❣ سلام_امام_زمانم ❣
❣هر طلوع؛ با سلام بر شما...
طعم دیگری دارد....
👌 راستش را بخواهید ،
ما صبح مان را با طعم نگاه شما؛
💓شیرین می کنیم.
#سلام؛ سلاطین آسمان و زمین.
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
༻💞༺🌺༻💞༺
سلامـ واحتــــرام محضر مبارک شما رفقای والامقامـ 🌺
صبح اول هفتهتــون قـــریـن آرامـــش و شـــادی☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
به کسی کینه نگیرید، دلِ بیکینه قشنگ است!
-فریدونمشیری
#دلنوشته
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بخون برای خودت مرغی بشی محتاج هیچ خروسی نشی😌😜
#زنگ_تفریح
#خنده_حلال
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📌سلام چشم😉😍
🎗ماشالله نویسنده های خوبی هم داریما😍
متن هاتون رو تو ناشناس بنویسید.تو کانال بارگذاری میکنیم.خواستید ایدیتون رو بزارید☺️
💢سلام
خواهش میکنم
چشم😉
✨گفتن که قرعه کشی کردن به ادمین مربوطه میگم نتایح رو بفرستن❤️
#چالش
#ارسالی_اعضا
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_یازدهم
و اگر من با شخص دیگه اي هم همین ها رو تجربه میکردم مطمئناً دنبال دلیل دیگه اي براي انتخاب شریک زندگیم
می گشتم .
من_پویا اصرار نکن دیگه .خستهام. درضمن سر و وضعم اصلا برای دور دور مناسب نیست.
چشماش رو با دلخوري به چشمام دوخت .
پویا – نکن پرنسس . چرا انقدر سخت میگیری.
لبخند سر خوشی زدم .
من – باشه براي یه وقت بهتر .
تو صندلیش درست نشست . نفسش رو پوفی کرد و جدي شد .
پویا – هفته ي دیگه مهمونی سمیراست . کارهات رو بکن که بهونه نداشته باشی.
لبخند نیمه نصفه اي زدم .
با فکر مهمونی سمیرا فکري از ذهنم گذشت .
چه خوب می شد یه
حرکت عاشقانه داشته باشیم و بعد هم من جواب مثبتم رو همون
لحظه بهش بدم .
عالی بود .
با این فکر لبخندي رو لبم نشست .
غافلگیري خوبی بود.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دوازدهم
با این فکر لبخندی رو لبم نشست.
غافلگیری خوبی بود.
از روز قبل که پاتختی بود و همه خونه ي ما جمع بودن تصمیم
گرفتم قبل از دادن جواب مثبتم به پویا یه سفربرم .
یه سفر مجردي .
در اصل آخرین سفري که هر کاري دلم می
خواد توش انجام بدم و نیاز نباشه برنامه هام روبا کسی هماهنگ کنم .
ولی قبلش باید با مامان حرف می زدم و ازش اجازه می گرفتم .
می دونستم به راحتی راضی نمی شه .
هر چند خونواده ي راحتی
داشتیم و یه سري آزادي هایی بهمون داده می شد ، ولی در اصل
یه سري از این آزادي ها همراه بود با محدودیت هاي خاص .
بعد از شستن دست و صورتم براي خوردن صبحانه وارد
آشپزخونه شدم .
مامان در حال مرتب کردن کابینت ها بود . به خاطر پاتختی همه ي ظرف ها و پیش دستیاش رو بیرون آورده بود .
و حالا داشت
به ترتیب اون ها رو دسته بندي می کرد و می ذاشت سر جاشون .
" سالم " بلندي کردم و رفتم سمت کتري و قوري روي گاز .
مامان همونجور که سرش تو کابینت بود جواب سالمم رو داد .
براي خودم چاي ریختم و گذاشتم روي میز . نشستم روي صندلی
و ظرف پر از شیرینی رو میز رو کشیدم جلوم
. شیرینی هاي باقی مونده ازعروسی بود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیزدهم
شیرینی های باقی مونده از عروسی بود
مامان بلند شد ایستاد و نگاهی بهم انداخت .
مامان – یه وقت کمک نکنیا !
سري تکون دادم .
من – چاییم رو بخورم میام کمک .
مامان آهی کشید و دوباره نشست و سرگرم کارش شد .
نگاهش کردم .
من – چرا آه می کشی ؟ نگو دلت براي پسرت تنگ شده .
مامان برگشت به سمتم و من برق اشک و لبخند همراه با لرزش لبهاش رو دیدم .
لبخندي زدم و بلند شدم رفتم طرفش . بغلش کردم .
من – اخی ! بغض نکن مامانی .
سرش رو روي سینه م گذاشت .
مامان – مادر نیستی که بفهمی چه حالیم . هم خوشحالم که رفتن سر زندگیشون . هم اینکه دلم براش تنگمی شه .
شروع کردم به مالیدن شونه هاش .
من – نگران نباش . مادر نیستم ولی قول می دم زود مادر بشم .
با این حرفم سرش رو بلند کرد و متعجب نگاهم کرد .
مامان – یعنی چی ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهاردهم
مامان_ یعنی چی؟
وقت مناسبی بود . هم براي گفتن تصمیمی که گرفتم و هم برنامه ي مسافرتم .
از طرفی فکر مامان رو میتونستم از مهرداد و دلتنگی دور کنم .
لبخند دندون نمایی زدم و با شوق گفتم .
من – می خوام به پویا جواب مثبت بدم .
مامان صاف نشست و خیلی جدي پرسید .
مامان – مطمئنی ؟ فکرات رو کردي ؟
با همون لبخند سرم رو به علامت مثبت بالا پایین کردم .
ابرویی باال انداخت و بلند شد . منم ایستادم و نگاهش کردم .سرش
رو کمی کج کرد .
مامان – خوب پس باید به بابات بگم .
بعد هم متفکر زیر لب گفت .
مامان – انگار یه عروسی دیگه در پیش داریم .
می دونستم نگرانه .
هنوز خستگی عروسی مهرداد از تنمون در
نیومده باید براي یه عروسی دیگه خودمون رواماده می کردیم که
از قضا من عروسش بودم .
واقعا خرید براي من اعصاب فولادی میخواست .
هم دیر پسند
بودم و هم سخت پسند .
و این براي خریدعروسی فاجعه بود .
دستی زدم به پشتش .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❣سلام امام زمانم❣
من از تو مینویسم و از اشک جاری ام
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
تعجیل کن در آمدنت ای صبور من
گسترده نیست دامنهی بردباری ام..
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#صبحتون_مهدوی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
32.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
سکولارها از مذهبی ها چه
میخواهند و حرفشان چیست؟
آیا شمای مسلمان در مسیر سکولاریسم حرکت میکنی؟
#کلیپ_تصویری
#سکولاریسم
─═༅ 📺🎙📻📽 ༅═─
مـــشـــاوره و ســـفــــارش🔻
╔═🍃🌸════╗
🎙@A_v1590 📺
╚════🌸🍃═╝
ما را به دوستان خود معرفی کنید
╔═🍃🌸════╗
🎙@Ava_negar 📺
╚════🌸🍃═╝
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌱 کاشیان
بهانهای است برای شنیدن ناداستان
📚 در کاشیان دور هم جمع میشویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم.
🔸کاشیان 3:
نقد و بررسی کتاب
فردا مسافرم
✍ با حضور نویسندهٔ کتاب
سرکار خانم مریم راهی
📆 زمان: دوشنبه 16 مرداد ماه ۱۴۰۲ ساعت ۲۰:۰۰
🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری
*حضور برای عموم علاقمندان آزاد است.
#نویسندگان #دورهمی_نویسندگان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠 http://zil.ink/honar_kashan
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پانزدهم
و این برای خرید عروسی فاجعه بود.
دستی زدم به پشتش.
من – حاال نمی خواد نگران بشین .
قول می دم براي خرید خیلی
اذیت نکنم .
نگاه پر از حرفش رو دوخت به چشمام .
مامان – من نگران انتخابتم .
لبخندم رو جمع کردم از بس جدي و با تردید این جمله رو گفت .
آروم پرسیدم .
من – یعنی چی ؟
مامان – تو مطمئنی این پسره رو دوست داري ؟
با تردید گفتم .
من – چطور مگه ؟
شونه اي باال انداخت .
مامان – آخه حس می کنم این پسره از تو مشتاق تره .
دوباره با تردید گفتم .
من – مگه ایرادي داره ؟
مامان – نه . مشتاق بودن اون ایرادي نداره . این کم اشتیاقی تو ایراد داره .
متعجب گفتم .
من – چرا ؟
با شک و تردید نگام کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شانزدهم
با شک و تردید نگام کرد.
مامان – اگه یه بار عشق واقعی رو تجربه کنی متوجه می شی .
نمی دونم چرا تو این دوره جوونا اینجوري
ازدواج می کنن !
ابرو باال انداختم .
من – چه جوري مثلاً؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
مامان – همینجوري دیگه . راحت و از روي دل سیري . نمیدونم والا.
حالا اگه مطمئنی با بابات حرف بزنم .
با حرف مامان رفتم تو فکر .
همونجور هم سرم رو تکون دادم .
من – آره با بابا حرف بزنین .
بعد یاد مسافرت افتادم .
من – راستی مامان ! می خوام یه دو سه روزي برم مسافرت ؟
با این حرفم مامان که سرش رو پایین انداخته بود و داشت قاشق ها
رو شمارش می کرد ، سریع سرش رو باال آورد .
مامان – با کی می خواي بري ؟
سرم رو کج کردم و با مظلومیت گفتم .
من – تنها .
اخمی کرد .
مامان – نه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفدهم
اخمی کرد.
مامان_نه.
با التماس صداش کردم .
من – مامان !
سري تکون داد .
مامان – چرا با دوستات نمی ري ؟
من – حوصله شون رو ندارم . می خوام تنها باشم .
به قول خودتون بیشتر به تصمیمم فکر کنم .
مردد نگاهم کرد .
مامان – کی تا حالا تنها جایی رفتی که این بار دومت باشه ؟
با جدیت اخم کردم .
من – مامان . بیست و سه سالمه ها !
خیلی خونسرد جواب داد .
مامان – می دونم !
از خونسردیش کفري شدم .
من – کی می خواین قبول کنین بزرگ شدم و می تونم براي خودم
تصمیم بگیرم ؟
مامان – الانم قبول دارم . ولی دلم آروم نمی گیره بذارم تنها جایی بري .
کفري گفتم .
من – چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هجدهم
من_چطور اگه با دوستام برم ایراد نداره؟
مامان – براي اینکه چند نفرین و مطمئنم اگر مشکلی برات پیش بیاد کسی پیشت هست .
در ضمن می دونم
خونه ي دوست و آشنا می رین .
با اطمینان از کارم گفتم .
من – خوب الانم می تونم خونه ي دوست و آشنا برم . هوم ؟
مامان مردد نگاهم کرد .
مامان – به بابات می گم . اگر قبول کرد منم حرفی ندارم .
پشت چشمی نازك کردم .
من – من که می دونم اخر سر قبول می کنین .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي من بود یا
براي خودشون .
می دونستم قبول می کنن به خصوص که خودم تو دهنشون گذاشتم
برم خونه ي دوست و آشنا .
البته من دلم
می خواست یه سر برم اصفهان ولی با اومدن اسم خونه ي دوست
و آشنا باید قیدش رو می زدم .
چون تواصفهان هیچ دوست و
آشنایی نداشتیم .
***
بابا با جدیت نگاهم کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❣#سلام_امام_زمانم ❣
■سلام ای قرار دل بیقرار
سلام ای طلوع شب انتظار
■طالبِ خونِ خدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ
يابنَ مِصباح الهُدي، مَتى تَرانا وَ نَراكَ
■چه شود با تو كنیم گريه سرِ قبرِ حسين
در مزار شهدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ
■مي زند تو را صدا از سرِ نيزه ها هنوز
سرِ از بدن جدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ
■چه شود ببينیمتون كنارِ بين الحرمين
سر و جان کنیم فدا، مَتى تَرانا وَ نَراكَ
#امام_زمان ارواحنا فداه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
✋می آیم به پاس نگاه منتظر دختران شهدای مدافع حرم
________________
#یـــــادوارهـــــ_شــُــــهـــــــداء
✿مراسم شبدهم هیئت رزمندگان اسلام✿
༺همراه با یادواره شـُـهـــدای مـدافـعحــرم شهرستان کاشان༻
🔰دوشنبه ۱۶مرداد ساعت ۲۰
🔰مجموعه فرهنگی ورزشی شهدای بسیج کاشان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem