مشت کرد و به سمت مخالف چرخید .
یه قدم به طرفش برداشتم .
من – امیر ؟
حس کردم تند تند نفس عمیق می کشه .
آروم گفت .
امیرمهدي – تو رو خدا گریه نکنین .
قسمش ، التماس نشسته تو لحنش ، گریه م رو بیشتر کرد .
چشمامو بستم از کنارش رد شدم ..... چشماش رو بسته تا نبینه بد شدم ....................
سرش رو به سمت آسمون بالا برد .
امیرمهدي – به اون خدایی که براش روزه میگیرین قسمتون میدم گریه نکنین .
با درد گفتم .
من – نمی تونم .
وقتی حالت اینجوریه !
وقتی می دونم براي خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتم
من – نمی تونم .
وقتی حالت اینجوریه !
وقتی می دونم براي
خوشبختیت باید ازت بگذرم !
ازم فاصله گرفت و سکوت کرد .
چرا سکوت کرد ؟
چرا ازم فاصله گرفت ؟
روي پا به سمتم چرخید .
امیرمهدي – یعنی اگر کراوات بزنم ، تو مهمونیاتون بیام ، بذارم هر مدل لباسی و رنگی که دوست دارین بپوشین فقط زیاد قالب بدنتون نباشه ، هر آهنگی دوست دارین گوش کنین ، می تونین یه عمر ، زندگی با من رو تحمل کنین ؟
نامهربونی با دلم نمی کنه .......
به هیچ قیمتی ولم نمی کنه .....
یه قطره اشکمو که می درخشه باز ....
بهونه می کنه منو ببخشه باز .......
دریا که چیزي نیست ، عجب دلی داره ...
مبهوت نگاهش کردم .
درست شنیدم ؟
می خواست باهام راه بیاد ؟
با شگفتی گفتم .
من _واقعا این کارا رو انجام می دي ؟
کلافه دستی به پیشونیش کشید .
امیرمهدي – نمی دونم . واقعا نمیدونم .
دستش رو به سمت موهاش برد و از روي موهاش تا پشت گردنش کشید .
سرش رو به سمت مخالف چرخوند و بی تاب گفت .
امیرمهدي – باید فکر کنم . باید بیشتر فکر کنم .
سریع برگشت به سمتم .
امیرمهدي – چند روز بهم مهلت بدین .
شاید بتونم راهی پیدا کنم !
سري تکون دادم .
من – هیچ راهی نیست امیرمهدي .
خودت گفتی نمی خواي یه عمر کنارت زجر بکشم .
منم نمی خوام تو رو اذیت کنم .
شاید اگر این جمله رو نمی گفتی به این همه اختلاف ، جدي فکر نمی کردم .
ناچار شدم همه چیز
رو براي خودم تحلیل کنم تا بفهمم منظورت از زجر چیه .
امیرمهدي – منم مهلت می خوام تا حرفاتون رو سبک سنگین کنم
من – دیشب به این نتیجه رسیدم که اون نذر من و این فکر کردن عاقلانه به هم ربط داره .
انگار خدا می دونه چطوري باید جلو
پامون سنگ بندازه .
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نهم
امیرمهدي – اگر نمی خواست وصلی باشه تا اینجا هدایتمون نمیکرد .
ما لیاقت تندیس شدن رو داریم .
سکوت کردم .
اصرار داشت به رفع موانع سر راهمون .
نمی دونستم در من چی دیده که حاضر نبود به این راحتی ازم دست بکشه !
شاید این اصرارش پاداش اون صبر و نذر من بود .
پاداش گذشتن از امیرمهدي .
آروم گفت .
امیرمهدي – بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
در کنار هم راه افتادیم و به اون چهارنفر منتظر ، ملحق شدیم .
از سکوت من و امیرمهدي دائم تو فکر ، فهمیدن اوضاع روحی خوبی نداریم . براي همین به پیشنهاد مهرداد خیلی زود برگشتیم
خونه .
اون شب و شهربازي رفتنمون اگر به ظاهر براي من شادي و هیجان نداشت اما در اصل نقطه ي عطف زندگی من شد .
و من هیچ فکر نمی کردم درست یک شب بعد ، خودم اولین اختلافات رو از بین ببرم .
****
از همون جلوي شهربازي از هم جدا شدیم .
من و رضا سوار ماشین مهرداد شدیم . نرگس و امیرمهدي هم با هم رفتن .
از مهرداد و رضوان ممنون بودم که چیزي ازم نپرسیدن .
چون اصلا حال و حوصله ي توضیح دادن رو نداشتم .
به اندازه ي کافی اعصابم به هم ریخته بود . و بغضی که به طور کامل سر باز نکرده بود حلقم رو خراش می داد
وسطاي راه بودیم که رضوان به مهرداد گفت .
رضوان – ا .. مهرداد ! این مانتو فروشیه بازه .
مهرداد سریع سرعتش رو کم کرد و ماشین رو به سمت حاشیه ي خیابون کشید .
برگشت به سمت عقب که ما نشسته بودیم .
مهرداد – می خواي بري یه نگاه کنی ؟
رضوان – آره .
شاید مانتویی که می خوام رو بتونم پیدا کنم .
مهردادسري تکون داد و ماشین رو کامل پارك کرد .
رضوان دستم رو کشید .
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دهم
رضوان – بیا بریم ببینیم چیز به در بخوري داره ؟
بی حوصله جواب دادم .
من – من چیزي احتیاج ندارم .
خودت برو دیگه !
اخمی کرد .
رضوان – بلند شد بریم .
با غصه خوردن چیزي درست نمی شه .
من – به خدا رضوان حال ندارم .
رضوان – ببینم اصلا تو براي شباي احیا مانتوي مشکی بلند داري ؟
ابرویی بالا انداختم .
من – حالا نداشته باشم چیزي می شه ؟
رضوان – پس با کدوم مانتو می خواي بري احیا اونم مسجدي که خونواده ي درستکار میرن؟
آخ ...
اصلا یادم رفته بود چه قولی به امیرمهدي دادم !
حتی اگر همین امشب همه چیز بینمون تموم می شد هم به هیچ عنوان زیر قولم
نمی زدم .
سریع در ماشین رو باز کردم .
لبخندي روي لباي رضوان نقش
بست .
داخل مانتو فروشی خلوت بود و فقط دو سه تا مشتري داشت .
با رضوان بین رگال ها راه افتادیم .
مانتو فروشی بزرگی بود و
تا جایی هم که فضا داشت ، مانتوهاي مختلف رو به معرض دید گذاشته بود .
رضوان با دست به قسمتی اشاره کرد .
رضوان – اون قسمت مانتوهاي ساده ي مشکی گذاشته .
بریم ببینیم .
نگاهم رو دوختم به سمتی که اشاره کرده بود .
من – بریم .
مانتوها رو با دقت نگاه می کردم .
بیشتر تفاوتشون در قد و یا طرح دوخته شده روي هر مانتو بود .
از بعضی طرح ها خوشم اومد .
دو تا طرحی که قد بلندي داشتن رو انتخاب
کردم و دست گرفتم و دوباره همراه رضوان ،
شروع کردیم به دید زدن مانتوهاي دیگه تا اگر باز هم چیزي پسندیدم برداریم و همه رو یکجا براي پرو ببریم .
رضوان به سمت مانتوي کرم رنگی رفت . شروع کرد برانداز کردنش .
منم از رگال کنارش مانتو شلوار س تی برداشتم و نگاه کردم .
خیلی شیک و قشنگ بود .
بین بقیه ي مانتو
شلوارهاي با همون طرح گشتم و بلاخره رنگ زرشکیش چشمم رو خیره کرد .
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰مطالعه درس آموز اسناد لانه جاسوسی آمریکا
💢 تاکید رهبر معظم انقلاب در دیدار روز ۱۲ آبان سال ۹۵ به دانشآموزان و دانشجویان مبنی بر مطالعه درس آموز اسناد لانه جاسوسی آمریکا
🔹دانلود مجموعۀ ۱۱ جلدی اسناد لانه جاسوسی به صورت رایگان، از لینکهای زیر امکان پذیر است:
📂 | جلد اول:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/1.pdf
📂 | جلد دوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/2.pdf
📂 | جلد سوم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/3.pdf
📂 | جلد چهارم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/4.pdf
📂 | جلد پنجم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/5.pdf
📂 | جلد ششم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/6.pdf
📂 | جلد هفتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/7.pdf
📂 | جلد هشتم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/8.pdf
📂 | جلد نهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/9.pdf
📂 | جلد دهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/10.pdf
📂 | جلد یازدهم:
basij.aut.ac.ir/usemb/farsi/11.pdf
#کتاب
#مطالعه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🚩 اثر فاطمه گودرزی
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#بانویهنرمند
#غزه
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم الله الرحمن الرحیم
🌷دخترم! عزیزم! سالها پیش که هنوز چشمان قشنگ تو این دنیا را ندیده بود، در وطنمان خبرها شد. مردم مشغول کار و بار و زندگی شان بودند که گلولهها در سینههایشان جا خوش کرد.
🌷صدای توپ و تانک و تفنگ در گوش وطن پیچید. جنگ بود. جنگ شد. اما میدانی بچه های خوبِ ایران خانم🇮🇷 چه اخلاقی دارند؟ برایشان کُرد و لر و ترک و گیل و بلوچ ندارد. یکی شان که دلش بلرزد، همهمان بی تاب می شویم.
🌷کاشان شهر مرزی نبود. اما مردانش دل داشتند، دل دارند. دلشان را، آرزوهایشان را، کتاب و درس و دانشگاه و کسب و کار و زن و فرزند و مادر را گذاشتند و شجاعت را بار کوله هایشان کردند و رفتند.
🌷رفتند و چیزی جز سینه نداشتند که سپر کنند. ایستادند، جنگیدند. مردانه.
🌷و در روزی از روزها، ۱۲ آبان ۱۳۷۳ بود، و هنوز چشمان قشنگ تو این دنیا را ندیده بود که از دروازههای شهر ۹۶ مرد آوردند.
🌷۹۶ مرد عاشق و غیور و شجاع کاشانی، و امروز ۲۹ سال از آن سالها میگذرد.
🌷شهید در قلب ماست. در ذهنماست. ما به مردانمان به مردانگیشان افتخار میکنیم. سر بالا میگیریم و شجاعتشان را مدال افتخار خودمان می کنیم.
🌷مبارکمان باشد.
✍ سهیلا ملکمحمدی
(به مناسبت ۱۲ آبان روز ایثار و شهادت کاشان، شادی روح شهدا صلوات.)
#شهدا
#روزایثاروشهادت
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🇮🇷نظم نوین جهانی ، با نسل آرمانی🇮🇷
💢اجتماع و راهپیمایی بزرگداشت
یوم الله ۱۳ آبان و محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی در غزه💢
💯سخنران: سردار سرتیپ پاسدار رمضان شریف
💯و با حضور خواننده انقلابی میلاد هارونی
💠شنبه ۱۳ آبانماه ساعت ۹ صبح
💠میدان ۱۵ خرداد خیابان شهرداری
💢اطلاع رسانی شود....
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
سید حسن نصرالله؛ همه گزینه ها روی میز است⚠️
وهر زمانی که بخواهیم میتوانیم به سراغ آنها برویم
#طوفان_الأقصی
#فلسطین
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
✅دانش آموز دختر عضو هیات جامع دختران حاج قاسم کاشان گل کاشت
__________________
❤️ ریحانه، عروسک نازنین م !
سالهاست کنار تو رویای دخترانه م را گذرانده م
خیلی دوستت دارممم..
اما اکنون که به مادرهای مظلوم و مقتدر غزه فکر می کنم که چگونه فرزندان دلبند خود را فدای مقاومت در مقابل استکبار کردند !
😔خیلی سخت است برایم اما
به یاد کودکان شهید تو را در جامه سپید می پیچم ...
❤️میخواهم یاد بگیرم که مادری عصر ظهور را
______________
✋فردا روز من است
✌️روز دانش آموز ایرانی
👌روز دانش آموزی که قرار است نظم نوین جهانی را رقم بزند
🎯با ایمان و تقوا
💥با علم و عمل
🌹با ایثار دوست داشتنی ها ...
🌤فردا قرار است من در راهپیمایی ۱۳ آبان ثابت کنم دانش آموز نسل فهمیده م
فردا روز من است ..
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یازدهم
براي جایی که آدم می خواست
با حجاب باشه و مانتوش رو در نیاره به درد می خورد .
بی درنگ برش داشتم تا با مانتوهاي توي دستم ، ببرم براي پرو .
رضوان – خوبه ؟
بهم میاد ؟
برگشتم به سمتش .
همون مانتوي کرم رنگ رو جلوي خودش
گرفته بود .
خریدارانه براندازش کردم .
من – بدك نیست .
مدلش که خوبه .
رنگ دیگه نداره ؟
سرش رو کمی کج کرد .
رضوان – مثلا ً چه رنگی ؟
من – یه رنگی که بیشتر بهت بیاد .
رضوان – مانتوي کرم رنگ می خوام که به شلوارم بیاد .
من – حتماً باید از اینجا بخری؟
با ناراحتی گفت .
رضوان – براي فردا می خوام .
این دو روزه هر جا گشتم مدل
مناسبی پیدا نکردم . این از بقیه بهتره .
ابرویی بالا انداختم .
من – براي رفتن خونه ي نرگس اینا ؟
رضوان – آره .
شلوارم قهوه ایه .
مانتوي قهوه اي بپوشم خیلی تیره می شه . نا سلامتی می خوان صیغه ي محرمیت بخونن .
زشته تیره بپوشم .
من – حالا چه اصراري داري به مانتو ؟
تو که چادر سر می کنی!
رضوان سري به تأسف تکون داد .
رضوان – آخه فردا هم عموي نرگس هست هم عموي خودم .
با تردید پرسیدم .
من – کدوم عموش ؟ همونی که ملیکا ..
و حرفم رو نصفه گذاشتم .
سري تکون داد .
رضوان – آره همون عموش .
مثل اینکه خیلی مذهبیه .
از امیرمهدي خشک تر .
لبخند نصفه اي زدم .
من _امیرمهدي که پیشرفت شایان توجهی داشته !
خندید .
رضوان – صد البته . و به لطف تو !
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته .
دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوازدهم
خنده م رو جمع کردم .
من – خب تو که چادر سرته .
دیگه مانتو می خواي چیکار ؟
رضوان – چادرم یه کم نازکه .
از طرفی می خوام اگر کنار رفت
زیرش پوششم درست باشه .
غیر از عموي اونا عموي خودمم یه پا
فتوا دهنده ست .
باز خندیدم .
من – چرا دیگه فامیل رو دعوت کردین ؟
رضوان – که چند نفر شاهد باشن این دوتا دارن محرم می شن .
فردا کسی اینا رو با هم دید حرف در نیاد .
من – واي از این حرف در آوردنا .
کار خوبی کردین . دیگه کیا هستن ؟
رضوان – دایی بزرگ نرگس .
منم که دو تا خاله از دار دنیا بیشتر ندارم که یکیشون اصفهانه اون یکی هم فردا
شب افطاري خونه ي مادرشوهرش دعوته بعید می دونم بیاد .
من – من نفهمیدم ما چیکاره ایم که دعوت شدیم !
رضوان – مثل اینکه شما قراره عروس خونواده ي درستکار بشیا!
من – خواب باشی خیره .
هنوز نه به باره نه به داره .
رضوان – وقتی به طور رسمی بهشون جواب منفی دادي می شه گفت قراري وجود نداره . اونا الان به چشم عروس آینده نگات میکنن .
سکوت کردم .
یه جورایی حرفش درست بود .
امیرمهدي وقت خواسته بود براي
رفع موانع بینمون .
پس هنوز امیدي بود .
با چرخیدن نگاهم روي مانتو شلوار تو دستم رو به رضوان گفتم .
من – راستی ببین این خوبه براي فردا ؟
با ابروهاي بالا رفته مانتو رو برانداز کرد .
رضوان – برو بپوشش .
داخل یکی از اتاق هاي پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم .
از لای در رضوان رو صدا کردم .
سریع اومد و من در رو
طوري باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه .
جلوش چرخی زدم و گفتم .
من – چطورم ؟
ابرویی بالا انداخت .
رضوان – عالی . پرفکت . خیلی بهت میاد .
من – پس براي فردا بخرمش ؟
پر تردید ، نگاهم کرد .
تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم .
کمی به سمت راست چرخیدم.
تا بتونم پشت مانتو رو ببینم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیزدهم
پر تردید ، نگاهم کرد .
تو آینه ي اتاق خودم رو نگاه کردم .
کمی به سمت راست چرخیدم.
تا بتونم پشت مانتو رو ببینم .
چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد .
قدش هم به اندازه ي یک انگشت زیر زانوم بود .
دوباره به سمت رضوان برگشتم .
من – مناسب فردا نیست ؟
سرش رو کج کرد .
رضوان – عموشون هم هست !
پکر گفتم .
من – من از این مانتو خوشم اومده !
رضوان – خب بخرش .
ولی فردا نپوش .
با ناراحتی سري تکون دادم .
و کلی بد و بیراه نثار عموي
امیرمهدي کردم با اون عقاید خشکش .
از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهاي آویزون انداختم .
که یک دفعه چشمام روي پانچویی میخکوب شد .
بازوی رضوان رو که جلو تر از من راه می رفت گرفتم .
من – رضوان !
اونجا رو نگاه !
اون چطوره ؟
برگشت سمتم .
با انگشت پانچو رو نشونش دادم .
رضوان – براي فردا ؟
من – آره .
رضوان – فکر کنم بلند باشه !
سري تکون دادم و از فروشنده خواستم تا اون پانچو رو برام بیاره
همونجا روي مانتو تنم کردم .
رضوان – قدش که خوبه .
بلندي جلوش یه وجب زیر زانوم بود .
من – می خرمش .
رضوان – براي آستینش چیکار می کنی ؟ دستت بره بالا تا ناکجاآبادت معلوم می شه .
من – زیر سارافونی می پوشم .
با تأییدش ، پانچو و مانتو شلوار و یکی از مانتوهاي مشکی رو خریدم .
خودم رو به رضوان که کنارم نشسته بود نزدیک کردم و آروم کنار گوشش گفتم .
من – اگه تا یه ربع دیگه عموي تو و عموي اینا نیان خودم رو میکشم .
خودش رو نزدیک تر کرد .
رضوان – چرا ؟
من – چون دارم خفه می شم .
به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم
شلوار پوشیده باشم هم جوراب .
هم لباس آستین بلند هم مانتو .
شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام
بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهاردهم
من – چون دارم خفه می شم .
به عمرم یاد ندارم تو یه مهمونی هم
شلوار پوشیده باشم هم جوراب .
هم لباس آستین بلند هم مانتو .
شالم هم به این سفت و سختی دور سرم پیچیده باشم که موهام
بیرون نباشه تازه وسط تابستونم باشه .
لبخند کم رنگی زد .
رضوان – اگر می دیدي دارن با چه افتخاري نگات می کنن این حرف رو نمی زدي .
از نرگس بگیر تا امیرمهدي و طاهره خانوم و حاج آقا درستکار همه شون دارن
کیف می کنن تو اینجوري لباس پوشیدي .
من – بخوره تو سرم .
دارم خفه می شم .
رضوان – دندون رو جیگرت بذار .
کلافه نگاهی به آدم هاي نشسته رو مبل هاي خونه ي طاهره خانوم انداختم !
قرار بود صیغه ي محرمیت رو با شروع اذان مغرب بخونن .
نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموي رضوان و عموي محبوب امیرمهدي هنوز نیومده بودن .
پانچوي یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدري رنگ .
زیر سارافونی و شال همرنگ
شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم .
دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزي که بتونم خودم رو
باهاش باد بزنم .
نرگس از روي صندلیش بلند شد و اومد به سمتم .
جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت .
نرگس – اگر گرمته بیا اون طرف بشین زیر باد کولر .
ذوق زده گفتم .
من – قربونت برم .
کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟
با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد .
همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روي یکی از صندلی هاي اون قسمت نشستیم .
با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه اي " نثار نرگس کردم و خنکاي کولر رو به ریه کشیدم .
کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش
به شدت معصوم و مظلوم شده بود !
در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم .
من – نمی شه یه جوري صیغه رو بخونن که وسطش عروس
بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره؟
صداي ریز خنده هاي دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
28.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فلسطین_مظلوم_مقتدر
حمایت دانش آموزان دبیرستان ابن سینا از مردم غزه
کاشان آبان1402
#غزه
#سیزده_آبان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 #سفیر | دیدار برگزیدگان نو+جوان با آقا
💌 و بالاخره لحظه دیدار فرا رسید...
انشاءالله سعادت داشته باشیم بار دیگر برای گرفتن انگشتر و چفیه و سجاده شما نزدتان بیاییم.
#دیداررهبر
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂واقعیت اسرائیل به روایت تصویر 😄
✍یکم تنوع بدیم به اخبار
این کلیپ طنز تفسیر و تحلیل بعضی از خبرهای این روزهاست
#طوفان_الاقصی
#مقتدر_مظلوم
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام شرمنده امشب پارت آماده نداریم. انشالله فردا جبرانی میزارم♡♡