eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
✋عضو شوید : ↩️کانال مرجع دبیرخانه مرکزی پنجمین جشنواره ملی فرهنگی هنری و پژوهش فردخت در ایتا👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ▪️باشگاه مخاطبین ملی ▪️آخرین اخبار استانها ▪️شبکه ملی طراحان برتر ایران ▪️صنعت پوشاک ملی و بین المللی ▪️ رخدادهای حوزه مد و لباس کشور ▪️ اعلام دوره های آموزشی تخصصی.. 💥و به زودی ! 📡اخبار پنجمین دوره از کانال دبیرخانه مرکزی جشنواره 👇 https://eitaa.com/fardokht_roydad ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿بابت همه نعمت هایی که داریم و بهشون عادت کردیم ... خدایا شکرت ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯اگر نقش هایی که در زندگی بر عهده داری را به خاطر خدا بازی کنی ،رشد می کنی. و شبیه خدا می شوی. 💪پس هر نقشی که خدا به تو داده است را خوب بازی کن. 🔰پولدار ویا فقیر 🔰مجرد ویا متاهل 🔰مادر ویا زن..... 💚نقش هایت را به شیرینی قبول کن وبراساس شرایطی که خداوند برای ایفای نقشت به تو عطا کرده است ، عمل کن. سعی کن در هر نقشی بهترین باشی بهترین مادر، بهترین پدر، بهترین فرزند بهترین شاگرد، بهترین استاد، بهترین همسر، بهترین خواهر ویا برادر، بهترین عروس ویا داماد..... ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم! برگشتم و نگاهش کردم. به چه حقي چنین کاری کرده بود ؟ اونم حالا که امیرمهدی در گیر و داره مریضیش به هر در بسته ای خورده و فكرش به اندازه ی کافي زیر فشار سرنوشت در تلاطم بود ؟ عصباني شدم. همین رو کم داشتم! حالا که من و امیرمهدی تصمیم گرفته بودیم به جای سخت تر کردن دقایق زندگي ، با سكوت آرامش رو مهمون لحظه هامون کنیم ؛ باز کسي از راه رسیده و رویای آرامش رو به فنا داده بود. اخم هام در هم رفت و اومدم بهش حرف بزنم که باز هم پیش دستي کرد و سریع گفت: پورمند –لازم بود بگم . و خیلي بیشتر از چیزی که فكر مي کردم منطقي برخورد کرد. من –حق نداشتین اعصابش رو به هم بریزین. پورمند –بیشتر از اینكه عصباني باشه تو فكر رفت. من –باید قبلش به من مي گفتین نه اینكه سر خود هر چي ریسیده بودم تا به آرامش برسه رو پنبه کنین. دوتا دستش رو به طرفم بالا آورد: پورمند –چرا عصباني مي شي ؟ باشه .. قبول .. راست ميگي باید اول بهت مي گفتم ولي خب... با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم: من –از زندگیم دور باش. پورمند –دفعه ی دیگه باهات هماهنگ مي کنم. من –دفعه ی دیگه ای وجود نداره. لبخندی زد: پورمند –هست .. دفعه ی دیگه ای هست . ما با هم قرار گذاشتیم تا وقتي میاد اینجا یه زماني رو با هم بگذرونیم. به سمتش براق شدم: من –حق نداری.. پرید وسط حرفم: پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن . و سری تكون داد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پرید وسط حرفم: پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن . و سری تكون داد. عصبي رفتم و سوار شدم . و سریع رو کردم به امیرمهدی: من –چرا باهاش حرف زدی ؟ امیرمهدی –آآآآررووووممممم. لحنش پر از آرامش بود. نگاهش دعوت به آرامش رو فریاد مي زد. صورتش لبخند محو اطمینان بخشي رو انعكاس مي داد. لبم رو به دندون گرفتم .عصبانیتم از دست پورمند روی لحن صحبتم با امیرمهدی هم تأثیر گذاشته بود. نفس عمیقي کشیدم و با لحن آرومي گفتم: من –باید در موردش توضیح بدم. لبخندی زد: امیرمهدی –بببععددد... اصرار کردم: من –الان . سرش رو به علامت نه تكون خفیفي داد: امیرمهدی –ببببعععددد. نگاهش کردم ، چه جوری انقدر آروم بود در حالي که دل من مثل سیر و سرکه مي جوشید ؟ دلم نمي خواست به ذهنش مجالي بدم که اون حرف ها رو یادآوری کنه و به غم بشینه اما نتونستم رو حرفش حرف بزنم . شاید این "بعد "گفتنش حكم همون قدم زدن های قبل رو داشت که برای به دست آوردن آرامش بود و پشت سر گذاشتن خشم. شاید حكم تفكر رو داشت و شاید دست آویزی بود برای اینكه دیگه حرفي در موردش زده نشه. اما منم مصمم بودم که بدونم چي شنیده و هر چیز رو همونجور که میدونستم براش توضیح بدم . اما سكوتش ونگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي برای حرف زدن نداره. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . اما سكوتش و نگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون مي داد که تمایلي برای حرف زدن نداره. خونه که رسیدیم باز هم خواستم سر حرف رو باز کنم و باز امیرمهدی موضوع رو به بعد موکول کرد . در عوض وقتي که روی تخت جاگیر شد و باباجون بعد از تعویض لباس هاش تنهامون گذاشت ، لبخند رو چاشني حرفش کرد و گفت: امیرمهدی –بببیییااااا .. ااایییننن .. ج .. ج ... اااا. و با سر به طرف خودش اشاره کرد. موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم . با خوشحالي گفتم: من –حرف بزنیم ؟ ابرویي بالا انداخت و در عوض گفت: امیرمهدی –کكممممككك ... کكككنننن. دست به طرفش بردم و کمك کردم که به پهلو بخوابه . دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش. به دستش اشاره کرد: امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب. چقدر خوبه اینكه حس کني پازل وجود کسي که دوسش داری با وجود تو تكمیل مي شه. جای خالي کنارش رو سریع پر کردم نمي دونست که همین حصار بي حس برای من تموم دنیاست. چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد: امیرمهدی –مممییي .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا... ببب ...خ ... خ ... واااببب . (مي خوام بخوابم . همینجا بخواب ) لبخند زدم به حال و هوایي که عجیب دو نفره شده بود. عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . کفم برید از شیدایي! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیر مهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید. دوماهي که خلاصه شد تو کلاس رفتن من ، و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش. تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یك ساعت رو با پورمند مي گذروند . نمي دونم چه سری بود که به هیچ عنوان از هم جدا نمي شدن . اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقي و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبي نبود ولي اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت. اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون مي خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفي وقتي به بیمارستان مي رسیدیم مي دیدم که پورمند هم منتظر ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهي کنه . گاهي زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول مي کشید و ازم مي خواست که بعضي روزها دیرتر به دنبالش برم. حس مي کردم چیزی فراتر از یه دوستي ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در درمان امیرمهدی جدیت به خرج مي داد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد
کتاب خواندن، استرس را کاهش می‌دهد طبق تحقیقات پژوهشگران ثابت شده است که کتاب خواندن به میزان 68 درصد استرس را کاهش می دهد که این مقدار کاهش استرس، از گوش دادن به موزیک، بازیهای کامپیوتری یا پیاده روی هم بیشتر است می توان از تاثیر فن کتاب خواندن در بسیاری از بیماری های روحی و جسمی بهره جست. ‌‌https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
شکرگزاری قوی ترین داروی ضد افسردگی بررسی ها ثابت کرده ، حس " شکرگذاری " باعث تولید چشم گیر هورمونهای دوپامین و سروتونین دربدن میشود که هر دوکلید مبارزه با افسردگی هستند.افراد شکرگزار در بحران ها صبورترند ای روزی دهندۀ بی منت یقین داریم دری بسته نخواهد شد مگر، قبل از آن دری گشودہ گردد پس مارا به سمت درهای گشودہ از رحمتت هدایت کن.آمین❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سمبوسه یکی از خوشمزه ترین غذاهای جنوبی 🌷🤍 ══════◄••❀••►══════ 🤍🌷 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem ══════◄••❀••►══════
دو گیاه رو در یک مدرسه قرار دادن 30روز با یکی از اونا با عبارات تشویقی و پرانرژی حرف زدن و با دیگری با نفرت نتایج رو بعد از سی روز ببینید. حالا ما با استرس و فکر منفی چه بلایی سر روانمون میاریم! https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
‌‌ دنیا همش نقش و بازیگریه! نه گرفتنا واقعیه نه از دست دادنا! همه‌شون تمرین و امتحانه که باید توی موقعیت‌های مختلف دونه دونه از ما گرفته بشه ✍🏻📃 ‌
‌ وقتی یه بازیگر توی یه فیلمی یه اتـفـاقی براش افـتاده باشـه اگه توی خیابون ببینیمش درمورد اون اتفاق ازش سوال نمیکنیم چون میدونیم نقش و فیلمه همش😊 درمورد هم همینه واقعیت اینه که همه‌ش نقش و فیلمه تا واکنش ما ثبت بشه و امتحان بشیم و متوجه عیبامون بشیم و حلش کنیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان مي رسیدیم بازخواستمون ميکرد. چنان دست تو دست هم جلسات رو پي در پي و بي وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضي حروف گیر مي کرد ، اما به قدری مصرانه تمرین مي کرد که من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند مي زدم. طبق معمول آخر شب ها ، شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم ، و با یه پیش دستي کوچیك پر از خرما داخل سیني گذاشتم. صداش تو خونه پیچید: امیرمهدی –مارال! می دونستم برای دیدن سریال داره صدام مي کنه . هر شب کنار هم در حال خودن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال مي دیدم. جواب دادم: من –دارم میام . و سیني رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم. روی تخت نشسته و به پشتي تخت تكیه داده بود. با دیدنم لبخندی زد و گوشي تو دستش رو کناری گذاشت . دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سیني. لبخندش رو بي جواب نذاشتم و حین دادن سیني بهش گفتم: من –با کسي حرف مي زدی ؟ سیني رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم. امیرمهدی –آره . یاشار بود . ففردا برای ففیزیوتراپي خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرفف با محمدمهدی و یاشار مي ریم سسراغ یگانه و بچه ها. منظورش بچه های کار بودن . حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود! خودم رو لوس کردم: من –یعني من نبرمت ؟ و بعد لب هام رو غنچه کردم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –یعني من نبرمت ؟ و بعد لب هام رو غنچه کردم. خیره به لب هام گفت: امیرمهدی –شما ففردا اسستراحت کن . خیلي وقته که یه اسستراحت درسست و حسسابي نكردی . همش یا سسر کالسسي یا دنبال من تو بیمارسستان برای فیزیوتراپي یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به اسستراحت پسس ، فردا رو حسسابي به خودت اسستراحت بده. پشت چشمي نازك کردم: من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین! لیوان شیرم رو داد دستم: امیرمهدی - من هر کاری مي کنم به ففكر شما هم هسستم . مي توني ففردا بری به پدر و مادرت سسر بزني . من که با این وضع و این جلسسه های ففیزیوتراپي نمي تونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون . سری تكون دادم: من –شاید همین کار رو کردم . یك هفته ای هست که ندیدمشون . امیرمهدی –همه ی وقتت رو گرففتم حتي نمي توني راحت بری به خونواده ت سسر بزني . این همه ظلم و تو صصداتم در نمیاد. شونه م رو به شونه ش تكیه دادم: من –وقت گذاشتن برات ارزشش رو داره وقتي حالا مي تونم لیوان شیرم رو از دستت بگیرم. یه خرما برداشت و به لبم نزدیك کرد: امیرمهدی –واقعاً ارزشش رو داره مارال ؟ اصصلا ً تو این چند ماه چیزی از زندگیت ففهمیدی ؟ دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بي اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقي موند. نفس عمیقي کشیدم: من –زندگي من همین خوب شدن تو و خوشحالي اطرافیانه ! مگه نمي گفتي آدم باید برای ازدواجش دلیل داشته باشه ؟ خب دلیل منم همینه ... مي خوام همه ی روزام رو.. ابرویي بالا دادم: من - با مردی باشم که مهرم به دلش افتاده بود! تیكه ی آخر حرفم رو با شیطنت گفتم . مي خواستم به اون روزی که تو پارك بهم ابراز علاقه کرده بود اشاره کنم چند ثانیه نگاهم کرد و بعد یك دفعه زد زیر خنده. برگشت و با خنده خرما رو به زور تو دهنم فرو کرد . با خنده و دهن پر گفتم: من –نكن امیرمهدی... امیرمهدی –سسر به سسرم مي ذاری ؟ من –دوست دارم .. شوهرمي... امیرمهدی –الان بهت مي گم خانوم... دستاش که داشت به سمتم مي اومد رو سریع پس زدم ، از کنارش بلند شدم و ایستادم . دیگه دستش بهم نميرسید. به سمتم خم شده بود ولي هنوز رو تخت بود . سری تكون داد: امیرمهدی –حیفف که هنوز نمي تونم راحت پاهام رو حرکت بدم! از حرکت سریعم به نفس نفس افتاده بودم: من –تقصیر خودته . مگه دکترت نگفت تو خونه هم سعي کن با عصا راه بری تا زودتر راه بیفتي ؟ ولي تو همش خوابیدی! صاف نشست: امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ، خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به جا کردن کمرشون درد مي کنه! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 امیرمهدی –وقتي بابا میان کمك که برم دسستشویي ، سسعي مي کنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ، خیلي خسسته مي شم . بابا از بسس این مدت من رو جا به جا کردن کمرشون درد مي کنه! سری تكون دادم: من –آره مي دونم . دیروز دیدم مامان طاهره بنده ی خدا داشتن کمرشون رو مي مالیدن . رفتم کنارش نشستم . چشمام رو تنگ کردم و با التماس گفتم: من –امیرمهدی ! بذار من ببرمت حمام و دستشویي . کاری که نمي خوام بكنم . فقط مي برمت و میارمت ، همین. هوم ؟ نگاهش به سمتم رنگ مهربوني پاشید: امیرمهدی –به اندازه ی کاففي زحمت رو دوشت هسست . حواسسم هسست کمتر به بابا ففشار بیارم. بعد هم سریع من رو از پشت به حصارش کشید: امیرمهدی –خب .. مهرتون به دل کي اففتاده بود ؟ خندیدم: من –تو ... خودت اون شب گفتي... امیرمهدی –شما مهرت به دلم که هیچي به جونم اففتاده . نمي بیني چقدر زود دارم خوب مي شم ؟ من –بله دیگه .. از مهر منه ... دوسم داری مي دونم. با صدا خندید و گفت: امیرمهدی –کمكم کن بخوابم. کمكش کردم . به پهلو دراز کشید و باز هم من رو مهمون حصارش کرد: امیرمهدی –ناراحت شدی برای ففردا با بچه ها قرار گذاشتم ؟ ناراحت نبودم ولي اینكه نیمي از وقتش رو با پورمند مي گذروند ، برام دوست داشتني نبود. با نوك انگشتم خطوط نامفهومي روی شانه ش کشیدم: من –ناراحت نه .. ولي همش با دکتر پورمندی ! خب.. امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانك ببینیم مي تونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا